هرچه گذار از جمهوری اسلامی طولانیتر شود، روانشناسی واماندهگی (استیصال) هم ژرفتر و پیچیدهتر میگردد؛ و قربانیها ی بزرگتری میگیرد. آرامآرام کسانی قربانی فرهنگ فروماندهگی انتظار میشوند، که یک سروگردن از قهرمانها ی پوشالی ی ساخته و پرداخته ی خود بالاتر اند. یعنی از فرهنگ پیشااسلامی انتظار، سوشیانت، فرشگرد، قهرمانگرایی، آرش، واماندهگی، درماندهگی، شبانرمهگی، مهدی، دعواها ی پیشاسیاسی در ایران امروز تا رضا پهلوی و مجتبا خامنهای (که خود را ولیعهد مردمان ایران میبینند) یک خط راست به جهنم توسعهنایافتهگی کشیده و دیده میشود. چنین فرآیندی است که استبداد را در ایران استوار و بر همه چیز سوار کرده است.
انگار کمتر کسی انگاره ی دمکراسی، حقوق بشر، امکانها، ناامکانها و بنیادها ی آن را میشناسد؛ و میخواهد! انگار همه ی دعواها و داوها بر سر برداشتن عبا ی ملا و گذاشتن کلاه بر سر مردم است.
نمیخواهم ادعا کنم هیچ کس از این برساختها ی جدید گفتوگو نمیکند؛ میخواهم بگویم این سرنامها و برگفتها شوربختانه هنوز به همان انسانشناسی، جهانشناسی و شناختها ی سنتی و پیشااسلامی میرسند! و همان ادعاها و پندارها را در نامها ی جدید بازسازی میکنند. یعنی ما هنوز گرفتار همایستاری (Homeostasis) سامانه ی سنت هستیم. و میخواهیم همه چیز را به ترازها (Set points) ی دلخواه سنت برگردانیم. یعنی هراس گذار (Transition) ما را دیوانه و فلج کرده است.
به همین دلیل و فرنود این قهرمانها ی پوشالی و توخالی میخواهند بخشی از ممتازیت و برنده ی امتیازها ی بادآورده باشند.
شوربختانه تکاپو ی درخور نهادین و نمادینی از سو ی مردم برای برچیدن این امتیازها و ممتازیتها، چیرهگی بر این هراسها و ایستادن روی پاها ی خود دیده نمیشود. چه، تنها دریافت نهادین از قدرت و سیاست است که به برساخت نهادها ی مدنی میرسد و توده و شهربند را شهروند و نیرومند میکند. در نبود نهادها مدنی ی نوین هیچ تودهای نمیتواند بر هراس گذار چیره شود و از خیر بدپنداریها ی سنتی (رومانتیسم/ «چهره ی امروز در آینه ی فردا خوش است») بگذرد.
چه، تنها دریافت نمادین از قدرت و سیاست است که میتواند به برساخت نمادها ی ذهنی و انتزاعی از سیاست برسد؛ و سیاست و قدرت را فراتر از آرمانگرایی، ارادهگرایی و عصبیت قومی بگیرد و پیگیرد.
در نبود همین درک نمادین و نهادین از قدرت و سیاست است که حسابوکتاب سیاستورزی از دست میرود؛ فرهنگ سنتی انتظار و ترازها ی سنت چیره میشود؛ و آنگاه گاهی حتا کهنهکاران میدان سیاست را که چند قامت از ولیعهدها بلندتر هستند، وامیدارد خود را برای آنها خرد و خمیر کنند.
این روانشناسی ی واماندهگی و فرهنگ درماندهگی ی انتظار چیست، که دست از سر ما برنمیدارد؟ و دستآخر، اجتماع/جامعه ایران را به شاهالهیها و حزبالهی بخش میکند؟ و در کشاکش جنگها ی بیفاتح حیدری و نعمتی، ما را به تکرار غلطاندازها ی نخنما ی گذشته میکشاند؟ (۱)
امروز در سویه ی شاهالهیها این غلطانداز برجسته شده است که محتوا مهم است و شکل حکومت (که چندان اهمیت ندارد) را باید به انتخاب مردم گذاشت!
در سویه ی حزبالهیها غلط انداز دیگری چیره است؛ آنها ادعا میکنند، خدا اصلحتر از مردم برای تشخیص مصالح آنها ست! (۲)
هر دو اما به یک جا میرسد؛ ریختی از نابرابری، تبعیض، امتیاز، و ممتازیت برای گردانش و مدیریت جامعه لازم است. در بنیادها هر دو یک حرف را میزنند: ولایت «دیگری ی بزرگ» را بپذیرید تا رستگار شوید!
سلطنت و پادشاهی ریخت نخستین، سادهتر و جاافتادهتر از همان بدپنداری سنتی و مذهبی بیبته است که خدا را صالحتر و اصلحتر از آدمی در دریافت مصالح خود میداند. این انگاره از آنجا آمده است که حق خطا کردن برای آدمیان را انکار و نابود میکند. در این شناختشناسی از آنجا که آدمی خطاکار است، توهم دیگری ی همهچیزدان و همهچیزتوان بالا آمده است. و بسیار عادی است که او اصلحتر به تشخیص مصالح آدمیان باشد. خدا، پیامبر، امام، شیخ و شاه ادامه ی آن بدپنداری ی مزمن هستند. در واقعیت و فربودها اما از آنجا که سیاست همانند هر رخداد انسانی دیگر، انسانمند، زمانمند و زبانمند است، به جا ی دیگری ی همهچیزدان و همهچیزتوان انسانهایی همانند ما مینشینند! یعنی حق خطا کردن محدود به انسانها ی ویژهای میشود. توسعه دریافت این بدپنداری، اوراق کردن آن و توزیع حق خطا کردن (قدرت و داوری) میان مردمان یک اجتماع است؛ که به فرآیند برابری شهروندان و امکان آزمون و خطا ی ملی میرسد؛ و از اجتماع یک جامعه میسازد.
این که پادشاهیخواهان میگویند: نظم پادشاهی مشروطه برای ایران و ایرانیان مناسبتر است، واگویه ی همان توهم است. آنها میگویند ما هنوز آنقدر بالغ و عاقل نشدهایم که بخواهیم و بتوانیم (همانند غربیها و اکنون حتا برخی شرقیها) سرنوشت مردمان یک سرزمین را بر شانه ی خود آنان بگذاریم. این که محتوا اهمیت دارد و شکل چندان اهمیتی ندارد، برآمد این نادانی ی ناخودبسندهگی است. نادانی، ناتوانی و ناخودبسندهگی ی مزمنی که ما را به پندار «دیگری ی بزرگ» میبندد؛ و نمیگذارد «ما» ی سنتی و یکپارچه به «ما» ی نوین و همپارچه دگردیسد. شیخ و شاه ادامه ی این بدپنداری اند. کسانی که میخواهند به جا ی شیخ شاه بگذارند؛ یا به طور وارونه به جا ی شاه شیخ، دریافتی از برساخت شهروند، شهروندی و شهر ندارند. آنها شهر را هنوز و همچنان نمیشناسند!
کسانی که با فرهنگ وکالت آشنا هستند خوب میدانند که یک وکیل در جهت دفاع از موکل خود ۳ تاکتیک مشخص دارد. اگر شاهدها (فاکتها) با او باشند، از آنها خواهد گفت؛ اگر قانون در سمت او باشد، از قانون خواهد گفت؛ و اگر هیچکدام در خدمت و کنار او نباشد، آنگاه زیر میز خواهند زد! یا تلاش میکنند که بزنند. در این داستان هم همین تاکتیک دیده میشود. وکلا ی رضا پهلوی از آنجا که بر این خیال هستند که در یک انتخابات آزاد اگر “سلطنت” به رای مردم گذاشته شود، شانس بالایی برای کسب نظر اکثریت دارند، دایم بر این نکته تاکید میکنند که شکل حکومت اهمیت ندارد؛ و باید به رای مردم گذاشته شود! اما چه کسی گفته است، شکل مهم نیست؟
دنیادیدهها از آنجا که میدانند آوردن مثالهایی همانند نروژ، بلژیک، دانمارک و انگلستان خندهدار و مضحک است، میگویند: «به همین پادشاهیها ی عرب در منطقه نگاه کنید. من اردن را هزار مرتبه برتر و سرتر از جمهوری اسلامی میدانم!» (۳) با این ادعاها که از جهاتی دیگر خندهدار است، چه باید کرد؟ چه درصدی از ایرانیان رویا ی اردن شدن ایران را در کله ی خود پختهاند؟ و گیرم پختهاند، اگر فرصت آن را داریم که فراتر برویم، چرا باید به اردن نگاه کنیم؟ چرا نباید به بنگلادش، اندونزی، ترکیه و تونس خیره شویم؟ چه اطمینانی هست که در بازگشت به گذشته ایران به اردن میرسد؟ اگر نرسید، چه؟
در بیولوژی در نسبت شکل (آناتومی) و کارکرد (فیزیولوژی) بسیار گفتوگو شده است. و پاسخ آشنا آن است که شکل و کارکرد در هم تنیده شدهاند و آنها را نمیتوان و نباید از هم جدا کرد. به زبان دیگر شکل کارکرد را رقم میزند؛ و هر کارکردی به شکل ویژهای مربوط میشود.
اما پرسش مهمتر که باید پرسیده شود و نمیشود آن است که اگر پس از مشروطه و ۵۰ سال سلطنت پهلویها، توسعه ی سیاسی ناممکن ماند و از دل آن تباهی و سیاهی جمهوری اسلامی برآمد، چرا باید این نکبت را تکرار کرد؟ و امیدی دیگری داشت؟ چهگونه میتوان ادعا کرد با داشتن یک شخصیت و خانواده ی سلطنتی و ممتاز در کله ی هرم اجتماعی کشور، احتمال برساختن دمکراسی چندان تغییر نخواهد کرد؟ اگر هنوز دوران محمدرضا پهلوی بود و او برای “بلژیک شدن” ایران و آزادیها ی سیاسی و توزیع قدرت اهتمام و همتی نشان میداد، البته که باید از او پشتیبانی میشد! اما حالا ۵۰ سال گذشته است، سلطنت نابود شده است، و بخش بسیاری از مردم مخالف خانواده ی پهلوی و بازگشت سلطنت هستند؛ در این معرکه اگر به راستی هدف برساختن دمکراسی است، فرنود و دلیلی که به بادکردن مردهها ی متحرک میرسد، چیست؟
گیریم این مضحکه پیش برود، با مخالفان و ایستادهگان چه باید کرد؟
در ادبیات سلطنتطلبها چند پاسخ دیده میشود. یکم. ایران و مردمان آن توسعهنایافتهاند و حکومت پادشاهی با این فرهنگ و سنت هماهنگتر است. (۴)
دوم. برای اتحاد میان اپوزسیون از سرمایه ی سلطنت و رضا پهلوی در میان پارهای از مخالفان رژیم باید بهره برد و به فرایند برانداختن جمهوری اسلامی سرعت بخشید.
سوم. ایرانیان نیاز به رهبر دارند، و در شرایط موجود فردی مناسبتر از رضا پهلوی در میان مخالفان یافت نشده است.
چهارم. در میان مخالفان جمهوری اسلامی رضا پهلوی در میان مردم هم محبوبیت فراوان دارد و هم هوادار بسیار.
پنجم. بگذارید این جمهوری وحشت و نکبت تمام شود، هر کس بیاید از این حکومت غارتگر و واپسگرا بهتر خواهد بود.
بیایید خیال کنیم همه ی این استدلالها ی ناتمام درست و راست هستند و از روی درستی و راستی پیش گذاشته شده اند؛ از این دلایل و استدلالها چهگونه میتوان به سلطنت رسید؟ چرا نباید از همه ی این سرمایهها بهره گرفت و یک جمهوری دمکراتیک تمامعیار ساخت؟ چرا رضا پهلوی آشکارا پایان سلطنت را اعلام نمیکند؟ که هم نقطه ی پایانی بر دو دستهگی میان مخالفان جمهوری اسلامی بگذارد و هم همه ی تردیدها را در مورد فرایند پخش و توزیع قدرت و داوری (حق خطا کردن) در آینده از میان بردارد؟ چرا رضا پهلوی نمیخواهد و برنمیگزیند که از کلیه ی اشکال نابرابری (از جمله نابرابری میان خانوادهها) در ایران یکبار برای همیشه بگذرد؟ و ایران را برای همه ی ایرانیان بخواهد و ملی کند؟
پاسخ آشکار است. زیرا هم رضا پهلوی و هم سلطنتطلبها خوب میدانند دعوا سر چیست! آنها برای برداشتن عبا ی ملا و کلاه ملت خیز برداشتهاند. (۵)
نقد و گذار از ولایتفقیه در ایران به گذار از سلطنت (و حتا سنت) هم گره خورده است؛ آنان که در گذار از ولایتفقیه چشم به سلطنت دوختهاند؛ یا ولایتفقیه را نمیشناسند، یا سلطنت را و یا هر دو را. ولایتفقیه و سلطنت دو روی یک سکه در جهان سنت اند؛ استبداد همیشه برآمد رویاهایی است که به جهانسپری شده و رومانتیک میرسد.
استبداد نام دیگر جاماندهگی در تاریخ و واماندهگی در خیال جهانی انسانیتر است. سلطنت دمکراتیک در ایران، همانند «حکومت دمکراتیک دینی» یک بدپنداری خام است که از مدنیت ناتمام (۶) میآید.
اکبر کرمی
پانویسها
۱) در تاریخ برآمدن رضاشاه، و روحالله خمینی هم چهرهها ی وامانده و قامتها ی دوتاشده بسیار اند؛ کسانی که یکسروکله از رضاشاه و ولیفقیه بالاتر بودند، اما واماندهگی و سیاستناشناسی چنان آنها را خمیده و کوتاه کرد، که به پیشکاری آنها راضی شدند. فرهنگ انتظار و واماندهگی است که حتا خردمندان را به خدمت خودکامهگان میکشاند.
۲) این انگاره و آسیبشناسی آن را در سرنام «پروبالی در عرصه ی سیمرغ» که نقد و نگاهی است به مقدمه ی رساله ی حقوق حسینعلی منتظری کاویدهام. کرمی، اکبر، پروبالی در عرصه ی سیمرغ، تارنما ی اخبار روز، ۳ مهر ۱۳۷۸ ۳) علیرضا نوریزاده در گفتوگویی با علی جوانمردی این ادعا را پیش گذاشته است.
۳) علیرضا نوریزاده در گفتوگویی با علی جوانمردی این ادعا را پیش گذاشته است.
۴) رضا پهلوی در سخنرانی اخیر خود در کنفرانس «محافظهکاری ملیگرا» آشکارا همین ادا و داو را تکرار میکند. او میگوید: «آمریکاییها بیتجربهکی و سادهای کردند که گزینه ی سلطنت مشروطه را در گذار از طالبان از روی میز برداشتند!»
۵) اصلاحطلبان روزنهگشا هم همین منطق را پیشمیگذارند؛ و پیشمیبرند. آنها هم سیاست، دمکراسی و اصلاحطلبی را بهگونهای ورمالیدهاند، که از آن امتیاز و ممتازیت ویژهای برای خود بتراشند. آنها هم اگر فاصله ی بیشتری از قدرت چیره داشتند، استدلالها ی دیگری پیش میگذاشتند.
۶) انگاره ی «مدنیت ناتمام» را «خوزه ارتگا یی گازت» جامعهشناس اسپانیولی نخستین بار در باره ی اسپانیا پیش گذاشته است. وی مدنیت ناتمام را فرنود و دلیل شکافی میدانست که در دوران فرانکو میان اسپانیا و غرب دیده میشد. «اگر اسپانیایی نتوانستند همانند کشورها ی دیگر اروپایی به دمکراسی برسند، از آن رو بود که گرفتار مدنیت ناتمام بودند؛ و نمیتوانستند از اجتماع به جامعه گذار کنند.» به باور او «دولت بزرگ» آسیب بنیادین است. رد پا ی دولت بزرگ را در آسیبشناسی انقلاب مشروطه هم میتوان دید. رویاپردازان مشروطهخواه در دریافت بنیادها ی مشروطه و حکومت قانون درماندند و برآمد آن در کنار یک چکمهپوش ایستادند و در رویایی «دولت قانونی» «دولت بزرگ» را جایگزین دولت کوچک (ممالک محروسه) کردند. این انگاره را به زودی در سرنام «افسانه ی خاندان ایرانساز» اوراق خواهم کرد.
از: گویا