اشکان سلیمانی؛ دو بار اعدام مصنوعی برای نجات بازداشتی‌ها از آمبولانس سرکوبگران

پنجشنبه, 26ام تیر, 1404
اندازه قلم متن

ایران وایر

«اشکان سلیمانی»، ترانه‌سرا، خواننده و آهنگساز را در آلمان ملاقات کردم. پیش‌از این، خبرهای حبس، شکنجه و اعدام مصنوعی او را خوانده بودم. جوانی که در اعتراضات سراسری سال ۱۴۰۱ ادمینی صفحه «جوانان محلات گیلان» را برعهده داشت و تاوان سنگینی برای فعالیت‌های خود پرداخت. اشکان را شاید با ترانه «رفیق فاب» بشناسید که در اسفند۱۴۰۳ پر بازدید شد؛ اما شاید از سرنوشت او و آنچه بر این ترانه‌سرا گذشت، بی‌خبر باشید. شاید ندانید که او برای نجات بازداشتی‌های اعتراضات از آمبولانسی که در خدمت سرکوبگران بود، با دوربین‌های شهری شناسایی، بازداشت و شکنجه شد. سه سال بعد از جنبش «زن، زندگی، آزادی» که گسترده‌ترین اعتراضات مردمی علیه جمهوری اسلامی پس از انقلاب بود، اشکان مقابل دوربین «ایران‌وایر»‌ به روایت خشونت‌هایی نشست که از سر گذرانده بود. او یکی از شاهدان و شاکیان هیات حقیقت‌یاب سازمان ملل متحد است که جمهوری اسلامی را به «جنایت علیه بشریت» در سرکوب مردم متهم کرده‌‌اند. 

 

وقتی از ایران خارج شد، از طریق شبکه‌های اجتماعی پیام داد که می‌خواهد حقیقتی که شاهد آن بوده و به دوش کشیده را روایت کند. چندین ماه گذشت تا یکدیگر را در یکی از شهرهای آلمان ملاقات کردیم. چندین ساعت مسیر از محل زندگی‌اش تا مکان فیلمبرداری راه بود. شب را نخوابیده بود که بتواند صبح زود حرکت کند. خودش را رساند. کمی در شهر قدم زدیم و اشکان مقابل دوربین نشست. یکی از جمله‌هایی که مدام تکرار می‌کرد این بود: «می‌زدند. برای‌شان مهم نبود. هرجور و هرجا که می‌توانستند می‌زدند. می‌گفتند ما خدای اینجا هستیم و از دست هیچ‌کس کاری برای تو برنمی‌آید.» 

وقتی در ۲۵شهریور۱۴۰۱ «مهسا (ژینا) امینی» کشته شد، اشکان سلیمانی هم دست‌به‌کار شد و صفحه «جوانان محلات گیلان» را راه‌اندازی کرد. صفحه‌های «جوانان محلات» شهرها و استان‌های دیگر هم به‌راه افتاده بود و یکی از راه‌های انتشار اخبار و فراخوان‌های دعوت به اعتراضات، همین صفحه‌ها بود. اشکان و هم‌تیمی‌های او، مناطق شهر را رصد و فراخوان‌ها را منتشر می‌کردند. ادمینی این صفحه اما تنها اتهام اشکان نبود. دوربین‌های شهری که به گفته او مارک «بوش»‌ و ساخت آلمان است، باعث شناسایی اشکان شد. او را بازداشت کردند، کتک زدند، به بدن‌ او آسیب‌های جدی رساندند، اسلحه بر سرش گذاشتند و روی چهارپایه بردند و طناب به گردن‌ او انداختند. 

آنچه بیش از هر اتهامی جان اشکان را به‌خطر انداخته بود، ویدیویی از او کنار آمبولانسی بود که به جای کمک به آسیب‌دیده‌ها، بازداشتگاهی غیررسمی برای سرکوبگران شده بود تا معترضان بازداشتی را به بازداشتگاه‌های رسمی برسانند. 

آمبولانس در خدمت سرکوبگران؛ اتهام حمل سلاح 

جنبش ژینا، گسترده‌ترین حرکت اعتراضی پس از انقلاب ۱۳۵۷ در ایران است. مردم در شهرهای مختلف یکی پس از دیگری به پا می‌خواستند. در شمال ایران، رشت به یکی از مهم‌ترین کانون‌های اعتراضی جنبش ژینا تبدیل شده بود. در جریان این جنبش، آمبولانس‌ها در خدمت سرکوبگران قرار گرفته بودند تا هم بازداشتگاه غیررسمی معترض بازداشتی شود و هم وسیله‌ای برای جابه‌جایی آن‌ها به بازداشتگاه‌های رسمی. 

به گفته اشکان، ۲۹شهریور اوج اعتراضات رشت بود. معترضان در منطقه «معلم» رشت تجمع کرده بودند: «به آمبولانس شک کردیم. چهار پنج نیروی امنیتی در آن بودند. دختر خانمی را می‌خواستند در پوشش آمبولانس با خود ببرند. بچه‌ها خبر دادند و جلوی آمبولانس را گرفتیم.» 

ویدیو آن لحظه موجود است. اشکان هم ویدیو را روی گوشی تلفن آورد و نشان‌مان داد. هوا تاریک شده بود. همهمه مردم فضا را گرفته بود. آن‌ها دورتادور آمبولانس جمع شده بودند و خودرو را تکان می‌دادند. آمبولانس نمی‌توانست حرکت کند. زن بازداشتی نجات پیدا کرد و خارج شد. معترضان چند نیروی سرکوبگر را خلع سلاح کردند: «ما خلع سلاح‌شان کردیم. همین باعث شد که اتهام حمل سلاح و نگهداری از آن را به من وارد کنند. در پوشش آمبولانس بچه‌های مردم را بازداشت می‌کردند و به اطلاعات می‌بردند.» 

شاید در آن لحظه‌ها اشکان خیال هم نمی‌کرد که شناسایی شود و این‌ بار خودش سر از بازداشتگاه و انفرادی اطلاعات درآورد. 

در اعتراضات سراسری ۱۴۰۱، یکی از ابزارهای شناسایی معترضان، دوربین‌های مداربسته شهری بود. دوربین‌هایی که باید بزهکاران را شناسایی می‌کردند، به ابزاری علیه جامعه تبدیل شدند. اشکان سلیمانی توسط یکی از همین دوربین‌ها شناسایی شد. یک روز ده‌ها مامور امنیتی با خشونتی‌ بی‌رحمانه به محل زندگی او هجوم بردند و با ضرب‌وشتم شدید اشکان، او را مقابل بی‌قراری‌های مادربزرگش بازداشت کردند.

«ساعت یک‌ و نیم بعدازظهر بود. تازه به خانه رسیده بودم. نیم ساعت بعد وارد خانه شدند و من را پهن زمین کردند. اسلحه را روی سرم قرار دادند. من با مادربزرگم زندگی می‌کردم. بیهوش شد. به او هم رحم نکردند. به هیچ‌کس رحم نمی‌کنند. اصلا [حال مادربزرگم] برای‌ آن‌ها مهم نبود. بیهوش رهایش کرده بودند. همه وسایل خانه را به هم زدند. با اسلحه تهدید کردند که اگر تکان بخوری، می‌زنیم.»‌

اشکان سال‌های طولانی است که با مادربزرگ خود زندگی می‌کند. پدر و مادرش در کودکی از هم جدا شده بودند. مادرش را پیش از پدرش از دست داد. سال ۱۳۹۴، یک‌ روز که اشکان در سفر بود، مادرش به زندگی خود پایان داد. اشکان وقتی برگشت و جای خالی مادر را دید، تا مدت‌ها نتوانست به زندگی عادی بازگردد. پدرش هم سال ۱۴۰۲ درگذشت، درست زمانی‌که اشکان در زندان بود. 

حالا نه پدری بود که پیگیر وضعیت او باشد و نه مادری، تنها یک مادربزرگ داشت که پشت‌درهای مراجع قضایی به‌دنبال نوه‌ای می‌گشت که زیر دست‌ و پای ماموران سرکوبگر، طاقت می‌آورد. 

«ما خدای روی زمین هستیم» 

«فقط می‌زدند. چندین نفر با هم می‌آمدند و می‌زدند. از این جمله استفاده می‌کردند که “تو می‌خوای انقلاب کنی؟” و می‌زدند. هرکسی که می‌آمد، می‌زد. اصلا برای‌ آن‌ها مهم نبود که شاید بمیرم. به سر، به پا، به کمرم می‌زدند. می‌گفتند که “ما خدای اینجا هستیم و هر کاری که بخواهیم می‌کنیم.” چشم‌ها و دست‌هایم را بستند و من را داخل ماشین بردند. در طول مسیر می‌زدند و فحش می‌دادند. سرم را پایین می‌آوردند و با باتوم توی سرم می‌زدند. من را به انفرادی اطلاعات بردند.» 

وقتی اشکان را وارد انفرادی کردند، چشم‌هایش بسته بود. از ماشین سرکوبگران تا انفرادی هم با چشم‌های بسته منتقل شد. به در و دیوار می‌خورد. تحقیرش می‌کردند که “مگر کوری؟” و وقتی می‌گفت که نمی‌بیند، سرش را به دیوار می‌کوبیدند و او را کتک می‌زدند. در همین حالت سرش فریاد می‌زدند: «چطور می‌توانستی در خیابان کثافت‌بازی کنی، الان نمی‌توانی؟» 

اشکان با بازگویی آن لحظات می‌گوید: «کاری هم نمی‌شد کرد. زورشان می‌چربید. چیزی به‌ اسم رحم در آن‌ها دیده نمی‌شود.» 

اشکان را برای دو هفته در سلول انفرادی نگه داشتند و تمام مدت بازجویی‌های تحقیرآمیز همراه با خشونت‌های فیزیکی جریان داشت. آسیبی که در حین خشونت‌های فیزیکی بازجویی به چشم‌ او وارد کردند، در تصویر مدارک زندان او کاملا مشخص است. کتک‌ها و خشونت‌های روانی اما برای‌ آن‌ها انگار کافی نبود. به‌زور از اشکان اعتراف اجباری برای کاری که نکرده بود گرفتند.

تاثیر بازجویی‌ها، شکنجه و اعدام مصنوعی همچنان همراه اشکان است. شب‌ها که در اتاق می‌خوابد، سنسور آتش‌سوزی او را به انفرادی و زیر مشت‌ و لگد بازجوها برمی‌گرداند: «زمانی‌ که شکنجه می‌کردند، تعدادشان زیاد بود. مثل توپ فوتبال از این‌ طرف به آن طرف می‌زدند. به جاهایی می‌زدند که زمان شکنجه آسیب‌دیده‌ بود، مثل پاهایم که نمی‌توانستم روی آن بایستم. دقیقا  همان‌جا را می‌زدند. می‌گفتند “روی پات وایسا. مگه نمیخوای انقلاب کنی.” می‌گفتند “مهم نیست بمیری یا زنده بمونی.” مدام تکرار می‌کردند که ما خدای روی زمین هستیم.»‌

دست اشکان زیر شکنجه آسیب دید. هنوز هم خطی به بلندای ساعد روی دست‌ او باقی مانده است. با ضربه‌های باتوم، گوشت دست اشکان را شکافتند. امکاناتی هم که به او نداده بودند. با یک تکه پارچه آلوده سعی می‌کرد زخم را هم بیاورد: «هرچه بیشتر آسیب‌ ببینی، بیشتر خوشحال می‌شوند. می‌خندیدند و توهین می‌کردند. دستم برای چندین روز به همان شکل باقی ماند. می‌خواستند من را به یک کشوری ربط بدهند و اتهام جاسوسی بزنند.» 

کتک‌ها و تحقیرها ادامه داشت تا در نهایت از اشکان اعتراف اجباری گرفتند. چند مامور امنیتی دست‌های او را گرفتند، انگشت‌ او را بر جوهر زدند و بعد گذاشتند زیر برگه اعتراف‌های اجباری: «من زیر شکنجه اتهاماتی را قبول کردم که هیچ ربطی به من نداشت.»‌

اعدام مصنوعی؛ روی چهارپایه و لحظه‌ای برای تمام شدن

شکنجه و آزار اشکان مرز و پایانی نداشت. او را دو بار اعدام مصنوعی کردند. یک‌ بار بر سرش تفنگ قرار دادند و بار دیگر، او را با چشمانی بسته روی چهارپایه‌ای بردند و طناب به گردنش انداختند.

۱۰ روز نخست بازداشت در انفرادی، چشم‌های اشکان بسته بود. یک روز به او گفتند که قرار است اعدام شود: «همان لحظه یکی از مامورها جلو آمد و چشم‌بندم را پایین آورد. چهره‌ او را دیدم. تعجب کردم. همین کار او باعث شد باور کنم که اعدام می‌شوم. کلت را گذاشت پشت‌سرم و گفت: “می‌کشیمت.” شلیک کردند. تیری نبود. می‌ترسیدم.»  

بار دوم اما اعدام مصنوعی با طناب دار بر گردن اشکان همراه بود: «یک آخوندی را آوردند و یک ساعت با من صحبت کرد و گفت: “قراره اعدام شوی. وصیت‌نامه بنویس.” من حتی وصیت‌نامه نوشتم و به حفاظت دادم. یک روزی را برای اجرای حکم تعیین کردند. احساس می‌کنم شکنجه‌ها به‌ مرحله‌ای رسیده بود که می‌خواستند من طبیعی بمیرم. سکته کنم. چون واقعا فشار روحی خیلی بالا بود. بعد از اذان صبح من را در منطقه‌ای روی چهارپایه بردند. چشم‌هایم بسته بود. لحظات آخر چشم‌هایم را باز کردند. طوری عذاب می‌دیدم که دعا می‌کردم سوره‌ای کوتاه نصیبم نشود بلکه بیشتر زنده بمانم. طناب را انداختند گردن من و دو نفر هم دو طرفم بودند. چهارپایه را تکان می‌دادند. می‌گفتند: “دستور بدید.” بعد از چند دقیقه من را پایین آوردند و گفتند که حکم یک روز دیگر اجرا می‌شود.» 

پرسش سختی است از کسی که روی چهارپایه اعدام رفته است و طناب به گردن او انداخته‌اند، بپرسی که در آن لحظه‌ها چه حسی داشت و به چه می‌اندیشید. اشکان در جواب، مکثی کرد و گفت: «نمی‌دانم حس تمام شدن را چطور توضیح بدهم. این‌که همه‌چیز تمام می‌شود. تو دیگر نمی‌توانی عزیزان‌ات، مردم و دنیا را با همه بدی‌هایش ببینی. در آن لحظه زندگی برای من خیلی کوچک شده بود. زندگی برایم فقط آدم‌ها و عزیزانم بودند. دیدن دوباره خیابان. حتی دلم برای سوپرمارکتی محله‌مان تنگ شده بود. دوست داشتم یک بار دیگر او را ببینم.» 

آزادی از زندان؛ بازداشت دوباره توسط اطلاعات سپاه 

پس از بیش از چهار ماه‌ها زندان و شکنجه، اشکان آزاد شد، ولی باز هم به خیابان آمد و به فعالیت‌های خود ادامه داد. برای جلوگیری از شناسایی دوباره، با گریم و لباس‌های مبدل در چندین شهر مختلف استان گیلان پنهانی زندگی می‌کرد، اما دوباره شناسایی و بازداشت شد. این‌ بار نهاد بازداشت‌کننده، اطلاعات سپاه استان بود.

یک‌ روز که در خیابان بود، مامور امنیتی جلوی او را گرفت: «ازم پرسیدند که شما آقای سلیمانی هستید؟ رد کردم. همان لحظه بی‌سیم زدند و شخصی آمد، از جیب‌ خود دستمالی درآورد و صورتم را پاک کرد. فهمیدند که من همان آقای سلیمانی هستم.» 

این‌ بار دیگر می‌دانستند که ادمین «جوانان محلات رشت»، اشکان است. انتشار محتوای این صفحه، اتهام‌های مختلفی از «نشر اکاذیب» تا «توهین به رهبری» و «جابه‌جایی اسلحه» به‌همراه داشت. شکنجه‌ها دوباره شروع شد. هم شکنجه روحی و هم فیزیکی، اما «این‌بار بدنم عادت کرده بود. می‌زدند، ولی نسبت به بار اول کمتر بود.» 

ادامه تهدیدهای امنیتی و کوله‌باری از رنج و شکنجه، دست‌آخر اشکان را راهی تبعید کرد. او راوی و شاهد رنج شد و این‌ بار مقابل هیات حقیقت‌یاب سازمان ملل متحد، شکایت خود را مطرح کرد. تمرکز اشکان بر ابزار سرکوبی بود که توسط کشورهای غربی به جمهوری اسلامی فروخته و علیه مردم به کار گرفته می‌شد. 

اشکان از دوربین‌های ساخت آلمان تا سلاح‌های ساچمه‌ای و پینت‌بال‌های ساخت آمریکا و غرب به هیات حقیقت‌یاب هم گفته بود، اما احساس می‌کرد که با طرح این مساله هم جوابی را که توقع داشته، نگرفته است. 

مقابل دوربین ویدیو دیگری را پخش می‌کند و دوربین‌هایی را نشان می‌دهد که بالای بیلبوردهای تبلیغاتی نصب شده بود. همان‌ دوربین‌هایی که اشکان با آن‌ها شناسایی شد. کاتالوگی از سلاح‌های ساچمه‌ای به او می‌دهم تا سلاح‌هایی را که با چشم دیده است، مشخص کند. ورق می‌زند و روی دو سلاح مکث می‌کند: «بیشتر دو لول بودند.»

اشکان بیشتر سلاح‌های دولول را در دست سرکوبگران موتورسوار دیده بود. هرچند بعد از انتقال به بند عمومی، اشکان با یک سرکوبگر هم هم‌بند شده بود. مردی به‌نام «طهمورث سمیعی»، معاون کمیته امداد رشت که در سرکوب معترضان در این شهر حضور داشت و موتورسواران زیر دست او بودند. 

اشکان و معاون کمیته امداد رشت، دو ماه با هم هم‌بندی بودند: «برای ما توضیح می‌داد که چه کرده و چقدر هزینه سرکوب شده است. همیشه ابراز پشیمانی می‌کرد و می‌گفت مجبور بوده و می‌ترسیده که شغل‌اش را از دست بدهد. مدام این بهانه را تکرار می‌کرد، ولی ما که قانع نمی‌شدیم.» 

طهمورث سمیعی، معاون کمیته امداد رشت، دو ماه بعد آزاد می‌شود: «چون خودش معاون کمیته امداد رشت بود، به افرادی که گواهی‌نامه نداشتند، فورا گواهی‌نامه می‌داد. موتورسواران سرکوبگر روزانه دو تا سه میلیون پول می‌گرفتند. ماموری که به مردم شلیک می‌کرد، روزی چهار تا پنج میلیون پول می‌گرفت. هرکسی قیمتی داشت. خودش در ماه شاید یک میلیارد پول می‌گرفت. تامین می‌شدند.»‌

«نیکا شاکرمی همیشه با من است» 

در اعتراضات «زن، زندگی، آزادی»، بیش از ۵۰۰ معترض توسط سرکوبگران به قتل رسیدند که شماری از آن‌ها نوجوان‌های زیر ۱۸ سال بودند. اما گاه هرکدام از ما با یک یا تعدادی از قربانیان احساس نزدیکی بیشتری می‌کنیم؛ انگار که خواهرمان، فرزندمان یا رفیق‌مان را از ما گرفته‌اند. برای اشکان‌، «نیکا شاکرمی» به اسطوره‌ای ماندگار بدل شد؛ دختر ۱۶ ساله‌ای که مقابل ظلم، جسورانه برای مبارزه به خیابان آمده بود و به فجیع‌ترین شکل ممکن به قتل رسید. اشکان، نام قهرمان خود را بر بدن‌ خود هک کرد تا همیشه حضور مبارز نیکا را به‌همراه داشته باشد. 

«قطعا همه بچه‌ها قهرمان هستند. کسی که از جان خود می‌گذرد، فقط لقب قهرمان می‌توان به او داد. ولی خب، نیکا خیلی روی من تاثیر گذاشت. نیکا در تصمیم‌گیری‌هایم هم تاثیر گذاشت. به هرچه فکر می‌کنم تصویر نیکا را می‌بینم. اسطوره‌ای که هیچ‌وقت خسته نمی‌شد و با همه‌چیز می‌جنگید؛ چه در زندگی شخصی و چه زندگی اجتماعی. نیکا هیچ‌وقت از یاد من نمی‌رود و همیشه با من است.» 

اشکان دست‌اش را جلوی دوربین بالا آورد. زیر بازویش نامی به درشتی هک شده است: «نیکا شاکرمی.» 


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

برچسب‌ها:

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.