در زمان کودکی نگارنده، نه ویدئو وجود داشت و نه ماهواره و اینترنت؛ تنها دو کانال در تلویزیون داشتیم، با روزی چند ساعتِ محدود برنامه که در آنها غالباً، مارش جنگ و اسلاید مسجد و بینمکیهایِ آخوند قرائتی و نهایتاً سریال اوشین و امثالهم پخش میشد، البته بعدها برنامهٔ سراب را نوابوق در راستای رسالتِ غربستیزی به برنامههای تلویزیون اضافه کردند و به هر شکل، جو ضدیت با مدرنیسم، در کشور ما غلبهٔ مطلق داشت و هنوز غربناشناسی و «تحریف و تقلب و مغالطه و توهم و رجزخوانیهای پوک و شعاریِ مدعیان» به مددِ بسطِ رسانه و تکنولوژی و گردش اطلاعات و نیز به مدد آزمونِ عملیِ حکومت «اسلامی-آخوندی» و اسلام (یعنی آموزهها و احکامِ قرآن و سنت نبوی) در عرصهٔ مدیریت اجتماعی، چون امروز رسوا نشده بود، اما از همان هنگام و هنگامه، حتی برای سطحِ عقلانیتِ یک کودکِ کنجکاو، کامیابیها و پیشرفتهایِ تمدن غرب و نیز انحطاط و اوضاع نابسامانِ تمدنی و فرهنگی ما، نمود داشت و لذا همواره این پرسش برایم مطرح بود که «رمز و راز پیشرفت تمدن غرب چیست؟».
در ادامه و در روند پیگیریِ پاسخهایِ ارائه شده و یا متصور نسبت به این پرسش، صرفنظر از عواملِ غیرمعرفتی و اقلیمی، پاسخی که فیالمجموع برایم موجه و مدلل جلوه کرد، بسط تفکر «انتقادی و استدلالی» در آن دیار بود. در یونان باستان، استاد، نظریهای را مطرح میکرد و شاگردش به جای صرفاً «مدح و تجلیل»، در راستای «نقد و تحلیل» میگفت: «افلاطون را دوست دارم، اما حقیقت را بیشتر».
به نظرم یک عامل اساسی و مهم در بین عللِ متنوع توسعهٔ تمدن غرب، «واقعبینی» و تفکر «انتقادی و استدلالی» و جدی گرفتن «نقد و تحلیل»، به جای «مدح و تجلیل» است. این واقعبینی و روحیهٔ نقادی و استدلالگرایی در غرب جغرافیایی، پس از دوران طلاییِ یونان باستان، مدتی به محاق رفت، اما در عصر نوزایی و رنسانس چونان ققنوس از خاکستر خویش به آسمانِ فرهنگِ آن دیار برخاست و دوباره جدی گرفته شد. ضمن اینکه مراد این نوشتار، بینقصی و مطلقاً کامل بودنِ غرب نیست و اساساً توهمِ حقیقتیافتگی و کمال و استغناء، از اسباب مهمِ رکود و انحطاط و فلاکت هر قومیست و نیز از آفات بسیار مهمِ جامعهٔ اسلامی و مهندسیِ آموزهها در سخنانِ الله است (الله یعنی چهره و شخصیتِ خدا در قرآن و نه خداوند در نفسالامر که تقریرِ ذهن و کشفِ افکار و ارزشها و احکام و اهداف و عواطفش، فراسویِ قوهٔ بشری و محدود و خطاناکِ فاهمه و ناطقهٔ ما ست).
در مقابلِ غلبهٔ نقد و تحلیل، به جای مدح و تجلیل در غرب، نیک بنگرید که حتی در قرن بیست و یکم در کشور ما، هنوز عدهای از ماموتهایِ فسیل و قرون وسطایی که تجسمِ جسدِ منحطِ فرهنگ اسلامیاند، در همین دولتِ «حسن-کلید-ساز»، قیامت به پا کردند که چرا رئیس جمهور از نقدِ پیامبر و امامان معصوم سخن گفتهاست. البته از تکذیبِ روحانی که بگذریم، بعید است سطحِ عقلانیت و بضاعت تئوریکاش در حد درکِ مبادی معرفتشناختی و انسانشناختی و هستیشناختیِ مقولهٔ تفکر «انتقادی و استدلالی» و نیز الزامات و تبعاتش باشد و نهایتاً منظورش این بودهاست که: «درست است پیامبر و امامانِ شیعه، معصوم و فاقد گناه و خطا هستند، اما انتقاداتِ ناصوابِ مردم و مخاطبان خود را از روی بزرگواری تحمل میکردند تا الگویی تعلیمی برای آموزش انتقادپذیری شوند و بدین ترتیب مردم را رشد دهند».
برای احراز نسبت مقولهٔ انحطاط با اسلام و تقدیسِ یکسری گزارهٔ سیاقمند و تاریخی و برخاسته از خاکِ فرهنگِ «تعبدی و قبیلهای و سلطانی و استبدادی و مردسالار و اسطورهای»، و در جهت سنجش نسبت اسلام با تولید و یا تقویت و یا مانع اصلاح شدنِ اصناف آسیبهای فرهنگی و اجتماعی، شما به مسلمانان راستین، هزار آمار و پژوهش عینی و علمی و فکت و واقعیت نشان دهید که برای مثال، مجازات سنگسار و قطع دست و پا، اساساً در جهان جدید، فاقد کارکرد و بازدارندگیست یا ازدواج دختر بچهٔ ۹ ساله، زیانبار است یا گوشت خوکِ پرورشی، به لحاظ پزشکی و در حد تعادل و به اندازه، قابل مصرف است، لکن باز قبول نمیکنند که سخن و حکمِ الله را تغییر دهند؛ یعنی سخن و حکمی که حسب ادعا و بنا بر پیشفرضِ تعبدی و خردستیزانهٔ خویش، به الله منتسب کردهاند.
سرکوبِ واقعبینی و تفکر «انتقادی و استدلالی» در تمدن اسلامی، یکی از مهمترین عللِ انحطاط و نکبت آن است و اسلام، به دلایلی که قبلاً به تفصیل گفتهام، در این میان نقش مهمی دارد. استبداد، خودشیفتگی، خرافات، تعبد، تعصب، جزم، ذم شک، مدح یقین، توهم آشکارگی حقیقت، احساس حقیقتیافتگی، توهم کمال، جهل مقدس و ظلم مقدس، آسیبهایی هستند که اسلام، از جمله با استفاده از ابزار مغالطه و القاء و تلقین و تکفیر و شمشیرِ داموکلسِ «جهنم اخروی و مجازاتِ دنیوی مرتد»، در تولید و تقویت و نیز مانع اصلاحشان شدن، سهمی جدی داشتهاست.
یک انسان متوحش و بیمار را فرض کنید که میخواهد به «دیگری» تجاوز جنسی کند، اما توان فیزیکیِ لازم برای این اقدام را ندارد و لذا با تزریق داروی بیهوشی، امکان مقاومت را از قربانی میگیرد. به همین قیاس، اسلام نیز ابتدا با مکانیزمهایی توان تفکر «انتقادی و استدلالی» را از مخاطبان میگیرد و خردشان را خام و مختل میکند تا آنها را آمادهٔ تجاوز و فرو کردنِ بقیهٔ منویاتش در مجاری وجودیشان کند؛ زیرا عقلانیت «انتقادی و استدلالی» مهمترین مانع پیروزی اسلام است، و باید به نحوی از انحاء تخریب شود تا مقاومت نکند. برای مثال، وقتی کسی تصدیق میکند که امام زمان ۱۲۰۰ ساله وجود خارجی دارد و یا قرآن سخن الله است و یا مسیح پسر الله است، پیشاپیش عقل و اخلاق و عواطفش را مانند ابراهیم -پدر معنوی داعش- ذبح میکند و آماده میشود تا به هزار و یک جهل و ظلم دیگر (از جمله پرداخت سهم امام غائب به انگلهای نفرتانگیز جامعه) تن دهد؛ از این رو اسلام در جهان جدید، خصم «عقلانیت و معنویت و عدالت» است.
برای نمونه، به سخنانِ آیت «الله» جعفر سبحانی که از زعما و مراجع تقلیدِ جامعهٔ دینیست دقت کنید و ببینید که وقتی در دراز مدت و در طی قرون و اعصار، مرجع فکری یک جامعه، این نحوه از تفکر بوده باشد، چرا نباید آن جامعه منحط شود؟ ایشان میگوید: «خشکسالی از پیامدهایِ پایبند نبودن یک ملت به ارزشهای دینیست. مطابق آیههای قرآنی و روایتهای اسلامی، میان پاک بودن یک ملت و بارش باران رابطهٔ نزدیکی وجود دارد. از آنجا که این قاعده از سوی قرآن بیان شده و عالم وحی نیز فوق همهٔ مسائلِ مادی و دنیویست، مشخص کردن علت این رابطه در هیچ لابراتوار و آزمایشگاهی امکان پذیر نیست» (منبع: ایرنا، ۱۳۹۶/۱۱/۶). به عبارت دیگر این عقل دینخو که بلاجهت و سفیهانه و رذیلانه، به طور رسمی خواستار سانسور و اخراج دکتر حسن محدثی از دانشگاه شدهاست، شواهد نقیض را با چشمانش نمیبیند و از خودش نمیپرسد که چرا میزان بارندگی در برخی از کشورهای کافر و نجس اینقدر زیاد است؟
وقتی منکوب کردنِ تفکر «انتقادی و استدلالی» و نیز ترک واقعبینی قوت یافت، به تدریج و به طور طبیعی و نیز منطقی، خرافات و توهمات، به بنیان و محور یک فرهنگ تبدیل میشود. خرافات را در اینجا به معنایِ مدعیاتی تلقی میکنم که بلادلیلاند و اساساً تن به اثبات و ابطال نمیدهند و یا علاوه بر نداشتنِ دلایلِ مؤید، دلایل تضعیف کننده نیز دارند (مثل بارداری مادر عیسی توسط الله و یا وجود امام زمان ۱۲۰۰ ساله). همچنین مرادم از لفظ توهم، گسست از واقعیتهای در دسترس میباشد.
به نظرم با تأمل در باورهایِ اساسیِ فرهنگِ دینخوی اسلامی در کشور ما و نظر به باورهایی که از یک طرف، عامل و منبعِ تولیدِ بسیاری از باورهایِ نادرست و یا بلادلیل دیگر است و از طرف دیگر، دائرمدار و توجیهکنندهٔ بسیاری از اعمالِ ناصواب است، دو خرافه، برجستگیِ ویژهای دارد: اولین «اَبَر-خرافه»، سخن الله بودن قرآن است و دومین «اَبَر-خرافه»، وجودِ امام زمانِ ۱۲۰۰ ساله است و میدانیم که این خرافاتِ بزرگ، بر اثر نبوغ و خلاقیتِ نسل مربوطه با انقلابِ ۵۷، بیش از پیش در حوزهٔ سیاستِ جامعهٔ ما وارد شد و مبنایِ قانون اساسی و تئوری ولایت مطلقهٔ فقیه نیز قرار گرفت و به تبع آن، بر دامنهٔ ویرانگری و خسارتآفرینیاش افزوده شد.
بدین ترتیب، میزانِ شیوعِ خرافات و توهمات در یک جامعه، سنجهای برای ارزیابیِ میزانِ به محاق رفتنِ عقلانیت و عینیت در آن جامعه است و «نیمهٔ شعبان» را میتوان به مثابهٔ «شعبان بیمخ» و نمادِ انحطاط فرهنگی ما ایرانیان دید؛ زیرا باورِ جزمی و یقینی و قطعی به غیب شدنِ یک انسان برای مدت ۱۲۰۰ سال و توأمان ادعایِ عقلانیت کردن و خود را تابع و بندهٔ دلیل دیدن، خاصتر و حیرتآورتر از باور به سخن الله بودن قرآن است و ویژگیِ ایرانی دارد و به جای «اَبَر-خرافهٔ» نخست، میتواند یک نماد بومی تلقی شود و مآلاً از باور به سوشیانس در «عهد عتیق» تا ولایت مطلقهٔ فقیه، و «جستجوی چهرهٔ روح الله خمینی در کرهٔ ماه» در «عصر جدید» را میتوان از منظر راقم این سطور، در آینهٔ «نیمهٔ شعبان» مشاهده کرد.