رادیو فردا
روحانگیز سلطانینژاد، همسر حمید حاجیزاده و مادر کارون حاجیزاده، سال گذشته برای نخستینبار پس از ۲۲ سال سکوتش را شکست و در مصاحبه با رادیو فردا از جزئیات قتل همسر و پسرش گفت؛ از خانهای که قتلگاه خانوادهاش شد و جزئیاتی از قتل کارون ۹ساله که ممکن است خواندن آن در حد تحمل هر خوانندهای نباشد.
حمید حاجیزاده، شاعر و نویسنده، نیمهشب ۳۱ شهریور ۱۳۷۷ در کنار پسرش با ضربات چاقو در خانهاش در کرمان به قتل رسید. نصیب پدر از تیزی چاقوها ۲۷ ضربه بود و نصیب پسر ۱۰ ضربه. وزارت اطلاعات مسئولیت قتل آنها را که در پروژهٔ قتلهای زنجیرهای انجام شد بهصورت رسمی نپذیرفت، همچنانکه قتل دهها دگراندیش و نویسنده و مترجم دیگر را برعهده نگرفت که در آن دوره به قتل رسیدند.
این مصاحبه که اولین بار ۱۹ آذر ماه ۱۳۹۹ در رادیو فردا منتشر شده بود، بهمناسبت سالگرد کشته شدن حمید و کارون حاجیزاده بازنشر میشود.
اروند و ارس حاجیزاده، فرزندان حمید حاجیزاده نیز که اولین کسانی بودند که به صحنهٔ قتل پدر و برادرشان رسیده بودند، پس از ۲۲ سال سکوت، سال گذشته در مصاحبه با رادیو فردا برای اولین بار از جزئیات شبی گفتند که زندگیشان را برای همیشه دگرگون کرد.
حالا مادر آنها در حالی که به شدت متأثر است و گریه میکند، جزئیات تکاندهندهتری از واقعه میگوید و نیز از شایعات پس از قتل و از مردمی که او را مقصر قتل همسر و فرزندش میدانستند تا جایی که خودش نیز دچار فروپاشی میشود: «به مادرم میگفتم تو چرا مرا به دنیا آوردی تا من کارون را به دنیا بیاورم؟ خودم را مجرم حساب میکردم که چرا من کارون را به دنیا آوردم؟ چی از دنیا دیده بود که اینجوری از دنیا برود؟ از همه انسانها میترسیدم، میگفتم همه انسانها میتوانند قاتل باشند.»
برگردیم به همان روزی که شما و کارون از بافت برگشتید کرمان. اروند و ارس خانه نبودند، ولی آقای حاجیزاده خانه بودند. آن روز دقیقاً چه اتفاقی افتاد؟
کارون ده روز بافت بود، خانه مادرم، و چون باید یکم مهر مدرسه میرفت، رفتم او را بیاورم. وقتی رسیدیم، تقریباً غروب بود. آقای حاجیزاده تنها بود و گفت اروند و ارس برای عقدکنان بچه برادرش به رفسنجان رفتهاند. برادر من فوت شده بود و به احترام برادر من، آقای حاجیزاده نرفته بود. پسرعمو و دخترعموی آقای حاجیزاده آمدند و تا ده و نیم شب پیش ما بودند. وقتی رفتند، کارون نگذاشت بچه آنها برود و بچه پیش ما ماند و با کارون بازی میکرد.
من خسته بودم، رفتم اتاق روبهرو که سه متر با اتاق آقای حاجیزاده فاصله داشت، خوابیدم. آقای حاجیزاده عادت داشت تا بچهها برگردند، نمیخوابید و تا ساعت سه، سهونیم هم مطالعه میکرد. به این دلیل من رفتم اتاق دیگر خوابیدم. من خوابم برد و بچه فامیل را هم که سن و سال کارون بود، پدرش آمده و برده بود. اروند و ارس ساعت دو و نیم برگشته بودند. در میزنند، کسی باز نمیکند. اروند میگوید از بالای در رفتم و در را باز کردم. رفته بودند اتاق پدرشان و دیده بودند که چراغ خاموش است و کنتور را بالا زده بودند. اصلاً در خانه ما برق نبود. از تیر برق بیرون کمی نور میافتاد.
ارس فکر میکند من هم مردهام، کشتهاند. رختخواب را کنار میزند و حالا با چه شکلی، با پا زد، با دست زد، مرا بیدار کرد. وقتی مرا بیدار کرد، گفت بابا مرده. من با ذهنیتی که از مرگ برادرم داشتم، وارد اتاق شدم دیدم سر آقای حاجیزاده طرف پنجره بود و پاهایش طرفِ در بود که من داخل رفتم. پایش را گرفتم. گرم بود. گفتم ارس، بابات سکته کرده. فکر کردم سکته کرده افتاده سرش خورده به پنجره، چون سرش طرف پنجره بود. فکر کردم خون روی صورتش برای همین است. ارس گفت کارون را هم کشتند.
یک لحظه نگاه کردم دیدم وحشتناک کارون را کشته بودند. دهانش پر از مو بود و خون. چشمانش باز بود. دستانش هم پر از مو بود، پر از خون بود. دیگر نتوانستم بایستم. آمدم بیرون و فقط جیغ میزدم و کارون را صدا میزدم. نتوانستم تحمل کنم که دوباره برگردم توی اتاق. کفش کارون را دم در دیدم. کفش کارون را بو میکردم. خودش در فاصله کوتاهی با من بود، ولی من کفشش را بو میکردم.
همسایهها آمدند. آگاهی و پلیس و پزشکی قانونی آمدند. خانه پر بود. در این فاصله من که نمیشناختم کی هستند. هول شده بودم، دیوانه شده بودم. گیج بودم و نمیدانم چرا گیج بودم. همینطور خوابآلود بودم و میخواستم بیفتم. تا دو سه روز در همین حالت بودم.