سخنرانی در مراسم بیست و سومین سالگرد ترور دکتر شاپور بختیار
دوستان نهضت مقاومت ملی ایران!
سپاسگزارم برای فرصتی که به من دادید تا در بیست و سومین سالگرد بیادداشت ترور دکتر شاپور بختیار سخن بگویم. بدین فرصت نیاز داشتم برای پس دادن وامی که نسبت به وی بر دوش من بود و هست. باشد تا دست کم بخشی از این وام را باز پس دهم.
این وام از آن رو بر دوش من است که در آستانه انقلاب، بدون شناخت و از سر ایدئولوژی تند انقلابی و چپ زده با دکتر شاپور بختیار و دولت سی و هفت روزه او دشمنی ورزیدم. شوربختانه اما، این تنها من، جوان بی تجربه پرشور انقلابی نبودم که اشتباه کردم. بیشتر ایرانیان آن روزگار، از پیر و جوان، کوشنده و گوشه گیر، ملی و مذهبی، گرگ باران خورده و تازه از راه رسیده و دیگر اشتباه کردند و میان بختیار ایران دوست آزادی خواه و خمینیِ بی هیچ احساسی از بازیافتن وطن و بنیانگذار امارت ولایی، دومی را برگزیدند.
این اشتباه شعاری ناراست تر و بلکه سرتاپا نادادگرانه هم به همراه داشت: بختیار، نوکر بی اختیار!
نوکرِ کی؟ بی اختیار از چی؟
شرکت در همین نادادگری و نابخردی است که من را وامدار اخلاقی دکتر بختیار کرد. باشد تا با گفتن آن چه کردم و نمی بایستی کرد و باز گفتن آن چه که نمی دانستم و می بایستی دانست، بخشی از این وام را باز پس دهم.
البته قصد و آهنگ من اسطوره سازی نیست. چه اسطوره سازی از او و مصدق و بلکه هر شیرزن و بزرگ مردی را ناپسند و بلکه نادرست می دانم. مگر نه آن که از سرزمین آزادگان ام؟ از آن گذشته، کارنامه شاپور بختیار را هم بی کم و کاست نمی دانم. اما هرچه هست آن را رهگشا و دیرپا می دانم.
اما چرا؟ چرا کارنامه زندگی شاپور بختیار رهگشا و دیرپاست؟
برای پاسخ به کارنامه زندگی او بازگردیم. راستی بختیار چند سال زندگی کرد؟
پرسش بی موردی است؟ کیست که نداند شاپور بختیار ۷۷ سال در میان ما بود. در ۴ تیر ۱۲۹۳ در شهرکرد زاده شد و در ۱۵ مرداد ۱۳۷۰، همچنین روزی، به همراه منشی اش، سروش کتیبه، توسط تروریست های جمهوری اسلامی، فریدون بویر احمدی، محمد آزادی و علی وکیلیراد، ترور شد. این نام ها را هرگز فراموش نکنید.
اما ۷۷ سال درازنای روزگار و عمر او بود. روزگارِعمر یک چیز است و زندگی چیز دیگر. برای شرح تفاوت میان این دو، به سراغ تئوری لحظه های برویم.
پرسش بنیادین تئوری لحظه های چنین است: چند سال زندگی می کنیم؟ خواهید گفت در جهان پیشرفته کمابیش ۸۰ سال و در ایران ما کمی بیشتر از ۷۰.
اما این ها هم همه روزگار عمر هستند. زندگی جانمایه روزگار عمر است که آن هم چند ماهی، چند هفته ای، بلکه چند روزی بیش نیست. آن چه زندگی آدمی را می سازد، چند لحظه کوتاه تعیین کننده است. پس از آن، روزگار عمر می آید و می رود و اما وابسته همان لحظه هاست. زمانی که آدمی تصمیم می گیرد این کند یا آن، با این ازدواج کند یا با او، به مدرسه رود یا بر سر کار، پی این درس برود یا آن، بماند یا برود، لحظه ی کوتاهی بیش نیست، اما تعیین کننده تمامی درازنای روزگار اوست.
آن روز و لحظه ای که شاپور بختیار زندگی کرد کی بود؟ به باور من، روزی که نخست وزیری را پذیرفت. به یاد دارید؟ با آن روزگار بازگردیم.
درپی درگیریها و آتشسوزی ها و استعفای جعفر شریف امامی، ارتشبد غلامرضا ازهاری رییس ستاد ارتش، در روز دوشنبه ۱۵ آبان ۱۳۵۷ کابینه نظامی تشکیل داد و نخست وزیر شد.
در دوران همو بود که آخرین شاه ایران «صدای انقلاب» را شنید. اما در آشتی را نگشود و فرصتی دیگر از دست رفت. دولت نظامی روزنامههای کیهان، اطلاعات و آیندگان را به تصرف درآورد. همه آموزشگاه های ابتدایی، متوسطه و عالی را به مدت یک هفته بست. شماری از نویسندگان و قلم بدستان را دستگیر کرد و حتی دفتر رادیو تلویزیون ملی ایران را هم در اختیارگرفت.
حکومت نظامی آزادی را پاس نداشت و اما به خیال آن که دشمن هر روز مغرورتر را آرام کند، بلندپایگان دستگاه را به بند کشید. چنانچه ارتشبد نعمت نصیری (سازمان امنیت و گارد سلطنتی)، دکتر منوچهر آزمون (وزیر مشاور، وزیر کار و استاندار فارس)، دکتر عبدالعظیم ولیان (نایبالتولیه آستان قدس رضوی و وزیر امور روستاها)، دکتر داریوش همایون (وزیر اطلاعات و جهانگردی و مدیر روزنامه آیندگان)، سپهبد جعفرقلی صدری (رییس شهربانی)، دکتر غلامرضا نیکپی (سناتور و شهردار تهران و وزیر مشاور و آبادانی و مسکن)، دکتر منوچهر تسلیمی (وزیر ازرگانی)، دکتر ایرج وحیدی (وزیر کشاورزی)، رضا صدقیانی (وزیر تعاون و امور روستاها و استاندار لرستان مرکزی و خوزستان)، جمشید بزرگمهر (رییس کلوپ شاهنشاهی)، رضا شیخ بهایی (معاون شهرداری تهران)، حسن رسولی (دبیر المپیک) و حسین فولادی (سرمایهدار) ا بازداشت و روانه زندان شدند. روز و روزهای بعد، بلندپایگان دیگری هم چون امیرعباس هویدا (وزیر دربار و نخستوزیر)، غلامحسین جهانشاهی (وزیر بازرگانی) و منوچهر پیروز (استاندار فارس) هم به شمار زندانیان پیوستند.
همه این ها شد، اما دشمن مغرور آرام نشد و دستگاه به بند افتاد. راهپیماییها همچون تظاهرات روزهای تاسوعا و عاشورای نظم نظام را به هم ریخت و در پادگان لویزان به فرماندهان نظامی تیراندازی شد. دولت نظامی دیگر توان اداره کشور را نداشت. اواخر آذرماه ژنرال ازهاری سکته قلبی کرد و در بیمارستان بستری شد. محمدرضا شاه پس از چند روز، در ۱۱ دی ماه ۱۳۵۷، استعفای او را پذیرفت و این بار برای نخست وزیری شد به سراغ ملی ها رفت: غلامحسین صدیقی، کریم سنجابی و شاپور بختیار.
دکتر صدیقی گفته بود که برای نجات وطن، جان و دو پاره استخوان ناچیزش را فدا خواهد کرد. وی اما شرایطی داشت: یکم آن که شاه برای کنترل ارتش در ایران بماند. دو دیگر، شورای سلطنت تشکیل شود و به امور سلطنت بپردازد. سوم این که دارایی های خانواده ی سلطنتی به دولت بازگردانده شود و بلندپایگان سرکوب گر ارتش محاکمه شوند. شاه نپذیرفت.
دیگر گزینه ملی شاه، دکتر کریم سنجابی بود که در سر راه خود برای شرکت در نشست سوسیالیستها در کانادا به دیدار آیتالله خمینی در پاریس رفته بود. در پی آن، وی در چهاردهم آبان ماه ۱۳۵۷ بیانیهای ۳ مادهای انتشار داده بود که نظام سلطنتی را فاقد پایگاه قانونی و شرعی، جنبش ملی اسلامی ایران را مخالف هر حکومتی در بقای نظام سلطنتی و سرانجام برقراری دموکراسی را با مراجعه به آرای مردم، اما بر اساس موازین اسلام، اعلام کرده بود. بیانیه با عبارت “بسمه تعالی” آغاز می شد.
دکتر سنجابی پس از بازگشت به ایران و شرکت در راهپیمایی های میلیونی عاشورا و تاسوعا به دیدار شاه رفت و برای قبول نخست وزیری خواهان آن شد که پادشاه از کشور خارج شود و اداره مملکت به شورای عالی دولتی بسپارد که مورد قبول و همراهی مقامات روحانی و رجال ملی و عامه مردم باشد. این پیشنهاد هم بی نتیجه ماند.
ماند دکتر شاپور بختیار. بی گمان لحظه بزنگاه زندگی او، لحظه ای که رقم زن روزگارعمر او ـ و بلکه ایران ـ شد، همین لحظه قبول نخست وزیری است. ۹ دی ماه ۱۳۵۷، ۵ روز پس از استعفای ارتشبد ازهاری. بی شک شاپور بختیار ناآگاه از “شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل” در ایران آن روزگار نبود. اما به گفته خود او “دیگر مسئله شاه نبود، حتی مسئله قانون اساسی هم نبود، مسئله ایران بود. ایران این موجودیت برتر و والاتر از همه موجودیت ها …”
این که او با چه شرط هایی (آزادی مطبوعات، انحلال ساواک و تبعید ۱۴ تن از نظامیان سرسخت، آزادی زندانیان سیاسی، انتقال بنیاد پهلوی به دولت، حذف کمسیون شاهنشاهی، خروج شاه از کشور و تعهد به سلطنت و نه حکومت، انتخاب وزیرها با نخست وزیر) قبول نخست وزیری کرد و زمانی که نخست وزیر شد چه کرد (خروج شاه، لغو حکومت نظامی، آزادی زندانیان سیاسی، انحلال ساواک) منظور سخن من در این جا نیست و ای بسا که از حوصله شما هم خارج باشد.
نکته این جاست: بختیار در آن لحظه ای که برای نجات ایران خطر جُست، زیست و دیگر هرگز نمُرد.
اگر در روزگار جوانی و و شور و آشوب انقلاب، با شعار “بختیار، نوکر بی اختیار!” با آخرین نخست وزیر آزادی خواه ایران ستیز کردم، امروز، در روزگارِ جوانی از دست شده و کشور از پا نشسته، جای آن دارد که با شعاری دیگر پاس او دارم: بختیار سنگرت نگه دار!
از: گویا