منصور کوشان: عکس از بردیا کوشان
کاش می شد با چند ای کاش، دنیا عوض شود. کاش تلفنی زنگ نمی زد. کاش منصور کوشان بیمار نشده بود، کاش یکشنبه روز بدی نمی شد. کاش خبر می مرد.
اصلا ای کاش، نه منصور کوشان، نه هیچ کس دیگر مجبور نمی شد برود جایی زندگی کند که دوست ندارد. کاش دیگرانی تصمیم نمی گرفتند که چه کس می تواند و چه کس نمی تواند ساکن خانه اش باشد، در وطنش باشد و کاری را که دوست دارد انجام دهد: بنویسد، بنویسد، بنویسد.
کاش می شد دوباره به تکاپو بیفتد. مجله هایش را منتشر کند، قصه ها و شعرهایش را بنویسد. با همان نگاه نقاد، گذشته مان را مرور کند که شاید فردایمان بهتر شود.
اصلا ای کاش، اینقدر خوب نبود، صادق و صریح نبود، نجیب و بی پیرایه نبود، در دوستی بی دریغ نبود. کاش در جمع کردن دوستانش و میدان دادن هایش خسیس بود. کاش کسی بود که آدم از ندیدنش دلتنگ نمی شد، غمگین نمی شد و دیر به دیر به یادش می افتاد.
چقدر حسرت و دریغ و آرزوی محال برای ما گذاشت منصور کوشان و رفت.
خودش می گفت که از پس ماجرای اتوبوس ارمنستان و قتل محمد مختاری و محمد جعفر پوینده، قاچاقی و اضافه، دست کم از نگاه آن دیگران، زنده مانده و زندگی کرده است، اما عاشق زندگی بود حتی وقتی سرطان رمقش را گرفته بود. امیدوار بود و این امید را با خود داشت؛ مثل عطری که با گل است؛ برای همین بود که دشواری ها از پا نمی انداختش. برای همین بود که در سال های غربت و تبعید، به جای آنکه زانوی غم بغل کند، کار کرد و کار کرد. نوشت و نوشت و نوشت.
چرا در این یکشنبه بد، زمان مفهومش را از دست داده؟ انگار دیروز بود، انگار قرنی پیش بود که آگهی کارگاه شعر و قصه تکاپو را در مجله دیدم و راه افتادم رفتم آنجا. نمی دانستم قرار است بهترین دوستانم را آنجا پیدا کنم، نمی دانستم قرار است فضایی را تجربه کنیم که نه قبلش و نه بعدش دیگر نشد و نشد که امکان تکراری بیابد.
مجله تکاپو، در سال های اول دهه هفتاد، تریبونی بود برای روشنفکران دگراندیشی که خیلی زود ثابت شد برای عده ای نفس حضورشان هم تاب نیاوردنی است. منصور کوشان در کنار مجله اما، فرصتی فراهم می آورد برای جوان ترها. از تحریریه مجله و همسخنی با رضا براهنی و محمد مختاری و جواد مجابی و… می آمد، کنار جوان هایی می نشست که در آغاز راهشان بودند، اغلب با سرهایی سودایی و دل هایی شیدایی.
کوشان خودش از همین کارگاه ها برآمده بود، از حلقه جنگ اصفهان؛ اما روشی دیگر داشت. اهل مرید و مرادی نبود و نگذاشت که حلقه تکاپو هم آلوده این سنت شود.
صریح بود و صراحتش به ما جوانان سودا زده شجاعت می داد تا خودمان باشیم و حرفمان را بزنیم، بحث کنیم و سرآخر ببینیم که رشته های دوستی محکم تر شده اند.
اما نگذاشتند. تکاپو هم توقیف شد. برای کوشان تجربه ای تازه نبود، جز آنکه جمع ما از دفتر مجله به خانه او اسباب کشید. روزهایی خانه اش، محل دیدارهای جمع مشورتی کانون بود که از دلش نامه “ما نویسنده ایم” درآمد و روزهایی، میزبان جوانانی که دنیا را هنوز ساده و صاف می دیدند، دنیا را شعر می دیدند و داستان. در کنار بردیا و خنیا که کوچک بودند و با همه آشنا و هایده که صبور بود و مهربان.
توقیف تکاپو ما را بیشتر تکان داده بود تا او را. عادت داشت که نگذارند کارش را بکند و عادت داشت که کارش را بکند. اولین نوشته هایش، نمایشنامه هایش بود که اغلب مجال اجرا نیافت. بعد با اسم مستعار نقد تئاتر می نوشت. انقلاب که شد مجله ایران را منتشر کرد که عمرش کوتاه بود.
به رادیو و تلویزیون رفت. با آنکه برنامه ها و فیلم های بسیار ساخت، یا اغلب آنها پخش نشدند و جز انبار تلویزیون جایی نیافتند، یا بدون اسمش روی آنتن رفتند. از آنها که کودکی شان در دهه ۶۰ سپری شده، چند نفر می دانند که “چشم، چشم دو ابرو؛ دماغ و دهن، یه گردو….” کار اوست؟
بعد، دیگر تلویزیون هم نشد. مدتی در دنیای سخن و بعدتر در گردون بود. همین اوقات بود که رمان محاق را نوشت. از تئاتر که به ناگزیر دور شده بود، در شعر و رمان پناه گرفت. اما اهل حرف زدن با مخاطب بود. همین می کشاندش به روزنامه نگاری. بعد از تکاپو، بوطیقای نو را خواست منتشر کند، نگذاشتند. با اصرار مسعود بهنود به آدینه رفت که فرج سرکوهی را به ناگزیر از دست داده بود. اما آدینه را نیز سرنوشتی جز توقیف در انتظار نبود.
دور ماندن از صحنه تئاتر، یا کلنجار با اداره مطبوعات و اداره کتاب برای جلوگیری از حذف کلمه و سطری کافی نبود. ناگزیر از خانه اش دور ماند، دور رانده شد.
شرح این ماجراها را خودش در “حدیث تشنه و آب” داده است. وقتی دعوت به سخنرانی در نروژ را پذیرفت، مثل مختاری و پوینده احساس کرده بود که فاجعه ای در راه است؛ اما وقتی به نروژ رسید و شنید که جنازه این دو پیدا شده، باز هم نمی توانست باور کند.
چند روز قبلش، نامه ای را به دفتر محمد خاتمی، رییس جمهوری فکس کرده بودند و گفته بودند که احساس خطر می کنیم و بیم جان داریم و حالا دیگر کار از احساس گذشته بود.
در غربت اما، باز هم به تکاپو افتاد. در خلوتی خود خواسته ماند، در شهری کوچک در جنوب نروژ. آنجا بود که دوباره توانست به صحنه بازگردد. تئاتر نوشت و کارهایی از خودش و نمایشنامه نویسان نامدار به روی صحنه برد. اما این بار دیگر گویی دیر شده بود. به رمان و قصه و شعر بیشتر دلباخته بود که به رغم همه ناباوری ها و اصرارها، همه موفقیتش در تئاتر را رها کرد تا از آن پس فقط بنویسد. بنویسد و بنویسد.
به متون کهن بازگشت و آنها را با دیدی انتقادی خواند تا ببیند اشکال کار کجاست که وضع و روز چنین است. و البته باز مجله منتشر کرد. در دهه ششم زندگی اش، شکوفاتر شده بود و خلاق تر. آنقدر خلاق که در اوج بیماری اش، بی هیچ تجربه و درسی، قلم مو به دست گرفت و نقاشی را هم به کارنامه متنوعش افزود.
نمونه این پختگی و خلاقیت توامان را در آخرین رمانش، “شاهد” می توان دید. دریغا که رمانش همین یکی دو هفته پیش وقتی منتشر شد که خود رمق نداشت نسخه خوانی اش کند. وقتی گفتم من غلط های تایپی اش را درآورده ام، برایت می فرستم که خودت تصحیح کنی؛ گفت: “خودت هر کار لازم است بکن” تا بفهمم که روزهای بد، روزهای غیبت و عزیمت، در راهند و نزدیکند.
صریح بود و غروری زیبا داشت. اهل مماشات نبود و کارش را این طور راحت به دست کسی نمی سپرد. اما سرطان، سرطان واقعیت ها امان آدمی را می برند. او اما نبرید. می گفت سرطانش، ارمغان جمهوری اسلامی است.
نمی گویم اگر در ایران مانده بود، اگر می گذاشتند در خانه اش و کشورش بماند، بیمار نمی شد. اما بیشتر از یک دهه از خلاق ترین دوره های زندگی اش را دست کم آنجا که دوست داشت، با آنها که دوست داشت و آن طور که دوست داشت سر می کرد و به ناچار مانند خیلی از دوستانش در غربت و تبعید گرفتار خیلی چیزها، خیلی دشواری های غیر ضروری و گاه کشنده نمی شد.
یکشنبه دارد غروب می کند. کاش کابوسی دیده باشم و سراسیمه بیدار شوم. گوشی تلفن را بردارم و آن صدای آشنا را بشنوم که زیر بار این مصائب ناله نکرد، زار نزد و مدام سرود و قصه گفت.
با این همه یادگار، چرا باید باور کنم که منصور کوشان دیگر به تلفنش جواب نمی دهد؟ چرا؟
ترانه انسان عاشق
انسانی را میشناسم عاشق در زندگی
بودن را نه برای بودن
در وسوسهی خواستن میخواهد
– یادت می آد کی بود؟
همون که فکرش ُپر از پرنده بود
انسانی را می شناسم عاشق در ُگل
باغ را نه برای باغ
در وسوسهی شکفتن میخواهد
_یادت می آد کی بود؟
همون که نگاش ُپر از بنفشه بود
انسانی را میشناسم عاشق در طلوع
روز را نه برای روز
در وسوسهی گذشتن میخواهد.
– یادت می آد کی بود؟
همون که دهنش ُپر از گلایه بود
انسانی را میشناسم عاشق در رویا
تو را نه برای تو
در وسوسهء زیستن می خواهد
– یادت میآد کی بود؟
همون که دلش پر از جوونه بود
منصور کوشان
از: بی بی سی