ایران امروز
بهمن احمدی امویی
چهارشنبه ۲۷ دی ماه ۱۴۰۲، ساعت ۱۰ صبح و برای چندمین بار مقابل زندان اوین. عبدالله مومنی برای اجرای یک سال حکم زندانش، آمده تا خودش را معرفی کند. او بابت سخنرانی در کنفرانس “نجات ایران” به اجرای احکام دادسرای ۳۳ احضار شده بود. هوا سرد است و آلوده. چند نفری برای بدرقه و دیدار گرد آمده بودند. چشمهایی تر شد و آغوشهایی گرم.
عبداالله با همراهی وکیلش حسن اسدی زیدآبادی به دادسرا رفتند. یکی دو نفر گفتند: با توجه به شرایط همسرش که بیماری سخت و حادی دارد، احتمالا به او فرصتی میدهند تا دوره درمان همسرش خانم فاطمه آدینهوند تمام شود و مشکلاتش تا حدی کاهش پیدا کند.
من گفتم: شاید! ولی جمهوری اسلامی حساب و کتابش را فقط خودش میداند. حتی اگر ۹۹ درصد احتمال بدهی باز هم آن یک درصد کار خودش را میکند. و آن یک درصد کار خودش را کرد.
وکیلش آمد و گفت: تمام شد. فرستادمیش داخل. با تلخندی که چارهای نیست. باید میرفت. به همراه حمید و امیر، دو پسر عبدالله، خواهرش و یکی دو نفر دیگر از نزدیکانش به در ورودی دادسرا رفتیم. به این امید از آنجا که بیرون بیاید تا به در ورودی زندان اوبن منتقل شود، آخرین بار دستی برایش تکان دهیم و آخرین سفارشها و پیامهایش را باره خانوادهاش بگبریم؛ همیشه زندانی در آخرین لحظات هم دلش میخواهد سفارشهایی برای خانوادهاش داشته باشد، مخصوصا اگر عزیزش بیمار هم باشد.
چند دقیقهای گذشت و صدای عبدالله بلند شد که چرا کتک میزنید؟ نباید به من دستبند بزنید، من با پای خودم آمدهام و این دیگر چه رفتاری است؟ رفتیم مقابل در ورودی دادسرا. ماموری او را هل میداد که: برو! برو بازی در نیار!
چند سرباز، مامور اصلی را در هل دادن و توهین کردن همراهی میکردند. به نظر ارشدشان بود. پسران عبداالله و خواهرش با دیدن این صحنهها ناراحت شدند و به طرف آنهایی که عبدالله را میزدند و توهین میکردند، رفتند… هر چه سرباز و لباسشخصی بود، دورهمان کردند، یکی هل میداد، یکی فحش و ناسزا و چند نفری هم دو پسر عبدالله را نشان کرده بودند که با زور به درون دادسرای اوین ببرند. که بردند.
من و یکی دو نفر از دوستان هرجور بود وارد دادسرا شدیم، سعی میکردیم فضا را آرام کنیم اما خودمان هم چند مشت و لگد خوردیم.
از دادسرا بیرونمان کردند و درش را هم قفل زدند مبادا کسی وارد شود.
خواهر عبدالله داد میزد: با پای خودش آمده چرا چنین میکنید. عبدالله برادر شهید است. یکی از مأموران جواب داد: برادر شهید باشد. ما هم از خانواده شهدا هستیم.
در همین چند متر مربع هر کدام شهدای خود را بر حقانیت خود شاهد میآورد و صدایی به کسی نمیرسید.
در این میان مسئول تیم حفاظت دادسرا، مهدی صالحی، تنها وظیفه خود را در گرفتن یقه دو پسر عبدالله خلاصه کرده بود و آنها را رها نمیکرد. او و سربازان تحت امرش از یکطرف و ما چند نفر دیگر از طرف دیگر در کشمکش بودیم که مبادا این دو را هم بگیرند و ببرند. اما زور آنها چربید و این دو جوان را هم به داخل کشیدند و صدای کتک و فحش و توهین فضا را پر کرده بود. صالحی مرتب با داد و فریاد میگفت: همین جاست که میفهمید که چه بلایی سرتان خواهد آمد و هیچکس هم هیچ کاری برایتان نمیکند.
بیرون دادسرا و در محوطه جلو در زندان اوین، به انتظار و دلهره، در شرایطی که همسر عبدالله حال مساعدی ندارد، با خودمان زمزه میکردیم: حالا با گرفتن این دو پسر چه کنیم؟ حتما حال مادرش با شنیدن این خبر بدتر میشود.
همان آقا که خودش را مهدی صالحی معرفی کرد. از در دادسرای اوین آمد بیرون و قدم میزد. ظاهرا عصبانیتش کم شده بود.
گفتم: آقا شما اینجا چه مسئولیتی دارید؟ گفت: سرباز سادهام. گفتم سرباز ساده که نیستی ولی این دو پسر را رها کن. حال مادرشان خوب نیست. گفت نه. من باید کاری که خانوادهشان نکرده و به آنها یاد نداده به آنها یاد بدهم. گفتم چه چیزی را؟ گفت: ادب و تربیت را
گفتم: شغل تو مگر ادب کردن است؟
گفت: من تا اینها را ادب نکنم ولشان نمیکنم. بیاختیار یاد زهرا کاظمی خبرنگار افتادم که او را هم همان جا گرفتند و میخواستند ادبش کنند و در آخر جنازهاش از اوین بیرون آمد.
ظاهرا کسی آنجا نیست که بگوید این روش ادب کردن جمهوری اسلامی نه تنها جواب نداده بلکه شرایطش را بدتر کرده است. واقعا انگار کسی نیست که این را بفهمد و به زیردستانش منتقل کند.
در نهایت بعد از دو ساعت و آمدن وکیل عبدالله، پسرها از در دادسرا بیرون آمدند. با بدنی آسیبدیده و به شدت کتک خورده و عصبی. نامهای هم در دست داشتند که رییس دادسرا از آنها خواسته بود بنویسند و از فردی که آنها را زده شکایت کنند. البته ابتدا باید بروند پزشکی قانونی.
گفتند پدرمان را خیلی زدند و بینیاش هم مشکل پیدا کرده است و از همان در داخلی دادسرا راهی بند کردندش.
به گفته پسرانش، مهدی صالحی در برابر چشمان رئیس دادسرای ۳۳ در حالیکه میگفت هیچ کاری از دستتان بر نمیآید و هر کاری که بخواهم میکنم و هیچ کس جلودار ما نیست چند بار با زانو به صورت عبدالله زدهاند. همین برخورد هم موجب ناراحتی بیشتر فرزندان او شد و درگیری و توهینها آنجا هم ادامه یافته بود.
با ناراحتی و اعصابی به هم ریخته به راه افتادیم که برویم، یکدفعه به ذهنم رسید که سراغی از مهدی صالحی، مسئول حفاظت دادسرای ۳۳ اوین بگیرم. آمد، با سه چهار نفر که همراهیاش میکردند. گرفته و ناراحت به نظر میرسید. شاید نتوانسته بود آنطور که دلش میخواسته این دو پسر را ادب کند.
گفتم: دستت درد نکند، خوب ادب کردی؟!
داد زد: برایتان دارم. اگر جرات دارید ساعت دو سر خیابان بایستید تا بیایم و آن وقت میدانم با شماها چه کنم. البته همه اینها را با بدترین الفاظ ممکن پشت سر هم رو به ما میگفت.
با خودم گفتم: رییس حفاظت دادسرای زندان اوین که آدم را حواله میدهد بیاید سر خیابان معلوم است بقیهاش کی و چی هستند؟
وسوسه شدم ساعت دو بروم سر خیابان. اما نمیدانستم کدام خیابان؟
کانال تلگرام تحکیم ملت