چه خوب که شبکه ی حرفه ای و مُتمکنِ “من و تو”، به سال انقلاب بازگشته و روزهای آوارگی شاه از تهران تا قاهره را روایت کرده است و مستندی جذاب ساخته با تصاویر کمیاب که راوی اش، بانویِ فرهیخته، فرح دیباست که روزگاری حکمِ دانای کل داشت و حالا شده ناظر غایب. به هر حال، شنیدن روایت آنها که در شکستِ شاهانه سهیم بودند نیز جزئی از تاریخ است، هرچند حقیقتِ آن نیست.
نوستالژی جوانان تاریخ نخوانده ی شاه ندیده، فرصتی ساخته و از سویی سرنوشت واژگونه و سیاه جمهوری اسلامی هویداست و طشتِ رسوایش پرصدا و اینک ایرانی رنجور باید بنشیند کنارِ فرح دیبا و باهم مویه کنند. تراژدی کمدی تاریخ است که ستمگران قدیمی را ظالم امروز، روسپید کرده و مظلوم. گرنه اتفاقی نیفتاده و شاه همان مستبدی است که بود.
فرح دیبا چشم به تصاویر جوانان ژولیده و کف بر دهانِ انقلاب دارد و خونسرد و مطمئن از اینکه مخاطبِ افسرده که حالا در هوایِ هیچ انقلاب و فریادی نیست، حق را به او و خاندانش می دهد که گویا یکسره پیشرفت می خواستند و در دل می گوید این بیابانگردانِ سودایی، معلوم نیست از کجا به شهر حمله کرده اند و کاخ آرزوهای ملتی را از بیخ کندند.
بانو البته حق دارد، آن کادرِ نحیفِ تصاویرِ دست ساز که نمی تواند آنچه در آن دوران و زیر گنبد کبود می رفت را روایت کند، باید بنشیند و شاه را در پرده ی خاطرات تاریخ ببیند تا بداند امروزِ ما از کجا آمده و چه شد که همه آواره ایم.
پیرمردی را به یاد آورید که نشسته بود بر خاک و تکیه بر عصا داده و سر پنهان کرده زیر شولایِ درد. او محمد مصدق بود. بدا به حال ما که در سیزده سال زندان و حصرِ احمد آباد، کسی را جرئت آن نبود که سراغش گیرد و نه خبرنگاری می توانست بیاید و بپرسد:
“جناب نخست وزیر در ماجرای ملی کردن نفت ایران و زمین زدن استعمار انگلیس چه می کردی و شاه چه می کرد؟”
شاه شادکام جوان که به پشتوانه ی آمریکا و انگلستان و هیبتِ شعبان جعفری تاجبخش، دوباره بر تخت نشسته بود، حتی نمی گذاشت نام مصدق از احمد آباد بیرون رود، چه رسد به اینکه قامتِ نحیفش به تهران بیاید و در خیابانهای شهری که در آن هزار خاطره داشت، نفسی گشت زند.
وقتی پیرمرد سر بر زمین گذاشت و برنخاست، دوستی چون سادات هم نداشت که قدری بداند و قدرتی داشته باشد تا باشکوه به خاک رود. در انزوایی ماند و رفت و مثل شاه، شصت میلیون دلار هم از ایران نبرد و خرج دادگاه لاهه نیز از سرمایه ی شخصی اش شد، اما نفت به همتش ملی گشت و این سرمایه، شاه را رهبر اوپک و شخصِ قدرتمند منطقه ساخت و اینها خدمت مصدق به ایران بود.
بعضی صحنه هاست که بهتر است بانو فرح نبینند و آنها که ضعف اعصاب دارند و قلب رنجور.
مردی بود با ریش بلند که پس از کودتای ۲۸ مرداد دستگیرش کردند و مثل غنیمتی شد قیمتی، برای والاحضرت اشرف پهلوی. وقتی به دادگاه می بردنش حکم قتلش را قبلا داده بودند و شعبان و چاقوکش ها ریختند تا قیمه اش کنند و به آن زخمها نمرد و ناچار وقتی تب داشت و می لرزید، تیربارانش کردند. او دکتر حسین فاطمی وزیر خارجه محمد مصدق و کسی بود که پیشنهاد ملی شدن نفت را داد.
بانو فرح، سالهای مصدقی را به دربار نبودند و آن وقت ملکه ثریا اسفندیاری کنار شاه می ایستاد. شاید اگر ثریا پسری می آورد و با شاه می ساخت، فرح دیبا که اهل دانش و هنر بود هم به راهی می رفت که خیلی از دانشجویان ایرانی رفتند و مخالف شاه می شد، هر چند بروز نمی داد. اما چه باید کرد، اگر کنار تاج، نیم تاجی بر سر داشته باشی، تمام عدل و انصاف گم می شود.
تا اینجای کار هنوز مخالفان شاه، دست به اسلحه نبرده بودند. هنوز امید داشتند تا با مبارزه قانونی اصلاح کنند و استبداد را پس بزنند اما مگر محمد رضا پهلوی، ذره ای به دیگران فرصت می داد.
این اسمها که می بریم همه تصویرند اما خب دوربین به زندان نمی شد برد و حال و روزشان دانست.
مهندس بازرگان، یدالله سحابی، محمود طالقانی و دیگرانی که به انزوا رفتند و باز نگاه دوربین به این گوشه های متروک و مغضوب شاه نمی رفت، غلامحسین صدیقی، کریم سنجابی و حتی نخست وزیر مطرود سالهای بعد، علی امینی.
ای کاش شاه روزی ۱۸ ساعت کار نمی کرد. ناسلامتی مشروطه شده بود تا سلطنت کند و نه حکومت. بنابر مشروطه قرار بود تا مجلس همه کاره باشد و انتخابات آزاد کشور را بچرخاند و نخست وزیر فقط فرمان مجلس ببرد و شاه نیز موظف به تنفیذ قوانین بنا بر تشریفات بود، نه اینکه هر جا روی بچرخانی تمثال شاه و فرح ببینی و سایه ی شاه و ارتش و ساواک بر سر همه ی امور چرخ بزند و نه اینکه همه ی وزرا، وزیر دربار باشند و نمایندگان چاکران و جان نثاران و بازی دو حزبی و تک حزبی ازتفریحات سالمِ شاه شود.
خشونت، خشونت را می زاید و در عالم انسانی، فیزیکِ نیوتونی حاکم نیست که هر کُنشی، واکنشی داشته باشد، دقیقا برابر با نیروی وارده. زمهریر جمهوری اسلامی در پسِ فصلِ سردی آمد که در زمستانِ پهلوی بود. تصاویر هولناک شکنجه های زشت، باز تکثیر شد، چرا چون که ملت در حکومت شاه تجربه ای برای آموختن سیاست و مدارا نداشتند و آموزگاران چنین درسی که انگشت شمار نیز بودند راهی به دولت و حکومت نیافتند.
کجا بود بانو فرح، وقتی اصغر بدیع زادگان را در شکنجه گاه ساواک بر گاز پیک نیکی آنقدر نشاندند که سوختگی تا نخاعش پیش رفت و عاقبت اعدامش کردند. از یاد ها رفته است روستازاده ی به فغان آمده ای از ظلم خوانین و نامش صفرخان قهرمانی که ۳۲ سال در زندان شاه ماند تا با انقلاب آزاد شد.
اما از خسرو گلسرخی تصویر داریم، ای کاش می شد بنشینیم و همراه بانو فرح به چشم اشکبار ببینیم. جوانی سی ساله بود، سرشار از آرمان، گیرم چپ می زد و به راحتی اعدامش کردند، جرمش اینکه به اسلحه فکر کرده بود نه اینکه حتی به دست بگیرد.
اینها درست که شاه ایران را مثلِ مایملک خود دوست داشت و با آن لحنِ خودخواه می گفت ملتِ من، کشورِ من. راست است که به خونریزی در حد حمام خون اعتقادی نداشت و در اداره مملکت کارهای درست نیز می کرد، اما خانه ی استبداد هر چند باشکوه، باز از پایه ویران است.
عدل و آزادی را نیز با دیگران و سلسله های بعدی نمی سنجند و ملاک عدالت این نیست که شاه هزار نفر کشت و جمهوری اسلامی ده هزار نفر پس شاه بهتر است. آنچه هر دو جا به باد می رفت حق شهروندی و آزاد زیستن بود، چیزی که نه رهبر امروز و نه شاه دیروز به آن اعتقادی نداشتند و در پامال کردنش به قدر وسعشان کوشیده اند و حالا من و تویِ ایرانی هرچند دلشکسته ی انقلابیم اما شرمنده ی شاه که دیگر نباید باشیم.