حجاب اجباری و سی خرداد ۱۳۶۰ در ایران
ناصر اعتمادی
برای حکومت اسلامی ایران تحمیل حجاب اجباری از آغاز کار آسانی نبود، هر چند همین حکومت برای نهادینه کردن حجاب اجباری از هیچ جنایتی فروگذار نکرد. با این حال، حدود دو سال و نیم پس از انقلاب اسلامی ۱۳۵۷، روحانیان تازه به قدرت رسیده تنها توانسته بودند – آنهم به زور اخراجها و تصفیههای گسترده – حجاب را در ادارات و مؤسسات دولتی اجباری کنند، اگر چه همین تحمیل نیز به سهولت قابل اجرا نبود اگر اغلب سازمانها و برخی چهرههای شاخص روشنفکری “چپ”، ملی یا ملی-مذهبی با حکومت جدید همسو و یا همدست نشده بودند.
در این تبانی و همسویی، البته، مورد سازمان مجاهدین خلق ایران همواره تا حدود زیادی منحصربفرد بود تا آنجا که حجاب اسلامی از مهمترین شاخصهای ایدئولوژیک این سازمان از آغاز بوده و در پاسداری از این نماد انقیاد تا امروز نیز وسیعاً تلاش و مجاهدت کرده است (زنده یاد تراب حقشناس در خاطراتش، از فیضیه تا پیکار، به تلخی اعتراف میکرد زمانی که او مجاهد بود دختران دانشآموز را آنهم در مناطق روستایی مجبور میکرد که سر کلاسهایش روسری بر سر بگذارند).
۴۵ سال پس از تأسیس استبداد مذهبی در ایران رهبر سازمان مجاهدین خلق، مریم رجوی، نه فقط همانند دیگر اعضای زن این سازمان حجاب بر سر میکند، بلکه همانند بنیادگرایان حاکم بر کشور از فشردن دست “نامحرم” خودداری می ورزد.
خلاصه این که در سال های ۵۸ و ۵۹ و حتا در نخستین ماه های سال ۱۳۶۰ زنان ایران برغم بی تفاوتی “چپ” (لفظ “بیتفاوتی” در اینجا اصلاً گویا نیست) و همۀ آزارهای دائمی که از سوی اوباش حزبالله در کوچه و خیابان متحمل میشدند هنوز به شکرانۀ مقاومتهای دلیرانه و قهرمانانۀ خود این “اختیار” را حفظ کرده بودند که دستکم در عرصه عمومی حجاب اجباری را نپذیرند.
حتا جنگ ایران و عراق که خمینی بعدها از آن به عنوان “نعمتی” برای تحکیم پایههای استبداد خود یاد کرد بهانۀ لازم را برای از میان بردن این اختیار و تحمیل حجاب اجباری در همۀ “شئون” به متولیان جدید قدرت نداده بود.
آنچه در اصل تحمیل حجاب اجباری را برای حکومت اسلامی یک شبه میّسر کرد – و در اینجا مایلم به مشاهدات شخصیام ارجاع دهم -، رویدادهای ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ و رویکرد سازمان مجاهدین در ماه ها و سالهای پس از آن بود. برای حاکمان جدید این رویدادها بمراتب بیش از جنگ ایران و عراق حکم “موهبتی الاهی” جهت تحکیم پایههای استبداد مذهبی از طریق به بند کشیدن جسم زنان را داشتند.
خاطرم هست که در سی خرداد ۱۳۶۰ به عنوان دانش آموز فعال چپ به اتفاق دو تن از دوستان کُردم (بهروز و عبدالله) که از سرکوب های سنندج به تهران گریخته بودند در امتداد نردههای پارک پهلوی به سمت چهارراه کالج و تالار رودکی مخفیانه نشریه “رهایی” را به عابرانی پیشنهاد میدادیم که از ظاهرشان میشد حدس زد که طالب مطاع ما بودند یا دست کم پس از شنیدن نام نشریه به سویمان حملهور نمیشدند. آن روز ما ناخواسته شاهد درگیری های مسلحانه و خشونتهای بی سابقه میان طرفداران سازمان مجاهدین، از یک طرف، و اوباش حزبالله و اعضای کمیتههای انقلاب و سپاه پاسداران، از طرف دیگر، بودیم.
یکی از مسئولان ما در بخش دانش آموزی که فریبرز صدایش میکردیم آنروز با موتورش که مثل همیشه وصلۀ تنش بود در خیابان شاهرضا پرسه می زد و با دیدن ما سریعاً به سمت مان آمد و بی آنکه موتورش را خاموش کند یا از آن پیاده شود با خشم از ما خواست که فوراً آن محل را ترک کنیم. البته ما محل را ترک نکردیم، بلکه فقط خودمان را از نگاه او پنهان کردیم…
درگیری ها تا پایان غروب و در دسته های پراکنده، تا اطراف میدان ولیعهد، دانشگاه تهران و خیابان پهلوی به سمت سهراه شاه ادامه داشت… حوالی شب خبر رسید که مجاهدین هر جا توانسته بودند و در برخی دیگر از شهرهای کشور قدرت نماییهای مشابه کرده بودند. آنان به قول خودشان ناگهان تصمیم گرفته بودند وارد “فاز مبارزۀ مسلحانه” با رژیم اسلامی شوند و رژیم نیز به همین بهانه از همان شب در نهایت شقاوت و بی رحمی علیه جامعهای بیحفاظ و همه گروههای مخالف وارد جنگی تمامعیار شد و توانست در همان نخستین هفتهها و ماههای پس از موج جدید سرکوب آنها را یکی پس از دیگری متلاشی و شمار بالایی از اعضا و طرفداران آنها را دستگیر و بعضاً اعدام کند.
از همان شب ۳۰ خرداد ۱۳۶۰ کودکان و نوجوانانی که حکومت به عنوان مجاهد و غیرمجاهد در خیابانها و کوی و برزن دستگیر میکرد، دسته دسته اعدام شدند و دادستان وقت انقلاب، اسدالله لاجوردی، صریحاً میگفت : “به دادگاه و محاکمه هم نیازی نداریم. به محض این که برای ما محرز شود که دستگیرشدگان در تظاهرات مجاهدین شرکت داشتهاند، آنها را اعدام میکنیم.”
رژیم نیز عامدانه برای ایجاد فضای رعب و وحشت هر روز صبح اسامی اعدام شدگان را از طریق رادیو و تلویزیون اعلام میکرد. ناگهان ترس سایۀ شوم خود را سنگینتر از هر زمان همه جا پهن کرده بود و سازمان مجاهدین با تصمیم یکجانبۀ خود جامعه و کلیه سازمان های سیاسی مخالف حکومت را بدون کمترین تدارک و آمادگی قبلی در مقابل یک عمل انجام شده قرار داه بود یا در اصل کالبد بیرمق آنها را همچون طعمهای زخمی پیش پای جلادان پرتاب کرده بود…
خاطرم هست به فاصلۀ یکی دو روز بعد از حوادث سی خرداد با اتوبوس شرکت واحد مسیر خانه را در کوی گیشا تا انتهای خط (یعنی درب شمالی پارک شهر) طی کردم. در آن روزها و ماههای پس از آن حتا راه رفتن در خیابانها برای جوانان و نوجوانان بی خطر نبود. “کمیتهچیها” در دسته های چهار نفری سوار بر خودروهای آمریکایی شش سلیندر و هشت سلیندر که به تازگی از دستگاههای دولتی و اداری پیش از انقلاب غنیمت گرفته بودند در خیابانهای اصلی شهر جولان میدادند و هر جوانی را که سر و وضعش به اوباش حزباللهی و بسیجی نمیمانست شکار کرده و با خود میبردند.
در آن روز، اما، چیزی که توجهام را بیش از همه برای اولین بار به خود جلب کرد این بود که در طول مسیر خانه تا پارک شهر (یعنی با عبور از امیرآباد شمالی و جنوبی، میدان ۲۴ اسفند، شاهرضا، چهارراه پهلوی، چهارراه کالج، خیابان سعدی، میدان حسن آباد و بالاخره خود پارکشهر) من دیگر حتا یک زن بدون حجاب در خیابانها ندیدم و در چهارراه کالج زن نسبتاً جوانی که جرأت کرده بود چارقدی رنگی به سر کند با سر آغشته به خون اشک می ریخت و تمام وجودش پُر از رعشه و وحشت بود، در حالی که چند اوباش حزباللهی همانند گلۀ کفتارها شعارگویان و با خندههای کریه از پی زن بینوا می دویدند و گاه با فرود آوردن لگد یا مشتی او را به جلو می راندند بی آنکه در آن میان هیچکس جرأت نزدیک شدن به آن زن بختبرگشته را برای یاری رساندن به وی به دل راه بدهد…
تنها باید کور میبود و ندید که چرخشی بمراتب شومتر از پیش در کل جامعه آغاز شده بود. ترورهای کور سازمان مجاهدین در هفتهها و ماههای پس از ۳۰ خرداد ۶۰ تنها بر شدت سرکوب و بیرحمیها و شمار اعدام مخالفان که اغلب جوان و نوجوان بودند، می افزود. رژیمی که نتوانسته بود بیش از دو سال پس از استقرارش و برغم همۀ وحشیگریها و البته تبانیها و حماقتهای اغلب روشنفکران و سازمانهای “چپ” حجاب را در سپهر عمومی اجباری کند، حالا توانسته بود به شکرانۀ ماجراجوییهای خیانتبار یک سازمان جاهطلب یک شبه راه صد ساله بپیماید. یعنی هم حجاب را به زور شمشیر و ارعاب به زنان تحمیل کند هم بدون ملاحظه کلیه مخالفانش را یکی پس از دیگری از دم تیغ بگذراند و به این ترتیب پایههای استبداد سیاه خود را سفت کند.
به همین خاطر، اغراق نیست اگر بگویم که شروع “فاز مبارزۀ مسلحانۀ” سازمان مجاهدین خلق ایران در سی خرداد ۱۳۶۰ فقط سرآغاز تحمیل حجاب اسلامی از سوی حکومت نکبتبار فقها نبود. سازمان مجاهدین در این روز فرصت مقاومت و مبارزۀ اجتماعی را از زنان و مالاً از مردم ایران گرفت و آنها را برای دههها دست بسته و بی سامان تسلیم یکی از مخوفترین رژیمهای جنایت و وحشت در سدۀ گذشته کرد.
سازمان مجاهدین خلق همین خیانت را پس از شکست جمهوری اسلامی در جنگ هشت سالۀ ایران و عراق و پذیرش خفتبار قطعنامۀ ۵۹۸ از سوی خمینی تکرار کرد : درست در زمانی که دیگر آبروی چندانی برای خمینی و رژیمش و حتا طرفدارنش پس از تسلیم شدن در مقابل صدام حسین باقی نمانده بود، سازمان مجاهدین خلق با دو، سه هزار تن از اعضا و طرفداران خود سوار بر خودروهای نظامی رژیم صدام حسین پنداشت که میتواند ایران و قدرت سیاسی را یک شبه قبضه کند، هر چند با این اقدام در اصل بهانهای تازه برای خمینی و رژیم وحشتزدهاش تراشید تا روحیۀ نیروهای تحقیرشده و پراکندۀ خود را پس از شکست در جنگ از طریق پیروزی در عملیات “فروغ جاویدان” بازسازی و در ادامه هزاران زندانی سیاسی بیدفاع را نیز در تابستان و پائیز ۱۳۶۷ اعدام و در گورهای دستجمعی و گمنام دفن کند.
یک دهه پیشتر ( در نیمۀ نخست دهۀ ۱۳۵۰) سازمان مجاهدین خلق ایران به همراه سازمان چریکهای فدایی خلق ایران و البته با حمایتهای گستردۀ تسلیحاتی، مالی و لجستیکی دشمنان ایران، یعنی استخبارات عراق، سوریه، لیبی… با همین دست اقدامها فرصت مبارزۀ سیاسی از مردم ایران را برای دستیابی به حقوق و آزادی های اساسی از بین بردند و بستر روی کار آمدن یک رژیم سیاه مذهبی را تسهیل ساختند.
در واقع، تروریسم ایدئولوژیک (عناوینی همچون “مشی مسلحانه”، “جنگ چریک شهری”… تلاشهای بیهوده برای بزک کردن عملی زشت و غیرقابل دفاع است…) بدترین بلایی بود که از اوایل دهۀ ۱۳۵۰ بر سر جامعۀ ایران آوار شد و زندگی سیاسی و اجتماعی چندین نسل را تباه کرد.
این رویکرد باعث شد که ارعاب و آدمکشی که اغلب نیز به پشتگرمی دشمنان ایران صورت میگرفت به رویهای در قبال هم مسلکان نیز تبدیل و در اصل جایگرین سیاست و البته آتشبیار خودکامگیها مستقر شود (تقی شهرام و حمید اشرف همرزمان خود را صرفاً به دلیل اختلاف نظر دربارۀ درستی یا نادرستی “مشی مسلحانه” یا تغییر در مبانی فکری و ایدئولوژیک اعدام می کردند و آدمهای جبونی نظیر اشرف دهقانی نیز بر این جنایتها مُهر تأئید می زدند). در واقع، تروریسم چه بمثابۀ راهبرد چه به مثابۀ تاکتیک هرگز مسئلهاش حقیقتاً برچیدن اختناق یا استبداد در ایران نبود و نمیتوانست باشد و باید چیزی بیش از نادان بود تا به اتکاء به چنین رویهای دعوی آزادخواهی و آزاداندیشی داشت.
این امر بیش از همه درخصوص استبداد مذهبی حاکم بر ایران صادق است که بر بنیاد ستایش مرگ و خون و شهادت بر علیه شور زندگی و زن و البته آزادگی استوار شده و همین مهمترین نقطۀ اشتراک این استبداد و تروریسم به شمار میرود (حال میخواهد از نوع “چپ”گرایانۀ آن باشد یا اسلامگرایانۀ آن). ستایش مرگ، قدیس ساختن از کسانی که تنها هنرشان چکاندن ماشه برای کشتن بوده، جستجوی نافرجام، تلاش سرخورده یا راهی میانبر برای دستیابی به امید در جهانی وهمآلود است، گیرم یکی این امید را -همانند اسلامگرایان – در بهشت و حوریانش پس از مرگ پی میجوید و دیگری در جامعۀ بی طبقۀ توحیدی یا سوسیالیستی که گویا در افق به انتظارمان نشسته است. در هر دو حال، تروریسم نهیلیسمی است ویرانگر و اعترافی است به شکست که مسیر صعود دین – گریختن به جهانی وهمآلود – را هموار می کند. به یک معنا، صعود اسلامگرایی در ایران سیمای شکست رؤیای سوسیالیسمی بدوّی و در عین حال ناشکیبایی در دستیابی به آن بوده است و مشی مسلحانه بارزترین نماد این شکست و ناشکیبایی به شمار میرود.
از: گویا