از معدود کسانی است که از جهنم خاوران جان بدر برده با اندوهی جاودان بردل. یکی از دوستان پسرم .حال مقابل من نشسته است. مقابل مادری که فرزندش در کشتار بزرگ سال شصت وهفت کشته شد و برای همیشه مرا در سوک خود نشاند. می گویم:” از آخرین روز پسرم بگو! بگو برشما چه گذشت؟ در آن روزهای وحشت!
با چشمانی غمگین که پرده اشگی آنها را پوشانده است. با دهانی که کلمات بسختی از آن خارج می شود.برایم از آن روز های وحشت حکایت می کند .
“وقتی روزنامهها را ندادند، در بندها را بستند و ملاقاتها قطع شدند، فکر نمیکردیم که در تدارک یک فاجعهاند. تعدادی فکر میکردند جنگ تمامشده ممکن است بخشی آزاد شوند. زمانی که شبها تریلیها جابهجا میشدند، فکر نمیکردیم که جنازه زندانیان را حمل میکنند. مگر ممکن بود؟ حتی زمانی که بوی کلر در فضا پیچید، فکر کردیم در حال سمپاشی و تمیز کردن محوطه زنداناند! زمانی که نخستین بار یکی از بچهها از سوراخ کرکره آهنی پنجره، دستهای آویزان شده از باربند انتهای تریلی را دید فریاد کشید: ” آنها دارند جنازه حمل میکنند!” جنازه زندانیانی که در بر رویشان بسته بودند. من از ترس آن روزها چه میتوانم بگویم؟ زمانی که مرگ بر در سلولها ایستاده بود و در میان ما میگشت. مادر از چه بگویم؟ از صف نشستگان در راهروهای دراز اوین که با چشمبندی بر چشم، در انتظار مرگ بودند؟ از هیئت مرگ با آن چشمان سرد و چهرههای سنگی که به نام خدا حکم مرگ میدادند؟ از آمفیتئاتری که طنابهای دار در آن آویخته شده بود با صندلیهایی بر زیر آن؟ و طنین فریاد هزاران قربانی زمانی که طناب برکردنشان میانداختند و صندلی از زیر پایشان میکشیدند؟ هنوز صدای فریاد اصغر محبوب در گوشم میپیچد: “این بیوجدانها دارند میکشند این یک کشتار واقعی است.”
ازچه سخن بگویم؟ از کابلهای جانفرسا که برپایت میزدند تا نماز خوانت کنند؟ از چشمان ترسناک و مات رئیسی؟ از حرکات رقص مرگ کردن پورمحمدی که فرمانی از خمینی برای کشتن در دست داشت؟ یا از آن مردی که عینک تهاستکانی بر چشم نهاده بود. چشمانی وحشتانگیز که درون سرد و وحشتآور گور در آنها دیده میشد؟ مادر من قادر به ترسیم آن روزهای وحشت نیستم! من نمیتوانم تصویر آن هیئت ترسناک خمینی را ترسیم کنم که با حکم کتبی او داس مرگ در میان نهاده و شادابترین ساقههای جوان را درو میکردند. تحصیلکردگان یک ملت که هرگز خمینی تاب تحمل آنها را نداشت. او «مالک» بود! دربان جهنم! نشسته بر در اتاق مرگی که خودساخته بود و در انتظار جوانان فریاد میزد: “در اینجا هیچ امیدی نیست!”
من نمیتوانم از اتاقی سخن بگویم که هزارها دمپایی پلاستیکی قربانیان را در آن ریخته بودند. از اتاقی که صدها چمدان بهجامانده قربانیان در آن بود. هنوز لباسهای اطوکرده و مرتب آقای محجوبیان، آنجا روی چمدانها قرار داشت. مردی که سالهای سال در زندان ماند؛ هرروز لباس تمیز خود را میپوشید و شقورق حرکت میکرد. گریه امانش نمیدهد: “کاش من هم با آنها رفته بودم. چه روزهایی! بارها و بارها آرزو میکردم کاش اعدام میشدم. اما تقدیر چنین بود که من زنده بمانم و سوگوار یارانم “.
پسرم!
پسرم!
دیگر میدانم چه در آن زندانها گذشت. عبور ناگزیرتان را از دهلیزهای مرگ میبینم. لرزش قلبتان را زمانی که شب سراغتان میآیند و چشمبسته از راهروها عبورتان میدهند و سرانجام طناب دار بر گردنتان میاندازند. من صدای کشیدن چهارپایهها از زیر پایتان را می شنوم، و رها شدنتان در فضا را! میبینم، چشمانی که معصومانه با سؤال و حیرت بازماندهاند! من نیز همراه با تو، همراه با شماها در فضا معلق میشوم. با چشمانی وحشتزده و دردمند با تو درون آن تریلی تل انبارمی گردم. وحشتزدهام اما تا آخر با شماها خواهم آمد و بخشی از روحم را همراه با شما زیر آن خاک، خاک خاوران دفن خواهم کرد. با شما خواهم خُفت! چراکه آنجا بخشی از روح ما مادران، روح پدران، همسران، خواهران و برادران را نیز با شما دفن کردهاند!
ما مادران زندهبهگورشدگان تمامی گورهای دستهجمعی در این سرزمین هستیم! گورهایی بینام، گورهایی تاریخی فراموششده! گورهای ناشناختهای که مردم را به دادخواهی فرامیخوانند؛ روزی گنبدها و گلدستهها فرو خواهند ریخت. چاههای عمیق جهل بسته خواهند شد! “آغاز بر پایان پیشی خواهد گرفت” و کسی خواهد پرسید: “این صدای محزون و تاریخی هزاران مادر از کدام جا به گوش میرسد؟ آنها از کدام رنج، از کدام جنایت هولناک سخن میگویند؟ با آنها چه رفته است، که چنین غمگینانه میخوانند و آه میکشند؟” کسی خواهد پرسید: “درون این گورستانهای متروک، زیر این گورهای برآمده از دل خاک چه کسانی خوابیدهاند؟ آنها چه میخواستند؟ چرا چنین غریبانه کشتهشدهاند؟ به کدامین گناه؟”
آنگاه کسی به نام راوی تاریخ قدم پیش خواهد نهاد و از زبان زیباترین فرزندان این آبوخاک از آزادی و عدالت با شمایان سخن خواهد گفت! از زبان کسانی که در سنگینترین روزهای این سرزمین غمبار سرودخوان در پای چوبههای اعدام ایستادند و نخستین جرعه شبنم سحرگاهی را سر کشیدند، تا خورشید از گلویشان اگر نه آن روز، بلکه به روزگاران طلوع کند و این سرزمین گرفتار در سیاهی را روشن نماید! روزی که دیگردور نیست.روزی که مادران ،پدران دل نوشتههای تلح وحسرت بار خود را به همراه وصیتنامههای کوتاه فرزندانشان از چمدانهای کوچک،بیادگار مانده ازفرزندانشان بیرون خواهند کشید و به داوری آیندگان خواهند گذاشت. من بقدرت مردم !به آن روز ایماندارم!
از: گویا