بخش نخست
ازچندین سال پیش، بویژه از جنبش مهسا به اینسو، بسیار گفته و شنیدهشدهاست که «اپوزیسیون» (خارج از کشور) کاری نکرده، یا متحد نشده یا… در این زمینه روزی نیست که صاحبنظری از سر دلسوزی، مقالهای منتشر نکرده یا مصاحبهای به عمل نیاوردهباشد تا در آن دیگر هموطنان مخالف جمهوری اسلامی را به اتحاد و همکاری تشویق و در حد خود راهنمایی کند. اینها همه جای خوشنودی است و نشانهی آگاهی وسیع از ضرورت مبارزهی مؤثر. اما باید اضافه کرد که مسألهی اتحاد مسألهای پیچیده است که تنها با دلسوزی و پند و اندرز حل نمیشود و برای یافتن راه حل آن باید صورت مسألهی آن بطور دقیق نوشتهشود؛ در غیر این صورت موضوع به حالتی کلی و مبهم باقی میماند و خیرخواهترین هموطنان نیز نخواهندتوانست با گفتارهای دلسوزانهی خود راهی برای حل آن بیابند. از سوی دیگر طرح صحیح صورت مسأله به اینجا میرسد که از خود بپرسیم چه کسانی میتوانند و میباید به عنوان «اپوزیسیون جمهوری اسلامی با هم متحد شوند، و چگونه. بدون پاسخ به پرسش نخست پاسخ به پرسش دوم ممکن نیست.
ابتدا باید گفت که از واژهی اپوزیسیون دو مدلول کاملأ متفاوت استنباط میشود. معنای پیشپاافتادهی آن دال بر انبوه کسانی است که با تشکیل جمهوری اسلامی، برای گریز از ستمها و فشارهای رژیم فاسد جدید و بطور کلی بیقانونی آن به کشورهای خارج کوچیدهاند و زندگی خود را در آنجا بیشوکم سامان دادهاند، ضمن اینکه به عنوان مخالف نظام حاکم بر کشور این مخالفت خود را به اشکال گوناگون ابرازکرده اند. این بخش از هموطنان مخالف رژیم حاکم را میتوان یک «اپوزیسیون» بالقوه بشمارآورد. اما هر عامل بالقوه برای آنکه بر محیط خود اثر بگذارد باید از حالت بالقوه به حالت بالفعل در آید. اپوزیسون بالفعل، چنانکه از عنوان آن برمیآید، باید «فعال» و، در کار معین خود، منشاء اثر باشد.
پس، پرسش بدین شکل مطرح می شود که آیا آن مخالفان بالقوه توانستهاند به اپوزیسیون بالفعل، به معنای بالا، تبدیل شوند.
برای این پرسش پاسخ ساده و یکجانبه وجود ندارد. آنچه میتوان به جرأت گفت این است که بخش اعظم این مخالفان بالقوه نتوانسته یا حتی نخواستهاند به نیروی اپوزیسیون بالفعل تبدیل شوند. و این امر عللی دارد که در جای خود باید بدانها پرداخت. خواهیم دید که بخشی از آنان نیز برخلاف ظاهر در اصل حتی اپوزیسیون بالفعل نیز نبودهاند.
حال برای رفع هرگونه ابهام بگوییم که اولین تشکل «اپوزیسیون بالفعل» از طرف شاپور بختیار بوجودآمد، که به محض رسیدن به خارج و استقرار در خاک فرانسه «نهضت مقاومت ملی ایران» را، بهیاری گروهی از آزادیخواهان دیرپا و استخواندار کشور، پایهگذاری کرد.
سپس، لازم است که، پیش از ادامهی سخن دربارهی ابتکار و مبارزهی بختیار، نظری به «اپوزیسون بالقوه» بیاندازیم.
رقیبان جمهوری اسلامی!
آیا میتوان با رقیبان جمهوری اسلامی: یا
«صاحبان اصلی انقلاب» که «انقلابشان به سرقت رفته»
اپوزیسیون دموکراتیک (لیبرال) تشکیل داد.
چنانکه در بالا اشارهشد این مخالفان بالقوه هموطنانی بودند که، به انگیزهها و دلائل بسیار گوناگون، برای دوری از حوزهی حاکمیت جمهوری اسلامی، به خارج از کشور آمدهبودند. اما انگیزههای اصلی آنان در بسیاری از موارد با هم کاملاً متضاد بود، چه بخش مهمی از آنان نه الزاماً به دلیل مخالفت اساسی با جمهوری اسلامی و بالاخص «انقلاب اسلامی»، بلکه، بوارونه، بدلیل مخالفت جمهوری اسلامی با آنان، به خارج از کشور آمدهبودند، زیرا بسیاری از اینان خود جزو فعالان «انقلاب» اسلامی بودند و خود را از پایهگذاران قدرت جدید دانسته، مدعی بودند، و برخی هنوز نیز هستند، که «انقلابشان» از سوی خمینی یا جمهوری اسلامی «سرقت» شدهاست!
پیداست که اینان البته اعضاء، و هواداران سازمانهای باصطلاح «انقلابی» بودند و به همین دلیل نیز اقلیت بسیار کوچکی از هموطنانی بودند که از ایران «انقلابی»، یا بهتر بگوییم از جهنم «توتالیتاریسم آخوندی» گریختهبودند.
به عبارت دقیق تر، برخلاف این گریختگان از «جهنم»، گروه نامبرده در بالا بند ناف خود را از «انقلاب» اخوندی که خود از دستاندرکاران آن بودند، نبریدهبودند!
تفاوت میان این دو گروه تفاوت کیفی عظیمی بوده و هست و تنها در کمیت آنها نیست!
گروه مورد بحث که در هفتهی آخر دولت قانونی و قانونمدار بختیار پابهپای حزب اللهیها و گاه جلوتر از آنها، به مراکز ارتشی حملهی مسلحانه میکردند، پس از قبضه شدن قدرت به دست کسی که گفتهبود
«من تو دهن این دولت میزنم»
«من دولت تعیین میکنم»
از اعدامهای روزمرهی بیرویه و بیحساب حاکم شرع خونخوار او هم هنوز ارضاء نمیشدند و میگفتند باید بیشتر اعدام کنند؛ و در پی اعدامها هم همراهان «ملایم»تر خمینی، مانند مهندس بازرگان را با دشنامهای ایدئولوژیک خاص خود: «لیبرال؛ نوکر امپریالیسم» مینواختند.
اگر امروز چنین رفتارهایی در نظر همه، جز عمال جمهوری اسلامی شرمآور مینماید، در آن روزها برای مرتکبان آن دارای«افتخار» انقلابی بود. تنها زمانی که همان گلوله ها بسراغ خودشان آمد بود که فرار را بر قرار ترجیح دادند.
نمونهی رفتاری که با همکار صدیق بازرگان، عباس امیرانتظام کردند از یادها نرفته و نخواهدرفت، هر چند هم که پس از مرگ او کوشیدند خود را از مدافعانش بنمایانند. سخن بر سر این است که انتظار پیدایش یک اپوزیسون اصیل دموکراتیک از میان چنین پدیدههایی ره به ترکستان است، همانقدر که چنین انتظاری از سینهچاکان حکومت فردی پیش از بختیار، مدافعان امثال ثابتی، که زمینه را برای قدرت آخوندی مناسب کردهبود، و با تشکیل دولت بختیار پایان یافت، راه بجایی نمیبَرَد.
به عبارت دیگر باید ازخود پرسید که اگر اینگونه گروهها را «اوپوزیسیون» بنامیم، آنها در برابر چه نیرویی اوپوزیسیون هستند: در برابر پدیدهی توتالیتر زاییدهی ضدانقلاب اسلامی (پدیدهای بر ضد انقلاب مشروطه و دستاورد آن!)، یعنی توتالیتاریسم زاییدهی آن ضدانقلاب در کلیت آن، موضعی که به معنی محکوم کردن خود آن ضدانقلاب است، یا تنها در برابر عامل تسلط روحانیت بر آن، اما در عین تأیید برچیدگی مشروطیت در نتیجهی آن؟ این دو نوع «اپوزیسون» نه تنها به هیچوجه با هم برابر و مترادف نیستند بلکه حتی خود نیز در برابر یکدیگر قراردارند. در نتیجه ما لازم میدانیم که برای روشن بودن گزارگان خود مفهوم اپوزیسیون را به معنای اصیل، نخستین و اصلی آن، یعنی اوپوزیسیون با کلیت ضدانقلاب اسلامی تخصیص دهیم و موافقان تغییر رژیم از شکل مشروطه به شکل «انقلابی» (از نظر ما ضدانقلابی!) را نه اوپوزیسون، بلکه «رقیبان» جمهوری اسلامی بنامیم. یکی از بدیهی ترین دلائل این نظر این است که، برخلاف مخالفان واقعی ج. ا.، که خواستار پایان این رژیم بوده و هستند، اکثریت بزرگ این رقیبان سالیان دراز راه «اصلاح» آنرا، که به معنی تقسیم قدرت بوده، دنبال و تبلیغ میکردند و رسماً اصللاحطلب بشمارمیآمدند؛ آنان نه تنها این حقیقت را انکار نمیکردند، بلکه با همصدایی با دیگر اصلاحطلبان شرکت در بازیهای «انتخاباتی» رژیم را نیز توصیه میکردند، و برخی، که معروف خاص و عام اند، هنوز هم میکنند!
ناگفته پیداست که، گذشته از هر بحث دیگر، اتحاد میان اوپوزیسیون جمهوری اسلامی، به معنی دقیق و اصیل بالا، با رقیبان ج. ا. که اختلافشان از ابتدا نه بر سر شکل و ماهیت توتالیتر قدرت بلکه بر سر هویت صاحبان آن بوده، نه تنها غیرممکن بلکه خلاف منطق است.
در نتیجه باید دید دیگر مخالفان بالقوه (اپوزیسیون غیرمتشکل و بالقوهی مذکور در بالا) چگونه میتوانند به اپوزسیون بالفعل یعنی متشکل تبدیل شود. این مهم پیش از بررسی و شناخت بهتر خصلت ضددموکراتیک گروه های رقیب جمهوری اسلامی یعنی گروههایی که به رفتار استالینیست آنان اشاره شد ممکن نیست.
یک مثال: رفتار ظالمانه با امیرانتظام
و دورویی پس از مرگ او
یک نمونهی آشکار عدم صداقت آن دستجات باصطلاح انقلابی دورویی آنان در رفتار با عباس امیرانتظام است؛ دورویی بدین معنا که در زمان حیات و زندان ظالمانهی او بدست قدرت جدید «انقلابی» در حملات خود به او از رژیم نوبنیاد سبقت گرفتند اما پس از مرگ او رفتاری صددرصد معکوس پیشه کردند.
خوشبختانه تاریخ، خاصه در دوران ما، کور و بیحافظه نیست و کمابیش همهی خطاها و گناهان و هویت مرتکبان آنها را، از یک سو، و نشانهها و آثار درستکاری و دلاوری قربانیان آنان را، از سوی دیگر، نگهداری میکند.
دربارهی امیرانتظام نیز همینگونه است.
بعضی، مانند چند تن از دانشجویان خط امامِ اشغالکنندهی سفارت آمریکا که اتهام جاسوسی به امیرانتظام وارد کردهبودند تا اینجا پیش آمدند که در زمان حیات او به بیپایگی اتهام خود اذعان کردند؛ چند تن از آنان نیز پس از مرگ او به این اعتراف تندادند. اینها نشان قدرت حقیقت است که بعضی را که در داوری خود زمانی دچار خطا شدهاند وجداناً به خود جلب کرده وادار میسازد که به خبط خود اذعان کنند؛ بعضی را هم تنها از روی مصلحتجویی و فرصتطلبی وامیدارد تا، همانگونه که در زمان دیگری همرنگی با جماعت پیشه کردهبودند، در زمان دیگری با زمانهای دیگر همرنگ شوند.
در سال ۵۷ که انقلاب و انقلابیگری مد شدهبود در میان همرنگ شوندگان با جماعت هیچکس نمیخواست از دیگران عقب بماند۱.»
نزدیک به چهل سال تبلیغات انقلابی حزب توده و زائدههای آن چنان اسطورهی مقدسی از مفهوم انقلاب ساختهبود که بخش مهمی از درسخواندگان دچار فتیشیسم انقلابی شدهبودند و در انقلابیگری از هم پیشی میگرفتند.
در چنان جوی، ظاهر آراستهی امیرانتظام یا بختیار که میخواستند پایان دیکتاتوری و تغییرات لازم در روش حکومت، بدون بههمریختن پایههای قانونی آن و بدون مهارگسیختگی کورترین نیروهای جامعه که برای محو هرگونه آزادی در کمین نشستهبودند، صورت گیرد، میتوانست انگیزهی موجهی بر ضدیت آنان با اینگونه شخصیتها و، از این راه، دشمنی با عالیترین منافع جامعه باشد.
زمانی که امیرانتظام در هیأت دولت طرح خود ناظر بر انحلال مجلس خبرگان را با موافقت مهندس بازرگان به امضاءِ اکثریت وزیران رسانید اما چند تن از کوردلترین آنان چون صباغیان و میناچی از امضاء آن خودداری ورزیدند، عدهای از مخالفان خبر را نزد خمینی بردند و او را وادار به مخالفت با این ابتکار کردند. برای حزباللهیهای قدرت جدید این بزرگترین گناه امیرانتظام بود. و برای انقلابیان« پیشرو» بهانهی خوبی برای کوبیدن یک «الیبرال»، بنا به اصطلاح خودشان.
استالینیسم همهگیر انقلابیون به شکل افشاء « لیبرالها» (و«لیبرالیسم») ـ اصطلاحاتی که تودهایها در دهان آنان گذاشتهبودند و اکثریت قریب به اتفاق آنان بدون فهمی از معنای آنها تکرارشان میکردند ـ نمایان میشد. در آن جو خوفناک که خلخالی دستهدسته تیرباران میکرد و شهروندان را روز روشن میدزدیدند ـ چنان که با فرزندان طالقانی کردند ـ دیگر هدفِ سبقتگرفتن از دیگران در تصرف تمام قدرت هر وسیلهای را توجیه میکرد. حملات آنان به امیرانتظام زندانی و بلادفاع تندتر و بیشرمانهتر از حملات حزب توده به مصدق در دوران زمامداریاش بود۲.
اما باید پرسید آیا گروه های استالینیست ـ چه مادّی و چه مذهبی مانند مجاهدین ـ پس از انکه نه تنها در مسابقهی قدرت شکستی جانانه خوردند بلکه خود نیز به زیر همان ضربهای رفتند که امیرانتظم رفتهبود، در زمان حیات او و تا پیش از مرگش کمترین کلامی که بر پشیمانی انان از ان رفتار غیرانسانی که با او در زمان اسارتش کردهبودند گواهی دهد، بر قلم یا زبان آوردند؟ پاسخ این پرسش منفی است.
این طایفه (منظور افراد جداگانهی بسیاراستثنائی نیست) هرگز نتوانستهاند به اعمال و رفتار گذشتهی خود به دیدهی انتقادی بنگرند؛ و اگر در موردی سخن از انتقا د به میان آمده دربارهی اُمور فرعی و جزئی و اختلافات میان خودشان بوده است.
ستایش از مقاومت امیرانتظام در پی مرگ او و پس از تغییر بیشتر دادههای معادله به هیچوجه معنای انتقاد از رفتار گذشته با او را ندارد۳. انتقاد از گذشته باید صریح و روشن به صورت إقرار به خطا و سعی در شناخت و توضیح علل آن خطا باشد.
خطایی که بدان اِقرار نشده علتی دارد که در ساخت وجودی عامل خطاکار قراردارد و تا شناخته و بیان نشود، نظائر آن خطا همواره به شکلهای دیگر قابل تکرار است چه به مثابهی یک بیماری است که هر روز به شکل دیگری ظهور میکند، بی آنکه رابطهی آن با گذشته شناخته شود.
ستم سیاسی به بختیار؛
ستمی از جهت تاریخی
فجیع تر از ستم به امیرانتظام
یکی دیگر از نشانههای انکارناپدیر عدم مخالفت این گروهها با جمهوری اسلامی (عدم تعلق به اپوزیسیون) و آنچه تنها رقابت آنان با این نظام محسوب می شود همآواییشان با این رژیم در دشمنی با شاپور بختیار بود. باید پرسید چرا.
گذشتهی سیاسی بختیار، مانند روز روشن، پاک و شفاف بود: شرکت داوطلبانه به عنوان افسر توپخانه در ارتش فرانسه در جنگ در برابر حملهی ارتش نازی به خاک این کشور؛ بازگشت به ایران و مبارزه برای رعایت حقوق قانونی کارگران به هنگام تصدی ادارهی کار اصفهان و بویژه پس از آن دفاع جانانه از حقوق کارگران ایرانی شرکت استعماری نفت جنوب تا حد درگیری با رییس متکبر این شرکت در اطاق کار او. عضویت در حزب ایران و جبهه ملی نخستین. عضویت در دولت دوم مصدق به عنوان کفیل وزارت کار و تنظیم قانون بیمههای اجتماعی کارگران دراین دولت. عدم پذیرش پیشنهاد وزارت کار از سوی زاهدی پس از ۲۸ مرداد، مبارزهی بیامان با حکومت فردی در دوران پس از آن و تحمل سالها زندان در همین دوران. و سرانجام اقناع محمـدرضا شاه به پایان حکومت فردی، رعایت حقوق قانونی نخستوزیر و دولت، و پذیرش برنامهی دموکراتیک او در انطباق کامل با قانون اساسی. مقابلهی سرسختانه و بی محابا با ادعاهای ارتجاعی و مستبدانهی خمینی مبنی بر حکومت روحانیت بر اَساس احکام مرتجعانهی شرعی. عمل به همهی اعتقادات و تعهدات خویش از اولین روز دولت خود، بویژه برقراری همهی آزادیهای قانونی و آزادی زندانیان سیاسی. بدیهی است که این آزادیها نمیتوانست به معنای تسلیم در برابر فتنهگریهای هواداران باصطلاح انقلابی خمینی باشد که هدفش نه برقراری آزادیهای قانونی، بلکه، به عکس، برچیدن قانون و آزادی و استقرار یکی از مرتجعترین و مخوفترین رژیمهای قابل تصور بود. حال، اگر دستجاتی که دم به دم حزب اللهی ها میدادند و در فتنهگریهای خود از آنان پیشی میگرفتند انتظار داشتند که بنام آزادی دستشان در این فتنه باز باشد، این انتظاری بود خلاف هرگونه منطق سیاسی، بلکه کاملاً ابلهانه.
بختیار برای برقراری حکومت قانون و جلوگیری از استقرار ارتجاع هولناک خمینی قیام کرده بود؛ آنان علیه بختیار!
در نظر آنان مفاهیم قانون، دموکراسی ـ بویژه لیبرال !ـ در برابر فتیشیسم گنگ و کور انقلاب ـ که، ازخمینی تا کیانوری، هرکس میتوانست بدان معنای دلخواه خود را بدهد! ـ مفاهیمی پوچ بود؛ چرا؟ زیرا آنان در سایهی این مفاهیم، آزادی و قانون، و مواهب آنها رشد نکردهبودند! در نتیجه آنان، پابهپای حزباللهیها به مبارزه با بختیار و دولت استثنائی او برخاستند.
حتی این نیز کافی نبود؛ آنان پس از برکناری بختیار و خروج او از کشور نیز از تکرار شعارهای رژیم ارتجاعی علیه وی دست نکشیدند. به مثابهی بلندگوهای ارتجاع، سختترین و ظالمانه ترین اتهامات رژیم جدید علیه او را، درست مانند سخنگویان رسمی آن تکرار میکردند. در سرکوب هواداران جوان بختیار در خارج از کشور، دست در دست حزباللهی های سوار بر قدرت، از آنان پیشی میگرفتند. اینجا دیگر رقابت بار دیگر جای خود را به همدستی دادهبود: در مبارزه با بختیار، مانند آنچه علیه امیرانتظام شده بود، همچنان همدستی با ارتجاع پابرجا و روا بود. بیپایهترین و بیشرمانهترین اتهامات رژیم علیه بزرگترین دشمن خود، بختیار، از دهان آنان نیز تکرار میشد.
در مورد بختیار نیز تنها پس از قتل فجیع او بود که برخی از گروه های رقیب ج. ا. از حملات بیشرمانه خود به او دست کشیدند یا از آن کاستند، چه بخوبی میدانستند که ادامهی آن روش به معنی همدستی آنان با رقیب، با رژیم قاتل بختیار بود.
تنها بختیار و امیرانتظام قربانی این همدستی با ارتجاع نبودند؛ این دو برجستهترین و نامدارترین آنها بودند. آیا اپوزیسیون اصیل، از نوع اپوزیسیون بختیار، یا نظائر آن، اگر نظائری داشت، می توانست با این رقیبان جمهوری اسلامی و دشمنان خود یک اپوزیسیون وسیع تشکیل دهد؟
افزون بر اینها اکثر این گروه ها تجزیهطلب هم بودند: یعنی منکر وجود ملتی بنام ملت ایران: به ترجمه از روسی و به پیروی از دستور کتبی و رهنمودهای استالین به باقراُف، از کهنترین تیرههای اصیل ایرانی با عنوان توهینآمیز«اقوام ساکن ایران» (!) یادمیکردند و همچنان نیز آنان را همینگونه مینامند. بارها نوشتهام که روسیهی تزاری که در قرن شانزدهم از امارت مسکوا زیر سلطنت خونبار ایوان مخوف شروع شد، با تسخیر سرزمین هر ملت یا قومی به زور سرنیزه، مانند کشور باستانی ارمنستان، کشور گرجستان، اران (شمال ارس)، شمال خراسان بزرگ، و خاک صدها (بنا به گفته ی پوتین ۱۸۹ قوم و طایفه) آن سرزمین را «روسیه» می نامید و چون سکنهی این کشورها، مانند ارامنه، یا سرزمین های دیگر، روس نبودند، آنان را “ملیت ها و اقوام ساکن روسیه” مینامید. ترجمهی این اصطلاح از روسی و کاربرد آن دربارهی تیرههای کهن ایرانی، که ایران هیچگاه بی آنها وجود نداشته، رفتاری مغرضانه، مهلک و ننگین است.
بر آنچه گفتهشد باید این نکتهی مهم و حساس را افزود که اینگونه گروهها عدم مخالفت خود با ضدانقلاب ۵۷ را، که معرف خصلت ارتجاعی آنهاست، زیر پوشش جمهوریخواهی پنهان میکنند. بنا به ادعای آنان، که البته توهمی خلاف ناریخ بیش نیست، آنان برای جانشینی نظام پادشاهی ـ که معمولاً خصلت مشروطهی آنرا نیز نادیده و ناگفته می گذارند ـ خواستار نظام جمهوری بودهاند و گویا از همان ابتدا خواست اصلی آن (ضد)انقلاب چنین تغییری بوده که خمینی با افزودن صفت اسلامی ماهیت آن را قلب کردهاست. اما همه میدانند که در تمام سالهای مبارزه با حکومت فردی، حتی در دوران مبارزات مسلحانهی برخی گروهها، به رغم دشمنی با شخص محمـدرضا شاه، هیچ حزب و سازمانی، حتی حزب توده، نامی از جمهوری به میان نیاوردهبود و همگی فعالیت ها و عملیات خود را رسماً زیر عنوان مبارزه به منظور رعایت قانون اساسی انجام میدادند و تا جایی که ما میدانیم کسی از جمهوری نامی نمیبرد. در واقع اولین کسی که از جمهوری نام برد خمینی بود که در پاریس، در پاسخ یک روزنامهنگار فرانسوی که از او دربارهی نوع نظامی که برای ایران در نظر دارد پرسش کردهبود پاسخ دادهبود «جمهوری»؛ و البته او هم بی آنکه معنای آین مفهوم را بداند و پاسخش به تلقین همراهانش، از نوع بنیصدر، داده شدهبود. بنا بر این، برچسب جمهوریخواهی اینگونه گروهها بیش از آنکه دارای اصالت تاریخی و اعتقادی یا مسلکی باشد، توجیهی اپورتونیستی است که آنان برای عمل گذشتهی خود، بویژه در زمستان ۵۷، میتراشند. هدف امروز آنان در استفاده از برچسب جمهوریخواهی این است که وانمود کنند در زمستان ۵۷ میدانستهاند چه میخواهند و عملشان دنبالهروی کورکورانه از خمینی نبودهاست. این گزارگان آنان بدین معناست که بگویند:
«ما آگاهانه برای جمهوری انقلاب میکردیم، و خمینی برای ولایت فقیه خود زیر نام جمهوری، و اگر نتیجه به سود خمینی تمام شد این حاصل ناروشنی هدف ما نبودهاست.»
و این نیز دلیل محکم دیگری است بر اینکه این گروهها تنها رقیب خمینی و رژیم او بوده اند نه بخشی از اپوزیسیون!
باید بگوییم که بحث ما در عدم اصالت جمهوریخواهی رقیبان جمهوری اسلامی و مسلکی نبودن آن ارتباطی با موضع خود ما دربارهی جمهوری و سلطنت مشروطه ندارد، که ما انتخاب میان آن دو را حق ملت ایران می دانیم، اما البته درشرایط برقراری کامل آزادیهای دموکراتیک برای همهی گرایشها.
علاوه بر گروههایی که بدانها اشاره شد و در این فاصلهی چهلوپنجساله فرسوده و تکیده نیز شدهاند، گروهکهای دیگری نیز در یکی دو دههی گذشته اظهار وجود کردهاند مانند گروه تجزیهطلبی موسوم به شورای گذار (که ما انرا شورای بیگُدار نامیدیم!)، یا گروهی دیگر از تجزیهطلبان بنام شورای تصمیم (که رندان آنرا “شورای تقسیم” نامیدند!). بانی پشت پردهی اصلی هر دوی این دو «شورا» را نیز، که این دو مؤسسه نه اولین و نه آخرین دستهگل سیاسی او بودهاند، و نیازی به ذکر نام او نیست، همه میشناسند. هر کس نیز که کمترین تجربهای در سازماندهی سیاسی داشت از ساعت نخست میدانست که از اینگونه «شوراها» نه تنها آبی گرم نمیشود، بلکه به عکس هدف از ایجاد آنها ایجاد سردرگمی بیشتر میان مخالفان اصیل و واقعی اما بیتجربه است. پس حال مبحث رقیبان جمهوری اسلامی و شوراهای «سردرگمی» را کنار بگذاریم و به مسألهی تشکیل اپوزیسیون بالفعل اصیل ازمیان اپوزیسیون بالقوه بپردازیم.
بخش دوم
بسوی تشکیل
اپوزیسیون بالفعل اصیل
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
۱ و درباره ی رفتار مهندس سحابی در همین زمینه نیز چنین می خوانیم:
«مرحوم عزتالله سحابی درباره امیرانتظام و مخالفتها با انتخاب او در کتاب خاطرات خود توضیحات مفصلی داده است:
و از آن کتاب نقل می شود که:
” پس از ورود مهندس بازرگان به جلسه نارضایتی اعضای شورای انقلاب با ایشان در میان گذاشته شد. مهندس بازرگان پس از شنیدن اعتراضات رو کرد [ به من] و با حالت عصبانی گفت، از تو دیگر انتظار نداشتم […] این اعتراضات بیشتر به دلیل آن بود که افراد، آقای امیرانتظام را عضو نهضت [ازادی] نمیدانستند… . دلیل دیگر هم، ظاهر شیکپوش و آراسته ایشان بود که با جو و فضای انقلابی آن روز شباهتی نداشت!”». [ت. ا.]
و در این باره همچنین می خوانیم که پس از دستگیری امیرانتظام و زمزمهی محاکمهی او، سحابی شرکت او در دولت موقت را بهانه قرار داد تا از نهضت آزادی انشعاب کند۱.
بی جهت نیست که آقای عمادالدین باقی، که بر « شکست پروژه توسعه سیاسی خاتمی»، افسوس می خورد، همان خاتمی که او نیز دراین رفتار زشت و زننده علیه امیرانتظام شرکت جسته بود، و همان محمـد خاتمیِ مبتکرِ اسلامیِ «گفت و گوی تمدن ها» (چون مبتکر نخست آن شهبانوی سابق و دو تن از مشاوران فرهنگی او سید حسین نصر تئوریسین ایرانی تمدن اسلامی و داریوش شایگان بودند !)، باری، آقای باقی نیز در بزرگذاشت امیرانتظام، با گذاردن نام او و مصدق در کنار نام هایی چون ابراهیم یزدی و معین فر آن مردان پاکیزه و درستکار را به سطح این سازشکاران مرتجع تنزل می دهد۲.
این انشعاب سحابی از نهضت آزادی یکی از همان نمونه های فتیشیسم انقلابی بود پس از آن که استالینیسم کلاسیک به استالنیسم دینی تبدیل شده بود.
«عباس امیرانتظام در خردادماه ۱۳۶۰ بعد از تحمل ۱۵ ماه سلول انفرادی و تحمل انواع و اقسام فشارهای روانی با یک درجه تخفیف در بیدادگاهی که کمترین موازین حقوقی در آن رعایت نشده بود به حبس ابد محکوم شد. بازرگان که رئیس دولت موقت بود در دادگاه حضور یافت و به صراحت عنوان کرد:
«”به نظر من حال اگر باید کسی محاکمه شود من هستم زیرا از تمام این جریانات که به عنوان اتهام برای آقای امیرانتظام ذکر شده است شریک بوده ام و تمام این جریانات با نظارت خود بنده بوده است.”»
«در این دوران تضاد بین نیروهای سیاسی و نظام اسلامی به اوج خود رسیده بود و دیگر هیچیک از گروههای سیاسی مخالف نظام برای محکومیت امیرانتظام هلهله و شادی نکردند. تنها حزب توده و فداییان اکثریت و جنبش مسلمانان مبارز که متحدان نظام اسلامی بودند سر ازپا نمیشناختند.»
۲ «سازمان فدائیان (اکثریت) با صدور اطلاعیهای نوشت:
«”ما رأی دادگاه را تأیید میکنیم و کیفر مربوطه را درخور خیانتهای ارتکاب شده ارزیابی مینمائیم. ما قاطعیتی را که در این رأی به کار رفته ارج می نهیم [ارج میگزاریم! ارج نهادنی ـ گذاشتنی ـ نیست؛ گزاردنی است!] و معتقدیم که جرائم برشمرده از سوی دادگاه نه تنها دلالت بر بر محکوم بودن امیرانتظام به جرم جاسوسی به نفع اصلی ترین دشمن مردم مایعنی آمریکا دارد، بلکه نشاندهندّهی جرائم جنایتباری است که دولت موقت (دولت بازرگان) در طی ۹ ماه زمام داریش علیه انقلاب و مردم مرتکب شده است مر علیه انقلاب و مردم مرتکب شده است. به همین دلیل هم است که ما میگوئیم: دادگاه انقلابی امیرانتظام و ارائه یک دادنامهی انقلابی و سمت دار، کابینه لیبرال بازرگان را هم به شدت محکوم کرده است.”»
۳ این دادستان های تاریخ که در آن زمان امیرانتظام را بر أساس تئوری «علمی» خود محکوم کردهبودند واگر قدرت خمینی را داشتند چه بسا او را اعدام میکردند، پس از مرگ وی دربارهاش اینگونه مینویسند:
«عباس امیرانتظام در طول چهار دههی گذشته نماد کمنظیر مقاومت و پایداری، رواداری، رویگردانی از انتقام جویی و مخالف کینه ورزی و خشونت بود. انسانی آزاده، که حتی کینهای از عاملان رنج و ملال خود در طول چهار دههی گذشته به دل نگرفت. او با رفتار و گفتار خود در سال های اخیر به یکی از آموزگاران نسل جدید فعالان سیاسی و مدنی در کشور بدل شده بود. شخصیتی برجسته که مشی و رفتار انسانی اش مرز دیوارهای زندان و جسم و جان خسته و رنجدیده اش را در نوردیده و در سپهر عمومی انتشار یافته بود.
ما همدردی عمیق خود در این غم بزرگ را به همسر و خانوادهی ایشان، شورای مرکزی و اعضای جبهه ملی ایران و همهی مبارزان ملی و آزادیخواه کشورمان، اعلام می کنیم. ما همراه با جبهه ملی ایران از همهی کوشندگان راه آزادی و سعادت کشورمان دعوت می کنیم در مراسم تشییع آن نماد مقاومت مشارکت نمایند (…)
هیات سیاسی اجرائی:اتحاد جمهوریخواهان ایران؛ حزب چپ ایران (فدائیان خلق)؛ سازمان های جبهه ملی ایران در خارج از کشور؛ همبستگی جمهوریخواهان ایران.۲۱ تیر ماه ۱۳۹۷ –۱۲ ژوئیه ۲۰۱۸»
مقایسه ی سریعی میان جملات زیر
« ما قاطعیتی را که در این رأی به کار رفته ارج می نهیم [ارج میگزاریم! ارج نهادنی ـ گذاشتنی ـ نیست؛ گزاردنی است!] و معتقدیم که جرائم برشمرده از سوی دادگاه نه تنها دلالت بر محکوم بودن امیرانتظام به جرم جاسوسی مر علیه انقلاب و مردم مرتکب شده است. به همین دلیل هم است که ما میگوئیم: دادگاه انقلابی امیرانتظام و ارائه یک دادنامهی انقلابی و سمت دار، کابینه لیبرال بازرگان را هم به شدت محکوم کرده است.”»
«ما رأی دادگاه را تأیید میکنیم و کیفر مربوطه را درخور خیانتهای ارتکاب شده ارزیابی مینمائیم. ما قاطعیتی را که در این رأی به کار رفته ارج مینهیم [ارج نهادنی نیست؛ گزاردنی است و گزاردن نیز به معنای گذاردن یا همان گذاشتن (نهادن) نیست!] و معتقدیم که جرائم برشمرده از سوی دادگاه نه تنها دلالت بر محکوم بودن امیرانتظام به جرم جاسوسی به نفع اصلی ترین دشمن مردم ما یعنی آمریکا دارد، بلکه نشاندهندّهی جرائم جنایتباری است که دولت موقت (دولت بازرگان) در طی ۹ ماه زمام داریش علیه انقلاب و مردم مرتکب شده است.
با ستایش های بیسابقه ی بالا:
«عباس امیرانتظام در طول چهار دههی گذشته نماد کمنظیر مقاومت و پایداری، رواداری، رویگردانی از انتقام جویی و مخالف کینه ورزی و خشونت بود. انسانی آزاده، که حتی کینهای از عاملان رنج و ملال خود در طول چهار دههی گذشته به دل نگرفت. او با رفتار و گفتار خود در سال های اخیر به یکی از آموزگاران نسل جدید فعالان سیاسی و مدنی در کشور بدل شده بود. شخصیتی برجسته که مشی و رفتار انسانی اش مرز دیوارهای زندان و جسم و جان خسته و رنجدیده اش را در نوردیده و در سپهر عمومی انتشار یافته بود. [ت. ا.]
تنها بر اندیشهای پریشان و بر یک دوچهرگی هولناک گواهی می دهد و بس.
علی شاکری زند