مهران رفیعی: دُهُلی که از نزدیک هم آوازش خوش است

جمعه, 10ام اردیبهشت, 1395
اندازه قلم متن

mehran rafiei

…بالاخره زمان شروع برنامه رسید. سالن پر شده بود ولی هنوز آسانسورها بدون وقفه بالا و پایین میرفتند تا مشتاقان دیدار با شجریان را به بالاترین طبقهِ ساختمان برسانند. همگی مان از میزانِ استقبالِ مردم شگفت زده بودیم. راستی، چه کسی و چگونه آن همه آدم را خبر کرده بود؟ پیر، جوان و حتی کودک شیرخوار در جمع دیده می شدند. برخی با مدرن ترین لباس ها و کسانی هم پوشیده در سنتی ترین حجاب ها

پس از سالها انتظار، خبر رسید که محمدرضا شجریان بالاخره برای اجرای چند کنسرت خط استوا را قطع کرده و به استرالیا میاید، ولی تنها زمانی خبر را باور کردم که پوسترهایش را بر در و دیوار فروشگاه ها و نیز در نشریات فارسی زبان دیدم. کمتر از یکسال از آن انتخاباتِ کذایی می گذشت و موضع گیری های محکم و روشن او همچنان بر سرِ زبان ها بود. علاوه بر آنها، چند مصاحبه اخیر و فراموش نشدنی او نیز بر محبوبیتش افزوده بود. همه کسانی که از سوی حاکمیت “خار و خاشاک” خوانده شده بودند اشتیاق داشتند که صدایِ خود را از نزدیک ببینند و بشنوند.

چند هفته قبل از اجرای آن برنامه ها، مجید پارسی سردبیر هفته نامه بامداد سیدنی پیشنهاد کرد که به مناسبت این سفر و کنسرت ها مطلبی بنویسم. حاصلِ قلمزنیِ من همان نوشته ای شد که چندی پیش با عنوان ” از زیارتگه رندان جهان تا تماشاگه سبزان زمان” در نشریه گویانیوز منتشر گردید. مجیدِ خوش ذوق این نوشته را در صفحه نخستِ بامداد منتشر کرد، در میان دو عکس بزرگ و رنگی از حافظیه و شجریان.

چند روز پس از آن، خبرِ خوشایند دیگری هم به گوش ایرانیان شهر ما رسید. قرار بود شجریان و ارکستر بزرگ همراهشان ده روزی در شهر ساحلی گلد کوست اقامت کنند، در محلی که بیشتر از هشتاد کیلومتر با ما فاصله ندارد. انتشار این خبر، اشتیاق و ذوق زدگی دوستداران موسیقی را دو چندان کرد. سپس داستان به آنجا رسید که جلسه بزرگداشتی تدارک دیده شود تا فرصتی پیش آید برای دیداری بزرگ با این هنرمند مردمی. از کانال های مختلفی با برگزار کننده کنسرت تماس گرفته شد تا تقاضای مان به گوش ایشان برسد.

تا چهار روز قبل از برگزاری کنسرت، برنامه ای که قرار بود در شامگاه یکشنبه در کنسرواتوار بریزبین اجرا شود، هنوز پاسخی نیامده بود. همه هنر دوستان چشم انتظار بودند و تعداد تماس های تلفنی، ایمیلی و پیامکیِ مبادله شده هر ساعت بیشتر می شد. البته نگرانی ها و ملاحظات ایشان و برگزار کننده کنسرت کاملا قابل درک بود. در طی آن روزهایِ انتظار، با جمعی از دوستان مشورت هایی کرده بودیم، و حتی تقسیم کار و وظیفه های احتمالی، تا چنانچه جواب مثبتی برسد برنامه مان آسان تر پیش برود.

بعد ازظهر چهارشنبه، وقتی که نفس زنان از سالن ورزش اداره به میز کارم برگشتم، چراغ چشمک زنِ تلفن توجهم را جلب کرد. بر خلاف انتظارم، پیامِ ضبط شده نه تنها یک موردِ معمول کاری نبود بلکه جملاتی بود دلنشین و به زبان فارسی. باور نمی کردم. صدای گرم او بود. با سلامی متواضعانه خودش را معرفی کرده بود و اظهار لطفی و شماره تلفنی برای تماس. به آشپزخانه کوچکی که در انتهای کریدور مان است رفتم و با یک لیوان چای داغ برگشتم. سه بار دیگر به آن پیام کوتاه گوش دادم تا مطمئن شوم که نه خیالاتی شده ام و نه گرفتارِ شیطنتِ یکی از دوستان طناز.

شماره را گرفتم، شجریان با لحنی صمیمانه گفت که او هم مایل است که قرار ملاقاتی بگذاریم و دیداری داشته باشیم. ضمن تشکر توضیح دادم که من به نمایندگی از جمعی آن پیشنهاد را مطرح کرده ام. با نرمی دعوت کرد که به همراه دوستانم برویم.

گفتم که انتقال همه دوستدارانِ ایشان به گلدکوست ناممکن است و تنها راه حل عملی برای چنین دیداری، آمدن ایشان به شهر ما می باشد. ایشان دعوت ما را بطور مشروط پذیرفت و قرار شد که جمعه شب در جمع ما باشند و در مورد محل و ساعت برنامه با میزبانِ ایشان هماهنگی های لازم را انجام دهیم. شرطِ او چنین بود که برنامه مان، دیداری خودمانی و دوستانه باشد و نه بزرگداشت و تاکیدش بر این بود که کسی در تمجید از او سخنی نگوید. می گفت کاری نکرده که شایسته تقدیر باشد. جای چانه زنی نبود، در جا پذیرفتم.

باید عجله میکردم، با ایمیل و تلفن آن خبرِخوش را به جمع ده – پانزده نفری مان رساندم و قرار بر این شد شامگاه همان روز و در همان کافی شاپ همیشگی مان جمع شویم. در همان ابتدای جلسه معلوم شد که بچه ها تنبلی نکرده اند؛ یکی از دوستانِ دانشگاهی موفق شده بود که سالن اجتماعات دانشکده فیلم و سینما را رزرو کند و بقیه هم وظایف شان را بخوبی انجام داده بودند؛ انتخاب رستورانی در کنار رودخانه برای شام، تهیه پوسترهایی به منظور اطلاع رسانی، تماس با مجریان رادیوی فارسی زبان، تهیه هدایایی برای همه نوازندگان گروه شهناز و نیز تهیه لوح یادبودی برای تقدیم به شجریان.

جلسه مان به درازا کشید، لازم بود که نظر کسان دیگری را هم تلفنی بپرسیم، در جمع مطرح کنیم و سپس تصمیمی گروهی بگیریم. کمتر از دو روز وقت داشتیم و برخی از دوستان سختگیر بودند و می خواستند که برای هنرمندِ خوب شان سنگِ تمام بگذارند؛ ایکاش زمان اجازه داده بود.

نزدیک به نیمه شب بود که به خانه رسیدم، پس از روزی طولانی و پرماجرا. فکر میکردم خوابیدن بهترین کار باشد، نه تنها برای رفع خستگی روزهای گذشته بلکه جهتِ آماده شدن برای دو سه روز بعدی.

پس از نیم ساعت غلت زدنِ بی حاصل در تختخواب، به گوشه مبلی در اتاق نشیمن پناه بردم. برای سرگرم شدن مجله ای را از روی میز برداشتم و کم نورترین چراغ اتاق را روشن کردم تا شاید خواب را به چشمانم بکشانم. اما مشکل در جای دیگری بود. چشمها کاملا خواب آلود و بسته بودند و مجله هم بر روی قالی افتاده بود، اما دغدغه ای آزارم میداد.

چه دغدغه ای؟ واقعیت این بود که پس از مدتی تلاش و انتظار به خواسته ام رسیده بودم. منطقی بود که دراوج رضایت و سرخوشی باشم و نه گرفتار نگرانی و دلهره.

مطمئن بودم که آن ترس و واهمه حتما دلیلی داشت؛ بتدریج با همان چشم های بسته چیزهایی را دیدم و به خاطر آوردم که محال بود با چشمان باز ببینم. ناگاه متوجه شدم که برخی خاطراتِ از یاد رفته، به سببیِ ناشناخته زنده شده اند. انگشت شماری از آن ها تلخ و آزار دهنده بودند، رویدادهایی که مرا به زمان ها و مکان های گوناگونی می کشاندند.

چه چیز مشترکی بین این خاطراتِ نامرتبط وجود داشت؟ می توانستم ارتباطی بین جاهایی مثل تالار رودکی، تئاتر شهر و کتاب فروشی خوارزمی را پیدا کنم ولی این ها چه ربطی به فستیوال بین المللی فیلم بریزبین داشتند؟ چه چیزی جشن هنر شیراز را به نمایشگاهی در لندن وصل می کرد؟ خاطراتی از دو ملاقاتی که با فاصله زمانی سی – چهل ساله اتفاق افتاده اند !؟ آیا این ها حلقه هایی از یک زنجیر نامرئی بودند؟ شاید اگر کمی سرحال تر بودم، زودتر به علت نگرانیم پی می بردم. ولی وقتی پس از دو سه ساعت تلاش و بدخوابی پاسخی در ذهنم جرقه زد، با آرامشیِ تلخ به خواب رفتم و یا بهتر بگویم از حال رفتم.

در همه آن رویدادها چیز مشترکی وجود داشت که متاسفانه چیز شیرینی هم نبود، تلخی حاصل از برخوردهای غیرمنتظره با واقعیت های تکان دهنده، یک نوع سرخوردگی. سرخوردگی ناشی از دیدار با شماری از چهره های نامدار و مشاهدهِ ترکیدنِ پوستهِ خوش نقش و نازک شان و پی بردن به درونِ خالی شان. بار ها آروز کرده ام که ای کاش برخی از هنرمندان، ورزشکاران، دانشمندان و نخبگان را از نزدیک ندیده بودم و با همان تصویرِ دوست داشتنی شان زندگی را ادامه داده بودم!

تمامِ روز پنجشنبه با همین نگرانی فزاینده طی شد، نه می توانستم در موردش با کسی حرف بزنم و نه درمانی به نظرم می رسید. روز جمعه هم بهتر از روز قبلش نبود، برای غلبه بر این واهمهِ بی نام و نشان به ترفند های گوناگونی هم متوسل شدم.
گاهی دلم می خواست آن دوست دانشگاهی زنگ بزند و بگوید که فلان دستگاه سالن اجتماعات از کار افتاده و برنامه ای در کار نخواهد بود. بعدش منتظر بودم که رهبر گروه شهناز بگوید که به تمرین بیشتری نیاز دارند و دیگر فرصتی برای آن مجلس پیش بینی نشده وجود ندارد. حتی به اخبار آب و هوا هم نگاه کردم و متاسفانه خبری از طوفان و سیل و آتش سوزی هم نبود که به بهانه آن بتوان جلسه را بر هم زد. چه وضعیت عجیبی؟ چطور ممکن است انسان آرزو کند به مرادش نرسد.

آیا ممکن بود به شجریان تلفن بزنم و حقیقت را بگویم؟ کدام حقیقت را؟ مثلا بگویم که منظورِ من دعوت از شجریانی بوده است که هم اسم و هم حرفه او است، اما به احتمال زیاد آنها حتی همدیگر را هم نمی شناسند. اگر چنین کنم دوستانم چه خواهند گفت؟ مهم نیست، هر کس هر جور می خواهد فکر کند؛ من که توانِ یک ضربه و سرخوردگی دیگر را ندارم، ضربه ای که حتما سنگین تر از ضربه ها و دل شکستگی های پیشین خواهد بود.

با تامل بیشتری، از تماس گرفتن با ایشان هم منصرف شدم، مطمئن بودم که او حرفم را نخواهد فهمید. یقین داشتم که او همه عمرش را سرگرمِ موسیقی بوده و معاشرانش هم نوازندگان، شعرا و آهنگ سازان بوده اند. تصور میکردم این شجریان محال است که بداند که من با آن شجریانِ دیگر در چه شرایط و در چه مکان هایی بوده ام؛ نه، واقعا محال است؛ نه، هرگز نمی تواند حتی حدسش را هم بزند.

این شجریان ،که البته تقصیری هم ندارد، بالاخره برای انجام کارش مجبور بوده که در اتاقی خلوت تمرین کند، و یا در سالنیِ مجهز و یا تالاریِ مجلل هنرنمایی نماید. لازم بوده با نخبگانی نشست و برخاست کند؛ بهترین دیوان ها را ورق بزند؛ گاهی هم خطی زیبا نوشته ویا سازی نو بسازد.

اما شجریانِ من، علیرغم تمام شباهت های اسمی و حرفه ای، فرد دیگری است که فقط من او را می شناسم و با همهِ شجریان هایِ دیگران فرق دارد.

صدای پدر را می شنوم که مرا صدا میکند: خودت را برسون، همون خواننده ای را که گفته بودم داره میخونه، اسمش سیاوشه. حرف های هفته پیشم که یادت نرفته؟

– نه، معلومه که یادم نرفته. فقط کمی صبر کنین، باید یک مساله گنده ریاضی را حل کنم؛ درسهایِ دانشگاه از درسهای دبیرستان خیلی سخت ترن.

– عیبی نداره، عجله نکن پسرم. حتما تلویزیون بازم این برنامه را تکرار میکنه. بنظر میرسه که سیاوش خیلی طرفدار پیدا کرده؛ همش دو سه ساله که از مشهد به تهرون اومده.

– خدا کنه راه حل این مساله را زودتر پیدا کنم تا همین امشب او را ببینم و صداش را هم بشنوم.

– مطمئنم که این یکی را هم به اندازه بنان و مرضیه و گوگوش دوست خواهی داشت، شاید هم بیشتر.

پدر درست حدس زده بود ولی این ماجرا یک شبه اتفاق نیافتاد؛ سال ها طول کشید.

بالاخره زمان شروع برنامه رسید. سالن پر شده بود ولی هنوز آسانسورها بدون وقفه بالا و پایین میرفتند تا مشتاقان دیدار با شجریان را به بالاترین طبقهِ ساختمان برسانند. همگی مان از میزانِ استقبالِ مردم شگفت زده بودیم. راستی، چه کسی و چگونه آن همه آدم را خبر کرده بود؟ پیر، جوان و حتی کودک شیرخوار در جمع دیده می شدند. برخی با مدرن ترین لباس ها و کسانی هم پوشیده در سنتی ترین حجاب ها. چند دقیقه مانده به شروع برنامه معلوم شد که رییس دانشکده هنر، برنامه های دیگرش را به تاخیر انداخته تا در جمع ما حاضر شود و به هنرمندانی که از ایران آمده بودند شخصا خوش آمدی بگوید و چنین کرد. سپس نوبت به یکی از هنرمندان بومی استرالیا رسید تا وی با ساز “دیدجری دو” چند قطعه از ساخته های خودش را اجرا کرده و روایتِ طایفهِ خودش را هم تعریف کند.

نوبت اهدای جوایز بود، مجید درخشانی تک تک نوازندگان را معرفی کرد و سپس نوبت رسید به اهدای تقدیم لوح تقدیر کانون ایرانیان کویینزلند به شجریان. وی که تحت تاثیر شور و حال انبوهِ حاضران قرار گرفته بود ضمن تشکر از آنها، سازهای ابداعی خودش را یک به یک معرفی کرد.

برنامه رسما تمام شد و نوبت به صرف شام رسید اما اکثریتِ حاضران می خواستند با شجریان چند کلمه ای حرف بزنند و عکسی هم بگیرند، مشکلی که آن را پیش بینی نکرده بودیم. نگران از دست دادن سرویس های ساختمان بودیم که معمولا از قبل برنامه ریزی می شوند، بخصوص خاموش شدن تهویه و از کار افتادن آسانسورها.

تا همین جای کار، یک ساعتی بیش از زمان مقرر در ساختمان مانده بودیم. برگزار کننده کنسرت هم نگران سلامتی نوازندگان و بخصوص خواننده بود، مبادا که کسی ویروس سرماخوردگی خود را به آنها منتقل کند. دیر رسیدن به رستوران هم علت دیگری بود برای افزایشِ نگرانی مان. دو سه باری به مدیر غذاخوری زنگ زدم و خواهش کردم که شرایط مان را درک کند و تا ساعت دیرتری آشپزخانه را باز نگهدارد، خوشبختانه راه آمد.

دست آخر و با کلی خواهش و تمنا شجریان را از میان مردم به داخل آسانسور آوردیم تا با اتومبیل راهی رستوران شویم. از من پرسید که فاصله مان تا آنجا چقدر است. گفتم در حدود یک کیلومتر پیاده روی در پارک، گفت قدم زنان برویم.

مسیرِ تونلِ گل کاغذی را پیشنهاد کردم که در آن شامگاه پاییزی کاملا خلوت بود. راه می رفتیم و حرف میزدیم، او بیشتر گوش میداد؛ گاهی هم پرسشی میکرد کوتاه و هوشمندانه. در نیمه های راه دختر ویلن زنی بر روی صندلی کوچکی نشسته بود، با ظرافتی معصومانه آرشه را بر سیم ها می کشید و نغمه های شیرینش فضا را زیبا تر میکرد. از کنارش گذشتیم، شجریان مکثی کرد و برگشت. صبر کرد تا قطعه ای را که می نواخت تمام کند، اسکناسی را در کاسه ای انداخت که فقط چند سکه کوچک نقره ای در ته آن می درخشیدند.

به رستوران یونانی که رسیدیم متوجه میز بزرگی شدیم که در بهترین جا ی سالنِ پرهیاهو قرار داشت. تابلوی “رزرو شده” هم بر روی آن دیده می شد. حدسم درست بود ولی شجریان ایستاده بود و به اطرافش نگاه میکرد. پرسید : در محوطه بیرونی هم می توان نشست؟

یکی از کارکنان رستوران با حالتی شگفت زده پذیرفت که میز دیگری را برای مان آماده کند؛ شاید واگذار کردن بهترین میز برایش باورنکردنی بود. هنرمند توضیح داد که از بوی سیگار و دود هایی از آن دست خوشش نمی آید.

بقیه هم رسیدند؛ و همگی سی – چهل نفرمان مشغول انتخاب و سفارش غذا شدیم. سر و صدای ارکستر بلند بود و تعداد زیادی از مشتریان، حلقه بزرگی تشکیل داده و مشغول پایکوبی بودند، چیزی شبیه به رقص های کردی خودمان. از جمع ما هم گروهی به آنها پیوستند و فرصت بهتری پیش آمد برای آنها که می خواستند در کنار شجریان بنشینند و گپی بزنند. تا آنوقت جلوی دهانم را گرفته بودم و اشاره ای به مسایل جاری کشورمان نکرده بودم. برخی از دوستان از من چنین خواسته بودند تا در زمان برگشت و در فرودگاه تهران مشکلی برای مهمان مان پیش نیاید.

یادم نیست که چگونه بحث به آنجا کشیده شد ولی خوب بیاد دارم که شجریان موضوعِ دردهای مردم را مطرح کرد و اینکه هیچ نظامِ مستبدی پایدار نخواهد ماند. از صراحت کلام و اطمینانی که پشتوانه آن بود به پرواز درآمدم. کسی پرسید که آیا نگران واکنش های خشن دستگاه حاکمه نیست؟ با آرامش پاسخ داد که خون او رنگین تر از خون دیگران نیست. جایم را به دیگری دادم و در گوشه خلوتی نشستم؛ نیاز داشتم تا دیده ها و شنیده های دو سه ساعت گذشته را مرور کنم و همین طور دغدغه های چند روز گذشته ام را.

دو شب بعد هم به کنسرواتوار رفتم تا شجریان، گرزِ فریدونی را برکشد و سر ضحاک را بشکند.

و حالا شش سالی از ماجرا میگذرد و شجریان خواندن را موقتا کنار گذاشته تا سلامتش را بازیابد و من همچنان بر این باورم که دهل او از نزدیک هم خوش آواز است؛ و خوشا به سعادتش.
از: گویا
be kanal site Melliun Iran bepeyvandid


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.