از آقازادگی و نورچشمی رهبری تا سایهٔ پهلوی: حکایت کلاغ و شاهزاده

یکشنبه, 2ام شهریور, 1404
اندازه قلم متن

 

پارسا زندی

اندر حکایت این روزهای مهدی نصیری در دام قوانین کانادا

۱. در ذکر گذشته نصیری

چنین یاد کنند که مردی بود نامش مهدی نصیری، از شاگردان درس علی خامنه‌ای و در زمرهٔ خواص وی. سالیانی در کیهان بر سریر قدرت نشست و تیغ قلم او، آلت دست ولایت گشت. آن روزگار که جوانان این مرز و بوم هر سحرگاه به دار آویخته می‌شدند و آزاده‌مردان و زنان در سیاهچال‌ها به تازیانه گرفتار می‌آمدند، نصیری و امثال او قلم به کار داشتند تا خون را آب نمایند و ظلم را عدل بنامند.

و کیهان که وی میرِ آن بود، دروغ‌نامه‌ای بیش نبود: دستگاهی برای سیاه‌کردن مخالفان و تطهیر حاکمان. و نصیری، هم نورچشمی خامنه‌ای بود و هم شاگرد حلقهٔ درس وی.

۲. در مظلوم‌نمایی امروز

چون روزگار بگردید و ولایت ضعیف شد، نصیری بانگ دیگر سر داد. بر زبان آورد که: «من سمت خاصی نداشتم. معاونت شورای سیاست‌گذاری ائمه جمعه، مقامی بی‌اهمیت بود؛ معاونت رایزنی فرهنگی سفارت ایران در امارات نیز شغل ناچیزی بود.»

و حال آنکه هر عاقل داند: شورای سیاست‌گذاری ائمه جمعه در طول ۴۷ سال گذشته مرکز رانت و دروغ‌پردازی و تطهیر جنایت‌های حاکمان بوده است. و سفارتخانه‌ و کنسولگری های جمهوری اسلامی در ممالک دیگر، نه جای فرهنگ که لانه‌های جاسوسی و پایگاه‌های تزویرند. چگونه ممکن است مردی در این جایگاه‌ها نشسته باشد و خود را بی‌گناه شمارد؟

نصیری باز به قانون کانادا متوسل شد و گفت: «برای من استثنا باید قائل شد.» اما قانون از سال ۲۰۰۳ مقرر داشته است که هرکس از آن زمان تا کنون در خدمت حکومت ایران بوده باشد، حق شهروندی ندارد. و مظلوم‌نمایی او جز حیله‌ای برای فرار از گذشته نیست.

۳. در شعار «از تاجزاده تا شاهزاده»

چون نصیری به فضای مجازی درآمد، شعاری تازه ساخت و گفت: «از تاجزاده تا شاهزاده، همه در یک صف!» و این سخن را پرچم خود کرد، تا هم اصلاح‌طلبان را بفریبد و هم سلطنت‌طلبان را.

و در کلاب‌هاوس و یوتیوب، اطاق‌ها برای او ساختند، و وی خویشتن را قهرمان معرفی کرد. اما حقیقت آن است که این شعار جز پرده‌ای دیگر بر چهره نبود. نصیری نه به اصلاح‌طلبی دل داشت و نه به آزادی؛ او تنها جایی تازه می‌جست تا منزلتی نو بیابد، چنان‌که روزی در رکاب خامنه‌ای یافت.

۴. در پیوند با سلطنت‌طلبان و تناقض رضا پهلوی

در این میانه، رضا پهلوی که دعوی رهبری اپوزیسیون دارد، به یاری نصیری آمد، برای او وکیل گرفت و دلجویی نمود. و این پرسشی بزرگ در میان آزادگان افکند: چگونه شاهزاده که خود را مخالف ولایت می‌خواند، به حمایت شاگرد دیروز ولایت برخاسته است؟

و اگر ولایت دیروز بت ساخت و مریدانش مخالفان را دشنام دادند، سلطنت‌طلبان امروز نیز همان می‌کنند: رضا پهلوی را چون بت پرستند، مخالفان را به ناسزا می‌گیرند، و پرسش‌ها را با خشم و نفی پاسخ می‌دهند.

این همان تناقض است: از حمایت جلادان ساواک تا دلجویی از مریدان خامنه‌ای، مسیری است پر از پرسش بی‌پاسخ. و رضا پهلوی و یارانش تا امروز حاضر نشده‌اند به این پرسش‌ها جواب دهند.

۵. حکایت کلیله و دمنه از کلاغ و شاهزاده‌مرغ

آورده‌اند که در باغی سبز، درختی کهن بود با ریشه‌ای ستبر و شاخی فراخ، و بر آن شاخ، کلاغی سیاه آشیان کرده. این کلاغ سالیان دراز، هر بامداد آواز دروغ می‌خواند و بر ستم باغبان مهر می‌زد؛ تا آنجا که پرندگان جوان را به بند و دام می‌افکندند و بسیاری جان در قفس نهادند.

روزی روزگاری، چون باد مخالف وزید و باغبان ناتوان گشت، کلاغ رنگ عوض کرد؛ پرهای سیاه به آب شست و خود را سفید نمود. بانگ برداشت که: «من از آن باغبان نبودم، من نیز مظلوم بودم! تنها نگهبان شاخه‌ای کوچک بودم و کاره‌ای نبودم. اگر خونی ریخته شد، به من چه؟»

مرغان باغ در شگفت شدند. گفتند: «ای کلاغ، تو سال‌ها بر شاخ درخت ظلم نشستی، آوازت دمدمه ظلم بود و بال‌هایت سایه بر آزادی می‌افکند. چگونه امروز از خود برائت می‌جویی؟»

کلاغ گفت: «اکنون دیگر در کنار شاهزاده‌مرغ می‌نشینم؛ او مرا وکیل گرفته و به یاری برمی‌خیزد. این بار ناجی من اوست، همان‌گونه که روزگاری باغبان ناجی من بود. شما نیز او را بت دانید و سخن جز به ثنای او نگویید.»

اما جغد پیر، که بر بالای بام نشسته بود، به نطق آمد و گفت:

«ای مرغان! فریب این نیرنگ مخورید. آن باغبان دیروز و این شاهزاده‌مرغ امروز در یک خوی شریک‌اند: یکی به نام ولایت، دهان مخالف ببست، و دیگری به نام سلطنت، زبان پرسش را به دشنام پاسخ دهد. اگر شاهزاده برای دیروز کلاغ وکیل گیرد، تفاوتش با باغبان چیست؟»

مرغان بانگ برآوردند: «پس ما به که پناه بریم؟»

جغد گفت: «به خرد خویش و به پرواز جمعی. که نه باغبان نجات‌بخش شماست و نه شاهزاده، که هر دو در هوای قدرت پر می‌زنند. رهایی مرغان در آگاهی ایشان است، نه در پرچم رنگین دیگران.»

‌۰ چنین است حکایت کلاغی که دیروز «خادم باغبان» بود و امروز «یار شاهزاده‌مرغ»؛ دیروز با سیاهی قلم بر خون فرزندان وطن مرکب می‌زد و امروز با مظلوم‌نمایی در طلب استثنای قانون است.

در این آینه اگر بنگری، آینده این طایفه روشن است: همان ولایت در لباسی نو، همان خفقان با نامی تازه، همان پرستش بت در سیمای دیگر.

⸻———————

»در نتیجه و عبرت«

و ما از این حکایت عبرت گیریم که مردمان دوچهره، هرگاه بادی مخالف وزید، رنگ دیگر گیرند. دیروز در رکاب ولایت، امروز در دامن سلطنت. و کار هر دو یکی است: دروغ، بت‌سازی، و سرکوب مخالف.

نجات این ملت نه در ولی فقیه است و نه در شاهزاده، که هر دو در هوای قدرت‌اند. آزادی در خرد جمعی مردم است و در پرهیز از پرستش افراد.

بیهقی در تاریخ خود آورد که: «هر که را دروغ در کار آید، اگر امروز برهد، فردا رسوا گردد.» و این نصیری و هم‌پیمانان او را مصداقی روشن است.

پارسا زندی (مشاور حقوقی)

 

 

 

 


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.