جمهوری اسلامی حکومتی مرده است! اما چرا برچیده‌نمی‌شود؟

دوشنبه, 20ام شهریور, 1402
اندازه قلم متن

بخش دوم

«مشکل ایران نظام است

یا آپوزیسیون؟»

از مقاله‌ی یک هموطن

 

بخش دوم:

یک نظام رو به موت

سرنوشت کشور

و بحران آماتوریسم سیاسی

 

در بخش نخست این نوشته نشان دادیم که قدرت حاکم بر ایران یک نظام حکومتی به معنی متعارف آن نیست، بلکه مجموعه‌ای از مراکز قدرت ناهمانگ است که بجای انجام وظائف شناخته شده‌ی حکومتی چون تأمین امنیت جامعه و کمک به گردش چرخهای رفاه و پیشرفت آن تنها به دوشیدن ملت بسود حاکمان و سرکوب مردم برای ادامه‌ی این رویه اشتغال دارد و به همین دلیل نیز ازکارافتاده و رو به موت است.

بدنبال بیان این واقعیت انکارناپذیر این پرسش پیش می‌آید که از چه رو این دستگاه رو به موت همچنان پابرجاست و کسی کالبد آن را دفن نمی‌کند.

برای برچیدن یک قدرت حاکم‌ هر قدر هم که پوسیده‌باشد، اگر سقوط خودبخودی، که به معنی خلاء قدرت و هرج‌ومرج خواهدبود، رخ‌ندهد، قدرت دیگری لازم است که با برانداختن آن جایش را نیز پرمی‌کند.

این قدرت برای انجام چنین وظیفه‌ای باید از امتیازات خاصی برخوردار باشد. بدیهی است که نخستین آنها توان اداره‌ی کشوری چون ایران است. از این خصیصه‌ی نخست (که رهبری خمینی آن را نداشت!) و پیچیدگی های آن که باید بعداً بدان پرداخت که بگذریم، به توان آن برای براندازی می‌رسیم.

قدرت براندازی علاوه بر وجود دستگاهی برای هماهنگ‌سازی نیروهای بالفعل خود، باید قادر باشد که بخش اعظم آن نیروهای جامعه را که بصورت بالقوه مایل به شرکت در فرایند براندازی اند اما بدنبال یافتن راه آن هستند، همدل و هماهنگ سازد.

پیداست که این دو وظیفه لازم و ملزوم یکدیگرند؛ اما بدون آن نیروی متشکل بالفعل نیروی آماده‌ی بالقوه‌ی حاضر در جامعه هرگز به هماهنگی سپاه‌مانندی که برای براندازی لازم است دست نخواهدیافت.

به عبارت دیگر: در وضع کنونی ایران نیروی بالقوه (مخالفان جدی رژیم در داخل کشور که خواهان براندازی آن و مایل به مشارکت در این امراند) بر حسب تعریف آماده است؛ آنچه برای بسیج هماهنگ آن لازم است و هنوز خود را نشان نداده نیروی بالفعل هماهنگ‌کننده است.

این نیروی هماهنگ‌کننده نیز خود تشکیلاتی است دارای یک نهاد رهبری. البته آن تشکیلات نیز بطور خودانگیخته و از هیچ بوجود نیامده و نمی‌آید؛ به عبارت دیگر نهاد رهبری‌اش معمولا در ایجاد آن نقش تعیین‌کننده داشته‌است.

توضیح اینکه این نیروی تشکیلاتی بالفعل نیز خود در ابتدا نیرویی بالقوه بوده که نهاد رهبری با سازمان دادنش آن را بصورت بالفعل درآورده‌است.

اما نهاد رهبری؟ این نهاد مرکب از گروهی از نخبگان سیاسی و اجتماعی استخواندار است که به اتکاء نام نیک در جامعه، تجربه‌ی سطح بالا در مبارزه‌ی سیاسی، برخورداری از سطحی از دانش سیاسی و تاریخی می‌تواند در صورت تفاهم کافی میان اعضای خود و اتحاد بر سر چند اصل بنیادی درباره‌ی مبانی نظام آینده‌ی کشور، به نیرویی متشکل از یک جمع فشرده اما کاردان و کاردیده بدل گردد؛ نیرویی که به دلیل این ویژگی‌ها قادر خواهدبود دیگر استعدادهای آماده (بالقوه) و وسیع اما پراکنده و فاقد ابتکار را به صورت نیرویی سازمانیافته، مبتکر و رزمنده درآورد. در صورت تحقق این مقدمات بظاهر ساده، نیروی متشکل و مجهز به هدفی روشن و قابل قبول برای همگان خواهدتوانست نیروهای بسیار وسیع اما بالقوه‌ی کل جامعه را بسیج کرده در شبکه‌ای به وسعت کل جامعه برای گرفتن قدرت و اعمال قدرت بصورت قانونی، متمرکز و تابع سلسله مراتب آماده سازد. بدون چنین شبکه‌ای گرفتن قدرت دشوار، بل ناممکن، و اعمال آن بصورت قانونی باز هم دشوارتر خواهدبود.

تا اینجا را بسیاری خواهندگفت که بدیهیاتی بیش نبود. اما خواهیم دید که آنچه گفته‌شد چندان هم بدیهی نبوده‌است. به دلیل این پرسش روشن که : اگرچنین بود چرا مدعیان مبارزه با جمهوری اسلامی پس از چهل‌وچهار سال هنوز به این «بدیهیات» نرسیده‌اند و اگر رسیده‌اند بدانها عمل نکرده‌اند. پس حال می‌کوشیم تا به این پرسش جدید پاسخ دهیم.

مدعیان مبارزه با جمهوری اسلامی از انواع و اقسام گوناگونند که هر کدام تاریخچه‌ی خود و ماهیت مرتبط با آن را دارند و رفتار سیاسی و روش کار آنان از آن گذشته و تاریخچه تأثیر می پذیرد.

بازگشت به یک واقعیت تاریخی: در سال ۱۳۵۹ که شاپور بختیار نهضت مقاومت ملی ایران را برای سرنگونی ج. ا. تأسیس کرد تا دنبال مقاومت اصولی خود علیه خطر صعود خمینی به اریکه‌ی قدرت را بگیرد، و خون پاک چندین کشته، از بنیانگذار بی‌بدیل این نهضت و نزدیکترین یارانش، تا مبارزان رده‌های دیگر تاریخ آن را رنگین کرد، خمینی و نظامش بجز او هیچ مخالفی نداشتند: همه‌ی کسانی که اندک‌اندک و با گذشت سالهای دراز بنای مخالفت با ج. ا. را گذاشتند خود از ابتدا یا از بانیان آن بودند (امثال ا. بنی‌صدر) یا از متحدان آن که در صعود خمینی به قدرت نقش داشتند و سپس هر یک به اقتضای ماهیت خود و نوع ارتباط با توتالیتاریسم دینی در زمان معینی رانده و سرکوب شده‌بودند: حزب توده، مجاهدین خلق، فداییان خلق، … . در سالهای نخست خروج آنها از ایران نیز مبارزه‌ی اصلی اینان علیه بختیار، با همان لحن و روش خود ج.ا. بود و نه مبارزه با رژیم خونخوار حاکم: برای آنان همچنان اصل «انقلاب» بود نه آزادی و حاکمیت ملت بر سرنوشت خود! و بنام این «انقلاب» هر رفتار ضدآزادی و ضدایرانی روا بود حتی دشمنی آنان با تنها دشمن اصلی ج. ا.

برخی از این جریانات در طول تحول نیروهای رژیم و تقسیم آنها به اصولگرا و اصلاح‌طلب در رده‌ی گروه اخیر درآمدند.

پس می‌بینیم آنچه در بالا درباره‌ی «اپوزیسیون» و مشخصات و فرایند تشکیل آن گفتیم به هیچ عنوان درباره‌ی این قبیل دستجات که به دلیل ورزیدگی در کار تبلیغاتی (تجربه‌ی طولانی احزاب کمونیست) فضا را از های‌وهوی سیاسی پر کرده‌‌بودند صادق نیست. اینها هیچیک برای مبارزه با جمهوری توتالیتر اسلامی، به معنایی که در بالا شرح دادیم، تشکیل نشده‌بودند و به عکس هر کدام به درجه‌ای خود از برپاکنندگان آن بودند که پس از رانده شدن از آن، بدون کمترین تغییر در ماهیت اصلی خود، از منتقدان جناح تندروی آن شده‌بودند.

اما مدعیان مبارزه با جمهوری اسلامی محدود به این دستجات نبودند. به‌یادداریم که گروهک‌هایی نیز که با دستجات فوق‌الذکر «همخونی» فکری و سازمانی هم داشتند، زیر عنوان «جمهوری‌خواهی» ظاهر شدند. این واقعیت درباره‌ی برخی از سلطنت‌طلبان مدعی مشروطه‌خواهی نیز صدق می‌کند. تمرکز بر جمهوری‌خواهی و تشکل کار تبلیغاتی سیستماتیک بنام آن با ترجیح جمهوری بر سلطنت متفاوت است و از دو طرز فکر کاملا مختلف حکایت میکند. در حالی که، بنا بر آنچه در ابتدا درباره‌ی موضوع و علت وجود اوپوزیسیون گفته‌بودیم هدف اصلی مخالفان ج. ا. باید در درجه‌ی نخست نجات ملت و کشور از چنگال دستگاه ویرانگری باشد که دست‌اندرکار از میان بردن هستی ما به عنوان یک ملت است، و استقرار شکل خاصی از حکومت را، اعم از اینکه جمهوری باشد یا سلطنت، مشخصه‌ی اصلی هدف خود قراردادن برای امروز حرکتی انحرافی است که اگر مانعی در راه تشکیل یک اپوزیسیون نباشد نمی‌تواند گامی در جهت تحقق آن باشد.

بر این گروهک‌های غیراصیل باید گروهک‌های صددرصد تصنعی و بدون اصالت دیگری را نیز افزود که هر کدام با بوق‌وکرنا ادعای ابتکار نهایی و بیسابقه‌ای را پیش کشیدند، بطوری که یک مخالف صدیق اما ساده‌دل رژیم ممکن بود تصور کند بالاخره آن ارشمیدس سیاسی ایرانی هم که بگوید «یافتم؛ یافتم» و بسیاری در انتظارش بودند ظهورکرد. یکی از اینها گروه پر سروصدای «شورای مدیریت گذار» بود. از عنوان پرطمطراق آن چنین برمی‌آمد که گویا همه‌ی مقدمات سقوط رژیم و سپردن جای آن به یک جانشین فراهم شده و تنها کمبود کار شورایی از «نخبگان» است که جای آن را پرکند. تنها ابعاد غیرمتعارف این ادعا بود که میان‌تهی بودن آن را جبران می‌کرد! در پشت نام غلط‌انداز قائد اعظم آن نیز باید نام دیگری جستجو را می‌دیدیم که پاپ تجزیه‌طلبان است و به راه انداختن اینگونه گروهک‌ها از تخصصات اوست. این بساط معرکه‌گیری نیز مدت درازی اذهان بسیاری از ساده‌دلان یا فرصت‌طلبانی را که می‌خواستند در بازی از دیگران عقب نمانند، به خود جلب کرد. خوشبختانه عده‌ای نیز درباره‌ی توخالی بودن «برنامه» و بویژه طرح تجزیه‌طلبانه‌ی آن هشدار دادند. اما تا روزی که پوچی کار این نوعروس عشوه‌گر به قدر کافی آشکار شود و به مرگ طبیعی بازار «سیاست» را ترک کند، این دکان سیاسی به قدر کافی به پریشانی فکر و گمراهی برخی از خواستاران واقعی مبارزه کمک کرد.

این آماتوریسم در «شورا سازی» سپس سرمشقی شد برای کسانی که آنان نیز برای «رهبری» دیگران شوری در سر داشتند و خود را کمتر از کس دیگری نمی دانستند… و از آن پس شاهد اعلام و تشکیل شوراهای رنگارنگ دیگری بودیم که هر یک چند صباحی به مشغول ساختن اذهان کنجکاو یا ماجراجو پرداختند و هر کدام به مناسبتی: «شورای تصمیم» که ظریفان آن را «شورای تقسیم» نامیدند؛ یا شورای «منشور مهسا» که نکوهیده‌‌ترین سوء استفاده از نام «دختر ایران» بود؛ و آنها هم به همان سرعتی که خلق شده‌بودند محو شدند. و بسیار بازی‌های ریز و درشت دیگر از همین قبیل، مانند خلق شخصیت هایی کاذب از نرم‌تنان اجتماعی که می‌توانند هر روز به رنگی درآیند و جز منحرف ساختن اذهان از وظیفه‌ی اصلی و راه درست، و به عبارت دیگر برپاکردن گردوغباری که مسیر حرکت در آن محو گردد، حاصلی نداشت.

همه‌ی آنچه شرح آن رفت نه تنها در جهت تشکیل آن نیروی اصولی و اصیل لازم برای سرنگونی ج. ا. و برچیدن بساط این رژیم روبه‌موت نبوده، که درست به عکس، خود همچون موانع اصلی بر سر راه تحقق این هدف عمل کرده‌است.

در میان این همهمه و غوغای« اپوزیسیون» های کاذب هیچ صدای اصیلی نمی‌تواند بگوش ایراندوستان آزادیخواه، یعنی آن نیروی بالقوه‌ی مستعد برای تشکل و مبارزه‌ی سازمانیافته برسد تا به تبدیل آن به اپوزیسیون بالفعل و مؤثر یاری‌رساند.

در گذشته‌ی دورتری یک ربع قرن حکومت فردی، منشاء بیگانگی با مفهوم دموکراسی و اثرات حیاتبخش آن، بویژه در میان نسل جوان، شده‌بود. ممنوعیت احزاب سیاسی، عدم‌آزادی بیان و اجتماعات، و فقدان انتخابات آزاد که سبب وقفه‌ی پراتیک دموکراتیک و نتیجه‌ی آن یعنی افت کامل فرهنگ دموکراسی شد، سبب شیفتگی جوانان آن دوران به دیسکورس‌های توتالیتر، اعم از دینی یا استالینی گردید؛ چشم‌اندازهایی رمانتیک که برای سن و سال آنان هیجان‌انگیز بود و آنان را به سوی نوعی از «قهرمانی»، در خدمت چشم‌انداری مبتنی برفریب جلب می‌کرد که مظهر آن چه گوارا بود، بی آنکه از کسانی که این «نیمه‌خدای» انقلابیون در دوران «پیروزی» به دست خود کشته‌بود، خبرداشته‌باشند. و این زمینه بود که با کمک عوامل دیگری، بجای توتالیتاریسم سرخ، به پیروزی توتالیتاریسم سیاه دینی انجامید. این یک هم به مدت چهل‌وچهار سال حتی آن آزادی‌های اجتماعی و فرهنگی دیگری را هم که در آن دوران بیست‌وپنجساله وجود داشت وحشیانه سرکوب و حذف کرد.

بسیاری از شخصیت های استخواندار را یا وحشیانه کشت یا به دست جلاد زمان و طبیعت سپرد. و سرمایه‌ی ملی ما از فرهنگ و تجربه‌ی دموکراتیک، محصول هفتادودوسال مشروطه، مشروطه‌ای گاه بسیار امیدبخش و گاه نیم‌بند، همچنان به پیمودن راه فنا ادامه داد. و ما همچنان بخود نیامدیم تا در صورت امکان آخرین بقایای آن میراث را پاس‌بداریم و راه‌های جبران این فقدان، و پرکردن جای آنها را با فروتنی و شکیبایی جستجو کنیم.

و امروز، هر اندازه هم که بتوانیم به آزادیخواهی، دلیری و آرمانخواهی آخرین وارثان آن سرمایه‌ی تاریخی فرهنگ مشروطه: نسل جوانی که با دست خالی به مقابله با جلادان رژیم می‌رود، ببالیم ـو باید هم ببالیمـ باید بیاد داشته باشیم که پراتیک دموکراتیک و فرهنگ دموکراسی خودبخود و از صفر خلق نمی‌شود و برخلاف برخی ادعاهای غیرمسئولانه آرمان ارجمند و بازوی توانای این نسل دلیر به‌تنهایی و بدون تجارب عملی و فرهنگ دموکراسی نسل‌های دنیادیده‌تر و سردوگرم چشیده‌ قادر به درهم شکستن باروی سرکوب و کشتار رژیم پوسیده نخواهدشد.

با بپاخاستن این نسل گرانقدر، امروز روزی است که گروهی از صاحبان تجربه، گروهی هرچند کوچک، بدون از دست دادن فروتنی، دست به دست هم داده، با اعلام هدف های مشترک:

حاکمیت ملت بر پایه‌ی تحقق دموکراسی، حفظ تمامیت ارضی و استقلال کشور و جدایی دین از حکومت،

به کار خود شکل مشترک سازمانی داده راه را برای سازماندهی استعدادهای بیشمار آماده برای تشکل و مبارزه‌ی مشترک و هماهنگ بازکنند و بیش از این صحنه را برای ابتکارات گمراه‌کننده‌ی چهل سال گذشته خالی نگذارند. وجود چنین ستاد و تشکیلات گسترده‌ی آن هیچ مفری برای جمهوری رو به موت اسلامی باقی نمی‌گذارد.

به عکس، بدون وجود چنین ستادی هیچ فردی، حتی شاهزاده رضا پهلوی که هر ایرانی در سراسر کشور او را می‌شناسد، به تنهایی قادر به انجام این مهم نخواهدبود.

 از آنجا که در کشور‌های محروم از امکانات لازم برای پراتیک دموکراتیک برخورد سالم شخصیت‌ها در برابر افکار عمومی و محک‌خوردن آنها در عمل موجود نیست در چنین جامعه‌هایی کمتر کسی از خطر خودشیفتگی مفرط در امان است. بدین جهت هر چه بر خطر فروتنی فردی و گروهی تأکید شود زیاده‌روی نخواهدبود. تا کنون خودشیفتگی نه تنها افراد بیمایه را به سنگ راه موفقیت همگانی تبدیل کرده، بلکه حتی سبب شده که بسیاری از شخصیت‌های توانا و پراستعداد نیز زیان‌شان برای تحقق هدف مشترک بیش از سودشان باشد. در انسان خودشیفتگی به درجاتی خصیصه‌ای طبیعی و حتی ضروری است (فروید)۱؛ اما خودشیفتگیِ کژخیم۲ می‌تواند در عرصه‌ی سیاسی منشاء تراژدی‌های عظیم تاریخی گردد. پراتیک دموکراتیک بوته‌ی آزمایش بیمانندی است که در آن خودشیفتگی‌ها محک می‌خورند و تعدیل می‌شوند و خودشیفتگی‌های کژخیم، اگر نه همیشه، عموما حذف می‌شوند.

دوام جمهوری اسلامی رو به موت معلول عدم شناخت صحیح مخالفان آن از خویش و از ظرفیت‌های خویش است؛ چنانکه خودشیفتگی‌های عارض بر آنان نیز باید برای خود آنان بهتر شناخته شود! و تحقق این مهم از اصل مبارزه دشوارتر است! این «اپوزیسیون» می‌باید خود را بهتر بشناسد. تشکیل «ستاد مرکزی» و تبدیل «مخالفان» کنونی به یک «اپوزیسیون» واقعی نیز در گرو این شناخت است.

 

۱۶ شهریور ۱۴۰۲

علی شاکری زند

 

ــــــــــــــــــــــــــ

۱ـ زیگموند فروید، مقدمه‌ای  بر مفهوم خودشیفتگی،۱۹۱۴.

۲ـNarcissisme pevrers


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.