مرگ محمد مصدق

جمعه, 24ام اسفند, 1397
اندازه قلم متن

صبح روز مرگ مصدق به بیمارستان رفتم، در راهرو به خانم پرستاری برخوردم که دیده بودم چه سان از جان و دل به او می رسید. نامش را از یاد برده ام اما چهره اش را همچنان بخاطر دارم.

از من پرسید: میخواهید او را ببینید؟ من سری تکان دادم، او مرا به سمت اتاقی هدایت کرد، دربش را گشود و خود بیرون شد.

من ماندم و او… در سکوتی ژرف که فضا را می پوشاند. خاموشی سنگین بود و من بار وزنش را با تمام وجود در درون و برون خود احساس میکردم.

برای نخستین بار در زندگی خود را با پیکر بی جانی در یک چنین سکوتی تنها می یافتم. میدانستم که این آخرین خلوت ماست و اما نمی دانستم چه بایدم کرد.

<<<<<

تخت خوابی در گوشه اتاق و او بر روی آن دراز کشیده بود و ملافه سفیدی سراپایش را می پوشاند. مدتی بی حرکت در کنارش ایستادم و غرق در همان سکوت عمیق تماشایش میکردم. سپس جرات یافتم و آهسته ملافه را از روی صورتش پس زدم. تا به آنروز مرده ای ندیده بودم. چشم بر او دوخته تماشایش کردم، می دانستم که آن اتاق و آن سکوت را برای همیشه بخاطر خواهم سپرد.

خفته بود در خوابی که بیداری نداشت و من همچنان در کنارش ایستاده بودم، مدتی گذشت تا به خود آمدم و دیدم که دارم اشک می ریزم.

برای اولین بار پس از مرگ پدرم در سوگ کسی گریه میکردم، در سوگ پیرمردِ برک پوش عبا بدوشِ تنهائی که بالاجبار هرروز در احمدآباد، کنج حیاط می نشست و افسوس شکست نهضتش را می خورد، نه در سوگ آن مصدق مبارزی که نفت را ملی کرده بود، چرا که او نیازی به اشک من نداشت.

>>>>> 

سال ها بود که ملت ایران در ماتم از دست دادنش عزادار می بود

من به حال خود اشک می ریختم که در میان اغیار تنها مانده بودم، برای آن بزرگوار پُرمهری که سایه بر سرم افکنده بود و هیچ زمان رهایم نساخت، برای حامی پرقدرتم در خانواده ای که ستونش شکسته بود.

نمی دانم چقدر در آن حال باقی ماندم تا بخود آمدم، ملافه را دوباره برروی صورتش افکندم و بسوی درب اتاق رفتم، دستگیره را چرخاندم درب باز نشد، قفلش کرده بودند. خانم پرستار حرمت آخرین خلوتم را محفوظ داشته، اجازه نداده بود تا زمانی که من در اتاقم کسی در آن پای نهد. آهسته به درب کوفتم، خود او از برایم آن بگشود.

<<<<<

دیدم بستگان در گوشه ای جمع اند و به رایزنی مشغول که جنازه را به کجا برند؟ دکتر مصدق وصیت کرده بود در کنار شهدای ۳۰ تیر دفن شود و اعلیحضرت اجازه نمی فرمودند. غلامحسین خان دگربار دست به دامان پروفسور عدل شده بود تا برای کفن و دفن پدرش در احمدآباد یا هر مکان دیگری از شاهنشاه رخصت گیرد و همچنان در انتظار پاسخ ملوکانه می بود.

از هر طرف تاکید میشد در باره مرگ مصدق با کسی سخن نگوئیم!

برای اولین بار آزادانه وارد حیاط می شدیم، دیگر ماموری برای بازرسی نبود و اما من آن چنان به آنها خو گرفته بودم که کمبودشان را شدیداً احساس میکردم.

>>>>> 

جمعیت زیادی در حیاط خانه جمع بودند که من بسیاری را نمی شناختم…

آری او به سادگی زیست و بدون کوچک ترین تشریفاتی به خاک سپرده شد.

به خانواده مصدق اجازه ندادند مرگ او را اعلام کنند. 

روزنامه < لوموند فرانسه > در سرمقاله نوشت:

حق مصدق براستی ادا شد و حقیقت < قیام ملی ۲۸ مرداد > باری دگر برمَلا! 

ملت ایران از درگذشت مصدق آگاه شده بود، در مراسم روز هفت، حیاط ده مملو از مردم نا آشنائی بود که خود را به احمدآباد رسانده بودند.

جمعیت روز هفت برای همه غیر منتظره بود، راه دور بود و کسی گمان نمی برد این همه آدم به احمدآباد بیایند. برای روز چهلم تدارک بیشتری دیده بودند و اما حکومت نیز که در انتظار یک چنین جمعیتی برای روز هفت مصدق نبود، برای روز چهلم مامورینش را بر سر جاده گمارد تا از ورود مردم به احمدآباد ممانعت بعمل آورد ولی مردم از بیراهه و از پشت باغ خود را به ده رساندند.

<<<<<

در میان انبوه جمعیتی که دسته دسته می آمدند ناگهان مرد جوانی از راه رسید، تنها و افسرده، خسته و کوفته، کفش هائی پر از خاک بپا داشت و شاخه گل میخکی در دست، ماتم زده می نمود و تنها و با اندوهی که قادر به پنهانش نبود. آشکار بود مسافت زیادی را پیموده است تا خود را بدانجا رساند. همه نگاهش می کردند چون شباهتی به دیگران نداشت.

غم او رنگ دیگری داشت و بوی دیگری و حال و هوای یک چنین غم زده ای بی اختیار همه را به سوی خود می کشید…

و من در آن روز و آن ساعت، یک تن از فرزندان راستین مصدق را بچشم می دیدم که راه مزارش را می جوید و با خود می اندیشیدم مصدق را با یک چنین فرزند وارسته ای هیچگونه نیاز به نوادگانی که فرسنگ ها از او و آرمان او بدورند نیست.

مرد جوان بدرون اتاق رفت و هنگام خروج از آن دیگر شاخه گلش را به دست نداشت.

در آن روز آن مرد در میان ما تک بود. تنها آمد تنها ماند و تنها رفت…

تنها نگاه و حالتش بود که این چنین جمع را گرفته و سکوتش که همه را وادار کرد به تماشایش بایستند.

<<<<<

هیچ مرده ای ظاهراً زنده نمی شود و مسیحی هم در آن زمانه نبود که بر پیکر بی جان مصدق بِدَمَد. بنابر این خطر اینکه برخیزد و به نطق و خطابه بپردازد و یا بقول یاران حکومت به <عوام فریبی > نمی بود، پس اینهمه واهمه و احتیاط به دور پیکری بی جان از برای چه؟

بر گرفته از کتاب < در خلوت مصدق > 
نوشته بانو شیرین سمیعی صفحات ۱۸۱ ــ ۱۸۲ ــ ۱۸۳

نقل از صفحه فیس بوک خانم سرور نیری


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.