…تنوع در زبان، امریست عادی / زبانی را چه ربطی با نژادی؟ // زبانها بر زمینها چون گیاهند / گذار کاروانها را گواهند // ولی در سرزمینهای کهنسال / زبانی قصه میگوید ز آمال // زبانی میشود فریاد تاریخ / که از ما رخ نپوشد یاد تاریخ
این مثنوی در انتقاد به کسانی سروده شده است که اگرچه خود را درس خوانده می شمارند و غالبا اهل سیاست اند، اما متأسفانه نه درک درستی از سرگذشت تاریخی و هویت ملی و فرهنگی مردم ایران دارند و نه به اهمیت حیاتی زبان فارسی در جهت حفظ پیوندهای اجتماعی و فرهنگی و معنوی میان مردم ایران پی برده اند.
اینگونه هم میهنان، هنوز پس از سه دهه که از فروپاشی مرحوم شوروی می گذرد همچنان همان آموزه های ایدئولوژیک استالینیستی و سوغات حزب توده دهۀ ۲۰ و ۳۰ را در زمینه «مسائل قومی و زبانی » در ایران تکرار می کنند با این تفاوت که این روزها همان آموزه ها را به جامه ای شبه مدرن دموکراسی طلبانه نیز زینت می دهند و اندکی سُس حقوق بشر و حقوق کودک و حق ملل و اقوام و این حرفها را هم به آن می افزایند و از منبر عالیجاهی نو روشنفکر مآبانه فریاد «واقواما» و «وا زبانا» سر می دهند و منتظر کف زدن ها و هلهله های تجزیه طلبان این سو و آن سوی ایران راست و چپ خود را می نگرند.
به ویژه برای شنیدن درود ستایش نژادپرست های قومی گوش تیز می کنند و به دهان آفرین گو و به به و چه چه فرست کسانی نظر می دوزند که طی این سال ها به یمن اوضاع آشفته ایران و به یمن تسلط ملایان و زیر سایۀ ایدئولوژی ایران شکن اسلامیسم جهان وطن و ولایتمدار با خیال آسوده تری سربرآورده اند و آوازه گری ها و تبلیغات ضد ایرانی خود را البته با برخورداری تمام و کمال از حمایت های مالی و سیاسی قدرت های بیگانه و کشورهای بد سگال منطقه به اوج رسانده اند!
این شعر بخش نخستی داشت که آن را برداشتم تا اصل موضوع، یعنی زبان فارسی و نقش آن در ادامه حیات ملی و هویت تاریخی و فرهنگی ایران، تحت الشعاع مسائل فرعی دیگر قرار نگیرد.
م.س
سخنی با مدعی
الا ای مدعی آرام بنشین
بیا و زیر چترِ نام بنشین
بیا و در بیانت کن درنگی
که گفتارت نیالاید به ننگی
به کرناها منه لب ، بر لبِ بام
میفَکن باد در شیپور اقوام
تنوع در زبان، امری ست عادی
زبانی را چه ربطی با نژادی؟
زبان ها بر زمین ها چون گیاهند
گذار کاروان ها را گواهند
ولی در سرزمین های کهن سال
زبانی قصه می گوید ز آمال
زبانی می شود فریادِ تاریخ
که از ما رخ نپوشد یادِ تاریخ
زبانی می شود راز دل جمع
که گردد تیره شب را شعلۀ شمع
زبان فارسی از این زبانهاست
که پیماندار ، با پیوندِ جانهاست
زبان فارسی تاریخ ساز است
که راز ماندگارش حفظِ راز است
ازو اعصار دارد روحِ ایّام
کزین محکم شود پیوند اقوام
از او ایرانیان ، هم داستانند
وزو همراه با یک کاروانند
ازو ایرانیان هم سرنوشتند
گیایی رُسته در یک باغ و کِشتند
به دورانی که دشمن در کمین است
زبان فارسی وصل آفرین است
که مُهر از گردشِ ایام دارد
نشان از حافظ و خیام دارد
گر از کوهیم یا اهل صحاری
هویت های ما با اوست جاری
امیران و سلا طین ، هرکه بودند
به هر شهر و دیاری می غنودند
زهر قوم و زهر ایل و تباری
اگر باقی ست زآنان یادگاری ؛
روایتساز آنان این زبان است
که رمز وحدت ایرانیان است
روایت های ما در نقل نقال
هویت های ما در قول قوال
همه از هر کنار و هر دیاریم
به لطف این زبان پیوند داریم
جنوبی و شمالیمان نباشد
برنجی و سفالیمان نباشد
زبان فارسی ارث کسی نیست
زمین بکر هر خار و خسی نیست
که اعصار کهن را ترجمان است
سخنگوی دلِ ایرانیان است
هم از حاضر هم از غائب سخنگوست
هم از شمس و هم از صائب سخنگوست
پیامش در سلام آشنایی ست
ز عطار و ز سعدی و سنایی ست
سخن از رومی و فردوسی آرد
که چون رازی به ایرانی سپارد
کلام رودکی با او به نجواست
کز او هر نغمه ای موجی ز دریاست
گر از شیراز و بلخ و بامیان است
به هر شهری روان بر هر زبان است
اگر از سیستان یا دامغان است
زکارون تا ارس موجی روان است
اگر در گنجه یا شروان سراید
نوید آشنایی از وی آید
گر از دهلی پیام آرد ور از ری
سرود عشق جانان است با وی
گر از آمویه یا اروند خیزد
دل هرمویه با وی اشگ ریزد
برای مردمی پالوده و پاک
چنین پیوند بخشی دارد این خاک
که می گوید زبانِ اهل زور است؟
زکام مردم این مِلک دور است ؟
گذشت از عمر ایران یک هزاره
که شاه ترک می زد بر نقاره
ولی با پارسی پیوند دل داشت
که بر این خاک حقّ آب و گِل داشت
هرآنکس گفت کاین پیوند سست است
در او اندیشه ای نا تندرست است
هرآنکس دشمنی با این زبان داشت
ستم با روح اهلِ کاروان داشت
کژاندیش آمد و بدخواهی آورد
به نامِ مردمی نامردمی کرد
بگو با اینچنین بد گوی جاهل
که ای افتاده درپندار باطل :
« برو این دام بر مرغی دگرنه
که عنقا را بلند است آشیانه!»
زبان فارسی محبوبِ جانهاست
نشانِ شوکتش در بی نشان هاست
گر از این مُلک ، روبند این زبان را
نیابد مرغ ، راه آشیان را
میان کاروان اُفتد جدایی
نبیند یار ، رنگ آشنایی
دگر دل ها به دل ها ره نجویند
غم خود را به یکدیگر نگویند
چنان تیغ جدایی تیز گردد
که گیلان غافل از تبریز گردد
که بم در غم به دور از چشم زنجان
میان لرزه ای دیگر دهد جان
نطنز از زاهدان بی درد ماند
به یادش نامۀ مهری نخواند
برد ماسوله را ابیانه از یاد
به دیدای نگردد این از آن شاد
چنان برما زند تیغ جدایی
«که گویی خود نبوده ست آشنایی»
کدامین بدسگال این بد سگالد؟
که در بدخواهی اش دوران بنالد؟
چه نامردند و بد عهدند و بدکار
که گرد مردمان سازند دیوار
به نام این نژاد و آن قبیله
سیاست را زبان گردد وسیله
به نام این تبار و آن عشیره
بکوبد جهل بر طبل و تبیره
چه سودی می برند این بی تمیزان
ازآن پاییز و فصلِ برگریزان؟
ازآن کشتی که آنرا حاصلی نیست
وزان راهی که رو در منزلی نیست ؟
چه گویم ؟ بیش ازینم نیست حالی
که داد از کژ رهی و بدسگالی!
م.سحر
http://msahar.blogspot.fr/
از: گویا