در پاییز سال ۱۳۸۰ وقتی با حمله آمریکا به افغانستان رژیم طالبان فروپاشید، از طرف مرکز پژوهشهای مجلس شورای اسلامی ماموریت یافتم که گزارشی از تحولات مناطق مرزی ایران و افغانستان تهیه کنم. سفری دشوار، آزارنده و آموزنده بود. من پیش از آن همواره از نحوه برخورد حکومت ایران با حقوق مهاجران افغان و بویژه ممانعت از ثبت نام کودکان آنان در دبستانها خیلی آزرده خاطر بودم؛ احساس میکردم به انسانیت، ایرانیت و اسلامیتم اهانت شده است. چون میدیدم که علاوه بر ظلمی که به این کودکان میکنیم، چه فرصتی را برای ایجاد دوستی پایدار با ملت همسایه از دست میدهیم. اگر ما کودکان افغان را در این چهار دهه سخاوتمندانه آموزش داده بودیم اکنون سه میلیون سفیر صلح در ایران و افغانستان داشتیم. خیلی ساده، ما حسینیها، حق آموزش را – که در دنیای مدرن همسایهی حق حیات است – از صدها هزار کودک هم دینمان (که پدرانشان تا ۱۶۰ سال پیش شهروند ایران بودهاند) دریغ کردیم.
من از دهه شصت از سیاست تبعیض آمیزمان در مورد آموزش کودکان افغان نگران و دل آزرده بودم نگرانی ام به حدی بود که در اوایل دهه هفتاد با هزینه شخصی نخستین مدرسهی غیررسمی برای آموزش کودکان افغان را در اصفهان و با نام «دبستان لالههای مهاجر» تاسیس کردم. حتی آموزشوپرورش به ما کتاب نمیداد و ما مجبور بودیم از کتابهای دست دوم بچههای ایرانی استفاده کنیم. بارها از سوی مراجع قانونی برای بستن مدرسه ما اقدام شد و ما مجبور بودیم مکان مدرسه را به جای دیگری منتقل کنیم تا کارمان را ادامه بدهیم. اینها را به عنوان مقدمه گفتم تا ذهن شما آماده شود برای نشان دادن این که چگونه از همین نوع ظلمها، بی تدبیریها و رفتارهایی تا این حد خطا و فاجعه بار را نیز نسبت به شهروندان ایرانی خودمان یعنی اقوام بلوچ، کُرد و عرب داشته ایم که اگر امروز آن رفتارها را متوقف و جبران نکنیم برای آینده ایران خسارتبار خواهد بود.
در همان سفر، در زاهدان به دیدار مولوی عبدالحمید رفتم. مولوی یک سینه سخن داشت و بیپرده بیرون میریخت. نمیدانم چرا به منِ جوانِ شیعهای که هیچ قدرت سیاسی و حکومتی نداشت و فقط داشت کار تحقیقی میکرد اعتماد کرد و سفره دلش را باز کرد . آن زمان هنوز گروههای تندرویی مانند جندالله در سیستانو بلوچستان شکل نگرفته بودند. مولوی نمونههای زیادی از بی عدالتیها و تبعیضهایی که حکومت در مورد بلوچهای اهل سنت روا داشته بود را مثال زد و بعد گفت به خاطر این تبعیضها جوانهای ما دارند برای تحصیل یا کار به پاکستان میروند. او گفت: به مقامات تهران بگویید اگر به این شرایط پایان داده نشود تعداد بیشتری از این جوانان به پاکستان میروند و آنگاه فردا روز وقتی بازمیگردند بسیاری از آنها با افکار القاعده و طالبان به ایران باز خواهند گشت.
مولوی راست می گفت، در همان زمان که مولوی داشت این هشدارها را می داد، عبدالمالک ریگی و برخی یارانش، بینام و نشان در پاکستان مشغول تحصیل در مدارس دینی آن کشور بوند. چند سال بعد با بازگشت عبدالمالک ریگی به ایران و تشکیل گروه جندالله، پیشبینی مولوی محقق شد.
مولوی به عنوان نمونه برایم توضیح داد که اخیرا یکی از نهادهای حکومتی در استان از طریق انتشار اطلاعیه عمومی و برگزاری آزمون، صد نفر نیروی جوان را استخدام کرده است؛ با توجه به این که اکثریت جمعیت این استان اهل سنت هستند انتظار میرفته است که دستکم نیمی از پذیرفته شدگان اهل سنت باشند، اما وقتی دوستان مولوی تحقیق کردهاند متوجه شدهاند که هیچ جوان اهل سنتی در میان پذیرفتهشدگان نیست. آنگاه مولوی جمله عجیبی را گفت که هنوز وقتی به خاطر میآورم قلبم تیر میکشد. مولوی گفت به مقامات تهران بگویید: اینقدر نگویید «برادران اهل تسنن»، ما چیز زیادی نمیخواهیم، به ما فقط «حقِ خواهری» بدهید، ما به حق خواهری هم راضی هستیم و جوانانمان را راضی خواهیم کرد.
اجازه بدهید اعتراف کنیم که ما به زبان مسلمانیم ولی در عمل شدیدا گرفتار نژادپرستی قومی و مذهبی هستیم و قانون اساسی را هم که خودمان نوشته ایم و به آن رای دادهایم و عهد و میثاقی است بین حکومت و شهروندان کشور، هم قبول نداریم. ما به بلوچها به کُردها به عربها، به ترکمنها، به اهل تسنن و سایر شهروندانی که جزء ما «اکثریت برگزیده» نیستند «حق خواهری» هم ندادیم. ما کدام یک از حقوق ویژهای که قانون اساسی – به عنوان یک پیمان ملی – برای اقلیتهای مذهبی، قومی و زبانی قائل شده است را به آنها داده ایم؟ اعتراف کنیم که ما بر عهد و پیمان رسمی خود که ۹۸ درصد از مردممان به آن رای داده اند نمانده ایم. آیا ما پیروان مکتب حسینی هستیم که بر پیمان خود حتی با معاویه، تا آخر باقی ماند؟