یک: چندی پیش بانویی حدوداً چهل و پنج ساله که درسخوانده و سرزباندار و خارج رفته و سرد و گرم چشیده بود و زنبیل چرخدار پُراز میوه ای را از پی می کشید و سرتا بپا صورتی پوشیده بود، به همراه شوی عصا بدستش آمد و رخ به رخِ من ایستاد و اخم طلبکارانه ای به صورت دواند و بی مقدمه و بی سلام وعلیک به من گفت: ما به شما مشکوکیم آقا! شوی عصا بدستش او را به آرامش خواند اما توپ این بانو پُر بود و باید به یک جایی و به یک نفر شلیک می کرد. به احترامِ اخمِ صورتش، سر فرو بردم و لحظه ای دیگر سر برآوردم و تبسم صورتم را تقدیمش کردم و گفتم: حق دارید بانو. وگفتم: حالا من چه باید بکنم برای این شکِ مقدس شما؟ عصبی تر از سابق گفت: دست از سرِ این مردم بردارید آقا و بیش از این فریب شان ندهید. وشلیک از پیِ شلیک!
متبسمانه پرسیدم: در کدام نوشته ی من نشانه ای از فریب دیده اید و ازکدام سخن من نرمه ای از فریب شنیده اید؟ بانوی صورتی پوش بی آنکه بخود زحمت بدهد و پاسخکی برای پرسش من پیدا کند، به شویش نگاه کرد. که یعنی برویم. دسته ی زنبیل چرخدارش را کشید و رفت و همینجور که می رفت و دور می شد با یکی که حتماً شویش نبود صحبت می کرد و با حرارت دست دیگرش را تکان می داد و من تک و توک کلمه هایی مثل زندان و چرا و مرتیکه و فکر کرده ما خریم را از لابلای عتابِ یکسویه اش می شنیدم.
دو: رهبر گرامی، مردمی که خود می ترسند، و یا نه، به روال همینجوریِ زندگی ترجیح بسته اند، معمولاٌ ازیکی که با نترسیدنش، و با ضجه های گاه و بیگاهش، به وجدان فروخفته ی آنان سوزن می زند، دررنج اند. و یکجوری باید تکلیفِ خود را با این موجودِ سر به هوای سوزن بدست یکسره کنند. شاید دم دستی ترین شیوه ی راندنِ این مزاحمِ سوزن بدست، فرو فشردنِ او به وادی مشکوکی است. اینجوری، هم خیال خود را از همراهی با وی آسوده می کنند، وهم او را بدنبال نخود سیاهِ اثباتِ حقانیتش گسیل می کنند. ناصرالدین شاه از گزشِ سخنانِ سید جمال الدین اسد آبادی در رنج بود. که گاه به گاه می آمد و خصوصیاتِ مدنی و انسانیِ کشورهای اروپایی را در مقایسه با به گِل تپیدگیِ ایران و کشورهای اسلامی به رخِ می کشید. این مقایسه ی فرساینده، به روانِ نامتعادلِ ناصرالدین شاه سوهان می کشید. تا این که یک روز به یکی از چاکرانِ حجه الاسلامیِ دربارش گفت: کاری بکنید که این سیدِ عوضی اینطرفها پیدایش نشود. چاکرِ درگاه سلطانی چه کرد؟ در بازار و درهرکجا چو انداخت که سید جمال ختنه نکرده است. سید جمال چه باید می کرد آیا؟ تک به تکِ متعجبان را وا می داشت و به همگان می گفت: به ابوالفضل من ختنه کرده ام؟ و با سند و مدرک ابهام مردمِ متعجب را می زدود؟
سه: پیش از رفتن، به آن بانوی صورتی پوش گفتم: شما حق دارید به من مشکوک باشید، همانگونه که من حق دارم به شما مشکوک باشم. همانگونه که تک به تکِ ما حق داریم به همدیگر و به بعضی از ملاها و به بعضی از نمایندگان مجلس و به بعضی از سرداران سپاه و حتی به خود رهبر مشکوک باشیم. منتها خودتان تجسم کنید با این شک های تمام نشدنی، چه آشفتگی ها را که سامان نمی دهیم و چه خرابی ها را که نمی آراییم.
چهار: من در این ورطه ی مشکوکی، روز و شب می گذرانم. مردم با من سخن می گویند و سخن می شنود و من در لحنِ سخنِ خیلی هاشان این شک را می چشم. که چرا این بابا را نمی کشند. آخر چرا باید بکشندش؟ بخاطر حرفهایی که می زند و چیزهایی که می نویسد. چه می گوید و چه می نویسد مگر؟ از مسئولانِ طرازِ نخستِ کشور انتقاد می کند. خب مگر نقدِ مسئولان از وظایفِ همگانِ ما نیست؟ بله اما اینجا ایران است و خیلی ها را بخاطر مختصر انتقادشان سر به نیست کرده اند. بدا به روزی که این شکِ خزنده، به خانه های ما بخزد و ما از زبان همسر و فرزندانمان بشنویم که: تو مشکوکی! و این، واقعیتی است انکار ناپذیر. ما مشکوک می زنیم آقا. من، شما، سرداران، نمایندگان مجلس، امام جمعه ها، وجماعتی از ابن الوقت های سیری ناپذیر.
پنج: بازجوهای اطلاعات و سپاه به بعضی از زندانیان سیاسی و عقیدتی گفته اند و می گویند: فریب نوری زاد را نخورید، او را خود ما فرستاده ایم جلو. می گویم: مشکوک به کسی می گویند که هنوز نیم امیدی به سلامتش هست. من بخاطر نوعِ نوشته ها و سوزِ سخنانم اگر مشکوکم، بعضی از آخوندها و برخی ازاطلاعاتی ها و سرداران سپاه بخاطر فرصت هایی که درو کرده اند و پولهایی که بالا کشیده اند و آدمهایی که کشته اند، حتماً از حوزه ی شک بدر رفته اند. مگر می شود بمبی را که سربازان گمنام امام زمان در حرم امام رضا منفجر کردند، و افرادی را که هم اطلاعاتی ها در قتل های زنجیره ای و هم برادران سپاه به اسم دانشمند هسته ای زدند و کشتند، به وادی شک در انداخت و با همین شک به تحلیل رفتارشان پرداخت؟ در ادامه ازکشته های سال هشتاد و هشت خواهم گفت.
شش: اگر موافق باشید، من از باب مثال چند مورد از ابهام ها و شک هایِ معطوف به خودِ شما را باز می شمرم تا معلوم شود کدامیک از ما مشکوک تریم. اما پیش از شما، به دلایل مشکوک بودنِ خود می پردازم: من مسئولان را و جناب شما را نقد می کنم اما کسی مرا نمی کشد. من با شبکه های رادیویی و تلویزیونیِ خارجی مصاحبه می کنم اما کسی مرا نمی کشد. من به اعتراض، جلوی وزارت اطلاعات و جلوی زندان اوین و جلوی دفترکارخانه ی لاستیک سازی دنا می ایستم اما کسی مرا نمی زند و نمی کشد. من به کردستان و کرمانشاه و خوزستان و ایلام سفر می کنم و به زیر پوست این استان های از دست رفته سر فرو می برم اما کسی مرا نمی گیرد و نمی کشد. دیگران اگر مثل من بنویسند و مثل من سخن بگویند و مثل من اعتراض کنند، حتماً به زندان و اعدام مبتلا می شوند. گرچه من یکسال و نیم زندان بودم و بازجویانِ کم خرد مرا کتک زدند و فحش های ناموسی بر من باریدند، اما کشتنِ من طعمی دیگر دارد که جماعتی از مردم چشم براه آنند. مأموران شما در حرفه ی خود زیرک اند. اگر مرا بکشند، این شکِ ناقلا را سر می برند و ناخواسته پرسش سرگردان مردم را پاسخ می گویند. و حال آنکه برای دستگاه شما، این شک و این پرسشِ سرگردان قیمت دارد و نباید مفت از آن چشم گرفت. من شاید صد بار به این پرسش سرگردان پاسخ گفته ام. اما پاسخ های من در کناره ها می مانند و این شکِ ناقلا به هر بهانه تر و تازه می شود. مأموران شما به این تر و تازگی محتاج اند. خب، این از من.
هفت: این که چرا شاه را برداشتند و چرا از میان همه ی معترضان و انقلابیون، رشته های اراده را بدست ملاهای حوزوی سپردند، آشکارتر از آنست که مجال این نوشته را بدان درپیچانم. هم شما چراییِ این چرا را می دانید وهم ما. مهمترین علتش این بود که ملاها، هیچ تخصصی در هیچ زمینه ای نداشتند و بهترین گزینه بودند برای قدرتهای پسِ پرده تا با این اعجوبه های برآمده از پسِ دیوار اعصار، آن کنند که: می خواهند. نبود تخصص، مثل نبود اکسیژن، بدن را می فرساید و می پوساند. و ملاهای بی تخصص، بدنِ کشور را فرسودند و پوساندند. درست همانجوری که قدرتهای پس پرده خواهانِ آن بودند. و اکنون مواردِ مشکوک بودنِ جناب شما.
هشت: انفجار سینما رکس آبادان، به توصیه ی ملاها صورت پذیرفت. این را شما می دانستید و می دانید. این انفجار، یک هولوکاست شیعی است و قطعاً در آینده واشکافی خواهد شد و مُهرِ ننگِ ابدی اش بر پیشانیِ ملاهای دست اندرکار و ملاهای بهره بردار خواهد نشست. بیش از سیصد نفر در این سینما جزغاله شدند تا مقدماتِ بر سرِ کار آمدنِ ملاهای شیعه فراهم آید. پیش از پیروزیِ انقلاب، من این خبر را با یک واسطه از شخص آیت الله نوری همدانی شنیدم که گفت: انفجار سینما رکس آبادان کارِ ما بود. کارکنان صنعت نفت باید دست از کار می کشیدند و به اعتراضیون می پیوستند. این انفجار، کارکردش همین بود. خشم ناشی از انفجار سینما رکس، مردمِ بینوا را درست به همان راهی برد که ملایان می خواستند. بی آنکه ملایان بدانند خودشان عروسکِ دست های پسِ پرده اند و به راهی می روند که دیگران می خواهند.
نه: به یکی ازعکس های دورانِ پس از انقلاب تان نگاه کنید. عکسی که شما را در میان جمع ملایان و همراهان تان نشان می دهد. از میان آنهمه ملا، تنها شمایید که هم زنده مانده اید و هم ساعت به ساعت بر مراتب ملکوتی و کهکشانیِ شما افزوده می شود. دیگران، یا به یک جوری اعدام و سر به نیست شدند، یا در زندان به اعتراف و غلط کردن مجبور شدند، یا درخانه هایشان به انزوا در افتادند، یا به خارج گریختند، یا دق کردند و مردند. آنها که مانده اند، آنقدر در حاشیه و ترسیده و محو اند که در برابر خورشید درخشانِ جمال مبارک شما دیده نمی شوند تا مبادا موجبات نگرانیِ شما را فراهم آورند.
ده: ترورِ آقای مطهری در همان دمِ پیروزیِ انقلاب، کنار زدنِ یکی از رقبای حتمیِ جناب شما بود. که اگر مطهری زنده می ماند، خورشید جمال شما فرصتی برای درخشش پیدا نمی کرد. بخت اما با شما یارانده شد. خورشید جناب شما، بعدها باید می درخشید و آسمان تشیع را روشنایی می بخشود. مردم فلسطین و لبنان و عراق و سوریه و یمن و بحرین برای این درخششِ درکمین پا بپا می شدند از بی تابی! مطهری اصلاً اینکاره نبود.
یازده: رقیب دیگرِ جناب شما، آقای بهشتی بود. که بظاهر فردی جهاندیده و اهل مدارا و نیک سخن و خواستنی می نمود. بهشتی مثل جناب شما اهل جنگ در یمن و عراق و سوریه و بابک زنجانی و قمار هسته ای و کشتار هشتاد و هشت نبود. و باید می رفت. انفجار ساختمان حزب جمهوری اسلامی، نه یک انفجار سمبلیکِ گروهکی، که یک انفجار سیستماتیک بود. این که چند نفراز زبده های علمِ تخریب در آرامش و امنیت بر بیخ دیوارها و ستون های یک ساختمان بزرگ و تودرتو مواد منفجره کار بگذارند و کسی نیز متوجه نشود، نمی تواند کار یک جماعت نوپا باشد. این انفجار، حکومتی و کار دستگاههای امنیتی بود. بعدها نیز هیچ گروهکی مسئولیت این انفجار بزرگ را که هفتاد هشتاد نفر را بخاطر کشتنِ بهشتی کشتند، نپذیرفت. مجاهدین با پذیرفتن مسئولیت این انفجار بزرگ، می توانستند در دنیا پُز بدهند که بله ما اینیم. می گویم: روسها و اسراییلی ها مگر نه این که بهمین خاطر در سپاه و اطلاعات نفوذ کرده بودند از سالها پیش؟
دوازده: روسها و خود اسراییلی ها، داستانِ رهاییِ قدس و بیرون راندنِ صهیونیست های اشغالگر را از دلِ حسرت ها و حقارت های تاریخیِ مسلمانان بیرون کشیدند و پرچمش را بر شانه ی ملایان شیعه یِ به تازگی پیروز شده نشاندند. که یعنی: تاریخ، این رسالتِ دستمالی شده توسطِ اعرابِ بی بخارِ سُنّی را برای شما شیعیان ذخیره کرده از دهه ها پیش. که چه شود؟ که قدس به اراده ی امام زمانیِ شما رهایی یابد و با محو اسراییل، کشورفلسطین بجایش بنشیند و اسم شیعه در جهان طنین اندازد و باد به پرچمِ جهانیِ شما افتد و چشم وهابی ها از کاسه درآید. دورنمای نابودی اسراییل و برآمدنِ فلسطینیان با مدیریت و با حمایت مستقیم ایران، هم ملایان شیعه ی ما را در لذتی اساطیری غلت می داد و هم ناب ترین نقشه ای بود که می توانست پای ایران را به همجواری با اسراییل بکشاند آنهم با تسلیحِ غلیظِ حزب الله لبنان. شما “ممّد رینگو” را می شناسید. بله، محمد منتظری. که عده ای جوان مسلح را برده بود فرودگاه تهران تا با یک هواپیما به لبنان بروند و ترتیب اسراییل را بدهند! روسها و اسراییلی ها از این بلاهت عظما و از این شوق باطنیِ ملایان شیعه نیک خبر داشتند.
سیزده: بلافاصله پس از پیروزی انقلاب، قطارِ کشتارِملایانِ حاکم به راه افتاد. و شما مرتب در سخنان آتشینِ خود به این قطار سوخت می رساندید و مردم شعارخوار را به نعره کشی و فورانِ هیجان فرا می خواندید. بی آنکه بدانید درست به همان راهی می روید که گنده تر ها راهش را برای جاری شدنِ همان هیجانِ پوک گشوده اند. امام خمینی به داستان باغبانی علاقه داشت که در باغ خود غریبه هایی را می بیند و با همدستی همانها، یکی یکیِ غریبه ها را می زند و از باغ بیرون می اندازد. و جناب شما، از این داستان تمثیلی بسیار سود بردید. بزرگترین رقیب ملاهای حاکم، نهضت آزادی بود. شما بعد از آنکه مزاحمین را یکی یکی زدید و کشتید و بیرون راندید، رفتید سراغ کسانی که هم کت و شلواری بودند و هم از شما باسواد تر بودند و هم برای جوانان جاذبه داشتند و هم مختصری از مختصات دنیا را می شناختند. شخص شما در چزاندن و نابود کردن نهضت آزادی نقشی محوری داشتید. بویژه در دوران رهبری تان. جوری که یا سرشناسانِ آنان را زندانی کردید و به زور از آنان اعتراف گرفتید یا در خانه هایشان فرو تپاندید تا در انزوا بمیرند یا از باغ بیرونشان انداختید .
چهارده: روسهای داخلِ سپاه با به هیجان در آوردنِ دانشجویان ابلهِ خط امامی، سفارت آمریکا را تسخیر کردند و شما با سخنانِ هیجانیِ خود این تسخیر را که در هر کجا بسیار دم دستی است، بحساب دست به یقه شدن با آمریکا گذاردید. بی آنکه بدانید درست به همان راهی می روید که روسها برایتان تدارک دیده اند. حذفِ شعار مرگ بر شوروی و حذفِ واژه ی شرق از شعار نه شرقی نه غربی از عربده های مردم کار جنابِ شما بود. دلیلش را نیک تر از همه ی ما می دانید. سپاه و اطلاعات در تسخیر روسها و اسراییلی ها بودند. نه ملایان از سیاست و پیچیدگی هایش چیزی می دانستید و نه پاسداران که در عین سلامت، همگان شان از پخمه های عالم سیاست بودند.
پانزده: ورود به جنگ هشت ساله کاملاً با نقشه ی روسها و با هماهنگی با آمریکا و اسراییل صورت پذیرفت. این جنگ، مقدمه ای بود برای حضور قدرتهای بزرگ در منطقه و نقشه ی راهی بود برای بهم ریختن مرزهای جغرافیایی تمامی کشورهای اسلامیِ منطقه. صدام با قلچماقی اش و ملاهای ایران با مغزهای فندقی شان سفره ی جنگ هشت ساله را گشودند و سرمایه های پولی و انسانیِ دو کشور را بر این سفره آراستند. در گامِ نخست، مهم اما، نفتِ این دو کشور بود. قرعه برجهالت صدام نشست. چرا که برای ملاهای ایران هنوز وظیفه ها درآستین بود. گنده ها، همان جهالت صدامی را آراستند و برای تسخیر کویت تهییجش کردند. و صدام، درست به درّه ای افتاد که گنده ترها پیش پایش حفر کرده بودند. نفت عراق به چنگ آمد اما هنوز نقشه ها در آستین بود برای ملاهای ایران. نقش شما در این ورطه این بود که شوروی و بعدها روسها را از مدار نفرت مردم بیرون بکشید و بجایش نفرت غلیظ اما همینجوری از آمریکا را بنشانید.
شانزده: جنگ پایان گرفت و امام رفت و شما رهبر شدید. بی آنکه طبقِ قانون، مجتهد بوده باشید. شما خود بگویید که من چرا به شما مشکوک نباشم؟ نطفه ی رهبریِ شما با پای نهادن بر قانون بسته شد. شما بعد از امام “باید” رهبر می شدید. چه با موافقت قانون و چه بی موافقتش. آقای هاشمی رفسنجانی نیز اگر در مجلس خبرگان بر رهبری و استحقاقِ جناب شما اصرار نمی ورزید، اسم شما ازهمان مجلس بیرون می آمد. چرا؟ چون فاجعه ی کوی دانشگاه و کودتا و کشتار سال هشتاد وهشت و برآمدنِ عتیقه هایی چون جنتی و سعید مرتضوی و بابک زنجانی و طلاهای از دست رفته در مرز ترکیه و رؤیای بمب هسته ای و پارو شدنِ نقدینگیِ ما توسط روسها و سراسیمگیِ شما درشیعه گستری و تحریم های کمرشکن و بالا رفتن ازدیوار سفارتخانه ها و پاشیدن اسید به صورت بانوان وغوغای بحرین و بمبارانِ یمن و ویرانیِ سوریه وحقوق ماهیانه ی بشاراسد وارتشِ وی و قتل عام وآوارگیِ میلونها سوری وچند پاره شدنِ عراق و ضریح مفت ومطلّای حضرت کاظم وآشوب درکل منطقه وحتی ریزگردهایی که هرازچندی روزِخوزستانی ها را شب می کنند، چشم امید به رهبریِ جناب شما داشتند و نبایست چشم انتظارشان گذارد زیاد. بله، جناب شما – تنها و تنها جناب شما – باید رهبر می شد. اینک خود بگویید: مشکوک منم یا جناب شما؟
هفده: شما رهبر شدید و حمایت همه جانبه ی شما ازحزب الله لبنان و مردم فلسطین و ستیز با اسراییل برپیشانیِ اِقدام وعملِ جناب تان نشست. شما درهرسخن، با خشمی که مرتب فزونی می گرفت و نشان از درونِ پُرخروشان تان داشت، مثلاً کپه های آتش بر سر آمریکا و اسراییل فرو می باریدید. به این هوا که: شما تنها شجاعِ جهانید. وبا این هوا که: ای مردمان ترسیده و ستم دیده ی جهان، نیک بنگرید، این منم – سیدعلی خامنه ای – که آشکارا با آمریکا و اسراییل می ستیزم و هیچ نیز نمی هراسم. کمی آنسوتر اما روسها درست پیش چشم شما و پیش چشم مردم جهان، زدند و مسلمانان چچن را روفتند. شما اما رو بر گرداندید و هیچ از قتل عام زنان و کودکان مسلمانِ چچنی نگفتید. من خود یکبار تمامی سخنان شما را مرور کردم تا مگر به سخنی و عتابی اخم آلود بر بخورم که جنابتان با روسها گفته باشد. پیدا نکردم. مشکوک بودن به این می گویند آقا جان. نه این که چرا مأموران شما نوری زاد را بخاطرِ نگارشِ نامه هایی اینچنین نمی کشند!
هجده: گام دوم، تهییجِ ملاهای مغز فندقی برای شیعه گستری بود. کجا؟ در هرکجا که آوازه ای از اسلام بچشم می خورد. که جناب شما در این گام، نیک عمل کردید و درست به همان راهی در افتادید که برایتان تدارک دیده شده بود. شما شیعیانِ داخل را ندیدید و درهرنا کجا برای یافتن دو تا شیعه چشم بر تلسکوپ نهادید و میلیاردها هزینه کردید. برای چه؟ تا مگر تخم شیعه را در هرکجا بپرورانید و برای امام زمان تان سربازی کنید. گنده ترها، ازاین دلمشغولیِ شما نیک خبر داشتند.
نوزده: آهنگِ دلخراشِ شیعه گستریِ جناب شما که در منطقه پیچید، سُنیانِ سَلَفی یک به یک سر برآوردند. که یعنی اگر بنا برکشتن وجلو رفتن و یارجمع کردن باشد، مگرما دستمان کج و ملاجمان معیوب است؟ طالبان و القاعده و جیش العدل و بوکو حرام و جیش المختار را عطشِ شیعه گستری شخصِ شما بود که بر ساخت و ترو خشک شان کرد. که این نیز درست همانی بود که باید می شد. فوران آشوب در منطقه، به هماوردِ شیعه گریِ شما محتاج بود. نمی شود سپاهیانِ شیعه درو کنند و پیش بروند و رقیبی نیز نداشته باشند. به موازاتِ عطشِ شیعیِ شما، وهابیانِ سعودی نیز پای پیش نهادند و پازلِ درگیری ها و پاره پاره شدنِ کشورهای منطقه کامل شد. صبور باید بود. نوبتِ گسست به کشور ما نیز می رسد. شما بخاطرِ همین رهبر شده اید گویا!
بیست: سپاه و اطلاعاتِ شما در مشتِ روسها و اسراییلی هاست. نه این که اگر سپاه و اطلاعات را بکاویم، به مأموران موبورِ روسی بر بخوریم. نخیر، عده ای از سرداران و اطلاعاتی های شما از روسها و اسراییلی ها مزد می گیرند و خواسته های آنان را بر میز شما و دولت و مجلس می نهند. نتیجه ی حضور روسها و اسراییلی ها در دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی این شده که سپاهیانِ شما با همه ی تجهیزات نظامی شان در عراق و سوریه به گِل بتپند و راه خروجی نیز نداشته باشند. وباز نتیجه ی حضور روسها در سپاه و اطلاعات این شده که شما درسالهای رهبریِ خود، بسیار آشکارا به ریسمانِ روسها چنگ بزنید و رسماً در آغوش روسها جا بگیرید و درست به همان سویی شتاب کنید که اسراییلی ها بدان محتاج اند. در این سالهای رهبری، عتاب ها و نقدها و خروش ها و خشم های هماره و ضد آمریکایی و ضد اسراییلیِ شما مطلقاً به جانب روسهای گرسنه و هفت خط و خنجر بدست رو نکرد. شما کاری کردید که روسها بر ریز و درشتِ سرزمین ما دست بردند و هر بلایی که می خواستند بر سر ما آوردند. جوری که هرچه روسهای گستاخ و گرسنه دارایی های ما را بلعیدند و بر پشتِ ملت ما خنجر نشاندند، جناب شما اما نرم و بی اعتنا برای غارت هایِ همچنان شان راه گشود. ازهمان روزِ نخستی که با ریسمان روسها به قهقرای هسته ای فرو شدید تا مگربه بمب هسته ای دست پیدا کنید، روسها می دانستند که انتهای این بازی کودکانه به کجا می انجامد. خوب که دارایی های ما را با امضای شخصِ شما مکیدند، خودشان مقدمات بتن ریختن به قلب رآکتور هسته ای اراک را فراهم آوردند. و شما عجبا که با تماشای خنجری که روسها بر پشت تان نشانده بودند، برای احداث چند نیروگاه هسته ایِ دیگر خیز برداشتید و با روسهای هفت خط قرار داد بستید و راه را برای بلعیدن های مکررشان هموار کردید. نیز در این هم آغوشی با روسها، به پول های هنگفتی اشاره می کنم که روسها بابت هر ساعت حضورِ نظامیان و هواپیماهای جنگی شان در سوریه با امضای شما و از کیسه ی مردم بر می دارند.
بیست و یک: شما هرچه آخوند بی خرد و جهل گستر بود، به امام جمعگی و به نمایندگی خود درهرکجا بر گزیدید و بخیال خود پایه های تشیع را استحکام بخشودید. سرمایه های نقد مردم را به مؤسسه های شیعی سرازیر کردید و هیچ نیز به دختران و بانوانی که از فرط فقر تن به تن فروشی می سپرند اعتنا نکردید. به چشم خود نگون بختیِ جوانان بیکار و معتاد و تحقیر شده ی ما را دیدید و همچنان با سماجت بر سرِ آمریکا و اسراییل خروشیدید. صمیمانه بگویم که شما هشتصد سال از امروزِ دنیا عقبید.
بیست و دو: فریب جاسوسانِ روسی و اسراییلیِ خانه کرده در سپاه و اطلاعات را خوردید و به عربده های تسلیحاتیِ سرداران سپاه دلخوش کردید و رسماً در عراق و سوریه و یمن به جنگ پرداختید و میلیاردها سرمایه ی مردم ایران را بی اجازه ی آنان سوختید و میلیون ها انسان بی گناه را کشتید و آواره کردید تا مگر میخِ تشیع تان را در هر کجا محکم کنید. امروز اما چه در غرقابِ عراق و چه در باتلاقِ سوریه، شما را راه بازگشتی نیست. شما باید جلو بروید و هر چه بیشتر آدم بکشید و پول خرج کنید. دست های شما خونی است آقا. چرا جوانان مردم را به دروغ و به اسم مدافعین حرم به سوریه و به دم گلوله ی داعشیان می فرستید؟ و حال آنکه هم شما و هم ما می دانیم که هم حرم بهانه است و هم دفاع. شما فقط و فقط بخاطر حفظ حزب الله لبنان و شخصِ سید حسن نصرالله است که این همه از حیثیتِ پولی و هویتیِ مردم ما هزینه می کنید.
بیست و سه: با اطمینان این بگویم و بگذرم: همانگونه که عراق و یمن با گام های شیعه گسترِ شما پاره پاره و ویران شده اند، و همانطور که سوریه با تن سپردن به افسانه ی جهانشمولیِ تشیعِ شما از هم گسسته، همین چند پارگی، و همین آوارگی و قتل عام مردم بی دفاع، با گام های شخصِ شما به مرزهای ملیِ ما نزدیک و نزدیک تر می شود. شما گویا رهبر شده اید برای همین. که ایران به چند پارگی در افتد. راستی موشک های شهاب و خط و نشانِ سرداران سپاه اگر سنگی از پیش پا بر می داشت، در دو گام باید حریف داعش می شد و هورای مردم جهان را بر می کشید. از من دلگیر نشوید آقا. من از راه رفته ی شما پرده بر می دارم. این راه، خصوصیاتش همینجوری است. که من نیز اگر هر چه را که جاسوسان روسی و اسراییلی و سرداران منگِ سپاه بر میزِ کارم بنهند تکرار و امضاء کنم، حتماً و ملتمسانه همه ی استعدادهای فرامرزیِ آمریکایی و روسی و اسراییلی را برای از هم دریدنِ کشورم فرا می خوانم. راستی، آن روز به آن بانوی صورتی پوش گفتم: زدن و کشتن نوری زاد که هنر نیست. بقول جوانها، “برادران” در ایکی ثانیه صورت مسئله اش را پاک می کنند. با کشتنِ وی، گرچه یکی به آمار هزاران کشته ی نظام مقدس افزوده می شود، انگِ مشکوک بودنش اما محو می شود ناگهان. و حال آنکه برادران به امتداد این شک محتاج اند. بانوی صورتی پوش با همان اخمِ طلبکارانه اش بر شکِ مقدسِ خود اصرار ورزید: هرچه هم که دلیل بیاورید، ما به شما مشکوکیم آقا.
سایت: nurizad.info فیس بوک: facebook.com/m.nourizad
اینستاگرام: mohammadnourizad
تلگرام: telegram.me/MohammadNoorizad
ایمیل: mnourizaad@gmail.com
محمد نوری زاد
دوازدهم اردیبهشت نود و پنج – تهران
از: وبسایت محمد نوری زاد