مدرسه فمینیستی: اسارت پیام هایی در خود دارد.
«موجودی» که شدن را آغاز کرده، «موجودی» که هست دیوارهای کنترلگر تحمیلی نمی خواهد. زنجیر نمی خواهد، بند نمی خواهد و این ساده ترین و اولین پیامی است که «وجود یافتن»، «شدن» و «بودن» با خود دارد. اما «موجودی» که «شدن» را آغازیده، شاید قیّم بخواهد.
چه نهیب ها جامعه فکری به قیّم زده است و موجود حیات یافته را بی نیاز از قیّم دانسته. این واژه دوباره اندیشی می خواهد. قیّم چیست؟ چه کارکردی دارد؟ چرا هست؟ اگر نبود چه می شد؟
نگاه کنیم به تاکستانِ قیّم ستان. قیّم و تاک در هم و با هم فصل ها را پشت سر می گذارند. قیّم که نباشد، انگور چنان نباشد که می شود و می چنان نشود که باید.
به قیّم های پای در خاک نگاه کن. قیّم اسیریست که تاک بر شانه اش قوام می گیرد، میسرد، بالا میگیرد، نور میگیرد، نور را ذخیره در انگور میگیرد، نور را برای می میگیرد، می را بازتاب نور بر دل های افسرده می گیرد که تاریکی گرفته اند و نان بی نور سفره ی دل های کورشان شده است.
قیّم دستی نیست جلودار قدکشی ساقه ها. قیّم شانه ایست که غوره و انگور و مویز را تاب می آورد.
بار اندیشیدن و تلاشیدن فصل پشت فصلِ تاک، بر شانه ی قیم می آید و می نشیند و چیده می شود و دور می شود و نور می شود. تاک برای پا گرفتن آغوشی می خواهد، همدمی، همراهی، جان عاشقی، یاری، و گزاف نیست بگوییم می ناب می شود از معاشقه ی تاک و قیّم.
قیّم کنترل گر نیست، تکیه گاهی ست که همیشه هست. بی آنکه کیفیت وجودی ریشه و ساقه و برگ و انگور و می را نادیده بگیرد یا تلاشی برای تغییر «وجودی» آن داشته باشد. هست برای آنکه تاک راحت تر و پربارتر و زیباتر و سایه گستر شود. اسیر نمی کند. سکوی پروازیست برای تاکی که پروازش، سرخوشی شبانه ی شادخوارانست، با معشوق یا بی معشوق.
***
اسارت پیام هایی در خود دارد.
می توان اندیشید دیوارها چه بیهوده اند آن هنگام که اندیشه پر می کشد. پشت دیوار می توانی باشی اما جانت با آسمانی که نمی بینی و هست هم نفس باشد.
دو سال پیش، دوم آبان ماه از پشت دیوارهای بلند زندان قرچک ورامین بیرون آمدم. دیوارهایی که تکه ای بیابان را در میان گرفته بودند. برهوتی بی علف و آبی درخور.
میان دیوارها هزار هزار زن در بند بود. بیشترشان قربانیان دیوارخانه هایی بودند که در آنها متولد شده بودند. دیوارخانه هایی بی ستون عشق، بی ستون مادر، بی ستون پدر، بی ستون حرمت به موجودیت، بی ستون حرمت به پاکی کدورت پذیر کودک، بی ستون ایمان به صلح، بی ستون آشتی، بی ستون حرمت به حریم دیگری.
خانه هایی همه دیوار. دیوارهای قهر، دیوارهای تنهایی، دیوارهای تبعیض جنسیتی، دیوارهای بی حرمتی، دیوارهای پیر پرستی، دیوارهای ترس، دیوارهای جنگ، دیوارهای سرکوب دیگری. دیوارهایی که معنایی برای آمدن، ماندن، شدن، رفتن نمی شناسد. بسیاری ناخواسته به گود جرم و جنایت واریز شده بودند. تنها راهی که برای مطالبه ی حق شان می شناختند و تنها راهی که برای شنیده شدن صدایشان یافته بودند، جنایت بود. بزه آن بود که آنان را به بزهکاری فرو می کشید و اندک اندک مغزشان را چنان تحلیل می برد که در میانه ی پر پیچ و خم زندگی گاه کشتن تنها مفرّ و خلاص شان بود، گاه زیرخوابی، گاه مواد، گاه بساطچی مواد شدن. صورتها تکیده، فک ها بی دندان، صداها رعب انگیز، چشم ها دریده، حضورشان هجوم. ترسی که پشت هجوم شان به هستی پنهان می شد. هجومی که نیستی را برگزیده بود.
زنانی خشن شده از ترس. زنانی که از افسارگسیختگی شان، قلبم میان سینه، حضور دم به دم انفجار بود، چون قلب گنجشگکی در دست وحشی – مردمان این شهر بی مرام.
جانا ! چه بی رحمی در این موجودات پیدا شده! موجوداتی که بواسطه ی یک هم خوابی خواسته یا ناخواسته و بواسطه ی هجوم هزارها اسپرم، یک دم «شده» بودند. «وجودی» برای «ناوجود» انگاشته شدن. «وجودی» برای دریدن دیگری به دندان و چنگ و کشتن به فجیع ترین شکل ممکن.
اما میان همین دیوارها ذره ای محبت می توانست قیامت کند. نگاهی با عشق میان مردمکان، گوشی با مهر میان حلزون، قلبی که بگوید دیدمت، شنیدمت، تو هستی. تو این چنین هستی. تو هم باش. آنان شنیده شدن می خواستند بی آنکه هیچ توجهی بیش از آن بر خود روا بدانند. شنیدن شان می شد دلیلی برای آنکه هر روز معرفتشان را به گونه ای بر تو روان کنند.
***
اسارت پیام هایی در خود دارد.
صدایی که شنیده نشود، حضوری که دیده نشود، وجودی که موجودیت نگیرد، درصدد اثبات و تثبیت بر می آید و آنچه من دریافتم بخش بزرگی از ناهنجاری ها، ریشه در نادیده گرفتن موجودیست که هست اما نیست انگارانه با او رفتار شده.
در این دهه های خشمگین و در این روزهای خشم های گستاخ و بی حیا، موجودیت آدمی نه تنها نادیده گرفته می شود بلکه به غریب ترین شکل ها سرکوب، سربریده، سر اسیدی می شود.
چه ساده می توان فردای امروز را دید. امروزی که زنان کرد، جای آوازخوانی در دل دشت و گیسوان بر باد دادن و با بغلی پر از گندم نور جان به تنورستان بردن، دلاورانه اسلحه بر دوشند و نارنجستانِ خاطرات شان، نارنجکستان می شود. امروزی که زنان ایران را چنان خشمی در بر گرفته است که اسیدی ترین کابوس ها به خواب در اسارت شان رخنه کرده است، امروزی که جنین، آلوده به کرک و شیشه و پارازیت می شود و نوزاد دردمند از ترکِ سم، شیرش زهر می شود، چه فردایی در پی خواهد داشت؟ ترس از فردا خشم می آورد. مگر حکایت سیدی که اسید به آبریزگاه برد به گوشتان نرسیده است؟
من و شما مسؤولیم و آنان که نام مسؤول برکرسی شان چسبیده مسؤول تر.
مسؤول ترها اگر این خشونت کنترل نشود ترسم که بر صندلی مجرمان فردا تکیه زنید. ترسم فردا زنان و دخترانتان خشونت را بکار گیرند.
بیدار شویم که بیداری روشنی می آورد.
***
اسارت پیام هایی بسیار بیش از این در خود دارد.