ولادیمیر پوتین غرب را رو به افول و شرق را در حال ظهور دانسته است. منظور پوتین از شرق، ظاهراً آسیای شرقی، خاورمیانه و حتی آفریقاست که او از سودای خود برای ایجاد خطوط تجاری روسیه با این مناطق و برقراری روابط اقتصادی نزدیک با آنها خبر داده است.
اینکه بلوکهای قدرت جهانی به چه سمتوسویی در حال حرکتاند و سهم هر یک از آنها در توازن قوای جهانی در آینده چه خواهد بود، امری چندان پیشبینیپذیر نیست و حتی استراتژیستهای بزرگ جهانی نیز با احتیاط دربارۀ آن سخن میگویند.
بنابراین، افول جهان غرب و ظهور شرق را از نگاه پوتین، میتوان علاقه و آرزوی او دربارۀ نوع نظم جهان آینده دانست، اما همین علاقه را نیز میتوان نشان تغییر مهمی در رویکرد رهبر روسیه در برابر اروپا و آمریکا به شمار آورد.
از تقریباً دو قرن پیش، نگاه روسیه به اروپا و نوع روابط دو طرف از نقطهنظر امنیت قارۀ سبز بسیار حائز اهمیت بوده است. روسیه به عنوان یک کشور اوراسیایی، همواره در تعیین هویت خود به عنوان بخشی از تمدن اروپایی یا رقیب و تهدیدی برای آن در تردید بوده است.
بهخصوص متفکران بزرگ قرن نوزدهمی روس که عمدتاً نظرات فرهنگی و فلسفی خود را در قالب رمان یا شعر عرضه میکردند، دربارۀ هویت روسیه دچار اختلافات شدید بودند.
ایوان تورگنیف نویسندۀ رمان «پدران و پسران» را میتوان نمایندۀ نیروهایی دانست که روسیه را بخشی از تمدن غربی به حساب میآوردند. در مقابل فئودور داستایوفسکی خالق «برادران کارامازوف» به عنوان نمایندۀ نیروهای مدافع هویت و روح خاص روسیه در برابر هویت اروپایی معروف شده است.
داستایوفسکی عنصر مسیحیت ارتدوکس را در تعیین هویت روسی بسیار مهم میدانست و در عین حال بر برادری روسیه با اروپا تأکید میکرد. روسیه در اوایل قرن بیستم اما به راهی رفت که مورد نظر تورگنیف و داستایوفسکی نبود. انقلاب بلشویکی روسیه را از لحاظ سیاسی و ایدئولوژیک در برابر غرب قرار داد؛ چیزی که بالطبع با اندیشههای تورگنیف در تضاد بود و در عین حال، علایق داستایوفسکی را نیز بازتاب نمیداد.
همانطور که گفته شد، داستایوفسکی روح روسی را در مسیحیت ارتدوکس متجلی میدید؛ حال آنکه بلشویسم نه فقط با این عنصر هویتی سر ستیز داشت بلکه با داعیههای انترناسیونالیستی خود هویت ملی روسی را نیز به حاشیه میبرد.
با سقوط کمونیسم روسی، امید به همبستگی سیاسی و تمدنی روسیه و غرب جانی تازه گرفت، اما بیگانگی روسها با فرهنگ دموکراتیک و زایش بینظمی و آشفتگی اقتصادی بر ویرانههای نظام سوسیالیسم دولتی، سبب ظهور دولت اقتدارگرایی در روسیه شد که برای تنظیم روابط خود با اروپا سالها در تردید بود و در نهایت پارهای ملاحظات استراتژیک آن را به تقابل با دنیای غرب کشاند.
اوج این تقابل در تجاوز نظامی روسیه به اوکراین پدیدار شده است.
اینک شکافی عمیق دنیای روسی و غربی را از هم جدا کرده و ولادیمیر پوتین آشکارا از نومیدی خود نسبت به غرب و رویکردش برای ارتقاء مناسبات با شرق دور، خاورمیانه و آفریقا سخن میگوید. واقعیت اما این است که «اقتصاد» به تنهایی تعیینکنندۀ مناسبات بین کشورها نیست. فرهنگِ سیاسی در این زمینه نقش مهمتر گرچه پنهانیتری را بازی میکند.
مشکلِ روسیۀ تحت رهبری پوتین همانند چینِ تحت رهبری حزب کمونیست، این است که فرهنگ سیاسی مورد نظر آنان منحطتر از آن است که جاذبه ای برای نسلهای امروزی جهان داشته باشد.
روسیه در عمل، هویت مورد نظر افرادی چون داستایوفسکی را چندان بارور نکرده که حاوی پیامی امیدبخش برای مردم جهان باشد. این کشور بیشتر خود را در مقام نفی ارزشهای غربی معرفی میکند و الگوی نظام سیاسی و نوع زمامداری آن نیز ناعادلانهتر و خشنتر از آن است که جامعهای را در هر گوشه از جهان مجذوب خود کند.
شاید شماری از حکومتهای شرق دور یا آفریقا یا خاورمیانه، الگوی اقتدارگرای روسی را شیوۀ آسان و بدون دردسری برای ادامۀ سلطۀ خود بر مردمشان قلمداد کنند، اما نسلهای تازهظهور در این کشورها یک زندگی خوب را تنها در برخورداری از آزادیهای فردی و سیاسی و مشارکت در سرنوشت خود میجویند و از این جهت، با دیدۀ خشم و بیزاری به الگوی روسی مینگرند.
با این حساب، تصویری که پوتین از آیندۀ جهان به دست میدهد، بیشتر به سراب میماند و حتی اگر در مقطعی کوتاه نیز همراه با موفقیتهایی باشد، آیندهای نخواهد داشت.
منبع: هممیهن
از: ایران امروز