یک روز تابستانی ۵۸ دوستم شهیدی به من گفت بیا برویم سری به اسماعیل شاهرودی بزنیم. دلم می خواست شاعری که «حنسعلی جعفر » را سروده از نزدیک ببینم (برای خواندن سروده ی «تخم شراب » یا «حسنعلی جعفر» به خط زیر اشاره کنید. http://www.iranliberal.com/showright-spalt.php?id=2252) صمیمیت و روانی این سروده مدت ها بود که در ذهنم نقش بسته بود. برایم تعجب آور بود که در بیمارستان روانی بستری است و دوستم برایم توضیح داد که چند سال پیش یک بار بازداشت شده و پس از آن حال روحی اش به وخامت گراییده و دیگر به حال عادی برنگشته. کسی نگفت در چه رابطه و برای چه بازداشت شده بود؛ گرچه پس از کودتای ۲۸ مرداد بایستی این جور بازداشت ها عادی بوده باشد.
باری باتفاق دوستم به بیمارستان مهرگان در خیابان پهلوی رفتم. او در کریدور بروی تختی نزدیک پنجره دراز کشیده بود؛ نیم خیز شد و با شادی و محبت از ما استقبال کرد. دوستم معرفی مختصر کرد و چند کلمه عادی بین ما ردو بدل شد.
کنجکاو بودم و به درو دیوار نگاه می کردم؛ روی دیوار تابلویی حاوی نام ومشخصات بیماران و بستگان آنان نصب شده بود. ناگهان چشمم به نام سپیده افتاد که جلویش نام پدر بیمار«مولوی» دبیر دوره ی متوسطه ام قرار داشت. یادم آمد مولوی دبیرتاریخ ما که شعر هم می سرود و « تنها» تخلص می کرد اشعاری در وصف سپیده داشت و حال می فهمیدم که سپیده نام دخترش بوده.
من چیز غریبی در اسماعیل ندیدم. مهربان و صمیمی بود. صورت سفیدش اصلاح شده و خودش مرتب بود. هیچ نشانی از پریشانی نداشت و حواسش جمع بود.دوستانش می گفتند محیط بیمارستان او را افسرده می کند و بیماریش را شدت می بخشد(احتمالا مخارج بیمارستان هم که کمرشکن بود) به همین جهت دنبال یک محل مناسب برای نگهداری او می گشتند.
یکی از بیماران که جوان باریک اندامی بود خواست بامن حرف بزند. با او احوالپرسی کردم. او سیگار تعارف کرد، تشکر کردم و نپذیرفتم. جوان بیست و چند ساله ای بود مودب ولی مضطرب، از بیماران بخش بود که آنجا سرگردان بود و حوصله اش سر رفته بود و می خواست با کسی حرف بزند.
من می خواستم شاهرودی را ببینم و بیشتر بشناسم و سر صحبت با او را بازکردم. چند لحظه بعد اسماعیل سیگار تعارف کرد، بی اختیارنتوانستم رد کنم و سیگارش را گرفتم و همین موجب شد که بیمار جوان که آن طرف تر ایستاده و ما را می پایید به من گیر بدهد که چرا من تعارف او را رد کردم. نوعی سوء ظن که احتمالا از بیماریش سرچشمه می گرفت و من نمی دانستم چه بگویم و یادم نیست چه بهانه ای سرهم کردم تا از دستش خلاص شدم.
شهیدی بارها با من صحبت کرده بود و گفته بود که شاهرودی یک تکه زمین کوچکی در نزدیکی کرج دارد. چون به آن حدود آشنایی داشتم یک بار هم ناچار شدم شهیدی را به آن محل ببرم. سیروس رفیق دیگر شاهرودی که او هم شاعر و عضو کانون نویسندگان بود و در بیمارستان به ما پیوست و گویا اصلا طرح ساختن خانه برای اسماعیل از او بود که می توانیم برویم و یک اتاقی برایش آنجا بسازیم و او را از اینجا نجات بدهیم؛ سیروس در این کار اصرار داشت. شهیدی، سیروس را از زمانی که در حزب توده بود می شناخت و احتمالا اسماعیل را هم.
یک وقت موقع صحبت با سیروس به مناسبتی با انتقاد از حزب توده یاد کردم او اخطار بچه گانه ای داد که پسرجان حزب توده را دست کم نگیر اون خیلی خطرناک و گنده است! خندیدم، شاید گنده، شاید خطرناک بود ولی نه گندگی و نه خطرناکی اش مرا نمی ترساند.
شاهرودی که زمانی مایاکوفسکی ایران لقب داشت حالا زن و بچه از او دست شسته بودند و او در بیمارستان روانی بستری کرده بودند. شهیدی می گفت که حبیب یغمایی تقریبا اسماعیل را بزرگ کرده و به نوعی پدر خوانده او محسوب می شود ولی مدتهاست با هم اختلاف دارند.
سند مالکیت زمین در اختیار اسماعیل نبود در دست زنش بود. حال چه کسی باید زنگوله را به گردن گربه می انداخت؟ قرعه بنام من افتاد و ازمن خواهش کردند که این ماموریت را به عهده بگیرم و آدرس آپارتمانی را به من دادند. چرا دوستان اسماعیل که رفت و آمد به خانه او داشتند مایل نبودند خانم ایشان را ببینند؟ معلوم بود که در چنین کشمکش خانوادگی، دوستان طرف در خط اول دشمنان قرار می گیرند. حدس این که این ماموریت شکست خواهد خورد سخت نبود، ولی گاهی می شود به ذره ای انصاف و مروت امیدوار بود. برای نجات اسماعیل رهسپار آدرس شدم. آپارتمانی در طبقه دوم سوم عمارتی واقع در خیابان شاهرضا بود. وقتی زنگ زدم خانمی حدود چهل ساله در را باز کرد. پرسیدم منزل آقای شاهرودی؟ جواب مثبت داد و منهم شرح ماجرا را گفتم. گوش کرد ولی در صورتش هیچ چیزی تغییرنکرد، و چشمانش چون چشمان ماهی باز و بی احساس بود و در نهایت گفت بعدا خودم تماس میگیرم و در را بست.
برگشتم به بیمارستان و شرح ماجرا را گفتم. چیزی نگفت؛ یک لحظه گویی دیگر سخن مرا نمی شنید و چهره اش بی اختیار تغییر کرد و جدی شد و چشم به پنجره دوخت و به آرامی و شمرده شروع به خواندن شعری کرد. شعر بی وقفه و بدون مکث جاری می شد و او رو به پنجره می خواند، گویی برای خودش و برای دل خودش می خواند. اما محکم و زیبا می خواند. بیشتر شاعران خوب شعر نمی خوانند ولی او چنان متین وخوش آهنگ می خواند که نفس را در سینه ام حبس کرده بود. حالا واقعا یادم نیست کدام یکی از اشعارش بود ولی دوست دارم که این شعر را بجای آن بگذارم:
آیا ز جان نیزه این دستها
آن برگ یاس،
رویش نخواست دیگر؟
رویش نخواست؟
آیا مرا دگر به جلوه نمیخواهد؟
آیا مرا دگر به سینه نمیخواند؟
گر خوانده بود
اینک
پرتوگشا به سینه من چلچلراغ بود،
گر خوانده بود،
اینک
رویای این کویر به چشمانم،
دیدار باغ بود!
«گر خوانده بود… »
از کتاب «آی میقاتنشین»
همان شد که همان و قباله زمین داده نشد و شنیدم که رضا براهنی بعد از ظهرآن روز می خواهد به ملاقات او بیاید و من رفتم و دیگر اسماعیل را ندیدم. خاطره ی من از شاعر همین بود؛ مردی خوش چهره، پاکیزه و مرتب، نشسته روی تخت بیمارستان با ملافه سفید که شعر می خواند. چندی بعد با سروده ی « اسماعیل» رضا براهنی از مرگ او در سال ۶۰ با خبر شدم.
سه سال بعد که گذارم به بقالی رضا ارمنی * در خیابان مطبوعی، سعدی شمالی افتاد او خبر داد که حبیب یغمایی که مدتی به سبب اختلاف خانوادگی با زن جوانش که بنای ناسازگاری گذاشته بود از خانه و زندگی دست شسته بود و در انبار مجله یغما درآن نزدیکی زندگی می کرد؛ فوت کرده است. رضا ارمنی هر روز برای استاد شیر می برد و پس از این که یکی دوروز شیشه شیر پشت در مانده بود خبر داده بود و به مرگ او پی برده بودند. کریم ارمنی می گفت چندی پیش گویا جوانی از بستگان او (شاید از گروه مجاهدین) که تحت تعقیب بود به همین انبار یغما پناه آورده بود که پاسداران به محل حمله کرده و او را برده بودند.
این را نوشتم تا آنهایی که در حیات شاعران و به هنگام سختی از آنها سراغی نمی گیرند ولی دوست دارند پس از مرگشان افسوسشان را بخورند فرصت جدیدی برای افسوس پس از مرگ پیدا کرده باشند!
آدینه ۲۳ مهر ۹۵- ۱۴ اکتبر ۲۰۱۶
• کریم ارمنی مرد شوخ و بامزه ای از اهالی رضاییه بود که پیش از انقلاب درکافه رستوران ها و مشروب فروشی کار می کرد؛ چون زبان ارمنی را خوب حرف می زد به این نام مشهور شده بود. پس از انقلاب ناچار به خواربار فروشی رو آورده بود و البته در شغل جدیدش دیگر احتیاجی به زبان خارجه نداشت.