دکتر صدرالدین الهی: از آن ۳ کشته ۱۶ آذر، یک تن از جمع ما بود!

سه شنبه, 18ام آذر, 1393
اندازه قلم متن

16azar

از جمع آن روز، «کافه قنادی ری» در لاله زارنو که پاتوق شیرینی تازه و شیر کاکائو عصرهای دوره هفتگی ما بود، خوشبختانه این اسامی به یادم است:

رضا بدیعی: شاگرد اول دوره پیش از ما در هنرستان هنرپیشگی تهران و کارگردان سریال های معروف تلویزیونی آمریکا مثل «بالاتر از خطر». «هاوایی فایوا» و «بی واچ».

هوشنگ لطیف پور: بازیگر فروتن و توانای تئاتر و گوینده خوش صدای فیلم های علمی «راز بقا» در تلویزیون ایران.

جعفر والی: کارگردان و بازیگر تئاتر و یکی از نرم ترین هنرپیشگانی که من در روی صحنه به یاد دارم و کارگردان بسیاری از نمایش های غلامحسین ساعدی.

بر این عده باید بیفزایم نام یک فیلمبردار برجسته را که ناگهان به سرطان خون از میان ما رفت و آینده درخشانی را با خود به زیر خاک برد. محمود نوذری، برادر منوچهر نوذری هنرپیشه و کمدین معروف و بعد هم مهری نوذری همسر سیاوش کسرایی. چند تن دیگری هم بودند که من کم سن و سال و عقل و از همه کوچک تر هم در میان آنان بودم.

بیرون از این، رفاقتی در حد دوستی های سالهای جوانی و ایام خوشدلی چون جوی نرم مهربانی در جان ما جریان داشت. از عشق هایی که در آن سال ها بر دل آدمی شعله می زند حرف می زدیم و یک تن در میان ما با آن که اهل تئاتر نبود از همه صاحبدل تر و عاشق مسلک تر می نمود. اسمش مصطفی بزرگ نیا بود. از یک خانواده محترم شهرستانی – فکر می کنم اراک – که به جمع ما می آمد و مجلس آراتر از همه بود.

بعد از ۲۸ مرداد این جمع شدن ها با احتیاط بیشتری صورت می گرفت. حکومت نظامی بود و سرلشگر فرهاد دادستان، شاهزاده ای که خوب ترجمه می کرد، فرماندار نظامی تهران بود؛ یعنی مامور بگیر و ببند و می گفتند که در بگیر و ببند چندان هم سختگیر نیست. با این همه و با آن که در آن مجلس کافه ای فکر و ذکر همه تئاتر و هنر بود، سعی داشتیم زیاد سرو صدا نکنیم، تک تک بیاییم و تک تک برویم که گربه شاخمان نزند.

مصطفی تنها کسی بود که لقب داشت و به او مهندس می گفتیم. به اعتبار آن که به دانشکده فنی رفته بود و طبعا مثل همه آن ها که در مدرسه طب قبول می شدند و از همان روز دکتر، او هم مهندس بود.

با این همه، همه تب داشتیم. سال های تب سیاسی بود. بعد از ۲۸ مرداد آب ها از آسیاب افتاد، اما دیگ سینه ها در جوش بود. لااقل برای تمام جوان های آن روز که صرفنظر از ایده آل های سیاسی به خیابان رفتن، تظاهر کردن، میتینگ دادن، کتک زدن و کتک خوردن بخشی از باورهای روزانه شان بود.

سال تحصیلی که شروع شد، والی و من در دانشکده ادبیات دانشگاه تهران در باغ نگارستان درس می خواندیم و دانشکده ادبیات سخت از نظر سیاسی بی بو و خاصیت بود. اما در دانشگاه تهران جوان ها جوش بیشتری داشتند. مخصوصا فنی ها در درجه اول و حقوقی ها در درجه دوم. هر روز که دست شان می رسید به بهانه ای شلوغ می کردند.

بهانه ها هم اندک نبود. دکتر مصدق را در دادگاه نظامی محاکمه می کردند. امرای نظامی را که دکتر مصدق بازنشسته کرده بود، به خدمت بر می گرداندند. دولت دربدر به دنبال دکتر حسین فاطمی وزیر خارجه و سخنگوی دولت دکتر مصدق می گشت. تشکیلات علنی وابسته به حزب توده مثل خود حزب به زیر زمین رفته و تئاتر سعدی بسته شده بود. سازمان نظامی حزب اما هنوز لوُ نرفته بود و شاید کسی از وجودش هم خبر نداشت. صحبت از تجدید روابط با امپراتوری بریتانیا در میان بود. اصل چهار آمریکا کمک های مالی خود را به حکومت به قدرت رسیده افزایش داده بود. بازاری ها به اشاره جناح مذهبی جبهه ملی، از تجدید روابط با انگلستان ابراز نارضایی می کردند تا جایی که دولت دستور داد بخشی از سقف بازار بزرگ خراب شود تا بازار به خود نبالد و با خیابان فرقی نداشته باشد. همه این مقدمات امری بود که باید اتفاق می افتاد. تجدید رابطه سیاسی با انگلستان… و این کار شد و آن روز ۱۴ آذر ۱۳۳۲ بود.

در جلسه شیر و کاکائو کافه قنادی ری، مهندس با دلواپسی از این که خانواده اش رضایت نمی دهند او با دختر دلخواهش ازدواج کند صبحت می کرد.

علت آن که، دخترک ارمنی بود و او از خانواده ای مسلمان و با اسم و رسم. همه به اتفاق تصمیم گرفتیم که روز جمعه بعد این کار خیر را با مساعدت هم انجام دهیم. مراسم عروسی را در جایی که فکر می کردیم مناسب است برپا کنیم. میز و صندلی بچینیم، چای و شیرینی فراهم کنیم، هر کدام دانگی بدهیم که کار به خیر و خوشی به سامان برسد و این که بالاخره پدر و مادر نمی توانند چشم از پسر بپوشند. پس اتفاق همان طور که او می خواهد، روی خواهد داد، در آخر جلسه مصطفی گفت:

– بچه ها پس فردا قرار است به مناسبت برقراری روابط با انگلستان و آمدن نیکسون معاون رئیس جمهور امریکا به ایران، در دانشگاه تظاهراتی بشود.
و با طعنه افزود:

– بچه های دانشکده ادبیات هم اگر بیایند بد نیست.

نه خبر اهمیتی داشت، نه تظاهرات؛ چون قبلا هم در دانشگاه از این دست تظاهرات شده بود و در حریم امن دانشگاه خیال ها همه راحت بود که می شود شعار داد و سرو صدا کرد.

ظهر خبر مثل توپ صدا کرد و به دانشکده ادبیات هم رسید، گفتند دولت به اولیای دانشگاه تذکر داده که جلو تظاهرات داخل دانشگاه را بگیرد و رئیس دانشگاه – دکتر علی اکبر سیاسی- تذکر را شنیده و چندان جدی نگرفته است.

اما وقتی تظاهرات شروع شد، ناگهان یک فوج نظامی مسلح وارد دانشگاه شده و یک راست به طرف دانشکده فنی رفته و نظامیان وارد راهروهای دانشکده فنی شده و بعد از یک تذکر به روی دانشجویان آتش گشودند… و سه نفر کشته شدند. در میان اسامی کشته شدگان احمد قندچی را نمی شناختیم… مهدی شریعت رضوی را هم نمی شناختیم… اما مصطفی بزرگ نیا را می شناختیم و باور نمی کردیم. بدتر از همه عروسی بهم خورده بود. عشق سوراخ سوراخ شده بود و همین.

روز بعد صبح کلاس منطق داشتیم با آقای سید کاظم عصار حکیم الهی. مدرس خوش سخن و بذله گویی که اگر از درسش هم چیزی نمی فهمیدیم از کلاس شیرینش لذت ها می بردیم.

آقای عصار وارد محوطه دانشکده شد که دانشجویان گله به گله ایستاده بودند و بحث می کردند و در باره حادثه دیروز حرف می زدند. عصار که هوا را طور دیگری یافته بود، از جمعی که پای پله های دفتر دکتر سیاسی و اطاق استادان جمع بودند، علت را سوال کرد و وقتی برایش گفتند که دیروز در دانشکده فنی چه گذشته است، مثل وقتی که معممین به علامت عزا عبا به سر می کشند، عبایش را روی عمامه سیاهش کشید و پشت به دفتر رو به در دانشکده رفت و گفت:

– دانشگاهی که در آن آدم بکشند جای درس دادن نیست.

و شنیدیم که به چه مرارتی او را راضی کردند که به دانشکده باز گردد.

دو روز بعد نیکسون وارد تهران شد. او معاون آیزنهاور بود. در دانشگاه، سوم بچه ها با اعتراض و خشم بر گزار شد. عده زیادی دستگیر شدند که بعدها به محرومیت از تحصیل گرفتار آمدند. دکتر سیاسی، رئیس دانشگاه سخت دل شکسته بود و معترض به این که استقلال دانشگاه از میان رفته است. او یک سال با دستگاه کلنجار رفت و سپس برای همیشه از کار دانشگاهی کناره گرفت. بعد از او دکتر اقبال رئیس شد، آن هم نه به صورت سنتی و به پیشنهاد شورای دانشگاه.

شهر بشدت آشفته بود. بیست روز بعد سرتیپ تیمور بختیار، فرمانده لشگر دو زرهی که افسران و افرادش به دانشگاه حمله برده بودند، به استناد سندی به روایت حمید شوکت، برخی درجه و برخی پاداش نقدی گرفتند، بختیار جانشین سرلشگر دادستان فرماندار نظامی تهران شد. سرلشگر که کاری از پیش نمی برد و بختیار همان بود و شد که دیدیم.

ما در دانشکده ادبیات به درس و مشق ادامه دادیم و به یاد دارم که در میان آن جمع کافه قنادی ری همه توده ای نبودند، اما همه عاشق آزادی بودند. همچنان که من و بقیه هنوز هستیم.

چهل روز بعد، غروب ششم بهمن در کافه قنادی ری جمع شدیم، هر کس با شاخه گلی آمد و شاخه های گل را روی صندلی مهندس بزرگ نیا گذاشتیم و خیلی گریه کردیم و به دیدن پدرش رفتیم و مادرش، که همه ما را به جای پسر بوسید.

برگرفته شده از فیسبوک دکتر صدرالدین الهی
https://www.facebook.com/pages/%D8%B5%D8%AF%D8%B1%D8%A7%D9%84%D8%AF%DB%8C%D9%86-%D8%A7%D9%84%D9%87%DB%8C-Sadreddin-e-Elahi/67558838443?ref=hl


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.