من سخت حساس و دلبسته دیالوگ سکولار و مؤمن درباره آزادی، عدالت و توسعه پیگیرم (نه مفاهیم کلی اینها بل نتایج حاصل از هر دوی عمل و تعمق نظری، نتایجی به صورت راهنماهای عمل و اگر دوست دارید بگویم برنامهای). نشانههایی اندک از آن را در فعالیتهای سالهای پیش از ۸۸ میدیدم، اما امروز از آنچه می گذرد ناامیدم.
واقعیت تلخ تر اینکه درون هر یک از این دو گروه نیز میان اندیشمندان بیش وکم هم رأی نیز گفت وگویی جدی ادامه نیافت. سفره ی بحث همواره پیش از آنکه به درستی گشوده شود، برچیده شد. در مقدمه ی بحث بودیم که می شنیدیم: «رفقا (یا برادران) بیایید جمع بندی کنیم!». نه! هرگز بحث جدی نبود. هیچ بحثی درباره ی شرایط واقعی زندگی در ایران، مناسبات اجتماعی، تولیدی و فرهنگی، صورت بندی طبقاتی، گستره ی اقتدار دولت، فضای همگانی و البته ایدئولوژیهای برآمده از آن زندگی هر روزه به نتیجه نرسید. انگار بحث درباره ی دیدگاه های نظری جدید در زمینه های حقوق دمکراتیک، عدالت و توسعه، تجملی اشرافی بود. دیالوگی که بتوان آن را ژرف، نظری و روشنگر خواند و از آن توقع نتایج مفید و راهگشا داشت، آرزویی بود که حسرتش به دل ما ماند، رویایی بود که برای تحققاش هیچ نکوشیدیم. هرکس به آنچه خودش فکر می کرد درست است پایبند ماند و پیش رفت تا جایی که سرش به سنگ خورد و ایستاد.
چنان بحثی حتا در سطح آکادمیک به ندرت شکل گرفت. به هرحال، سند مهمی از آن باقی نمانده است. میان دو گروه روشنفکران سکولار و مومن فقط یک موضوع بحث وجود داشت یا جدی گرفته می شد: سیاست عملی.
از هر جا که بحث آغاز میشد به سیاست روز ختم می شد. چه میان دو دانشجو یکی چپ گرا و دیگری عضو انجمن اسلامی، چه میان دو استاد یکی سکولار و دیگری مومن. بحث به سرعت سیاسی میشد، در فضایی که سیاست فقط یک معنا داشت که در یک پرسش ساده خلاصه میشد: با رژیم استبدادی هستی یا علیه آن؟ اگر علیه آن هستی چه می کنی؟ یا «چه باید کرد؟». بر سر اینکه راه و روش مبارزه با استبداد چیست بحثی درمی گرفت اما آن هم به جایی نمیرسید. سرانجام، هرکس راه خودش را می رفت. تا رژیم شاه حاکم بود فهم سیاسی به شیوه ی درست مبارزه با رژیم خلاصه می شد. خادمان دستگاه ظلم هم مثل همه جا نیازی نمی دیدند تا برای کارهای خود دلیلی بیاورند و بحثی بکنند. پس از سقوط رژیم شاه بود که آنها دم درآوردند و بیشتر به دروغ گفتند که فاصله ای با آن سیاستهای نادرست داشتند. دروغگوترینشان می گفتند حتا این را به گوش شاه رسانده اند. از «تاریخ شفاهی» آنان چیزی عاید نسل های بعد نخواهد شد. در میان مخالفان آن رژیم هم سالخوردگان و به حاشیه رانده شدگان خانه نشین بودند و بعضی در شرکتهای تجاری و مالی خود سرگرم، جوان ترها هم در مبارزه ی دشوار خیابانی و خانههای تیمی درگیر. ناسازه ی تلخ اینکه بحث رودرو و آزادانه درباره ی چگونگی مبارزه فقط در کمونهای زندانهای شاه ممکن بود. بیرون فقط باید می جنگیدی. از قول لنین می گفتند اول درگیر جنگ می شویم و بعد نتایج جنگ را جمع بندی می کنیم. این است که نتایج جنگ فقط آمار شهدای دو گروه اصلی مبارز بود.
دو سویه ی افراطی دو گروه هم سایه ی مهیبی بر بحث ممکن اما ناموجود انداخته بودند. افراط گرایان این سو، دیگری را فریب خورده ی ایدئولوژیای میدیدند که در نهایت تریاک توده هاست. می گفتند «رفیق! به خرده بورژوازی اعتماد نکن». از عارف، عشقی و ایرج در سالهای پس از انقلاب مشروطه که دین و خرافات را به یک معنا میپنداشتند تا نودینی کسروی، شوونیسم فارس، نژادپرستی ضدعرب همه با بیزاری از اسلام همراه شدند و راه دیالوگ را بستند. هنوز پژواک این دیدگاه متعصب در آثار کسانی چون آرامش دوستدار باقی است.
افراط گرایان آن سو، هر سکولاری را کافر یا یک «توده نفتی» میدیدند، خائنی که سرانجام جنبش را به کرملین نشینان لو خواهد داد. این است که در فضای بیاعتمادی هر بحث به بن بست میرسید. در عرصه ی عمل نیز دو سازمان چریکی مستقل از هم راهی را رفتند که به جایی نرسید. رهبرانشان هم از پشت پرده یکی دو بار گفت وگو کردند و صدای هم را شنیدند. این یکی به دیگری گفت حالا که درون سازمانتان کودتا کرده اید بیایید اینجا، جایتان پیش ماست. بیرون آن دو سازمان چریکی، سکولارها و مومنان در دو برج زندگی می کردند. دو برج که به روی هم پنجره نداشتند. دو برج با فاصله ای چندان دور از هم که صدای کسی به گوش کسی نمی رسید. اگر یکی از سنت با لحنی ستایش آمیز حرف می زد پیش رفقای قدیم بدنام میشد (مثل جلال آل احمد که رفقا حاج آقا صدایش می کردند) و اگر دیگری راه اش را از نهضت ملی به چپ می کشاند منزوی میشد تا تنها در خیابان کشته شود (مثل مصطفی شعاعیان که فداییان هرگز او را از آن خود ندانستند).
در سالهای فوری پس از انقلاب هم کوشش ناامیدانه ی دو سازمان که نام گروههای چریکی را به ارث برده بودند برای «کسب هژمونی در میان تودهها» و تلاش سخت غم انگیز و سکتاریستی هر گروه مخالف که در دنیای واقعی فقط حرص عضوگیری بیشتر داشت به اوین دهه ی شصت منجر شد. پیش از آنکه بقایای دو سازمان چریکی (یا پایههای جوان تازه پیوسته شان) فرصت کنند راهی مشترک را در افق ببینند، حکایت در دست امثال لاجوردی به آخر رسید. در آن نخستین سالها یعنی در اوج غوغای خشونت انقلابی آوای برخی مومنان و سکولارها که همصدا از حقوق مردم می گفتند و گفته هایشان بیشتر در قالب گفتمان حقوقی و دفاع از حقوق بشر ظاهر می شد به جایی نمیرسید. اصلاً انگار نه انگار که چنان صدایی وجود داشت.
در کشوری فاقد نهادهای مقتدر جامعه ی مدنی، در ایرانی که اقتصادش دولتی بود و هست، که بورژوازی اش نه از راه پیکار با مناسبات کهن بل با دلالی به نوایی رسیده و دست بالا مال بادآورده ی نفتی را مصرف سواریهای گرانبها و آپارتمانهای املی و عیاشی های شبانه می کند، چه انتظار که سیاست سویه ی بخردانه بیابد. فقط این میماند که به گونهای رادیکال با هرچه می گذرد مخالف باشی. در بحث سیاسی جایی برای دمکراسی باز نمی ماند، نه به عنوان هدف بحث و نه به عنوان روش ضروری بحث. داستان هم قدیمی است شریعتی بیش از جزنی به دمکراسی بها نمی داد. شنیدناش تلخ است اما واقعیت دارد.
کمتر از بیست سال است که صورت مساله اندکی (فقط کمی) عوض شده. حالا بحثی از کنش بخردانه، اصلاح و آزادی در میان است. حالا حنای انقلاب، مبارزه ی مسلحانه و خشونت ورزی دیگر چندان رنگی ندارد. اگر نبود خشونتهای حکومت در سال ۸۸ از این هم کمتر رنگ میداشت. نکته ی دلخراش این است که همواره چنان رویدادهایی راه را بر تکامل جوانه های بحث درباره ی حقوق مردم، دمکراسی و ضرورت کسب هژمونی در گستره ی جامعه ی مدنی مسدود می کند.
عجیب است که هر بار آنچه باید موضوع دیالوگ دو گروه میبود در مونولوگ یک متفکر ته نشین می شد و می شود.گاه با نتایجی نه چندان درست چون غرب زدگی جلال آل احمد و اکنون در کوشش خستگی ناپذیر مصطفی ملکیان تا بحث را از پیله ی تنگ سیاست بیرون کشد و به گستره ی فراختر اخلاق بکشاند. شاید این یکی به نتایج مفیدتری منجر شود. شاید. اما من همیشه به کوشش فردیای که جایگزین بحث جمعی شود با نگرانی می نگرم، اما نه با بیاعتمادی. نگرانی من این است که گفتمان اخلاق این یکی بیش از گفتمان حقوقی آن دیگران در «نخستین بهار آزادی» گوش شنوا نیابد. من همچنان به این گفته ی مارکس باور دارم که عقاید فقط آن جا که به میان توده ها بروند تبدیل به نیرویی مادی می شوند. اما تا این راه به درون تودهها باز شود باید آنان که روشنفکر خوانده می شوند (یا خودشان به خودشان چنین عنوان پرابهتی بخشیدهاند) بتوانند با هم حرف بزنند، بحث کنند، حق یکدیگر را به رسمیت بشناسند و برچسب نخورند.
این را هم بگویم که بحث درست لزوما بحث درباره ی مبانی نیست. بحث میتواند درباره ی نتایجی باشد که به گونهای منطقی و استدلالی از آن مبانی به دست می آیند. بحث از مبانی (بخواهیم یا نه) بحثی مدرسی است، می توان سالها در حجرهها نشست و درباره ی مفاهیم تجریدی جدل کرد و عمری را گذراند. بحث درباره ی نتایج (وقتی به گونه ای مشخص مطرح می شود) راهگشا و مفیدست. خب. ما این چنین بحثی را تجربه نکرده ایم. شاید چون نتایجی که می گرفتیم ماندگار نبودند. فرّار و زودگذر بودند.
من سخت حساس و دلبسته ی دیالوگ سکولار و مومن درباره ی آزادی، عدالت و توسعه ی پیگیرم (نه مفاهیم کلی اینها بل نتایج حاصل از هر دوی عمل و تعمق نظری، نتایجی به صورت راهنماهای عمل و اگر دوست دارید بگویم برنامه ای). نشانههایی اندک از آن را در فعالیتهای سالهای پیش از ۸۸ میدیدم، اما امروز از آنچه می گذرد ناامیدم. دیدم همه ی بحث به سویه ی سیاسی فروکاسته شد و آن هم مثل شمعی ضعیف در تندباد بهار ۸۸ خاموش شد. از آنچه می گذرد ناامیدم، نه از آنچه میتواند روی بدهد. امید مثل ستاره ای بالای سر ماست. راهنمایمان.
واقعیت تلخ این است که میان آنان که روشنفکران سکولار ایرانى خوانده مىشوند (اعم از مبارز و آکادمیسین، چپگرا و میانه رو) با کسانى که به روشنفکران دینى ایران مشهورند و بیشترشان سوداى اصلاح دین در سر دارند، هرگز دیالوگ جدى اى شکل نگرفت.
واقعیت تلختر این که درون هر یک از این دو گروه نیز میان اندیشمندان بیشوکم همرأى نیز گفت وگویى جدى ادامه نیافت. سفرهى بحث همواره پیش از آن که به درستى گشوده شود، برچیده شد. در مقدمهى بحث بودیم که مىشنیدیم: «رفقا (یا برادران) بیایید جمعبندى کنیم!». نه! هرگز بحث جدى نبود. هیچ بحثى دربارهى شرایط واقعى زندگى در ایران، مناسبات اجتماعى، تولیدى و فرهنگى، صورتبندى طبقاتى، گسترهى اقتدار دولت، فضاى همگانى و البته ایدئولوژىهاى برآمده از آن زندگى هرروزه به نتیجه نرسید. انگار بحث دربارهى دیدگاههاى نظرى جدید در زمینههاى حقوق دمکراتیک، عدالت و توسعه، تجملى اشرافى بود. دیالوگى که بتوان آن را ژرف، نظرى و روشنگر خواند و از آن توقع نتایج مفید و راهگشا داشت، آرزویى بود که حسرتش به دل ما ماند، رویایى بود که براى تحققاش هیچ نکوشیدیم. هرکس به آنچه خودش فکر مىکرد درست است پایبند ماند و پیش رفت تا جایى که سرش به سنگ خورد و ایستاد.
چنان بحثى حتا در سطح آکادمیک به ندرت شکل گرفت. به هرحال، سند مهمى از آن باقى نمانده است. میان دو گروه روشنفکران سکولار و مومن فقط یک موضوع بحث وجود داشت یا جدى گرفته مىشد: سیاست عملى.
از هر جا که بحث آغاز مىشد به سیاست روز ختم مىشد. چه میان دو دانشجو یکى چپگرا و دیگرى عضو انجمن اسلامى، چه میان دو استاد یکى سکولار و دیگرى مومن. بحث به سرعت سیاسى مىشد، در فضایى که سیاست فقط یک معنا داشت که در یک پرسش ساده خلاصه مىشد: با رژیم استبدادى هستى یا علیه آن؟ اگر علیه آن هستى چه مىکنى؟ یا «چه باید کرد؟». بر سر این که راه و روش مبارزه با استبداد چیست بحثى درمىگرفت اما آن هم به جایى نمىرسید. سرانجام، هرکس راه خودش را مىرفت. تا رژیم شاه حاکم بود فهم سیاسى به شیوهى درست مبارزه با رژیم خلاصه مىشد. خادمان دستگاه ظلم هم مثل همهجا نیازى نمىدیدند تا براى کارهاى خود دلیلى بیاورند و بحثى بکنند. پس از سقوط رژیم شاه بود که آنها دم درآوردند و بیشتر به دروغ گفتند که فاصلهاى با آن سیاستهاى نادرست داشتند. دروغگوترینشان مىگفتند حتا این را به گوش شاه رساندهاند. از «تاریخ شفاهى» آنان چیزى عاید نسلهاى بعد نخواهد شد. در میان مخالفان آن رژیم هم سالخوردگان و به حاشیه راندهشدگان خانهنشین بودند و بعضى در شرکتهاى تجارى و مالى خود سرگرم، جوانترها هم در مبارزهى دشوار خیابانى و خانههاى تیمى درگیر. ناسازهى تلخ این که بحث رودرو و آزادانه دربارهى چگونگى مبارزه فقط در کمونهاى زندانهاى شاه ممکن بود. بیرون فقط باید مىجنگیدى. از قول لنین مىگفتند اول درگیر جنگ مىشویم و بعد نتایج جنگ را جمعبندى مىکنیم. این است که نتایج جنگ فقط آمار شهداى دو گروه اصلى مبارز بود.
دو سویه ى افراطى دو گروه هم سایهى مهیبى بر بحث ممکن اما ناموجود انداخته بودند. افراط گرایان اینسو، دیگرى را فریبخوردهى ایدئولوژىاى مىدیدند که در نهایت تریاک تودههاست. مىگفتند «رفیق! به خردهبورژوازى اعتماد نکن». از عارف، عشقى و ایرج در سالهاى پس از انقلاب مشروطه که دین و خرافات را به یک معنا مىپنداشتند تا نودینى کسروى، شوونیسم فارس، نژادپرستى ضدعرب همه با بیزارى از اسلام همراه شدند و راه دیالوگ را بستند. هنوز پژواک این دیدگاه متعصب در آثار کسانى چون آرامش دوستدار باقى است.
افراط گرایان آنسو، هر سکولارى را کافر یا یک «توده نفتى» مىدیدند، خائنى که سرانجام جنبش را به کرملیننشینان لو خواهد داد. این است که در فضاى بىاعتمادى هر بحث به بنبست مىرسید. در عرصهى عمل نیز دو سازمان چریکى مستقل از هم راهى را رفتند که به جایى نرسید. رهبرانشان هم از پشت پرده یکى دوبار گفتوگو کردند و صداى هم را شنیدند. این یکى به دیگرى گفت حالا که درون سازمانتان کودتا کردهاید بیایید اینجا، جاىتان پیش ماست. بیرون آن دو سازمان چریکى، سکولارها و مومنان در دو برج زندگى مىکردند. دو برج که به روى هم پنجره نداشتند. دو برج با فاصلهاى چندان دور از هم که صداى کسى به گوش کسى نمىرسید. اگر یکى از سنت با لحنى ستایشآمیز حرف مىزد پیش رفقاى قدیم بدنام مىشد (مثل جلال آلاحمد که رفقا حاجآقا صدایش مىکردند) و اگر دیگرى راهاش را از نهضت ملى به چپ مىکشاند منزوى مىشد تا تنها در خیابان کشته شود (مثل مصطفى شعاییان که فداییان هرگز او را از آن خود ندانستند).
در سالهاى فورى پس از انقلاب هم کوشش ناامیدانهى دو سازمان که نام گروههاى چریکى را به ارث برده بودند براى «کسب هژمونى در میان تودهها» و تلاش سخت غمانگیز و سکتاریستى هر گروه مخالف که در دنیاى واقعى فقط حرص عضوگیرى بیشتر داشت به اوین دههى شصت منجر شد. پیش از آن که بقایاى دو سازمان چریکى (یا پایههاى جوان تازه پیوستهشان) فرصت کنند راهى مشترک را در افق ببینند، حکایت در دست امثال لاجوردى به آخر رسید. در آن نخستین سالها یعنى در اوج غوغاى خشونت انقلابى آواى برخى مومنان و سکولارها که همصدا از حقوق مردم مىگفتند و گفتههاىشان بیشتر در قالب گفتمان حقوقى و دفاع از حقوق بشر ظاهر مىشد به جایى نمىرسید. اصلاً انگار نه انگار که چنان صدایى وجود داشت.
در کشورى فاقد نهادهاى مقتدر جامعهى مدنى، در ایرانى که اقتصادش دولتى بود و هست، که بورژوازىاش نه از راه پیکار با مناسبات کهن بل با دلالى به نوایى رسیده و دست بالا مال بادآوردهى نفتى را مصرف سوارىهاى گرانبها و آپارتمانهاى املى و عیاشىهاى شبانه مىکند، چه انتظار که سیاست سویهى بخردانه بیابد. فقط این مىماند که به گونهاى رادیکال با هرچه مىگذرد مخالف باشى. در بحث سیاسى جایى براى دمکراسى باز نمىماند، نه به عنوان هدف بحث و نه به عنوان روش ضرورى بحث. داستان هم قدیمى است شریعتى بیش از جزنى به دمکراسى بها نمىداد. شنیدناش تلخ است اما واقعیت دارد.
کمتر از بیست سال است که صورت مساله اندکى (فقط کمى) عوض شده. حالا بحثى از کنش بخردانه، اصلاح و آزادى در میان است. حالا حناى انقلاب، مبارزهى مسلحانه و خشونتورزى دیگر چندان رنگى ندارد. اگر نبود خشونتهاى حکومت در سال ۸۸ از این هم کمتر رنگ مىداشت. نکتهى دلخراش این است که همواره چنان رویدادهایى راه را بر تکامل جوانههاى بحث دربارهى حقوق مردم، دمکراسى و ضرورت کسب هژمونى در گسترهى جامعهى مدنى مسدود مىکند.
عجیب است که هر بار آن چه باید موضوع دیالوگ دو گروه مىبود در مونولوگ یک متفکر ته نشین مىشد و مىشود. گاه با نتایجى نه چندان درست چون غرب زدگى جلال آلاحمد و اکنون در کوشش خستگىناپذیر مصطفى ملکیان تا بحث را از پیلهى تنگ سیاست بیرون کشد و به گسترهى فراختر اخلاق بکشاند. شاید این یکى به نتایج مفیدترى منجر شود. شاید. اما من همیشه به کوشش فردىاى که جاىگزین بحث جمعى شود با نگرانى مىنگرم، اما نه با بىاعتمادى. نگرانى من این است که گفتمان اخلاق این یکى بیش از گفتمان حقوقى آن دیگران در «نخستین بهار آزادى» گوش شنوا نیابد. من همچنان به این گفتهى مارکس باور دارم که عقاید فقط آنجا که به میان تودهها بروند تبدیل به نیرویى مادى مىشوند. اما تا این راه به درون تودهها باز شود باید آنان که روشنفکر خوانده مىشوند (یا خودشان به خودشان چنین عنوان پرابهتى بخشیدهاند) بتوانند با هم حرف بزنند، بحث کنند، حق یکدیگر را به رسمیت بشناسند و برچسب نخورند.
این را هم بگویم که بحث درست لزوما بحث دربارهى مبانى نیست. بحث مىتواند دربارهى نتایجى باشد که به گونهاى منطقى و استدلالى از آن مبانى به دست مىآیند. بحث از مبانى (بخواهیم یا نه) بحثى مدرسى است، مىتوان سالها در حجرهها نشست و دربارهى مفاهیم تجریدى جدل کرد و عمرى را گذراند. بحث دربارهى نتایج (وقتى به گونهاى مشخص مطرح مىشود) راهگشا و مفیدست. خب. ما این چنین بحثى را تجربه نکردهایم. شاید چون نتایجى که مىگرفتیم ماندگار نبودند. فرّار و زودگذر بودند.
من سخت حساس و دلبستهى دیالوگ سکولار و مومن دربارهى آزادى، عدالت و توسعهى پیگیرم (نه مفاهیم کلى اینها بل نتایج حاصل از هر دوى عمل و تعمق نظرى، نتایجى به صورت راهنماهاى عمل و اگر دوست دارید بگویم برنامهاى). نشانههایى اندک از آن را در فعالیتهاى سالهاى پیش از ۸۸ مىدیدم، اما امروز از آنچه مىگذرد ناامیدم. دیدم همهى بحث به سویهى سیاسى فروکاسته شد و آنهم مثل شمعى ضعیف در تندباد بهار ۸۸ خاموش شد. از آنچه مىگذرد ناامیدم، نه از آنچه مىتواند روى بدهد. امید مثل ستارهاى بالاى سر ماست. راهنماىمان.
از: [میهن] دور جدید شماره ۲ و گویا