شعبان با مُخ (شعبان جعفری به روایت خانم هما سرشار ـ بخش پایانی)

یکشنبه, 9ام شهریور, 1399
اندازه قلم متن

Ahmad-Afradi

جعفری: . ..فرداش باز دادگاه تشکیل شد و رئیس دادگاه اومد باز اون چکشو زد رو میز و گفت: دادگاه رسمی است. من بلند شدم یهو ایستادم گفتم: قربان رسمی نیست. گفت: چرا ؟ گفتم این مملکت هنوز جمهوری نشده که! چرا عکس شاه بالا سرت نیست؟ یه نیگایی کرد و…دویدن اینور و اونور. گفتم: خُب برین از خونه ی ما یه عکس شاه هست وردارین بیارین. خلاصه، دوباره تعطیل شد و بعد دفعه دیگه گفت: دادگاه رسمی است. گفتم: نیست. گفت: چرا؟ راستی میگم جون شما، پرچم ایران رو میزش نبود. گفتم: چرا پرچم ایران رو میزت نیست؟معلوم هست ما کجا داریم محاکمه میشیم؟ آفریقاست؟ آسیاست؟. .. چرا پرچم ایران رو میزت نیست؟ رفتند و پرچم ایران رو آوردن…

————–

پس از قضایای ۱۴ آذر ۱۳۳۰ و تخریب دفاتر دفاتر مطبوعات، شعبان جعفری مورد پیگرد قانونی قرار می گیرد و به زندان محکوم می شود:

ج: . .. دو سه روز بعد از این جریانات، دیدم یه سرگردی اومد و در خونه ی ما در زد، منم به مادرم گفتم، « ننه باز دارن منو می برن زندان». رفتیم سرگرد رو آوردیم تو. .. گفتم چیه ؟ گفت: آقا جعفری،  من اومدم بهت بگم این کاری رو که کردی کار بسیار خوبی بود.تو بلند شو برو یه چند وقتی یه طرفی. گفتم: والا من هیچ جا نمی رم. اینجا مملکتمه کجا برم؟ گفت: نه،  یکی دو ماهی هرجا که دوست داری بگو ما می فرستیمت.گفتم: چرا؟ گفت: بذار سر و صداها بخوابه. الان خیلی سر و صدا تو توده ایا بلند شده. تو اینجا نباشی بهتره. خلاصه،  ما اومدیم رفتیم پیش،  کی بود خدایا؟ یکی از این جبهه ملیا، آهان، رفتیم پیش حسین مکی و گفتیم جریان اینه. گفت: برو و برگرد. چیزی نیست که،  یه ده پونزده روزی برو. خیلی سر و صداست… ولی قبول نکردم و جایی نرفتم. موندم تهران.

جعفری،  سه روز بعد از گفت و گو با سرگرد مذکور، به شهربانی احضار می شود:

س: « دیدم دوسه تا از این سرپاسبونا،  با لباس شخصی اومن سر خیابون و گفتن سلام. گفتم: سلام. گفت آقا جعفری حال شما چطوره؟ گفتم: چی می خوای بگی؟ بگوً. گفت: رئیس شعبه ی یک آگاهی گفت بیا کارت دارم. گفتم برین خودم میام.گفت: بیا با ما بریم. گفتم: نه دیگه، وقتی من میگم برین من خودم میام، میام دیگه. با شما نمیام.»

گرچه،  در آغاز قرار بود جعفری،  در آداره ی آگاهی،  بازداشت موقت شود،  اما برایش پرونده می سازند و بابت تخریب دفاتر روزنامه ها، به زندان و ۳۶۳ هزارتومان جریمه محکوم اش می کنند. اما،  با این وجود،  روزنامه ها،  از جمله روزنامه ی چلنگر، دست از سرش بر نمی دارند:

ج: اگه این روزنامه ها رو جمع کرده بودم یه کوه می شد! انقد نوشتن!

س: مثلاً چه چیزهایی می نوشتند؟

ج: مثلاً چلنگر یه شعر نوشته بود که:

خبر دهید به « شعبان» بی نظیر و بذیل / که همقطار تو از شاهرود گشته وکیل

کجا رواست که « شمس قتنات آبادی» / شود وکیل و تو باشی چنین حقیر و ذلیل

…»

چندی بعد، مَلِک نامی ( از هم بند های جعفری)،  که « دَم ِ سرای گلوبندک قالی فروشی داشت» او را از زندان بیرون می آورد.

آشنایی جعفری با آیت الله کاشانی

جعفری می گوید، در همان روزهای « مبارزه با توده ای ها »،  مُرید آیت الله کاشانی شد و به خانه ی او راه یافت. رفت و آمد به خانه ی کاشانی، زمینه ساز آشنایی جعفری با شمس قنات آبادی، [ابوالحسن] حائری زاده، حسین مکی و مظفر بقایی می شود ؛ پایش به خانه ی های آن ها باز می شود،  در جلسات شان شرکت می کند و از همینجا با جبهه ی ملی و اطرافیان دکتر مصدق نیز مربوط می شود.

جعفری،  در همین ایام،  یک بار دیگر کارش به زندان می کشد. اندکی پس از خلاصی از زندان،  آیت الله کاشانی هم از تبعید باز می گردد و زمینه برای ورود مجدد جعفری به « کار سیاسی » فراهم می شود:

ج -. .. رفتیم خونه ی کاشانی و اومدیم تشکیلات درست کردیم کاشانی رو بیاریمش. والّا میدونی این جوک نیست. عین حقیقته…روزی که میخواست بیاد. .. از دم فرودگاه مهرآباد…تا خونه ش طاق نصرت زده بودن…منم اونوقت خوب یوقور بودم دیگه، از دم فرودگاه مهر آباد پشت ماشین ِاین، همینجور لوکه میدویدم که مردم حمله نکنن،  مردمو می زدم عقب.حالا این جمعیت، از دم فرودگاه مهرآباد تا خود پامنارهمینطور دو پُشته وایسادن.وقتی خواست پیاده بشه مردم هجوم آوردن، نمیتونست پیاده بشه.گفت: « جعفری مردومو رد کن» گفت: « اینا رو بزن کنار نمیتونم پیاده بشم!» منم خانوم از فرودگاه مهرآباد تا پامنار- سرچشمه – همینجور دویده بودم، به قرآن خسته و مُرده هیچ حالیم نبود، منگِ منگ بودم. خلاصه،  وقتی گفت: «مردمو رد کن.»،  منم حالا هی داد می زنم،  [ اما] مردم نمیرن کنار. خُب اعصابم خراب شده بود. رفتم بالای چارپایه گفتم: « ایهاالناس من هیچی، این سید خوار ک… رو له کردین!»

تا گفتم « سید رو له کردین»،  به جون بچه م، آقام، خدا بیامرزش، دهنش خیلی لق بود. همچی کرد: « خوار ک. .. خودتی!. ..پدر سوخته!»

س- آیت الله کاشانی؟

ج- آره. آیت الله کاشانی، خدا بیامرزدش، بد دهن بود!»

روز بعد، جعفری و چند گُنده جاهل،  برای دیدن کاشانی به خانه ی اش می روند. فرزندان و اطرافیان کاشانی که از حرف روز قبل جعفری سخت دلخورشده بودند، کاشانی را تحریک می کنند که « جعفری دیروز به شما فحاشی کرد و امروزبه قصد کشتن شما آمده است».

« ما رفتیم تو خونه، سلام کردیم. دیدیم اوضاع یه جوردیگه ست. گفتیم: ” آقا سلام”. سرشو اینجوری کرد[ برگرداند] و حرف نزد. مام نشستیم.سید مَمّد پسرش و اینا اومدن دور و وَرِش. ما دیدیم خیلی وضع بد جوریه. ..گفتیم: ” آقا حال شما خوبه؟ سلامتین ایشالا؟ ” گفت: ” خفه شو پدر سوخته “…سید مَمّد اومد گفت: “چه مزخرفی گفتی به آقا دیروز؟ گفتم: « من که میدونی نوکر آقام…مدتیه دنبال ایشون هستم. چقدر بالاشون مبارزه کردم. من که چیزی نگفتم. ..خسته بودم ».

خانوم روز بد نبینی، ریختن سرِما. اول تو خونه، یه عده ریختن سرِ ما. ما با اینا بزن بزن کردیم. منم اونوقت یوقور بودم. تا کارمون کشید تو پامنار. یه گزَن کفاشی زدن تو پای من… یه گزنم زدن تو دستم، یه دِرَفشم فرو کردن توی سفید رونم که از همه زخما کاری تر بود. درفش فوری میکُشه.خلاصه با سیخ نونوایی و هرچی دست شون رسیده بود اومده بودن…تمام اهل پامنار ریختن سرِ ما…اگه زمین خورده بودم مُرده بودم.چند تا برو بچه هایی که دنبال ما بودن در رفتن. .. »

چعفری را به بیمارستان می برند، با وجود این، هواداران کاشانی دست بر نمی دارند و به قصد کشتن او،  به بیمارستان سینا هجوم می آورند، اما با دیدن دارو دسته ی جعفری جا خالی می کنند و در می روند.

ج: « اونروز که از بیمارستان خواستیم بیاییم بیرون، بچه ها تو هفتاد هشتاد تا اتوبوس، کلنگ و بیل گذاشته بودن میخواستن بِرَن پا منار رو خراب کنن، جون شما. خلاصه شهربانی و اینا فهمیدن و فوری اومدن از ما خواهش کردن: ” آقای جعفری از این راه نرو، برو منزلت، این بچه ها مقصودی داردن”.

من خودم نمی دونستم. خلاصه اومدیم رفتیم پی کارمون»

بعد از این جریان، رابطه جعفری با کاشانی،  کوتاه زمانی بریده می شود.

شعبان جعفری و قضایای ۳۰ تیر ۱۳۳۱:

توده ای ها مدعی اند که « قیام» سی تیر،  نتیجه ی حضور گسترده و فعال آن ها بوده است و آن ها بودئد که شاه را وادار به عقب نشینی و قوام را مجبور به استعفا کرده اند. آیت الله کاشانی و مظفر بقایی،  همین ادعا را ( به گونه ای حق به جانب تر) نمایندگی می کنند. شعبان جعفری هم خود را،  در تظاهرات سی تیر، صاحب علّه می داند:

س: قضیه ی ۳۰ تیر را از دیدگاه خودتون تعریف کنید.

ج: ۳۰ تیر همون روزی بود که مصدق رفت و قوام آمد [ ۲۵ تیر ۱۳۳۱] دیگه!… قوام اومد رو کار و بعد دیگه مردم یواش یوش شروع کردن به شورش کردن. من از منزل که اومدم بیرون. .. دیدم چند تا از مآمورا به من گفتن: بیا بالا میخوایم بریم پیش رئیس شهربانی. [ رفتیم ]. رئیس شهربانی ( سرلشکر مهدیقلی علوی مقدم ) به من گفت: جعفری،  من یه خواهشی ازتو دارم !. .. ممکنه تو رو تو این جریان بکشن. برو خونه ت بگیر بشین و دخالت نکن! مصدق رفته و قوام اومده سر ِکار.

بعد ما دیدیم نمیتونیم بشینیم چون به مصدق علاقه داشتیم. بعد رفتیم سر ِ بازار و اونجا سخنرانی کردیم و گفتیم: مردم ! مغازه ها تونو ببندین. مصدق رفت…

س ـ خودتان سر خود رفتید؟ کسی به شما نگفته بود این کار را بکنید؟

ج: نه خانوم. .. اونموقع طرفدارمصدق بودیم… بعد ما رفتین اونجا یه خرده شلوغ پلوغ کردیم. همون ساعت دیدم خود علوی مقدم رسید. گفت: بیا بالای ماشین. رفتم بالای ماشین و منو برد شهربانی. .. و گفت: میزنم پدرتو در میارم ها! خیال نکنی پهلوونی و فلانی و بیساری. ..من بهت گفتم برو خونه ت بگیربشین!»

حالا تو نگو اینا دو دل بودن که چی میخواد بشه. نمی خواستن منو مثلاً توقیف کنن. آخه سر و صدایی داشتم تو مردم. هیچی خلاصه اومدیم بیرون و رفتیم لاله زارو نادری، از اونجا شلوغ کردیم اومدیم پائین،  دیدیم یه کامیون سرباز رسید. البته اون سربازایی که بالای ماشین نشسته بودن منو میشناختن. یکیشون گفت: از پشت اون ریش بزنین، اون ریشدارو کار نداشته باشین! بقیه رو بزنین! خلاصه مردم تارو مار شدن و ما اونجا موندیم تنها. افسره اومد پائین گفت: من دستور دارم همه رو بزنم، به توام رحم نمی کنم. برو به کارو زندگیت برس!… باز رفتیم و از جای دیگر سر در آوردیم. .. نصفه شب رفتیم منزل. بعد صبح زود [ ۲۷ تیر ۱۳۳۱] اومدیم بیرون و دو مرتبه راه افتادیم. بچه ها و یه عده رو جمع کردیم،  شلوغ کردیم. در این بین یه عده دم مجلس کشته شدن و یه عده تو خیابون اکباتان. همین جوری دیگه می زدن مردمو… این جریان سه روز بیشترطول نکشید که از مجلس اطلاع دادن که مصدق اومد سر ِ کار ِ و قوام از کار افتاد… ما رفتیم دم مجلس و گفتیم: مردم برین سر کارتون،  همه چیز تموم شد! ولی خوب اون روز خیلی کشته شدن…

س: بابت این کارهاییکه ۳۰ تیر کردید، مصدق هیچ خواست بروید پهلویش که از شما تشکر کند؟

ج: نه،  اصلاً و ابداً،  نه هیچ….این ۳۰ تیرو نمیخوایم بگیم ما به وجود آوردیم، ولی ما بیشتر تقلا ها رو از اینور و اونور ِ خیابونا میکردیم. خیلی زیاد…خیلی زیاد

حکایت با چیپ زدن به توده ای ها:

به روایت جعفری، بعد از قضایای ۳۰ تیر ۱۳۳۱، تظاهرات توده ای ها وسیع تر و گسترده تر می شود و به همین نسبت، درگیری جعفری و دارو دسته اش با آن ها خشن تر می شود، به گونه ای که کار به برخورد فیزیکی شدید می کشد و حتی، جعفریی با جیپ معروفش، به صف توده ای ها می زند:

جعفری: بعد از رفتن قوام و اومدن مصدق،  « توده ایا یواش یواش هی زیاد شدن. دیگه اصلاً طوری شده بود که یه سر توده ایا دَم مجلس بود و یه سرش دم راه آهن. اونوقتا استالینم زنده بود. اینا همه داد می زدن: زنده باد استالین،  مرگ بر مصدق. اینه که ما گاهی وقتا با جیپ می زدیم تو اینا.

س: چرا توده ای ها را دوست نداشتید؟

ج: خوب نداشتیم دیگه. دلمون می خواست.

س: مگر دلبخواهی بود؟

ج: چون اینا ایرانو دوست نداشتن، طرفدار روسا بودن. اینا فحش میدادن به شاه، فحش میدادن به مصدق. مام دلمون نمی خواست…حالا منتهاش ما دیگه فحش نمیدادیم، میزدیم توشون.

س:یعنی به چیپ می رفتید می زدید بهشان؟

ج: با ماشین، با خودمون، هر جوری که میشد.

س: یعنی می کشتیدشان؟ کشته هم می شدن؟

ج: نه کشته نمیشدن.من تا حالا آدم نکشتم.»

تقاضای آیت الله کاشانی از شاه،  برای آزادی خلیل طهماسبی ( قاتل رزم آرا ) نیز خواندنی است:

س: از آزادی خلیل طهماسبی [ ۲۴ آبان ۱۳۳۱] چیزی به خاطرتان می آید؟

ج: یادمه یه روز یه وعظ درست کردن تو مسجد شاه که اعلیحضرت میخواست بره مسجد شاه. همون روز آیت الله کاشانی هم میره مسجد شاه. بازاریا و جمعیت زیادی جمع شدن اونجا و بعد همونجا کاشانی یه نامه داد به اعلیحضرت، نگو آزادی همین خلیل طهماسبی رو میخواست که مردم یه دفعه صلوات فرستادن. من اونوقت دنبال کاشانی بودم. مردم یهو پشت سر هم دو سه تا صلوات فرستادن و شاه که نامه رو دید دستور داد بالاخره طهماسبی رو آزاد کردن. بعدش اون بساطا شد.

س: بله کاشانی خواستار آزادی خلیل طهماسبی بود.برای آزادی او یک ماده واحده هم به مجلس برد. ولی [ آیا ] دکتر مصدق و دولت او هم خواستار این آزادی بودند؟ شما که به فدائیان اسلام نزدیک بودید، از این قضایا چه شنیده بودند؟

ج: من از این اطلاع نداشتم.گفتم که من با فدائیان اسلام اون نزدیکی رو نداشتم.

س: از خود طهماسبی در مورد مصدق چه شنیده بودید؟

ج: چیزی نشنفتم.گمونم همش کاشانی دنبال کارش بود.همین حرف کاشانی و اینا رو می زد.در باره ی مصدق چیزی نمی گفت.»

بلوای ۹ اسفند ۱۳۳۱ و شکستن در ِ خانه ی دکتر مصدق

جعفری و دار و دسته اش،  از مهمترین عوامل بلوای ۹ اسفند ۱۳۳۱ بوده اند.توطئه ای که هندرسن ( سفیروقت آمریکا در ایران) محرکش بود و آیت الله کاشانی،  روحانیان درباری (از جمله، آیت الله بهبهانی ) و بازنشستگان ارتش و… سامان دهندگان و پیش بَرَندگانش بودند. بیهوده نیست که دکتر مصدق این روحانیان را « روحانیان ۹ اسفند » می نامد.در همین روز است که شعبان جعفری با دار و دسته اش به خانه ی مصدق هجوم می اورد و خود او،  سوار بر جیپ ارتشی، به در خانه ی مصدق می کوبد.

این بخش از گفت و گوی خانم سرشار، با شعبان جعفری را،  به خاطر اهمیت و جنبه های روشنگرانه اش (با وجود طولانی بودن ) عیناً بازنویسی می کنم:

جعفری- یه صبحی رفتیم تو خونه ی [ کاشانی]، گفت: ” اعلیحضرت داره از مملکت میره بیرون. برین نذارین بره بیرون. اگر اعلیحضرت بره عمامه مام رفته !” مام تا اون روز نمی دونستیم که مصدق و کاشانی،  که با هم بودن، میونه شون بهم خورده… هیچی اینو که گفت ما راه افتادیم.

س- چه تاریخی است ؟

-ج ۹ اسفند [۱۳۳۱ ] دیگه!

س- پس در واقع در هر کدام از این ماجراها که شما وارد می شدید، یک کسی شما را تشویق می کرد که بروید؟

ج- خیر، هیچکس، هیچکس تشویق نمیکرد.

س- پس خودتان همینطوری می رفتید؟ همین آیت الله کاشانی که به شما گفته ” شاه داره میره برین نذارین”، تشویق است دیگر!

ج- خُب ما رفتیم چون طرفدارش بودیم دیگه. هم طرفدار مصدق بودیم و هم طرفدار کاشانی. وقتی کاشانی گفت: ” برین اعلیحضرت داره میره!” ما خیال کردیم مصدقم میخواد این کار بشه.

س- بالاخره کِی متوجه شدید این دو بهم زدند؟

ج- خّب بالاخره فهمیدیم که آره این [ کاشانی] با مصدق میونه ش خوب نیست.

س- بگذارید صریح به شما بگویم، چرا این سؤالها را می کنم.ممکن است با یعضی از این سؤالها زیاد حال نکنید، ولی خوب این پرسش هایی است که در ذهن مردم هم هست. شما با اعتقاد و باور دنبال یک چیزی می رفتید یا مناقع شخصی داشتید؟ راست و پوست کنده بگویم، مثلاً به شما پول می دادند که این کارها بکنید؟

ج- ما خانوم همیشه لخت بودیم و شلوارم پامون نداشتیم،  از هیچکسَم صنار نمی گرفتیم.

س- یعنی به خاطر پول کاری نمی کردید؟

ج- هیچوقت. هیچ. اصلاً و ابداً.

س- به خاطر اسم و رسم می کردید؟ می خواستید مردم به شما عزّت و احترام بگذارند؟ یا فکر کنند که مثلاً بزرگ محل هستید یا کاره ای هستید؟

ج: نه خُب مثلاً ما میدونستیم که امروز مصدق میخواد شاه رو از مملکت بیرون کنه.مام خُب شاه رو دوست داشتیم. اومدیم بریم نذاریم بره. همین! نه اینکه کسی بیاد به ما پول بده ما رو تحریک کنه. اصلاً. »

تناقض در گفته های جعفری مشهود است. در پاسخ چند سئوال قبل ِ خانم سرشار می گوید: « خُب ما رفتیم چون طرفدار[ کاشانی] بودیم دیگه. هم طرفدار مصدق بودیم و هم طرفدار کاشانی. وقتی کاشانی گفت: ” برین اعلیحضرت داره میره!” ما خیال کردیم مصدقم میخواد این کار بشه. »

اما در ادامه ی همین بخش از گفت و گو( در آخرین پاسخ ) خلاف آن را می گوید:

ج: « نه خُب مثلاً ما میدونستیم که امروز مصدق میخواد شاه رو از مملکت بیرون کنه.مام خُب شاه رو دوست داشتیم. اومدیم بریم نذاریم بره.»

گفت و گو را پی بگیریم:

س- آقای جعفری، بعضی از کارهای شما با هم جور در نمی آید و کمی مرا گیج می کند.چطور بود که (فرض کنید) در فاصله ی یک سال و نیم یا دوسال، یک روز آیت الله کاشانی را دوست داشتید، یک روز مصدق را دوست داشتید، یک روز شاه را دوست داشتید. چه جور می شود؟

ج- خُب وقتی کاشانی رو دوست داریم، بیشتر از همه تو خونه ی کاشانی هستیم. وقتی کاشانی میگه پاشین برین این کار رو بکنین، خُب اونوقت ما پا میشیم میریم میکنیم دیگه. ..

س: آهان !

ج:. .. نه کاشانی پول بده بود نه ما پول بگیر.اون خودشم یه کسی رو میخواست یه چیزی ازش بگیره!»

در این جا، خانم سرشار، یک بار دیگر از تجربه ی روزنامه نگاری اش بهره می برد و نظم ذهنی جعفری را به هم می ریزد، تا سانسور نکرده، ازناگفتنی ها بگوید:

س- آیا آیت الله کاشانی از شما و رفقایتان به نفع خودش بهره برداری نمی کرد؟هرجور می خواست شما را سر ِ انگشتانش نمی چرخاند؟ او و روحانیون دیگر از یک طرف، دربار از طرف دیگر، دولت هم از طرف دیگر؟ اینها هر موقع که لازم داشتند به نفع خودشان از شما آدم های عادی و عامی سوء استفاده نمی کردند؟ فتیله ی احساسات شما را پائین و بالا نمی کشیدند؟ یک روز می شدید « شعبان بی مُخ»،  یک روز« شعبان جعفری»، یک روز هم « شعبان تاج بخش». این القاب را برای مصرف روز مبادا نداده بودند؟از این اسم ها سوء استفاده و استفاده نمی شد؟

ج- نه. برای خاطر اینکه من آدم سوء استفاده چی نبودم که مثلاً بخوام واسه خاطر پول برم یا واسه خاطر فلان چیز برم…من اصلاً تو عمرم زیر بلیط هیچکس نرفتم!

س- نه، من نمی گویم شما سوء استفاده می کردید. من می گویم مثلاً آیت الله کاشانی یک روز می خواست با مصدق دعوا کند، شما و دو سه نفر دیگر را صدا می زد و مثال می زنم، می گفت: ” آقا،  دکترمصدق آدم بدیه، برین خونه شو خراب کنین!” روز بعد با مصدق دوست می شد شما را صدا می زد مثلاً می گفت: ” برین برو بچه ها رو جمع کنین بریزین تو خیابون، به نفع دکتر مصدق ! منطورم این است که چون آیت الله کاشانی احساس می کرد شما ها به او اعتقاد دارید و قبولش دارید، هر جور دلش می خواست از وفاداریتان بهره برداری می کرد.

ج- آخه یه چیزی هست. اولاً که من خودم آدم مذهبی بودم. فامیلامم همه مذهبی بودن…منم خودم رو اصل مذهبی که داشتم،  حرف آیت الله کاشانی رو گوش می کردم همیشه میرفتم تو خونه ش مینشستمتا اون روز…اصلاً نمی دونستیم که این با شاه مربوطه، اصلاً.

س- خوب، من هم سؤالم از شما دقیقاً همین است.می گویم به نظرم آیت الله کاشانی شما و یک عده از دوستانتان را برای خودش حفظ می کرده تا زمانی که می خواهد کاری انجام دهد از شما بهره برداری کند. از یک طرف او، و از طرف دیگر نیروهای انتظامی ( مثل شهربانی) و دستگاه حکومتی. سپهبد زاهدی و همدستان او هم شما را برای خودشان نگه داشتند تا مثلا! در ۲۸ مرداد از شما استفاده کنند و از یک طرف دیگر هم افرادی مثل برادران رشیدیان که عامل اجرای بعضی طرح ها بودند.نظرتان چیست؟

چ – آخه یه چیزیه، تا ۱۴ آذر اصولاً شهربانی مربانی و اینا با ما زیاد موافق نبودن.

س- بعد از آن چطور؟

ج- تا اون روز ۱۴ آذر که ما زدیم کمونیستا رو اونجور درب و داغون کردیم…اینا دیگه با ما شدن. دیگه خودشون مجبور بودن با ما همکاری کنن. پلیسا نمیتونستن جلو اینا [ توده ای ها] رو بگیرن.آخه یه صف اینا دَم مجلس بود یه صفش دَم راه آهن. اینا میگفتن ” مرده باد شاه، زنده باد استالین”. خُب من رو غیرت خودم، رو تعصب خودم میپریدم به اینا. البته اون وقتا وقتی صحبتم مبکردیم، بهمون میگفتن: “اینا مذهب ندارن، آئین ندارن، قرآن رو نمیشناسن، خدا رو نمیشناسن، هیچی رو، خُب ما میرفتیم دنبال اینا.

س- کاشانی این حرف ها را می زد؟

ج- بله. وگرنه صحبت این نبود که مثلاً ما رو تحریک کنه که ما بریم فلان کنیم.»

عطف به گزارش هندرسن ( سفیر وقت آمریکا در تهران) و اسناد وزارت امور خارجه انگلیس، روز ۹ اسفند شاه تصمیم گرفته بود،  برای مدتی، کشور را ترک کند،  تا « مصدق کار نفت را به سامان برساند». به تحریک هندرسن و معرکه گردانی آیت الله کاشانی،  شعبان جعفری لات و لوت های جنوب شهر را به سمت خانه ی مصدق می کشاند. آیت الله بهبهانی هم در این روز فعل مایشاء بود. بقیه ی ماجرا را از زبان شعبان جعفری بخوانیم:

ج ـ روز ۹ اسفند. .. ما اول صبح رفتیم خونه ی کاشانی. درست یادمه. اون حاجی [ محسن ] محرر بود، امیر موبور بود، احمد عشقی بود و حاجی حسین عالم بود و یه عده ای دیگه.کاشانی گفت: « برین شاه داره از مملکت میره بیرون. برین نذارین شاه بره ». گفت: « اگه شاه بره عمامه ی ما هم رفته». اون گفت خُب!

س: آیت الله کاشانی گفت؟

ج ـ نه اینکه ما بریم سر ِ خودی. .. آیت الله کاشانی گفت برین نذارین. من اومدم رفتم سر ِ بازار سخنرانی کردم و گفتم: ایهاالناس،  مغازه ها تونو ببندین،  دکوناتونو ببندین. اعلیحضرت شاه داره از مملکت خارج میشه. اگه شاه بره شما زندگیتون از بین میره و اینا. ..». دیدیم هیشکی محل نذاشت. رفتیم دومرتبه سخنرانی کردیم، دیدیم نه، بازاریا که همیشه به فرمون ما بودن… چون من با مصدق بودم و اینا هرچی میگفتم گوش می کردن. ..حالا که فهمیده بودن مصدق میخواد شاه رو بیرون کنه،  هرچی کردیم گوش نکردن. یه محمود جواهری بود سر ِ بازار که خمینی اینا بعداً کشتنش، اونا خیلی با مصدق جور بودن. محمود جواهری بود و اون دستمالچی و حاجی مانیان و یه عده ی دیگه تکون نخوردن.

ج ـ اینا خیلی به مصدق نزدیک بودن. آخه بازار با مصدق بود دیگهً ! بله، منم زدم و شکستم و خلاصه بازارو بستن. ما راه افتادیم رفتیم ناصر خسرو. تو ناصر خسرو که رسیدیم دیدیم چی کار کنیم ملت دنبال ما بیان؟ اومدیم یه نعش درست کردیم، راستش !

س ـ چطور نعش درست کردین؟

ج ـ اومدیم نعش درست کردیم دیگه. [ خنده] یه چیزی گذاشتیم، متکا و فلان و اینا رو گذاشتیم رو یه تخته و دو سه تا مرغ از اون مرغای رسمی گرفتیم از اون یاروی توی کوچه ی تکیه دولت.خونا شونو ریختیم اون رو، مرغاشم دادیم بُرد خونه واسه زنمون. خلاصه،  اینو راه انداختیم و گفتیم: « کشتن، آی کشتن!» از اون ساعت دیگه ما با مصدق چیز شدیم.

س ـ مخالف شدید؟ »

جعفری با جمعیت همراهش، به خانه ی شاه ( « تو کاخ اختصاصی،  رو به روی کاخ مرمر») می رسد. تیمسار ها جمع اند: تیمسار مزینی، تیمسار منزه، تیمسار بایندر( که بعد ها به خاطر قتل سرتیپ افشارطوس بازداشت می شوند)، همینطور سر گرد پرویز خسروانی و…

جعفری می خواهد از پنجره ی کاخ بالا برود که گاردی ها مانع می شوند و معترضانه به او می گویند: تو مصدقی هستی. جعفری جواب می دهد: « نه،  الآن دیگه مصدقی نیستم! من الآن نمیخوام شاه از این مملکت بره! من یه ورزشکارم. مرامم شاهدوستیه. آقای کاشانی منو فرستاده ». گاردی ها باز هم از بالا رفتن جعفری ممانعت می کنند و می گویند: « اگه راست میگین برین در ِخانه ی مصدق،  مصدق ر و بیارین،  نذارین شاه بره»

جعفری: شاه تو اون ایوون وایساده بود.بعد اینا اومدن ـ ـ خسروانی نیومد، همونجا وایساد ـ ـ سرهنگ عزیز رحیمی، اینم اومد که ما رفتیم…

س: ببینم، شما همینطور خودتان سر ِ خود بلند شدید رفتید کاخ؟ آنوقت چرا می خواستیاد از پنجره بروید بالا؟

ج: نه،  جمعیت دنبالم بود دیگه.جمعیتو جمع کردیم بردیم که شاه نره. با ما چار پنج هزار نفر جمعیت اومد در ِخونه ی شاه…

س: قضیه ی پنجره چه شد؟

ج: . .. منم پنجره رو گرفتم برم بالا، نمیشد که بری تو کریدور که! هیشکی به من محل نمیذاشت. من همینجور که میخواستم برم بالا از لای پنجره نیگاه کردم دیدم،  خدا بیامرز اعلیحضرت تو ایوون ایستاده،  [ حاج آقا رضا رفیع ] قائم مقام الملک اینورشه، اون ظهیر الاسلام [ حاج سید جواد] اونورشه، یه عده از این افسرا دور و ور شاه هستن و ثریا اونور وایساده. ..با چش خودم دیدم. گویا میخواستن برن.

س: آیت الله بهبهانی و بها الدین نوری هم بودند؟

ج ـ من اونا رو ندیدم.بعداً شنفتم که اونام رفته بودن.ولی اونموقع نه. یعنی بهبهانی رو شنفتم، نوری رو نه.

س: آیت الله بهبهانی این وسط چکار داشت؟

ج: خوب آیت الله بهبهانی هم نسبت به شاه علاقمند بود دیگه…

س: چطور شد که آیت الله بهبهانی از خانه آمد بیرن، کاشانی نیامد؟

ج: آخه مردم ریختن در خونه ش، اون خودش اومد تو مردم.

س: آیا با آیت الله بهبهانی ارتباط داشتید؟ به محضرش می رفتید؟

ج: اصلاً. ولی میدونستم با شاهه.اون مهدی قصاب بچه محلشون بود. اونا میرفتن پیشش و میومدن برام میگفتن به شاه علاقمنده و به ما گفته همچین کنین

جعفری،  بعد از گفت و گو با گاردی ها،  با جماعت همراهش به سمت منزل مصدق می رود. در آن جا، با ماشین جیپ ارتشی به در ِ آهنی بزرگ خانه ی مصدق می کوبد و آن را تخریب می کند،  تا برای رفتن به داخل خانه ی مصدق، راه باز کند، که با تیر اندازی سربازان رو به رو می شوند. با همان تیر اول، جماعت فرار می کنند. در این میان، جعفری هم تیر می خورد و به بیمارستان سینا منتقل می شود:

ج: پرفسور عدل اومد بالای سر من و گفت: مرد حسابی، کسی واسه خاطر این پسره جُعَلّق میزنه در خونه ی پدرشو خراب می کنه؟ یعنی تو که با مصدق بودی چرا؟ گفتم: خب، بالاخره شاه یه ورزشکار بود منم یه ورزشکارم. من شاه رو دوست داشتم همیشه. مصدقم دوست دارم. الانشم دوست دارم که اینجا افتادم و اینجوری شدم.»

به خاطر بلوای روز ۹ اسفند و تخریب درخانه ی مصدق، جعفری را محاکمه و به زندان محکوم می کنند و آن گونه که خود می گوید، « تا ظهر ۲۸ مرداد در زندان بود».

———

شعبان جعفری و ۲۸ مرداد ۱۳۳۲

حرف های شعبان جعفری در مورد روز ۲۸ مرداد و حضورش در تظاهرات متناقض است:

جعفری،  در چند جا می گوید که تا ظهر ۲۸ مرداد در زندان بوده است، اما در شرح ماوقع،  حضورش در زندان تا حدود ساعت ۳ بعد از ظهر به درازا می کشد. افزون بر این،  به نظر می رسد در نقل رویداد روز ۲۸ مرداد نیز، افسانه سازی می کند:

« من تا ظهر ۲۸ مرداد زندان بودم.» ص ۱۴۲

« من که تا ظهر ۲۸ مردادتو زندان بودم.۱۴۲»

« من که دارم میگم تا ظهر ۲۸ مرداد من تو زندان بودم. » ص ۱۶۷

« حسین رمضون یخی تا همون ظهر۲۸ مرداد تو زندان بود » ۱۶۳

اما روایتش از آن روز، متفاوت است:

به روایت جعفری، رئیس زندان حدود ساعت ۱۰ صبح روز ۲۸ مرداد،  به سراغش می آید و می گوید،  « امروز می خواهم با تو ناهار بخورم». پیشنهاد رئیس زندان جعفری را متعجب می کند. جعفری، متعاقب آن،  پاسبانی را مآمور خرید چلوکباب می کند. پاسبان مذکور، کوتاه مدتی بعد، با « لباس پاره پار و سر شکسته » بر می گردد و در پاسخ جعفری که می پرسد، « چی شده»، می گوید « با ماشین تصادف کردم». جعفری حدس می زند که « بیرون شلوغ شده » و پاسبان کتک خورده است.در این میان،  خانمی به ملاقات جعفری می آید و می خواهد با او صحبت کند. جعفری نمی خواهد با آن خانم رو به رو شود. می گوید تا کنون ملاقاتی زن نداشته است. مأمور پلیس اصرار می کند که جعفری آن ملاقاتی را ببیند. جعفری کنجکاو می شود: « دیدیم پروین آژدان قزیه… گفت: آقا… گفتم: برو بابا با من حرف نزن». اما، بعد،  از سر کنجکاوی می پرسد: چیه؟ جواب می شنود که « برو بچه ها دارن شلوغ می کنن. یه پیغوم میغومی برای بچه ها بده تا من برم باهاشون حرف بزنم..». جعفری،  ابتدا طفره می رود و می گوید: بَرو بچه ها خودشون می دونن چیکار بکنن».با این وجود پیغامی می دهد و به داخل زندان بر می گردد.در همین وقت « یکی از بیرون آومد و به پاسبونه یواشکی گفت که خونه ی مصدق رو خراب کردن و همه جا رو گرفتن»

در این جا، جعفری از سرهنگ قوامی می خواهد که رادیو را روشن کند: «ساعت یک و بیست دقیقه است و خونه ی مصدق جلسه ی پنبه است».

ساعت دوبعد از ظهرو موقع اخبار می شود، اما خبری از «اخبار» نیست. « بعد دیدیم صدای رادیو خراب شده». با رادیو ور می روند و « بعد از یه ربعی صدای رادیو یکهو دراومد.» اول ملکه اعتضادی، بعد میراشرافی و بعد تیمسار زاهدی صحبت می کنند. « نگو بیسیمو گرفتن،  بعد از اونجام با تانک میان تو شهربانی».

به روایت جعفری، تیمسار خلعتبری و بیوک صابر و یک افسر وارد زندان می شوند و به جعفری می گویند که تیمسار زاهدی او را می خواهد: « مام رفتیم اونجا و یهو تا رسیدیم زاهدی بغل واکرد و مام رفتیم تو بغل تیمسارو اونم ما رو یه ماچ کرد و گفت: برو فوراً مادرتو ببین!

گفتیم: نه ما صبر می کنیم تا اعلیحضرت بیاد.گفت همین الآن برو! مملکت هنوز آروم نشده… هنوز ما خیلی باهات کار داریم. گفتم: قربان رفقام زندانی هستن، اجازه بدین من برم اینا رو بیارم. خلاصه رئیس زندانو صدا کرد و گفت: اونا رو بده دست این برَن. گفت: قربان چند تا شون جرم شون سیاسی نیست، چاقو کشی کردن. گفت: جعفری صبر کن دو سه روز. گفتم: نه قربان، اگه اجازه بدین من برم پیش اونا یا اونا بیان بیرون. چون من به انا تو لوطیگری قول دادم. گفت: عیب نداره بده دست این برن. من اسماشونو می نویسم. اونوقت رئیس می ترسید کاری بکنه. چون هنوز نفهمیده بود کار دست کی میفته. می فهمی؟

س: کاملاً

ج: خلاصه رفتیم سراغ حسین رمضون یخی و احمد عشقی و حاجی محرر و امیر موبور و اونایی که بهشون قول داده بودیم… حسین رمضوم یخی همونه که طیب رو با چاقو زده بود و هیجده ماه زندان براش بریده بودن..

——

در ادامه ی گفت و گو، خانم سرشار صحبت را به رد و بدل شدن پول، برای راه اندازی کوتاه می کشاند:

س: پول ها را بعد از ظهر [ ۲۸ مرداد] پخش کردند؟

ج: کیا؟

س: همین آمریکایی ها؟

ج: والا ما که ندیدیم! میگن ۲۷ ملیون دلار به من دادن، کودتای ۲۸ مرداد رو راه انداختم.

س: ۲۷ ملیون دلار یا ۲۷ ملیون تومان؟

ج: نخیر. ۲۷ ملیون دلار.روزنامه هاش هست، دارمشون. آره،  آخه اولاً اون کیم روزولت کی بود؟ دوماً بنده انگلیسی بلد نیستم تا با کیم روزولت صحبت کنم.

س: پول دادن و گرفتن که انگلیسی نمی خواهد! همینجوری می دهند دست آدم، آدم هم می گیرد و می گذارد توی جیبش.

ج: آخه چه جوری؟ وقتی که من اونو نمی شناسم و نمیدونم کیه؟

س: شما اصلاً او را ندیدید؟

ج: اصلاً و ابداً.

س: امکان دارد کسان دیگر به اسم شما و برای شما پول گرفته باشند؟

ج: باریکلا! اونوقت برادران رشیدیان با انگلیسا کار می کردن.

س: منظورتان این است که آن ها پول را گرفتند؟

ج: آخه برادران رشیدیدن هم با همه این جاهل ماهلای میدون و اینا دست داشتن.

س: شما آن ها را می شناختید؟

ج: بله. خوب.هر سه چار برادرو، اسدالله،  قدرت الله، سیف الله، همه شونو.

س: راجع به این ها چه می دانید؟

ج:. ..اسدالله رشیدیان. .. که تو اون کوچه ی گوشه ی دانشگاه خونه ش بود، یه وقتایی،  در خونه شو واز گذاشته بود و یه عده ای از مردم میرفتن دیدنش.منم گاهی میرفتم و میومدم. یه روز اون سلیمان بهبودی که به حساب هم محل ما بود و تو باستیون میشست فرستاد دنبال ما. من رفتم اونجا، گفت: جعفری خونه ی رشیدیان نرو.» بعد از آنموقع دیگه نرفتم.

س: بهبودی مستخدم رضا شاه؟

ج: آره،  برای شاه کار میکرد.دور و ور رضاشاه بود… بعد میاد دور و ور این شاه و کارای ایشونو انجام میده.حالا پیر مرد شده بود.

س: پرسیدید چرا؟

ج: نه. گفت نرو اونجا، منم نرفتم دیگه.نمیدونم اون فیلمه مال مصدقه، شما دیدی یا ندیدی؟ تو اون

مثلاً خُب نشون دادن که رشیدیان اینا جاسوس ماسوس بودن.

س: گیرم انگلیسی ها به رشیدیان ها پول دادند. پول آمریکایی ها کجا رفت؟

ج: من اگه چیزی باشه رُک میگم. میدونین؟ من که دارم میگم تا ظهر ۲۸ مرداد تو زندان بودم.

آخه اینا پیش از ۲۸ مرداد اینکارا رو کردن.

س: هیچوقت هم دنبالش را نگرفتید ببینید این پول را چه کسی گرفت؟

ج: نه،  اون موقع اصلاً اطلاعی نداشتم حالا که میشنفم میگن پولی رد و بدل شده،  فکر می کنم رشیدیان اینا گرفتن.اسدالله رشیدیان و سیف الله و داشش قدرت الله. عرض می کنم اونا دستشون تو کار بود. همون کیم روزولت که میگن با من صحبت کرده،  با اونا می رفت.

س: در چه چیزی دست داشته؟

ج: تو شلوغی.

س: این اولین بار بود که بعد از ۹ اسفند رشیدیان ها رو می بینید؟

ج: بله، درسته.

س بعد از ۲۸ مرداد باز هم رشیدیان ها را دیدید؟خبری از آن ها داشتید؟

ج: چرا، یه ماهی پس از ۲۸ مرداد دیدمش. اونا خودشون فرستادن عقب من. یه مهندسی بود ـ ـ همه کاره و مباشرش بود، همه ی دعوتا و بر و بیا ها رو اون ترتیب می داد ـ ـ اون اومد عقب ما و گفت: این اسدالله خان خیلی دلش میخواد شما رو ببینه. مام رفتیم منزلش.

س: خانه اش چه خبر بود؟

ج: واله خونه ش که رفتم دیدم دسته دسته از اینور و اونور میان دیدنش و میرن. یه وقتا مثلاً پاریایی میومدن دیدنش. .. اون وضعش طوری بود که تا حتی وکیل مجلس تعیین می کرد.هر کس تو تهران کاری داشت میرفت خونه ی این ! اگه با شهرداری و شهربانی کار داشتن، این یه تلفن که میزد کار تموم بود. ..»

——-

در بخشی از گفت و گو، صحبت به عواقب ۲۸ مرداد کشیده می شود:

س: الآن که به گذشته و ۲۸ مردا نگاه می کنید، از کاری که کردید راضی هستید یا پشیمان؟

ج: نه همچی پشیمونم نیستم.

س: یعنی اگر دو مرتبه اتفاق بیفتدهمان کار را می کنید؟

ج: من طرفدار شاه بودم،  الآنشم هستم.

س: الآن هم هستید؟

چ: بله. هیشکی دیگه نه ! فقط خودش.

س: فهمیدم فقط خود شاه. فکر می کنید کاری که شما در ۲۸ مرداد کردید، برای مردم ارزش داشت؟ بسیاری معتقدند اگر ۲۸ مرداد نبود و شاه بر نمی گشت، انقلاب ۵۷ هم نمی شد. شما چه می گویید؟ فکر می کنید کجا اشتباه شد؟ شاه کجا اشتباه کرد که این انقلاب ۵۷ اتفاق افتاد؟

ج: آخه خود شاه که گفت « من اشتباه کردم». تموم شد و رفت. وقتی خودش میگه من اشتباه کردم،  باید بخشیدش دیگه.آخه میدونین چه جوریه؟ اینا که دور و ور شاه بودن باهاش اونجور رو راست نبودم، میدونین؟ اونایی که شاه رو دوست داشتن همیشه کنار بودن. ملتفت شدین؟ گذاشتنشون کنار.همیشه میرفتن دنبال این مخالفا.ولی یکی رو که موافق بود اصلاً محل نمیذاشتن.

شاه چه نقطه ضعفی داشت؟

ج:شاه اصلاً خوشش نمیومد ازش ایراد بگیرن.

س: وقتی نمی شد با شاه از مشکلات حرف بزنید، برای رفع مشکلات و مسائل چه می کردید؟

ج: غیر از گفتن به خود شاه،  به هرکی دستم میرسید میگفتم. تا حتی یه وقتی باهام مصاحبه کردن همه ی اشکالا رو گفتم.

———–

نوشته ی پیش رو را با عنوان « شعبان با مُخ» شروع کردم و در همین ربط به پایان می برم.

شعبان جعفری در شمار ِ لات و لوت های جنوب شهر بود.عجیب نیست که رفتار و واکنش های کلامی اش ( به خصوص در بزنگاه ها) نشان از فرهنگ همان جماعت داشته باشد:

جعفری: [ محمد تقی ] فلسفی یاد تونه…همین فلسفی، یه روز که می رفت بالای منبر گفت: جعفری جان، یه کاری بکن!

یکی ترقه در می کرد، یکی شیشکی در می کرد. من رفتم اون طبقه ی سِیُم منبر… به جون بچه ام، انگار همین الآن جلو چِشَمه ـ ـ داد زدم ـ ـ خیلی معذرت میخوام، می بخشین. گفتم: یا ایهاالناس! این آقا با منبرش تو ک. .. خوار مادر هر کی شلوغ کنه.

حالا این زنا نشستن،  نمیتونن حرفی بزنن، اونم نمیتونه چیزی بگه، یه دفع همچی کرد: چی گفتی ؟ چی شد؟»

س: مشکل گشایی شما هم خاص خودتان است!

ج:مام خانم با این آخوندا داستانی داشتیم !»

نمونه ی دیگر:

س: برگردیم سراغ بست نشین های مجلس.

ج: آره. .. یادمه وقتی اینا بست نشسته بودن، ما با یه جمعیتی راه افتادیم رفتیم در ِ مجلس و اونجا. .. شعار دادیم بهشون فحش دادیم: . .. سید ممد علی شوشتری /. ..این یکی لغتش بده دیگه نمیگم…

س: قرار نیست سانسور کنین.

ج: عجب گیری افتادیم ها! میگفتیم: سید ممد علی شوشتری / یه سولاخ و سیصد مشتری»

همین شعبان جعفری،  به قول معروف « بی مخ»،  در بزنگاه ها، چنان تیزی و هوشمندی از خود نشان می دهد که آدم حیران می ماند:

ج: تو آمریکا « یکی اومده بود و میگفت میخواد زورخونه باز کنه. میگفت: آقا جعفری ترو خدا بیا سر خیر شو. گفتم: ببین، الآن ورزشکارش اینجاست، مْیلش هم هست. همه چیزش هم هست، هرکاری بگی ما برات میکنیم. بعد دیدم نه، این نمیخواد ورزشگاه واز کنه، میخواد دکون واز کند.ملتفتی چی میگم؟

س: مختصری !

ج: . .. انقد به ما التماس کردن و گفتن، تا نشستیم سر صحبت. اول جلسه دو سه تا شعر خوند که: زنیرو بود مرد را راستی. .. بعد گفت: زور خونه درست می کنیم،  توش دیزی میدیم به مردم.

خوب، ما از همون اول میدونستیم که این مرد میدونش نیست. گفتیم: بابا مردحسابی، اومدی واسه ما شعر میگی؟ ما خودمون شاعریم، مرد حسابی! بعد براش خوندم: مردم دروازه غار و مردم دریا کنار/ هر دو عریانند اما این کجا و اون کجا؟ زور خونه کجا و دیزی کجاً؟!»

مورد دیگر:

ج:. ..فرداش باز دادگاه تشکیل شد و رئیس دادگاه اومد باز اون چکشو زد رو میز و گفت: دادگاه رسمی است. من بلند شدم یهو ایستادم گفتم: قربان رسمی نیست. گفت: چرا ؟ گفتم این مملکت هنوز جمهوری نشده که! چرا عکس شاه بالا سرت نیست؟ یه نیگایی کرد و…دویدن اینور و اونور. گفتم: خُب برین از خونه ی ما یه عکس شاه هست وردارین بیارین. خلاصه، دوباره تعطیل شد و بعد دفعه دیگه گفت: دادگاه رسمی است. گفتم: نیست. گفت: چرا؟ راستی میگم جون شما، پرچم ایران رو میزش نبود. گفتم: چرا پرچم ایران رو میزت نیست؟معلوم هست ما کجا داریم محاکمه میشیم؟ آفریقاست؟ آسیاست؟. .. چرا پرچم ایران رو میزت نیست؟ رفتند و پرچم ایران رو آوردن…

مورد دیگر:

ج:. .. یه روز به آقای عباسی گفتم یه بلیط واسه ما بگیره بریم پاکستان.خوب تو پاکستان یه جریانایی بود اون موقع.رفتم تو ترانزیت سوار شم، دو تا جوون ایرانی رو دیدم.یکیشون که یه ته ریشم داشت سلام کرد… گفت: آقا جعفری،  کجا میخواین برین؟ گفتم شما کجا میخواین برین؟ گفت: ما داریم میریم ایران.منم، هوشیارم، یهو دوزاریم افتاد و هیچی نگفتم.اومدم یواشکی یه عقبگرد کردم و رفتم تو دستشویی.انقد اونجا موندم تا طیاره رفت.بعد تلفن زدم به یکی از بچه ها مون گفتم: علی پاشو بیا ما رو ببر.حالا نگو این طیاره از اونجا می رفت ایران و مینشست، بعد از ایران میرفت پاکستان! [ خنده] اونجا که پیاده میشدم،  اونا خودشون منو میبردن پاکستان حتما!

از: گویا


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.