Nicheye_zartosht@yahoo.com
جنس و خمیره زبان استتیک یک سرزمین “واژه” نیست بلکه گوته، پوشکین و حافظ است. تعریف کلیشهای از زبان نیز که “ابزار” ارتباط است هیچ ارزش و معنای زبان بلاغی را نمیرساند. این زبان محاوره که همانند کالای تبلیغاتی مصرف میکنیم در واقع در زندان زبان از ما بیگاری میکشد. سراشیب فرهنگ آنجاست که زبان “اُبژه” شود و شاعر و نویسنده هم سوژه (فاعل) شوند. اینجا به سبب این جدایی، واژه دیگر پارهای از شاعر یا جنس و خمیره او نیست. برپایه این “نیهیلیسم” زبانی، شاعر و نویسنده دیگر پروای “هنر” ندارند و با آثار جعلی (وُلگاریسم) دامن فرهنگ را آلوده میکنند. هیچ اندیشهای در شوره زبان نمی روید؛ زبانی ویران است که شاعر یا نویسنده را از احساس پاک، اندیشه نیک و عمل نیکو باز دارد؛ چنین زبانی بزرگترین مانع تفکر و هنر و هویت است. اگر فرهنگ حیران است و زبان نیز ویران، اگر زیستن و ماندن در چنین فرهنگی که “الگوریتم” آن واژگون شده را نه میدانی و نه میخواهی پس صادق بخوان شاید “هدایت” شوی.
در برهه جنگی تاریخ معاصر به دنبال نویسنده و شاعری میگشتم که چنانچه آثار او را با “متراژ” ایرانی بسنجم معادلی در قامت یوهان ولفگانگ مشهور به “گوته” آلمانی درآید که احمد شاملو درآمد. این تناظر استعاری را به سبب دواری تاریخ درباره این دو شاعر آوردم که گویی به گناه یکی، دیگری مجازات میشود! گوته در زمان اشغال کشورش اقدامی کرد که اگر شاملو در ایران چنین میکرد عقوبتی سخت در انتظارش بود؛ بااینحال چرا آلمان با گوته آن نکرد که ما با شاملو میکنیم؟ پس ما بجای آلمان، گوته را به زباله دان تاریخ می سپاریم و دیوان “غربی شرقی” وی را نیز ضاله میخوانیم و به آتش میاندازیم! اینک “وجدان” جمعی آلمان که تاریخ سرزمین را بازی کودکانه نمیداند آیا اجازه چنین اقدامی علیه گوته را میدهد؟ فریدریش نیچه جوان در رساله کوچک “مزایا و مضرات تاریخ” ملت آلمان را هشیار میسازد که چرا و چگونه یک حادثه یا روایت تلخ تاریخی را فراموش کنند.
ناپلئون بناپارت پیش از آنکه مسکو را اشغال کرده و کرملین را بمباران کند در اکتبر ۱۸۰۶ میلادی به سراغ “برلین” میرود و پس از فتح خونین این شهر به دیار ینا (Jena) میرسد. هگل فیلسوف مشهور در دانشگاه ینا استاد فلسفه است؛ همان هگلی که چند سال پیشتر در پاریس مجذوب انقلاب کبیر فرانسه شده و از آن به مثابه “سنتز” دو دوره تاریخی (تز قرون وسطی و آنتی تز رنسانس) نام برده است. بگذریم که هگل اصولا آسیا و آفریقا را قابل “تاریخ” نمی دانست که ما بخواهیم سهمی در آغاز و انجام آن داشته باشیم. آن روز این فیلسوف نگونبخت در شهر اشغال شده ینا از پنجره شاهد است که امپراتور ناپلئون با تبختر سوار بر اسب از برابر دیدگان مقهور بازندگان جنگ عبور میکند. به یقین این صحنه باعث تغییر نگرش هگل از انقلاب کبیر(!) فرانسه و آن امپراتور مغرور شد که چندی پیش در پاریس او را عقل مجسّم و برآمد روح تاریخ نامیده بود.
در حالی که هگل خانه به دوش با کوله باری از دستنوشته اینجا و آنجا به دنبال سرپناهی میگردد تا در این هنگامه خونین لااقل آثار او از آتش خشم فرانسه محفوظ بماند اما در تاریخ آلمان آمده است گوته در همان شهر و همان روز بیپروا در ضیافت ناپلئون در کاخ فرمانداری شرکت کرده و به افتخار پیروزی او شامپانی مینوشد سپس نخستین مدال افتخار (لژیون دو نور) فرانسه نیز آذینبخش سینه او میشود تا از آن پس “شوالیه” شناخته شود. اگر زمانی که آبادان به اشغال عراق درآمد “احمد شاملو” در ساختمان فرمانداری شهر هنگام دیدار صدام متجاوز به افتخار او بیپروا دو سه پیمانه میزد و نشان طلایی هم از این بعثی منفور میگرفت، آنگاه ملت ایران درباره او چه داوری میکرد؟
ناپلئون با گوته درباره دیوان غربی شرقی و نیز کتاب “ورتر جوان و رنجهایش” به گفتگو مینشیند؛ حال فرضا اگر صدام درباره “دشنه در دیس” یا اینکه درباره “ابراهیم در آتش” شاملو با وی گفتگو داشت باز ما آیا از مجازات شاعر ایرانی میگذشتیم؟ در سال ۱۳۲۲ خورشیدی که ایران علیرغم اعلام بیطرفی اما در اشغال انگلیس و شوروی بود “نیما” و هدایت و “بهار” به افتخار حضور چرچیل و استالین در تهران آیا لبی به ساغر و پیمانه زدند؟ اینکه لیبرال و کمونیست به هم سازند و بنیاد “فاشیسم” براندازند آیا افتخار نیست؟
در حالی که “فیشته و شلینگ” دو نویسنده و روشنفکر آلمانی با سخنرانی آتشین در میدان شهر همه جوانان را به مقاومت در برابر ارتش فرانسه فرا میخوانند آیا سزاست گوته دعوت دیدار با امپراتور “ناپلئون بناپارت” را پذیرفته و حتی نشان شوالیه هم دریافت کند؟ با گذشت بیش از دویست سال از این دعوت نابهنگام، اینک به زعم ما ایرانیان ملت آلمان جهت جبران مافات این دیدار چرا خودزنی نمیکند و آیا نباید به برچیدن تمام آثار و تمثالها و تندیسهای گوته از سطح کشور اقدام کند؟
به خاطر بسپاریم جایگاه والای گوته را که بدون آثار او ادب آلمان فلج است. امروز در آن کشور هیچ شاگردی دیپلم نمی گیرد اگر شعری از گوته نخوانده یا حتی نام او را نشنیده باشد. گوته تا زنده بود در هر ضیافت و مراسم رسمی همان مدال شوالیه را با افتخار به گردن میآویخت؛ بسیاری از موزه ها و مراکز آموزشی آلمان همان تصویر یا تندیس از گوته را دارند که مدال اهدایی ناپلئون بر سینه اوست.
در زمان “بیسمارک” صدراعظم آهنین که آلمان پراکنده و خانخانی را متحد ساخت نیز باز گوته بر تارک ادب آلمان میدرخشید؛ این شاعر و نویسنده حتی در دوران بیسمارک و هیتلر نیز به زباله دان تاریخ پرتاب نشد و به “نسیان” جمعی آلمان گرفتار نگشت. آیا اینک نوبت ایران نیست که ادب و بالندگی را به آلمان بیاموزد و به خاطر این خطای هولناک تعظیم گوته، دیوان این “حافظ” آلمانی را تحریم کند و آتش زند؟ در این میان با ترازوی نجابت و شرافت شرقی، شاملو را چگونه تراز کنیم؟ بنابراین بی سبب نیست که آنچه ما نیاندیشدهایم آلمانی به آن اندیشیده است.
اینکه چنین نگرش یکسویه، افراطی و نسنجیده نسبت به این نابغه ادب آلمان داشته باشم و برای درمان فرهنگ مالیخولیایی این کشور بخواهم نسخه بپیچم که آنها باید گوته را همواره لعن کنند و سنگ گور او را شکسته به خرابه تاریخ بیاندازند آیا نشانه توّهم، ترّهات و طامات نیست؟
در پایان اشاره کوچکی به دوگانه تشبیهی شرف و وجدان در دو فرهنگ روسی و آلمانی داشته باشم تا به این بهانه نشان دهم روح این دو ملت دویست سال است که در این برزخ (وجدان و شرف) یکی را بیش از دیگری دارد. در سده گذشته یکی از زیباترین آثار ادبی جهان “دکتر ژیواگو” اثر جاودان بوریس پاسترناک بیش از بیست سال به شکل زیرزمینی (به روسی سامیزدات) در شوروی منتشر میشد زیرا کرملین این شاعر و نویسنده روس را “دگراندیش” مینامید و تحریم میکرد و او را (با یک درجه تخفیف بجای تبعید به سیبری) سزاوار بازآموزی ایدئولوژیکی میدانست تا رسوبات بورژوایی را از ضمیر وی پاک کند. به باورم پاسترناک نماد شرافت و نجابت جمعی روسی و گوته نیز جلوه “وجدان” و عقلانیت جمعی آلمانی است.
گرچه روسی و آلمانی نمیخوانم اما روسیه و آلمان را میخوانم؛ تاریخ و فرهنگ این دو کشور را نیز همواره با “دوگانه” شرف شرقی (مذهب ارتدوکسی) در برابر وجدان غربی (فرقه پروتستان) میسنجم. امروز در آلمان آن فیلسوف خانه به دوش و این ادیب باده نوش هر دو را ارج می نهند؛ در روسیه هم دکتر ژیواگو دیگر “سامیزدات” نیست و آن حافظ روسی (الکساندر پوشکین) نیز همچنان ضد تزار است؛ بااین حال به لحاظ فرهنگی و تاریخی به باورم فردای ما دیروز آلمان نیست که امروز روسیه است.