در گفتوگو با احمد پرومندی سیاستمدار برجستهی جمهوریخواه پرسیدهام: «روشنفکری» چیست؟ روشنفکران چه کسانی هستند؟ و چرا روشنفکرستیزی چنین دژخیمانه در ایران قربانی میگیرد؟
بنیادها روشنفکر ستیزی در ایران چیست؟ و به کجا میرسد؟ و چرا روشنفکرانی همانند غلامحسین ساعدی حتا امروز، دههها پس از مرگ غریبانهاش در مهاجرت، هنوز باره ی نفرت کور و خشونت عریان جریانها ی راست وحشی است؟ و اگر برای کسی در بلندا ی ساعدی امروز در قبرستان پرلاشز و خاک سرد پاریس جایی نمیماند، فردا در ایران به قول فروغ فرخزاد و «در آستانه ی فصلی سرد»، چهگونه میتوان «سفره انداخت» «نان را قسمت کرد»؟ … «باغملی را قسمت کرد»؟ و قدرت و داوری و حق خطاکردن را قسمت کرد؟ چرا چهرههای برجستهی سلطنت، فرح دیبا، و رضا پهلوی در برابر این سطح کممانند از پلشتی و درشتی سکوت کردهاند؟ و در پیشبرد آمیزش اجتماعی صلحآمیز گامی پیشنمیگذارند؟ به نمونههایی همانند نروژ و انگلستان یا دانمارک که برای جاانداختن بدپنداری سلطنت نشان میدهند، نکاه نکنید؛ برای شناخت و نشاخت این جریان واپسگرا به برخورد آنها با مخالفان خود نگاه کنید؛ آنها حتا به مردهگان هم رحم و مهربانی نشان نمیدهند!
نقد غلامحسین ساعدی و حتا ایستادهگی در برابر او و باورها و داوریها ی سیاسی و اجتماعی او نه تنها طبیعی که حق دیگران است؛ با این همه، حتا اگر با همه ی باورها و داوریها ی او ناهمسو و ناهمآهنگ باشیم، جایی برای بدخیمی و پلشتی در برابر این قامت افراشته در تاریخ ایران نمیماند؛ قامتی که در برابر قربانیان ستم و ستمدیدهگان مهربان و خمیده بود و در برابر ستمگران ایستاده و استوار. غلامحسین ساعدی نمونه ی برجستهای از روشنفکری در ایران بود؛ کسی که ستم را در ریختها ی گوناگون آن میشناخت و از آن دوری میجست و در برابر ستمگران کمر دوتا نمیکرد. غلامحسین ساعدی مرد و روشنفکر زمانه ی خود بود؛ در راه باور و داوری خود پی زندان را به تن مالید؛ و برای جاودانه شدن هزینه ی بسیار پرداخت. نیمنگاهی به کارهای او در پهنه ی فرهنگ و سیاست و ستایشها ی فراوانی که از او شدهاست، هیچ تردیدی در جایگاه روشنفکری او نمیگذارد. آنچه میماند راهی است که او و آن نسل پردرد و پرامید گشود و ما باید به انصاف نقد و ادامه دهیم. راست وحشی که امروز روشنفکرستیزی میکند و در برابر روشنفکرانی همانند ساعدی درشتی، بهطور چیره جریانی است که دیروز سیاهیلشگر اسلامگراها (اسلامیزم) بود و امروز سیاهیلشگر پهلویگراها (پهلویزم)؛ آنها دست بالا یا سلطنتطلبهایی بودند و هستند که پیش از محمدرضاشاه از ایران گریختند (و بخشی از فاجعهای بودند که به برآمد جمهوری اسلامی رسید) و یا کسانی بودند و هستند که سابقه ی همکاری با ملاها را دارند! و اسم و رسم از آنجا آوردهاند. کسانی که دیروز از سیاهیلشگر حزباللهی ترسخورده بود و امروز از سیاهیلشگر شاهاللهی! این گروه بیبته و گرفتار هول حلیم است، که روشنفکرستیزی میکند؛ پلشتی و زشتی به پهنه ی سیاست میآورد؛ صلح، صفا و هنر سازش را از گفتمانها ی سیاسی میبرد، و میرباید. این بندبازان پهنه ی سیاست امروز به روشنفکرانی خرده میگیرند که مرغ عروسی و عزا هستند و بودند! و قطبنما ی آنها همیشه در برابر ستم جاشناسی و سونمایی میکند. شاشیدن در آرامگاه ساعدی یک نشانه است؛ شاهنشانی که میخواد بگویید؛ زندان برای دگراندیشان بس نیست؛ و نبود! دگراندیشان را باید نابود کرد.
آنها میگویند: ساعدی روشنفکر نبود! یا روشنفکر خوب و درخوری نبود! گیریم حق با آنهاست! اما هنوز یک نکته آشکار هست که از تباهی و سیاهی چیره بر این جریان بدخیم و بدپندار پرده برمیدارد؛ هر شهروندی حق و حقوقی دارد؛ حتا اگر شهروند خوب و روشنفکر درخوری نباشد؛ و نباید فراموشید که کشورهایی همانند نروژ، انگلستان و دانمارک با رعایت حقوق مخالفان است که به اینجا رسیدهاند. یعنی در ایران روشنفکرستیزی و سلطنتطلبی دو روی یک سکه اند؛ یعنی هر دو برآمد یک آسیب اند؛ و به یکجا میرسند؛ توسعهنایافتهگی. تنها جانها و جهانها ی توسعهنایافته و وامانده هستند که نورآباد خود را در نبود دیگری، گوناگونی و رنگارنگی جستوجو میکنند. روشنفکرستیزی پیشنشان زورآبادی است که سلطنتطلبها سر برساختن آن را در ایران آینده دارند. نه اینکه سلطنتطلبها همه «شاشور»(در گویش گیلکی بهمعنای شاشو) باشند؛ اما شوربختانه انگار این شاشورها هستند که در جریان سلطنتطلب دستبالا را دارند و دیریازود شاهشاشورها را بالاخواهند کشید.
از: ایران امروز