سحر با کاروان اشک چون سازِ سفر کردم
به غربتگاهِ غم تا صبح صدها ناله سر کردم
زِ بس بر خویش پیچیدم زِ تابِ آتشِ حسرت
چو دود اندر هوای نیستی، میلِ سفر کردم
من آن مرغم که بس دیدم در این گلشن دلآزاری
فروبستم دم از آواز و سر در زیر ِپر کردم
چو با دستِ ستم کردند ویران آشیانم را
به صد افسوس و حسرت بر خس و خارش نظر کردم
زِ بس تاریکی و وحشت به گرداگردِ خود دیدم
چو شمعی بر مزاری، گریه تنها تا سحر کردم
مرا نقشِ وفا و مهر زآنرو زیبِ دفتر شد
که رنگآمیزی این نقش با خونِ جگر کردم
از این نامردمیها کز گروهی سنگدل دیدم
هوای رجعتِ انسان به دورانِ حجر کردم
خیانتها زِ حصر افزون، جنایتها زِ حد بیرون
زِ بس دیدم، خیالِ خوشدلی از سر به در کردم
خریدارم به جان هرجا بود کالای اندوهی
که من دامانِ خویش از اشکِ خونین پرگهر کردم
ادب را چون هنر هرچند مجهول است قدر اینجا
من آرام از ادب جستم، تفرّج با هنر کردم
ادیب این پاسخِ شعریست جانپرور که ورزی گفت
«شبانِ تیرهی خود را به تنهایی سحر کردم»
#ادیب_برومند
@AdibBoroumand