منوچهر تقوی بیات: حافظ رند و شیخ پشمینه پوش (غزل ۴۳۸)

چهارشنبه, 17ام دی, 1399
اندازه قلم متن

پیشگفتارـ آنچه در اینجا می خوانید کوششی است برای نشان دادن شیوه ی اندیشه ی حافظ تنها در یک غزل. این فیلسوف و اندیشمند ایرانی، اندیشه های ژرف وآستومندانه ی (مادی) خود را به شعر و با واژه هایی تو در تو و پیچیده نوشته است. پیچیدگی سخن او بیشتر برای آن است تا فقیهان دین فروش خشک اندیش، نتوانند او را به سادگی با خنجر نادانی و کوربینی بکشند؛ زنده زنده در آتش بسوزانند و یا منصوروار بردارش کشند.

گرچه او در کار شاعری یکی از بزرگترین سرایندگان جهان است اما این که چنین اندیشمندی را شاعر بنامیم بیداد است به جهان بینی فلسفی بیدار و پیشتاز او که در سده ی چهاردهم میلادی، پیش از همه ی دانشمندان اروپا فرمانراوایی آسمان را درهم شکسته و انسان را بر جایگاه خدایی نشانده است و “صدای سخن عشق” و مهرورزی انسان دوستانه ی خود را در زیر این گنبد دوار، عاشقانه و “به آواز بلند” به گوش جهانیان رسانیده است. راز جاودانگی او نیز در همین شیوه ی اندیشه و فلسفه ی عشق ورزیدن او به انسان، به جانان و همه ی جان ها در جهان است. من در اینجا کوشیده ام تا سخن خواجه ی سخنوران را تا آنجا که می توانم ، مو به مو و واژه به واژه، بشکافم تا جوانان و ناآشنایان به سخن حافظ  و به این گونه غزل های ژرف، بتوانند راه به جایی ببرند. پس نازنینانی که موشکافی های مرا برنمی تابند می توانند به چکیده های هر بیت نگاه کنند و بگذرند. پیش از آن که بخواهیم به داوری و سنجش درباره ی سخن حافظ بپردازیم خوب است جایگاه او را در فرهنگ ایران و در میان مردم به یاد بیاوریم:

او کسی است که در هفتصد سال گذشته مردم پارسی زبان کوچه و بازار و اندیشمندان ایرانی و بزرگانی مانند ویکتور هوگو و نیچه و گوته[۱] به او عشق می ورزیده اند.

از رشک دشمنان اندیشه ی حافظ، شعری و یا دست نوشته ای از او بر جای نمانده است و همه را به آتش نادانی سوزانده اند. می پرسید، دشمنان؟ آری دشمنان اندیشه ی حافظ؛ همان کسانی که او در سروده های خود به آنان تاخته و با نیش خامه و با زخم زبان رسوایشان ساخته است و آنان را “اهل ریا” ، “اهل سالوس ” و “حقه باز” دانسته است. او در سراسر شعرهای خود فقیه و شیخ و صوفی و اهل خانقاه و مفتی و قاضی و محتسب و دیگر دین فروشان ریز و درشت را به باد ناسزا و ریشخند گرفته است و آنان را دشمن (۱۶ بار)، خصم (۱۲ بار)، بیگانه ( ۷ بار)، غیر(۱۲بار)، مدعیان، دشمنان، عدو، نامحرم، بدخواه و هرچه نه از آن بدتر و زشت تر نامیده است. خواجه ی شیراز با موعظه و فقه و فقیه ،  با بهشت و روزه و طاعت و دیگر آیین های مسلمانی ناسازگار و دشمن است و همه ی این آیین ها را روی هم رفته، “بیگانه” و “طاعت بیگانان”، می خواند:« مرید طاعت بیگانان مشو حافظ ـ ولی معاشر رندان آشنا می باش ۷ / ۲۶۹»[۲]. او خود را مرید هیچ پیر و پیامبر و امامی نمی داند مگر فرهنگ کهن ایران که آن را پیرمغان می نامد:« مرید پیر مغانم ز من مرنج ای شیخ ۸ /۱۴۱».

آنچه امروز دیوان حافظ نامیده می شود جُنگی است از غزل ها و سروده های پراکنده ی او که به همت فرهنگ دوستان و دوستداران زبان فارسی فراهم آورده شده است. این جُنگ یا دیوان حافظ، امروز در خانه ی بیشتر کسانی که پارسی می دانند، نه تنها در ایران بلکه در افغانستان، پاکستان، هندوستان، تاجیکستان، ازبکستان ، اران و دیگر کشورهای جهان هست و مردم  شعر و سرود او را بر زبان خویش می رانند و نیاز خویش می خواهند. تازه ترین جُنگی که از غزل های حافظ به دست آمده است ، از کسی است به نام علا مرندی که در روزگار حافظ می زیسته است. این جُنگ در سال ۱۳۸۷ خورشیدی به کوشش آقای علی فردوسی، یکی دیگر از دوستداران فرهنگ ارزشمند ایران، به چاپ رسیده است.[۳]

سخن حافظ  در همه جا زبانزد و گفتاورد پارسی زبانان است:« با دوستان مروت، با دشمنان مدارا ۷ / ۵»، « گر تو نمی پسندی تغییر ده قضا را ۸ / ۵»، « در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست ۲ / ۷۳» ، «عاشقی شیوه رندان بلا کش باشد ۴ / ۱۵۵»، « هر کسی پنج روزه نوبت اوست۶ / ۶۰»، «من از بیگانگان هرگز ننالم ـ که با من هرچه کرد آن آشنا کرد ۵ / ۱۲۶»، « هزار نکته باریک تر ز مو این‌جاست ـ نه هرکه سر بتراشد قلندری داند۷ / ۱۷۴» و . . .

 بن مایه ی همه ی این سخنان و آنچه در این نوشته می آید؛ شیوه ی اندیشه و فلسفه ی ایرانی حافظ است که حاکمان دست نشانده و بیگانه پرست، کوشیده اند تا مردم ما را از آن تهی و دور سازند. به گونه ای که ما و فرزندان مان امروز از درون مایه ی راستین فرهنگ خود کم تر آگاهی داریم! هنوز هم با پشتیبانی خرافه پرستان، سردمداران حکومت اسلامی، می کوشند تا معشوق زمینی، همه جایی و زنده ی حافظ را، آسمانی و شراب انگوری او را می وحدت و می جنت، معنا کنند. اما ساختار فلسفی و ژرفای سخن حافظ به گونه ای است که نمی توانند با دروغ و دغل، شعر جادویی او را از معنا تهی سازند. حافظ ، نه تنها قرآن بلکه بسیاری از کتاب ها و دانش های پیشینیان را از بر می دانسته و برپایه ی شیوه ی اندیشه ی ایرانی خود، بارها شعر سرایندگان پیش از خود را خردمندانه سنجیده و نقد کرده است. گروهی این کار او را ذوق آزمایی و دوباره سازی یا پیروی شاعرانه دانسته اند. اما اگر حافظ سخن کسانی را در شعر خود آورده و یا تضمین کرده است این کار بیشتر نقد فلسفی شیوه ی اندیشه ی آنان است تا یک دهن کجی کودکانه. برای نمونه سعدی می گوید:« کجا خود شکر این نعمت گذارم ـ که زور مردم آزاری ندارم / مثنویات». در حالی که حافظ از دیدگاهی مادی به “بازوی خود” می نگرد: « من از بازوی خود دارم بسی شکر ـ ” که زور مردم آزاری ندارم” ۵ / ۳۱۸». در همین غزل خود را سپاسگزار فرهنگ ایران می داند که به او جهان بینی و آگاهی بخشیده است:« به این شکرانه می بوسم لب جام ـ که کرد آگه ز راز روزگارم ۴ / ۳۱۸ » یک معنای جام نزد حافظ دل است که جایگاه خرد است و سررشته ی جان را بدست دارد (۳ / ۱۱۵ ). «آن کس که به دست جام دارد – سلطانی جم مدام دارد ۱/ ۱۱۵» و « سال ها دل طلب جام جم از ما می کرد ۱ / ۱۳۶ » ۶ / ۸۱ ، ۸/ ۸۹ ، ۱ / ۱۰۷ ، ۳ / ۱۰۷ ، ۱ / ۱۱۴ و . . .

حافظ به روشنی و بارها فرهنگ خردگرایانه ی ایران را با هول قیامت ( ۲ / ۸۸ ) و هول روز رستاخیز( ۸ / ۲۶۰ ) در قرآن و وعده های ” سیب بوستان وشهد و شیر” ( ۷ / ۳۲۴) زاهد و شیخ مقایسه می کند: « مرید پیر مغانم زمن مرنج ای شیخ ـ چرا که وعده تو کردی و او بجا آورد ( ۸/ ۱۴۱ ). او سجاده را به می و بهشت را به دو گندم می فروشد و خرقه را جایی به گرو باده ی مغان می گذارد و دفتر و صحیفه را جایی دیگر: « نیست در کس کرم و وقت طرب می گذرد ـ چاره آن است که سجاده به می بفروشیم ۲ / ۳۶۹ » ، « خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی ۱ / ۴۸۱ ». عشق راستینی که او به انسان و فرهنگ انسان دوستانه ی باستانی ایران دارد، هر خواننده ای را در نگاه نخست به دام مهر خود می اندازد و راز جاودانگی حافظ در این باور ژرف او به همین عشق یا مهر ایرانی است.

ریموند پی کارد، درباره ی سنجش ادبی و کار هنرمند می گوید:”. . .اندیشه ها و تصویرهای ویژه ای که موضوع اصلی یک متن را پدید می آورد، انتخاب ادبی و آگاهانه ی شاعر یا نویسنده برپایه ی جهان بینی اش می باشد،. . .“[۴]  پس برای رسیدن به جهان بینی شاعراز راه واژه ها، اندیشه ها و تصویرها می بایست به ژرفا و درون کار شاعر دست بیابیم. یعنی بررسی ژرف و همه جانبه ی کار نویسنده و شاعر است که ما را به جهان بینی او رهنمون می گردد( étude thématique ).

ما، با تک بیت های پراکنده و یا واژه های جدا جدا، مانند “قرآن ز بر بخواند” ، “دعا” و یا ” رونق میکده از درس و دعای ما بود”، نمی توانیم به جهان بینی حافظ برسیم. یک بیت باید در بافت غزل و در پیوند با همه ی غزل سنجیده و معنا شود. ما گاهی برای نشان دادن معنای راستین یک واژه یا یک بیت ، نمونه های فراوانی را از سراسر دیوان حافظ ، گواه می آوریم. هر کسی به دل خواه خود شعر یا غزل حافظ را، هر گونه که می خواهد، می تواند معنا کند اما آنگاه دیگر این معنا، آن کار آگاهانه ای نیست  که حافظ آفریده است. این همه ی دیوان حافظ است که در پیوند با فرهنگ گرانبار پارسی معنای راستین و آگاهانه ی شعر حافظ را چون گوهر از سینه ی خود بیرون می دهد.

سالوس ستیزی حافظ و باور نداشتن او به روزداوری و قیامت، از یک سو: «گر مسلمانی از این است که حافظ دارد ـ آه اگر از پی امروز بود فردایی ۱۰ / ۴۸۱ » ۵ / ۲۸ ، ۲ / ۸۸ ، ۹ / ۹۰ ،۶ / ۲۹۳، ۵ / ۱۱ ،۴/ ۶۳ ، ۳ / ۱۹۴ ، ۸ / ۲۴۱ ، ۸ / ۲۶۰ ، ۶ / ۳۴۳  و . . . و سرسپردگی او به فرهنگ ایران و پیرمغان و گستردگی دانش های او مانند ستاره شناسی و ریاضی[۵]، استادی او در خنیاگری و هنرهای گوناگون، از سوی دیگر و نیز سرفرازی او به رندی و آن هم به آواز بلند: « عاشق و رندم و میخواره به آواز بلند ۲ / ۳۰۵ »، «عاشق و رند و نظربازم و می‌گویم فاش۲ / ۳۲۱ »، مرا بر آن داشت تا درباره ی واژه ی رند، بیشتر و ژرف تر بکاوم . زیرا درباره ی بسیاری از واژه های کلیدی حافظ مانند نماز ، روزه ، قرآن ، قیامت، مغ ، مغان ، می ، شراب ، میخانه ، سیمرغ ، همای و . . . در فرهنگ ها و واژه نامه ها، می توان معنا و برابرهایی به دست آورد که کم و بیش گویا است. اما واژه ی رند را آنگونه که حافظ بکار برده است کسی به روشنی نمی داند. آنچه نیز حافظ شناسان نوشته اند، رسا و گویا نیست و با هم همخوانی ندارد. واژه های پارسی که در قرآن و یا به گفته ی حافظ، در “دفتر” نیست، فراوانند و می باید از خود پرسید؛ رندی که قرآن را از بر می دانسته چرا باید عشق را برتر از قرآن و فریادرس بداند! ( ۱۰ / ۹۳ ) شمار واژه های ایرانی که در قرآن نیست ولی حافظ بکار برده است، کم و بیش، چنین است: مغ و مغان بیش از ۵۰ بار ، پیر که بیشتر با مغان ، میکده ، می فروش می آید ( ۸۸ بار )، می و میکده و میخانه و دیگر می واژه ها بیش از ۵۰۰ بار، عشق و عاشق و معشوق و دیگر واژه های عشق؛ مانند دلبر و دلبری و دلدار و صنم و بت و مهر و مهرورزی و دوستی و از این دست، صدها بار، رند و قلندر ( نزدیک به۱۰۰ بار).

کار کاوش و پژوهش درباره ی واژه ی رند در دیوان را چند سالی بود آغاز کرده بودم و هرچه بیشتر هر نوشته ای را که واژه ی رند و یا رندی داشت با شور و موشکافی فراوان می خواندم، اما نوشته های فرهنگ ها و فرهنگ دوستانِ حافظ شناس مرا خشنود و راضی نمی ساخت. پس بر آن شدم تا همه ی غزل های حافظ که واژه ی رند در آن ها بکار رفته است را با موشکافی و ژرف یابی بکاوم. همسرم و دوستانم با پافشاری از من می خواستند تا آنچه را که در باره ی حافظ و رندی او می نویسم در رسانه ها به دوستداران حافظ عرضه کنم، اما من خود را آماده ی چنین کاری نمی دانستم تا آن که نخستین غزل را با تشویق دوست گرامی و دیرینه ام آقای هدایت متین دفتری زیر نام ” باز خوانی حافظ به شیوه ی رندان”، نوشته و در ژانویه ی ۲۰۰۵ در گاهنامه ی آزادی که با کوشش و سرپرستی ایشان منتشر می شد به چاپ رسانیدم.

                                                      غزل ۴۳۸

                                           هَزَج مسدس محذوف

                                          مفاعیلن مفاعیلن فعولن

۱ ـ بیا با  ما  مَوَرز  این   کینه  داری

   که  حقِِ صحبتِ    دیرینه   داری

۲ ـ نصیحت گوش کن کاین دُربسی به

   از   آن   گوهر که در گنجینه داری

۳ ـ به  فریادِ   خمارِ   مفلسان     رس

   خـدا  را  گر ،  میِِ  دوشینه داری

۴ ـ ولیکن  کی  نمایی   رخ  به رندان

   تـو  کز خورشید  و مه آیینه  داری

۵  ـ  بدِ رندان  مگو ای شیخ و هشدار

    که   با   مهرِ خـدایی   کینه  داری

۶ ـ  نمی ترسی      ز    آهِ     آتشینم

   تو   دانی   خرقه ی   پشمینه داری

۷ ـ  ندیدم  خوشتر  از شعر  تو حافظ

    به ،  قرآنی   که  اندر  سینه داری

درباره ی غزل ۴۳۸: از همه ی بیت های این غزل، به ویژه بیت های پنجم و ششم و هفتم، چنین بر می آید که روی سخن حافظ با شیخ است. او در آغاز این غزل خود می گوید که پیشینه ی دیرینه ی هم سخنی با شیخ دارد. این می تواند هم نشینی و دوستی دیرینه ی حافظ با شیخ را نشان دهد و نیز می تواند گویای این باشد که شیخ و حافظ هر دو از یک فرهنگ، یک شیوه ی سخن گفتن و یک ریشه هستند. شیخی که امروز شیخ شده است مانند حافظ در همان سرزمین و همان آب و هوا پرورش یافته است. حافظ گاهی کنایه و انتقاد به مردمان مذهبی را چنان می آراید که مردم کوچه و بازار می پندارند که او براستی مسلمان است!

ترتیب بیت های این غزل در دیوان های چاپ شده یکسان نیست. ازآنجا که بیشتر دین باوران در راستای امر به معروف و نهی از منکر هر کجا به چیزی بر می خورند که با باورهای آنان همسویی ندارد، آن را برشیوه ی خود راست می کنند، گمان می رودغزل هایی که بیشتر رنگ و بوی باورهای ایرانی دارد دچار دگرگونی و دستبرد شده باشد. این غزل نیز تنها هفت بیت دارد و سراسر، ریشخند آمیز و به ویژه  در بیت هفتم دو پهلو است و می توان گفت شاید بیت هایی از این غزل در بازنویسی ها کم و یا جابجا گردیده باشد. در دیوان چاپ و ویرایش خانلری ۴۸۶ غزل هست. از این شمار، ۱۲۵ غزل ۹ بیت دارد و ۹۷ غزل از ۹ بیت بیشتر دارد که برخی بیت ها بیت ستایش ( مدح) کسان و شاهان است و برخی را نیز رونویس کنندگان افزوده اند. ۲۶۴ غزل دیگر کم تر از ۹ بیت دارد که به باور من این کاستی ها را رونویس کنندگان پدید آورده اند. به گمان من حافظ آگاهانه غزل های خود را ۹ بیتی سروده است.[۶] برای همین هم هست که اگر بیت هایی که به ستایش کسان پرداخته از غزل برداریم ۹ بیت مانده از آن، یک غزل درست بدست می دهد.

درباره ی ترتیب بیت های غزل؛ گفتنی است که بیت چهارم با واژه ی” ولیکن“ آغاز می شود. این حرف ربط که استثناء را می رساند، نمی تواند در هرکجای غزل بیاید، بلکه درست تر و قابل فهم تراست اگر پس ازبیت سوم بیاید همانگونه که در بالا آمده است. چون می گوید: با ما ” حق صحبت دیرینه داری “( بیت یک) ، نصیحت گوش کن ( بیت دوم) و از شرابی که از دیشب مانده به رندان ندار و بی چیز بده ( بیت سوم) ، اما ( ولیکن ) تو که از روی غرور سرت را رو به ماه و خورشید می گردانی و به پایین و دور و برت نگاه نمی کنی و به رندان رخ نمی نمایی و کینه نیز می ورزی، در باره ی رندان بدگویی مکن. این گونه غرور را خاقانی چنین بیان داشته است :” ننموده رخ به آینه گردان مهر و ماه ـ نسپرده دل به بوقلمون باف صبح وشام “. همین بیت چهارم در دیوان حافظ قزوینی ـ غنی در رده ی سوم و در دیوان مسعود فرزاد و خانلری در رده ی چهارم آمده است. خانلری برای چاپ این غزل از ده دست نویس سود برده است که کهنه ترین آن ها بیست و یک سال پس از در گذشت حافظ یعنی در سال ۸۱۳ رونویسی شده است.

از آنجایی که این غزل، روی سخن با شیخ دارد، در بیت واپسین با ایهام استادانه ای شعر حافظ با آنچه در قرآن آمده، مقایسه می شود. البته تحریف ، تمثیل و تلمیح از قرآن در دیوان حافظ فراوان است که باید به آن ها با نگاهی رندانه نگریست تا معنای درست آن ها به دست آید. این اشاره ها بیشتر طنز و انتقاد آمیز است. دراین زمینه نمونه ی گویایی می آورم تا خواننده خود بتواند درستی این گفتار را بسنجد. درقرآن، سوره ی قدر آیه ۵ آمده است که ” سَلامٌ هی حَتی مَطلَع الفَجْرْ “ اما حافظ درآغازغزل ۲۴۶ علی رغم آن که می دانسته شرعاً نباید در آیه ی قرآن دست ببرد، چنین می گوید: ” شب قدر است و طی شد نامه ی هجرـ سلام ‹ فیه › حتی مطلع الفجر“ و به جای ” هی “ کلمه ی ” فیه “ را گذاشته است. از این هنرها در دیوان خواجه ی شیراز فراوان است.

بیت نخست غزل ۴۳۸

۱ ـ بیا با ما  مَوَرز  این   کینه  داری

    که  حقِِ صحبتِ   دیرینه  داری

بیا  در اینجا یعنی بپذیر یا‌ بشنو، چنین کن. صیغه ی امراز فعل آمدن است و آن به معنای رسیدن، شدن، قیام کردن، اقدام کردن، برخاستن، مقبول، مسموع ، پذیرفته شدن و . . . و نیز درمقابل رفتن می باشد. در برخی دست نویس های تازه تر و ازسال ۸۱۶ به این سو به جای “بیا” ، واژه ی “بُتا” آمده است که چون این غزل روی سخن با شیخ دارد، واژه ی تازه تر “بُتا” نادرست می نماید.

مَوَرز؛ صیغه ی منفیِ امری از فعل ورزیدن به معنی کشت کردن، کارکردن، عمل کردن، کوشیدن، پیاپی انجام دادن، پیروی کردن از راه و رسم و . . . است.

کینه؛ به معنی بی مهری و عداوت و آزار کسی را در دل پوشیده داشتن باشد. (برهان) و نیز بغض، عداوت و کین. ” مورز این کینه داری” یعنی اینچنین از شیوه ی دشمنی خونخواهانه پیروی نکن، در پی کینه ورزی و دشمنی نباش.

حق ؛ لغت نامه می نویسد: « آنچه ثابت است که انکار آن روا نباشد، موجود ثابت، ذات خدا، راست، درست، صحیح ، کاری که البته واقع شود، باز پس دادن بدهی و یا انجام کاری که برگردن کسی است. بجای آوردن حکم مطابق با واقع ، بهره ی معین کسی و . . . »

صحبت؛ دهخدا می نویسد:« یعنی آمیزش، دوستی، نشست و برخاست، همنشینی و نیز به معنی عشق و محبت است. مواقعه، هم خوابی، هم بستری، مصاحبت، جماع، پرداختن به، . . . در تداول فارسی زبانان؛ گفتگو، سخن گفتن و با فعل کردن و ندرتاً با داشتن صرف شود.»” حق صحبت “؛ حقی است اخلاقی که هریک از طرفین دربرابر دیگری برعهده دارد. می تواند حقی بزرگ، صمیمی و دوستانه باشد، می تواند رابطه ای سطحی و گذرا باشد. به هر ترتیب، به شیخ می گوید ای کسی که حق صحبت و هم زبانی نگه نمی داری و حق ناشناس هستی!

چکیده و چم بیت نخست غزل ۴۳۸

بیا بپذیر و شیوه ی خونخواهی و دشمنیِ همیشگی و پی در پی، با ما (مردم) را رها کن! زیرا تو با ما از دیرباز پیشینه ی دوستی، هم سخنی و هم زبانی داری.

بیت دوم غزل ۴۳۸

۲ ـ نصیحت گوش کن کاین دُربسی به

   از آن  گوهر  که  در  گنجینه داری

نصیحت؛ یعنی پند، اندرز، وعظ، موعظه، خیرخواهی، نکوخواهی، نصیحه و . . .

دُر؛مرواریدهای بزرگ و واحد آن دره است و جمع آن دُرًّر و دُرّات. مرواری، لولو. . .

“نصیحت گوش کن کاین دُر” یعنی این پند من مانند دُر است آن را به گوش بگیر یا به گفته ی دیگر آن را مانند گوشواره، آویزه ی گوش خود کن.

گوهر؛ سنگ قیمتی مانند الماس و لعل و هر سنگی است که از آن سود به دست آید. مروارید، مطلق جواهر و. . .ناب و خالص هرچیز را گوهر گویند. به معنی اصل، سخن ناب، سرشت و. . .

گنجینه؛جای گنج و زر و سیم.” ازآن گوهر که در گنجینه داری “ به معنی آن است که تو زراندوزی و در گنجینه ی خود زر و سیم داری.

چکیده و چم بیت دوم غزل ۴۳۸ :

پند مرا که گوهری گران بهاست به گوش بسپار، زیرا این پند ازآن زر و الماسی که در گنج خود پنهان کرده ای، بسیار پربها تراست.

بیت سوم غزل ۴۳۸:

۳ ـ به  فریادِ   خمارِ   مفلسان     رس

   خـدا  را  گر ،  می ِ  دوشینه  داری

 به فریاد رسیدن؛ کمک و یاری کردن. به داد کسی رسیدن. به فریاد کسی گوش دادن.

خمار؛ می زده (اِمص ) رنجی که پس از رفتن کیف شراب و چیزهایی از این دست برجای بماند. بقیه مستی در سر.

مفلسان؛ جمع مفلس، لغت نامه:[۷]« محتاج، درویش، تهیدست. کسی که فلس و پشیزی نداشته باشد. درویش، تنگدست، بی چیز، بینوا، آنکه وی را مالی باقی نمانده باشد. نادار، ندار و . . .»

خدا را؛ یعنی برای خدا، لطفن، ترا به خدا؛ حرف ندایی است که خواهش و درخواست را می رساند.

دوشینه ؛ دیشب و شب گذشته . شب پیش، از شب پیش، دوشین ، دوش.

چکیده و چم بیت سوم غزل ۴۳۸ :

به فریاد نیازمندان پاسخ بده و اگر از می دیشب مانده هنوز داری به مستانی که نیاز دارند، لطفن ( خدا را) بده. ( همه ی این سخن های ریشخند آمیز، برای شیخی است که خود می را پنهان می خورد.)

بیت چهارم غزل ۴۳۸:

۴ ـ ولیکن  کی  نمایی   رخ   به رندان

   تـو  کز  خورشید  و  مه آیینه  داری

ولیکن؛ حرف ربط است و استثناء را می رساند، به معنای ولی و اما است.

رخ ؛ به معنای روی، رخساره، مرد، پهلوان، مرغی بسیاربزرگ یا همای و سیمرغ است. این ها همه نماد مردم یا انسان است. یکی از مهره های شطرنج و . . . است. دهخدا می نویسد: « رخساره و روی را گویند و بعربی خَد خوانند. روی و چهره، چهر،عارض، وجه، دیباچه ، محیا ، گونه، عارض و. . . جنگجو، پهلوان : «داستان دوازده رخ » ( یعنی داستان دوازده مرد یا پهلوان ). . . نام مرغی است عظیم که فیل و کرگدن را می رباید و بالا می برد و به مشابهت آن نام مهره شطرنج است که از دور مهره را می زند . . . مرغ عظیم که در هند می باشد. . .  نام مرغی موهوم مانند سیمرغ وعنقا  . . . قصه مرغ رخ در کتب افسانه بخصوص کتاب الف لیله و لیله مفصل آمده که مرغ سواحل چین است   . . .  جانوری است مشهور که مانند عنقا وجود خارجی ندارد . . . »

رخ، امروزه دیگر معنای مهری و سیمرغی خود، که همان فرخ، خرم، رند، همای و سیمرغ باشد را از دست داده و یکی از معنی های آن؛ روی یا چهره ی انسان است. در شاهنامه داستان دوازده رخ آمده و  سیمرغ؛ دایه ی زال؛ پدر رستم است. فرخ ( فر+ رخ = پر+ رخ ) و خرم ؛ نماد انسان بوده که همال سیمرغ است: این است همان درگه کز نقش رخ مردم  ـ  خاک در او بودی دیوار نگارستان / خاقانی

آدم پری رخ، آدم خوب رخ، روز رخ، زیبا رخ، شاه رخ، خرم رخ،  فرخ، فرخ رخ و مانند این ها، به معنای مردم مهرورز و یا انسان راستین بوده است. همه ی صفت هایی که در لغت نامه همراه رخ آمده مانند: رخ لاله رنگ، رخ گلرنگ، زهره رخ ، گل رخ و . . . نیکو و پسندیده است بنابراین درگذشته  رخ واژه ای گرامی بوده و همیشه معنایی مثبت و نیکو داشته است. همانگونه که در بالا گفتیم رخ؛ به معنای روی ، رخساره، چهره ی انسان، پهلوان و نیز مرغی است که همای، سیمرغ و عنقا نیز نامیده می شده است. نه رخ موهوم است، نه همای، نه فرخندگی ( فر رخ بودن ) و نه انسان و نه پری رخ و نه پری. رخ و انسان و عنقا را، از ما دور کرده اند و موهوم و افسانه نامیده اند تا مردم را از خود بیگانه و بی ریشه سازند:« تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند ـ صحنه ی شطرنج رندان را مجال شاه نیست ۳ / ۷۲ »، ۲ / ۴۷، ۵/ ۱۸۸،۴ / ۴۳۸

رخ نمودن؛ روی به کسی نمودن، روی خوش نشان دادن، نشان دادن چهره، روی دادن و . . .  “رخ” و “رند” در این بیت تجانس و ترادف معنایی دارند.” نمایی رخ “ به معنی آن است که روی با شگون و مهرورز خود را نشان بدهی. این رخ نمودن مانند سایه افکندن همای، با شگون است. به معنای روی خوش و با مهر نشان دادن است.

” ازخورشید و مه آئینه داری “ یعنی روی خود را درآئینه ی خورشید و یا ماه می بینی. یعنی تو جایگاه خود را در عرش اعلا می دانی. به کنایه در ادامه ی بیت نخست می گوید اما تواز نخوت و غرور خود را دارای چنان مقامی می دانی که تصور می کنی ماه و خورشید آئینه ی روی تو هستند، بنابراین نه تنها روی خود را به ما آزادگان نشان نمی دهی بلکه دشمنی هم می ورزی.

چکیده و چم بیت چهارم غزل ۴۳۸ :

اما تو که از خودپرستی سر بر آسمان داری و روی خود را درآئینه ی خورشید و ماه می بینی هرگز روی خوش و از سرمهر، به سوی ما آزادگان نمی گردانی.

بیت پنجم غزل ۴۳۸ :

۵  ـ  بدِ رندان  مگو ای شیخ و هشدار

    که   با   مهرِخـدایی    کینه  داری

رندان؛ جمع واژه ی رند[۸] است. رند؛ معنایی فراتر از آنچه در لغت نامه ها آمده و یا مردم کوچه و بازار وعوام، امروز از آن می فهمند، داشته است. رند به ویژه در دیوان خواجه ی شیراز به معنای مردم آزاده، آزاداندیش، آگاه و خوشبخت است. برپایه ی اندیشه ی مهری یا آیین مهر، در فرهنگ ایران، رند، همای، سیمرغ، مرغ ، مرغ سحر، بلبل، گل، گل سوری، رخ، فرخ، سرو روان، گنج روان، خواجه، شاه و از این دست . . .  ؛ نماد انسان و به معنای انسان هوشمند و آگاه به ارزش های انسانی خویش است. رند؛ دارنده جان و خرد یا خداوندِ جان و خرد است.

با نمونه های فراوانی که در سراسر فرهنگ و ادبیات ایران هست، می توان گفت؛ « رنــد »، معنای « انگیزاننده به زندگی نوین » را دارد که همان انسان یا به گفته ی عارفان؛ «سرافراز عالم و آدم است» یعنی انسان کامل یا اَبَرمَرد است ؛ انسانی که خداوند جان و خرد است و ارزش خود را می شناسد.

هش دار؛ فعل امرِ “هش داشتن” است. بپا، مراقب باش، آگاه باش، بدان.

مهر؛ آفتاب ، خورشید ـ نام بغ یا خدای ایران است. دوستی ، مهربانی، عشق ـ نام ماه هفتم از سال شمسی ـ نام روز شانزدهم از ماه مهر که ایرانیان جشن مهرگان را در این روز بر پا می دارند. این جشن، نام خود را از باور مهری یعنی آیین مهر به یادگار نگه داشته است که مردمان همه دارای مهر یا مهربان بوده اند[۹].

خدا؛ واژه ی خدا( خودآ) چند هزار سال است که در زبان های ایرانی به کار رفته است و پیش از الله، در اندیشه و جان مردم ایران و هند بوده است. این واژه  در اصل و از نظر محتوا در ایران و فرهنگ ایرانی با واژه ی الله برابر نبوده و نیست و برای همین است که مردم کشورهای اسلامی کلمه ی الله را به کار می برند و خود را مسلم می دانند، در حالی که ایرانیان به جای الله، واژه ی خدا را به کار می برند. مردم ایران خود را مسلمان می نامند و کلمه ی مسلم را درباره ی خود به کار نبرده و هنوز هم  به کار نمی برند. واژه ی خدا از فارسی باستان می آید و از ریشه ی واژه « دا »  یا  (dhaata) به معنی ساختن و آفریدن  و زاییدن گرفته شده است . واژه ی« هوا » ( hva ) به معنی خود یا خوب است .

لغت نامه ی دهخدا درباره ی ریشه ی واژه ی خدا چنین می نویسد: « . . .   در حاشیه برهان قاطع در وجه اشتقاق این کلمه چنین آمده است : پهلوی متاخر ayh xvta ، پهلوی اشکانی xvat adh  . . . در پهلوی و پازند، خواتای[۱۰] بمعنی شاه آمده و «خواتای نامک »، یعنی «شاهنامه ». خدا در زبان فارسی بمعنی اللّه گرفته شد[ البته مذهبی ها کوشیده اند که چنین بشود. م.ت.ب ]. . . گفته اند که خدا بمعنی خود آینده است . . .»

خدائی؛ منسوب به خدا، سرشتی، نهادی، گوهری، مادر زادی، جبلی، ذاتی. “مهرخدائی” یعنی عشق و مهر و کششی که سرشتی و گوهری است و در نهاد انسان هست.

در بیت پنجم ، “که با مهر خدایی کینه داری”، را برخی از دیوان های چاپی ” که با حکم خدایی کینه داری ” نوشته اند. از آن میان مسعود فرزاد در کتاب ” حافظ صحت کلمات واصالت غزل ها صفحه ی ۱۲۷۳می نویسد: « جالب است که این نسخه بدل [ مهرخدایی] در شش عدد از هفت نسخه خطی من ضبط شده است( ن این بیت را و س اصلا این غزل را ضبط نکرده است) ولی از نظر معنی شک ندارم که “حکم” صحیح است و . . . ». کسانی که “حکم خدایی” را درست می دانند بیشتر از آن رو است که حافظ در سراسر دیوان خود در برابر خرده گیری های مذهبی ها ، به ریشخند می گوید اگر شما بر این باورید که همه ی کارها در دست الله است و هیچ برگی بدون خواست الله بر زمین نمی افتد، پس باید بپذیرید که رندی ما را نیز همان الله شما پیش پای ما گذاشته است. بنابراین اگر به شیوه ی زندگی رندان خرده بگیری و بدِ آن ها را بگویی، به آن می ماند که با حکم خدا دشمنی کرده باشی. این سخن درست است و حافظ در دیوان خود بفراوانی به آن پرداخته است:« من زمسجد به خرابات نه خود افتادم ـ اینم از عهد ازل حاصل فرجام افتاد ۵ / ۱۰۷» و همچنین« حافظ مکن ملامت رندان که در ازل ـ  مارا خدا ز زهد ریا بی نیازکرد ۹/ ۱۲۹» و نگاه کنید به؛ ۲ / ۱۰، ۷ /۱۷، ۶ /۷۷، ۵/ ۷۸ ، ۵/ ۱۰۷، ۳/ ۱۶۱، ۱۰/ ۱۵۱، ۸ / ۳۳۹ و . . . اما در اینجا بنا بر دست نویس های بسیاری ” مهرخدایی” درست است.

 از ده نسخه بدل در دیوان خانلری، تنها دو نسخه ای که تا اندازه ای تازه ترند ( متأخرند)، واژه ی حکم را بکار برده اند که یکی سی سال(نسخه ط) و دیگری سی و پنج سال (نسخه ل) پس از مرگ حافظ رونویسی شده است.” با حکم خدایی کینه داری “ یعنی با حکمی  که خدا کرده است دشمنی می کنی. می دانیم که درباره ی بدگویی کردن یا بدگویی نکردن از رندان، الله حکمی نکرده است! اما مهر خدایی، خدای مهر و مهری است که در فرهنگ ایران ریشه هایی گسترده و ژرف دارد.

چکیده و چم بیت پنجم غزل ۴۳۸ :

ای شیخ بدگویی ایرانیان آزاده و مهربان را مکن، بدان و آگاه باش که با مهری دشمنی می کنی که خودآیی و ذاتی انسان است.

بیت ششم غزل ۴۳۸ :

۶ ـ  نمی ترسی     ز    آهِ      آتشینم

   تو   دانی   خرقه ی   پشمینه داری

آه “ کلمه ای است که درد ، رنج ، اسف واندوه را نشان می دهد. “آه آتشین” آه سوزان و پردرد و رنج است.

آتش؛ دهخدا می نویسد: « از زندی آترس ، و اوستایی آتر، و سانسکریت هوت آش . . . یکی از عناصر اربعه قدما و آن حرارت توام با نوری است که از بعض اجسام سوختنی برآید . . . آذر، آدر، ورزم، تش، آدیش مجازاً، جهنم، دوزخ، تندی، تیزی حرارت، عشق سوزان، شراب. . .». این آتش در اینجا در برابر خرقه ی پشمینه ، به ریشخند بکار رفته است. واژه ی آتش در دیوان حافظ بیش از هشتاد بار بکار رفته است مانند آتش دل، آتش سینه، آتش اشک، آتش نمرود، آتش زرتشت و از این دست که اشاره به فرهنگ باستانی ایران دارد. تنها آتش استومند و مادی نیست که نزد مردم ایران و در فرهنگ ما گرامی است، بلکه واژه ی آتش معنایی فلسفی داشته است. به باور ایرانیان باستان در جان و تن انسان و جانوران و گیاهان آتشی هست که سرچشمه ی زندگی است و آتش تخمه  ātaxš tōhmk یا آتش تن āsro-karp نام دارد.«که آتشی که نمیرد همیشه در دل ماست ۸/ ۲۶»

خرقه ؛ جامه ای که از تکه پارچه های گوناگون دوخته شود. جامه و جبه مخصوص درویشان و . . .

حافظ از بدگویی و دسیسه های شیخ آزرده است و خرقه ی پشمینه ی او را از این آتش است که می ترساند. در اینجا بیشتر او را به ریشخند می گیرد.

چکیده و چم بیت ششم غزل ۴۳۸ :

با ریشخند به شیخ می گوید: تو خود می دانی که جامه ی پشمین داری ، آیا تو(که بد رندان را می گویی) از آه من که از آتش تنم بر می خیزد نمی ترسی؟

بیت هفتم غزل ۴۳۸: 

۷ ـ  ندیدم  خوشتر  از  شعر  تو حافظ

    به ،  قرانی   که   اندر  سینه داری

خوش؛ خوب، نغز، نیکو، دلپسند، شاد.

قرآن؛ لغت نامه می نویسد:« نام کتاب آسمانی مسلمانان که بر حضرت محمدبن عبداللّه  پیامبر اسلام نازل گردید. و در لفظ قرآن اختلاف است . برخی گویند اسم علم غیرمشتق است و مخصوص است به کلام خدا و همزه جزء حروف اصلی آن نیست ، ابن کثیر چنین خوانده و از شافعی نیز چنین روایت شده است . برخی دیگر گویند این لفظ مشتق است از« قرنت الشی بالشی » و قرآن نامیده شد. . . علمای اسلام درباره قرائت و معانی لغات قرآن متفق نیستند. . . اما باید در نظر داشت که قرآن به معنی مجموعه ای از الهامات و وحیهای نازله بر پیغمبر در خود قرآن یافت نمیشود. این وحی و الهامات پس از مرگ پیغمبرجمع شد و در زمان حیات او کم کم نازل گردید. لغت «الکتاب » که بجای قرآن به کار میرود به معنی نوشته و «کتاب » است و غالباً با قرآن مترادف می آید و در سور مختلف قرآن همواره این ترادف دیده میشود. غیر از معانی فوق «قرآن » اغلب به معنی ذکر و ذکری که از آسمان نازل میشود به کار رفته است. . .»

حافظ واژه ی قرآن را هشت بار در دیوان خود بکار برده است که با زبر دستی کاری می کند تا بیشتر معنای دام تزویر از آن بدست آید: « حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی ـ دام تزویر مکن چون دگران قرآن را ۱۰ / ۹» و این یعنی که او به آواز بلند و آشکارا می، می خورد و رندی می کند اما دیگران با پرهیزکاری دروغین قرآن را دام تزویر می کنند. گرچه قرآن را با چهارده روایت از بر می داند( ۱۰ / ۹۳ ) ، باز هم فلسفه ی عشق را برتر از دانسته های قرآنی خود می داند. در شیوه ی اندیشه ی رندی ؛ حافظ از زاهد گریزان است و چون ” دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند ۱۱ / ۱۸۸” پس؛ حافظ رند و دیوگونه ( دیو یعنی خدا)، نیز از زاهد گریزان است و خود می گوید: “بگریزد”. در این باره نگاه کنید به ۱۰/ ۱۵۰ ، ۱۱ / ۱۸۸ ، ۸ / ۲۶۶ ، ۷ / ۴۳۸ . . . از سوی دیگر هفت بار نیز واژه ی دفتر را به معنای قرآن بکار می برد و با همین شگرد، فریب و ریا را به ریشخند می گیرد و بیمی از پادافره ی آن نیز به خود راه نمی دهد: « صراحی می کشم پنهان و مردم دفتر انگارند ـ عجب گر آتش این زرق در دفتر نمی گیرد ۳ / ۱۴۵ » و یا « کج دلم خوان گر نظر بر صفحه ی دفتر کنم ۳ / ۳۳۸ » همچنین : « بشوی اوراق اگر هم درس مایی ـ  که علم عشق در دفتر نباشد ۶/ ۱۵۸ » یعنی اگر با ما هم درس و هم عقیده ای همان گونه که ما از دفتر چشم پوشیدیم و اوراق آن را به آب شستیم تو هم چنین کن، چون در این کتاب دانش یا دانسته ای درباره ی عشق نیست. منظور خواجه از این دفتر، دیوان شعر نیست بلکه دفتری است که در آن واژه ی « عشق » نیست و این صحیفه یا دفتر، همان قران است و نگاه کنید به: ۶ / ۱۵۸، ۱ / ۱۹۹، ۶ / ۲۶۴، ۱ / ۴۵۷، ۱ / ۴۸۱.

درباره ی نیمه ی دوم بیت ؛ ” به، قرآنی که اندر سینه داری“ می توان گفت ” به “ حرف اضافه ، کلمه ی ربط است ، گاه ظرفیت زمانی است مانند؛ به سحرگاه یعنی درسحرگاه ، گاه ظرفیت مکانی است؛ چنانکه سعدی گفته است :” زبان بریده به، کنجی نشسته صمٌ بکم . . . “.حرف اضافه ی ” به “ هنگامی که کلمه ی سوگند و قسم باشد به تنهایی نمی آید. لغت نامه می نویسد: « کلمه قسم و سوگند ، مانند رابطه ای ، هرگز بتنهایی استعمال نمی شود و همیشه بر سر اسم درمی آید، مانند به خدا و به پیغمبر، یعنی سوگند به خدا و سوگند به پیغمبر. و به جان خودت ; یعنی سوگند به جان خودت. .  . » واژه ی ” به “ در این شعر می تواند ایهام انگیز باشد. ” از رخ اندیشه“ ای که درپس این شعر نهفته است کسی تاکنون نقاب نگشوده است. همه این واژه را واژه ی سوگند در نظرگرفته اند و گفته اند سوگند به قرانی که اندرسینه داری . اگر ما واژه ی ” به “ را ظرفیت مکانی در نظر بگیریم ، معنی شعر کاملاً دیگرگون می شود، یعنی می توان گفت؛ درقرانی که اندرسینه داری، نیکوتراز شعر توندیدم . یعنی سخن حافظ نیکوتر از قران است. این سخن، کنایه به آن است که در قرآن چندین بار گفته شده است که کسی نمی تواند نوشته ای به نیکویی آیه های قرآن بیاورد. در آیه ۲۳ سوره بقره می‌گوید «و اگر درآنچه بر بنده خویش فرو فرستاده‌ایم شک دارید، اگر راست می‌گویید سوره‌ای همانند آن بیاورید . . .». پس این معنا که؛ درقرانی که اندرسینه داری، نیکوتراز شعر توندیدم ، در برابر این ادعای شیخ است و با درون مایه ی این غزل رندانه و  شیوه ی اندیشه ی سالوس ستیز حافظ همخوانی دارد و درست تر است. این پیام، در سراسر دیوان حافظ هم آشکارا و هم در پس و پیش واژه ها خود را نشان می دهد، به ویژه در آنجاهایی که از مذهب و بهشت و قیامت و دیگر دروغ ها و فریب های مذهبی سخن می رود.

چکیده و چم بیت هفتم غزل ۴۳۸ :

ای حافظ ! در درون قرآنی که در سینه ی خود از حفظ داری، نیکوتراز شعر تو سراغ ندارم . اما کسانی که مغز و اندیشه ی آلوده به مذهب دارند آن را چنین معنا می کنند ؛ سوگند به قرانی که اندرسینه داری ، از شعرتونیکوتر ندیدم .

چکیده ی غزل ۴۳۸ :

این غزل سراسر ریشخند و کنایه است. حافظ به شیخ می گوید دشمنی همیشگی با رندان و مردمان آزاده را رها کن و بی وفا و حق ناشناس نباش. ( بیت ِیکم)

شیخ را زر اندوز و پندناپذیر می داند.(بیت دوم)

شیخ را ریاکار می خواند که می در نهان می خورد و آن را از تهی دستان دریغ می کند. ( بیت سوم)

شیخ را خود پرست و مغرور می داند که از روی مهربانی به مردم آزاده نگاه نمی کند. (بیت چهارم)

به شیخ می گوید بدگویی مردم آزاده را نکن، بدان که در درون ما آتشی سرشتی و مادر زاد هست.( بیت پنجم)

از آتش آه ما، که در سینه ی ما هست، بترس چون جامه ی ریای تو پشمین است. ( بیت ششم)

به شیخ می گوید که من نیکوتر از شعر حافظ در درون قرآن ندیدم. ( بیت هفتم)

منوچهر تقوی بیات

[۱] – Shams-Yadollahi,Z., Le retentissement de la poésie de Hâfez- Réception et traduction, Acta universitatis upsaliensis, Uppsala 2002, pp. 41-44 & 51.

[۲]  ـ ـ  شماره ی دست راست خط کج ( / ) شماره ی بیت و شماره ی دست چپ،  شماره غزل از” دیوان حافظ “، دکترپرویزناتل خانلری ، ۱۳۶۲، تهران ، است.

[۳]  ـ فردوسی ، علی. تهران. نشر دیبا. ۱۳۸۷ . ۲۱۴ ص.

[۴]– Picard, R., Nouvelle critique et nouvelle imposture. Paris. 1965. p.143.

[۵]  ـ ناطق ، بانو هما. حافظ خنیاگری ، می و شادی. لوس آنجلس. ۱۳۸۳ خورشیدی. ص ۴۲. ( (U.S.A   ISBN: 1-59584-021-4

[۶]  ـ این که چرا غزل ها ۹ بیت داشته است به شیوه ی اندیشه ی ایرانی حافظ کار دارد که نیاز به پژوهشی جداگانه دارد. حافظ کسی است که با توانی بی چون و چرا هر کاری با غزل و وازه های شعری اش می توانسته است انجام دهد.

[۷]  ـ برای معنای واژه های بیشتر از لغت نامه ی دهخدا و فرهنگ معین بر روی تارنمای جهانی کمک گرفته ام.

[۸]  ـ درباره ی رند لغت نامه ی دهخدا چنین می نویسد: :«  لااُبالی ، صیغه متکلم وحده مضارع است به معنی باک ندارم ، نمی ترسم ، نترسم. در فارسی بیشتر به صورت جامد استعمال می شود به معنی بی باک ، بی مبالات، بی قید، بی بند وبار . . .  »  لغت نامه در باره ی رند می نویسد: « مردم محیل و زیرک . . . غدار . . . و نیز منکر، لاابالی ، بی قید . . . منکری که انکار او از امور شرعیه از زیرکی باشد نه از جهل، هوشمند، هوشیار و . . . » ” رندان“ ، پای بند آداب و رسوم عمومی و دینی نمی باشند. یعنی کسانی چون حافظ که در بند فقیه و شیخ یا نماز و روزه و نیز بهشت و جهنم نیستند. فرهنگ فارسی معین در زیرواژه ی رند می نویسد:” زیرک، حیله گر، محیل، آنکه پای بند آداب و رسوم عمومی واجتماعی نباشد. . .“

« در اصطلاح متصوفان و عرفا بمعنی کسی است که . . . سرافراز عالم و آدم است که مرتبت هیچ مخلوقی بمرتبت رفیع او نمی رسد.[این به معنای انسان کامل و اَبَرمَرد است. م.ت.ب] رندان باده نوش که با جام همدمند ـ واقف ز سر عالم و از حال آدمند/ شاه نعمت اللّه ولی. . . »

. . . رند، نوعی از درخت خوشبوی و عود که بهندی اکراست و . . . بعربی آس بری است و . . . غار و گویند صندل است .رند، مرغی از جنس بلبل. (ناظم الاطباء). مرغی است که اکثر در مزارع دیده می شود. (شعوری ) . . .

رند دهل دریده ؛ کنایه از کسی است که قدم از جاده شرع بیرون نهاده باشد. (برهان قاطع). کسی که از جاده شرع بیرون رفته باشد و می تواند که تحریف بود و صحیح دهن دریده به نون بجای لام باشد. (از آنندراج ): می گفت در بیابان رندی دهل دریده ـ عارف خدا ندارد کو نیست آفریده . . . »

لغت نامه درباره ی استخوان رند می نویسد:« . . . استخوان رُباست . (جهانگیری ) (برهان ). همای باشد و آن پرنده ایست که پیوسته استخوان خورد. (برهان ). پرنده ایست که هیچ جانوری را نیازارد و چون گرسنه شود استخوان سوده و پوسیده را بمنقار گرفته در هوا برد و از آنجا فرواندازد تاشکسته شود و بخورد، و بر هرکه سایه افکند او پادشاه شود و عرب آنرا هما خواند. . . استخوان:  نام جانوریست غیرمعلوم . . . درباره ی رندافریس؛ می خوانیم: « به لغت فرنگ پادشاه پادشاهان باشد که کنایه از پروردگار است . . . نام پادشاهی از پادشاهان فرنگ. . . گویند نام جزیره ای است از جزایراو [ پادشاه ] و در آن درختی است که بار آن درخت ، مرغ است و دیگر عجایبات هم هست . (برهان قاطع). . .» این تعریف، درخت هرویسپ تخمک یعنی جایگاه سیمرغ را بیاد می آورد.

کار دریافت رند فرزانه ـ رفت و با عشق آشنائی کرد (عطار)

گرچه امام دین بدم، تا که به دیر در شدم ـ در بن دیر خویش را، رند زمانه یافتم(عطار) دیر در اینجا دیر مغان است.

رند معنایی فراتر از این گفتارهای درهم و سردرگم دارد که در لغت نامه ها آمده است. آنچه مردم کوچه و بازار وعوام ، امروز از آن می فهمند وارونه ی معنای راستین رند است. همه ی گل ها و گیاهان و مرغ هایی که گرامی و سپنتا دانسته شده اند، نام همین خدای ایرانی ( انسان ) را داشته اند که در پیکره ی فَروَهَر یا ارتافرورد نشان داده شده و از پس هزاران سال بر جای مانده است. از آنچه تاکنون درباره ی سیمرغ، هما، عنقا، رخ ، فرخ، مرغ و . . . گفتیم مرغی افسانه ای و نامفهوم به دست می آید که سایه اش خوشبختی و سعادت به همراه می اورد. این افسانه شدن انسان خدای گونه از زمانی آغاز می شود که موبدان زرتشتی به جای مغان که خردمندان و پیشوایان ماد بودند، سررشته ی فرهنگ ایران را به دست خود گرفتند. شوربختانه سلسله ساسانیان را یک موبد سخت سر و کور بین زرتشتی بنیان نهاده است.

از سویی دیگر رخ ، فرخ ، سرو ، سروروان، گنج روان و مانند این ها به معنی مرد، پهلوان و انسان است. عاشق و معشوق نیز به معنای انسان است. سایه ی معشوق بر عاشق که می افتد، عاشق خوشبخت می شود:« سایه ی معشوق اگر افتاد برعاشق چه شد ـ ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود ۶/ ۲۰۲ » و یا « میان عاشق و معشوق هیچ حایل نیست ـ تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز ۹/ ۲۶۰ » و نیز « ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست ـ هر چه آغاز ندارد نپذیرد انجام ۳ / ۳۰۴ » و صدها نمونه ی دیگر. عاشق ، معشوق و انسان کانون و هسته ی اصلی مکتب عشق و آیین مهر است که جلوه های گوناگون آن در سراسر دیوان خواجه ی شیراز به چشم می خورد. عاشق و معشوق آن دوتایی هستند که با عشق یکی می شوند ( ۱ = ۱ + ۱ ریشه ی تثلیت از این سه تا است). عاشق و معشوق، با جفت شدن از راه عشق، یکی می شوند ؛ مشی و مشیانه، پیشینه ای به درازای زندگی مردم درایران و هند دارند، گلچهر و اورنگ ، مهر و وفا ، ویس و رامین ، لیلی و مجنون ، وامق وعذرا، آدم و حوا همه از یک ریشه روییده اند.

درباره ی رند دکتر منوچهر جمالی در تارنمای فرهنگشهر  http://www.jamali.info/index.php می نویسد:

 «هـُما » ، در ادبیات ایران ، بنام « استخوان رند » خوانده میشود.« استخوان»، مجموعه هسته هائیست که هما، آنها را از نو ، به زندگی  میانگیزد. « رنــد » ، معنای « انگیزاننده به زندگی نوین » را دارد ، که فراموش شده است. و مفهوم « رند و رندی » درادبیات ایران ، نام همین خداست( رنـد آفـریت = رند آفریس= زن رند = زنخدای نوساز) که خویشکاریش، جان بخشی و نوآفرینی است. دراذهان و به ویژه درادبیات ، این رد پا باقی مانده است که « هما ، بسیار قانع است ، و فقط استخوان میخورد » . ولی هما یا سیمرغ ، مرغی شمرده میشد ، که « استخوان مردگان » را نمیخورد ، بلکه « سایه برآنها میافکند ». . . « استخوان= است + خوان » [[ سایه ی سرو تو بر قالبم ای عیسا دم ـ عکس روح است که بر عظم رمیم افتادست/ حافظ ۷/ ۳۸ این فر یا سایه ی در آیین مهر که انسان خدایی است، حتا استخوان مردگان را نیز چون دم عیسا زنده می کند] [ خوان = اخو + ان؛ که می شود = هسته + وجود + ان که نماد بن و سرچشمه ی هر چیز است. (م.ت.ب) ]] . ( ۹۵ تا ۱۰۵ جمالی )

[۹]  ـ درباره واژه ی مهر، لغت نامه ی دهخدامی نویسد:« « یکی ازبغان یا خداوندگاران آریایی یا هند و اروپایی پیش از روزگار زرتشت است. . . نام گیاهی باشد که آن را به فارسی مردم گیا و به عربی یبروح الصنم خوانند . . . آریاییان هنگام ورود به ایران قوای طبیعت مثل خورشید و ماه و ستارگان و آتش و خاک و باد و آب را می پرستیدند. خدایانی را هم که مظهر قوای طبیعت بودند « دئوه » می خوانده اند. . . »

دئوه همان واژه است که در فارسی بد نام شده و امروز ” دیو ” نامیده می شود و عاشق را هم که مذهب او عشق است ؛ دیوانه می نامند. یادآور می شویم که حافظ نیز مانند پدران آریایی خود پرستنده و ستایش کننده ی قوای طبیعت بوده است : « مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو ـ یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو ۱ / ۳۹۹ » نمونه هایی که در اینجا از دیوان خواجه ی شیراز می آوریم نشانه های آیین مهر یکتا جانی ( وحدت وجودی) را با خود دارد نه مهر اشکانی یا میتراس که یکتا پرستی و خرافه پرستی است.

جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت ۲ / ۱۸ در این پاره شعر؛ آتش، مهر، رخ، جانانه ( جان همه جان ها) مهری و وحدت وجودی است.  بر بوی تخم مهر که در دل بکارمت ۶ / ۹۲ در اینجا هم؛ بوی ( یعنی شناخت)، تخم، مهر، دل (دل = جام جم یا نیروی جهان بینی انسان) واژه های مهری است. دلم جز مهر مهرویان طریقی بر نمی گیرد ۱/ ۱۴۵ مهرویان ؛ رخ های ماه گونه ای است که بر بالای سرو بلند انسان است و طریق مهر نیز آیین مهر است. ـ  مرا مهر سیه چشمان ز سر بیرون نخواهد شد۱ / ۱۶۱  رخ مهر از سحرخیزان نگردانند اگر دانند ۵ / ۱۸۹ رقم مهر تو بر چهره ی ما پیدا بود ۱/ ۲۰۰ خال مهر یا رقم مهر، خالی است که مهریان بر پیشانی و میان دو ابروی خود می نهادند ـ دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود ۵ / ۲۰۲  دوستی و مهر برابر بود یعنی یکی بود.  حقه ی مهر بدان نام و نشان است که بود ۱ / ۲۰۷ شمس الدین کنیه ی حافظ یه معنای “آن باور مهری” است ( شمس = مهر) همان گونه که شمس نزد جلال الدین بلخی همین معنا را دارد.

هرکو نکاشت مهر و زخوبی گلی نچید ۶ / ۲۰۹ از کیمیای مهر تو زر گشت روی من ۷ / ۲۲۱ در آغاز غزل از راز سر به مهُر سخن می گوید. واعظ شهر چو مهر مَلِک و شحنه گزید ـ من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود ۴ / ۲۲۲ آتش مهر ترا حافظ عجب در سر گرفت ۱۰ / ۲۸۹ ارتا عنصر نحستین و اصلی هر تخمی است که آذر یا آگر نامیده می شده است. این آتش مهر در اندیشه ی مهری عنصر اصلی تکوین ( ارتا) هر پدیده ای می توانست باشد. چند به ناز پرورم مهر بتان سنگدل ـ یاد پدر نمی کنند این پسران ناخلف ۵ / ۲۹۰ مهر بتان سنگدل به معنای مهر مردمان مسلمان در روزگار حافظ است که پدران و گذشته ی خود را فراموش کرده اند و دیگر پیرو پیر مغان نیستند. کسی که پیرو آیین مهر است به همه ی مردم از هر دین و آیینی مهر می ورزد ، حتا بت یا انسانی که مسلمان باشد و مهر پدران خود را فراموش کرده باشد. پدر در اینجا؛ فرهنگ ایران است و پسران؛ مسلمان های ناخلف هستند. چو ذره گرچه حقیرم ببین  به دولت عشق ـ که در هوای رخت چون به مهر پیوستم ۳ / ۳۰۸ یعنی از برکت عشق به مکتب مهر پیوستم . اورنگ کو گلچهر کو ؟ نقش وفا و مهر کو؟ حالی من اندر عاشقی داو تمامی می زنم ۳ / ۳۳۶ عاشقی در اینجا فلسفه ی عشق است. اورنگ و گلچهر نیز همان مشی و مشیانه هستند. گرچه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت ـ همچو تبم نمی رود آتش مهر از استخوان ۴ / ۳۷۵ ( استخوان [ است + اخو + ان]  که درخت هرویسپ تخمه را به یاد می آورد ).  کمتر از ذره نئی پست مشو عشق بورز ۴/ ۳۸۰ در این غزل از فلسفه ی عشق سخن می گوید و در بیت هشتم می گوید : گفت حافظ من و تو محرم این راز نه ایم ـ از می لعل حکایت کن و شیرین دهنان ؛ یعنی از می و معشوق ( انسان) که بنیاد فلسفه ی عشق است، سخن بگو. تخم وفا و مهر در این کهنه کشتزار ـ آن گه عیان شود که رسد موسم درو ۴ / ۳۹۸ ( یادم از کشته ی خویش آمد و هنگام درو ) یعنی مهرگان، که جشن بزرگ مهرآیین ها بوده است. مهر رخت سرشت من خاک درت بهشت من ـ عشق تو سرنبشت من راحت من رضای تو ۴ / ۴۰۳.  پدر تجربه، ای دل تویی آخر زچه روی ـ طمع مهر و وفا ز ین پسران می داری ۸/ ۴۴۱ تجربه ، مهر و وفا واژه های مهری است. در فرهنگ مهری انسان با خرد و جان خود جهان را تجربه می کرده و دانش می آموخته است. ابوریحان بیرونی ، پورسینا، ذکریا رازی و گزوهی از دانشمندان ایرانی تجربه را پایه ی دانش می دانسته اند.  زدوستان تو آموخت در طریقت مهر ـ سپیده دم که هوا چاک زد شعار سیاه ۵ / ۴۹۸ طریقت مهر یعنی آیین مهر.

[۱۰] ـ فره وشی. دکتر بهرام. فرهنگ فارسی به پهلوی. انتشارات دانشگاه تهران.۱۳۸۱. « ص ۱۹۷.  xvatāy  یعنی خدا./ ص. ۲۱۰xvat   یعنی خود /ـ ص. ۲۱۰ xvatat  یعنی به خود متکی بودن./ ص. ۲۲۰ dātān یعنی آفریدن و دادن ./ ص. ۲۱۰ xvadāt خود آفریده ./ ص. ۲۲۰ dātār یعنی آفریدگار یا خدا./ ص. ۲۲۴ dāyak یعنی دایه یا از خود دهنده و زاینده.ص. ۵۱۶ nāmak به معنای نامه است. »   بنابر آنچه در اینجا از فرهنگ پهلوی آوردم؛ خوتای نامک نیز نامه ی خدایان بوده اما ( برای خریدن بهشت در راه خوش آیند اهورامزدا و الله ) نام شاهنامه بر نهادند و آن خدایان را نیز دیو یا شیطان نامیدند.( م.ت.ب.)


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.