فواد مسیحا، بیبیسی
“به سربازی که مامور اتوبوس ما بود گفتم این چه وضعی است؟ پنجاه نفر آدم داخل یک اتوبوس. آن هم در این شرایط کرونا. لااقل کمتر سوار کنید یا پنجرهها را باز کنید. سرباز گفت خفه شو بابا، افغانی کرونا چه میداند که چیست؟”
علی (نام مستعار) را دو نفر لباس شخصی در ایستگاه مترو در جنوب شرق تهران بازداشت کردند.
با آنکه هم پاسپورت به همراه داشت، هم کارت دانشجویی، او را دستبند زدند، سوار اتوبوس کردند و به اردوگاه عسکرآباد در ورامین بردند؛ جایی که گفته شد صحت مدارکش باید بررسی شود.
علی در ایران به دنیا آمده، اما آن روز برای چندمین بار گذرش به اردوگاه محل نگهداری “مهاجران غیرقانونی” افتاد.
آن روز علی با دیدن کودکان زیر سن قانونی که به همراه بزرگسالان به اردوگاه آورده شده بودند، نوجوانی خودش را به یاد میآورد. روزهایی که در همین اردوگاه، مجبورش کرده بودند تمام محوطه را تمیز کند و دستشوییها را بشوید.
پایان پست Instagram, 1
کابوس مردمانی که نسل اندر نسل مهاجر میمانند
اردوگاه عسگرآباد ورامین برای افغانهای ساکن ایران نامی آشنا است. ماه گذشته انتشار فیلمی از سیلی زدن پلیس این اردوگاه به یک زن افغان، واکنشهای زیادی به دنبال داشت. گفته میشد که این زن افغان برای آزاد کردن پسرش از اردوگاه به آنجا رفته بود.
پلیس ایران دستور بررسی ویژه این حادثه را صادر کرده است.
در سالهای گذشته هم انتشار فیلمهای دیگری از وضعیت بد اسکان مهاجران بازداشتشده در این اردوگاه خبرساز شده بود.
اردوگاه عسگرآباد که در اسناد رسمی دولت ایران به نام “اردوگاه مراقبتی ورامین” یاد میشود، وظیفه پذیرش و رد مرز مهاجرانی را دارد که به صورت غیرقانونی وارد ایران شدهاند و مجوز عبور از این کشور یا زندگی در آنجا را ندارند. تهران و یازده استان نزدیک به آن زیر پوشش این اردوگاه است.
چندین اردوگاه مشابه هم در نقاط دیگر ایران وجود دارد. مانند اردوگاه سلیمانخانی، مرکز بازگشت امام رضا، اردوگاه سفید سنگ، اردوگاه شاندیز مشهد و…
نامهایی که با چهار دهه زندگی مهاجران افغان در ایران گره خورده، حتی آنهایی که در ایران به دنیا آمدهاند، همانجا بزرگ شدهاند، درس خواندهاند، ازدواج کردهاند و بچهدار شدهاند. نامهایی که کابوس سه نسل از مردمانی است که نسلاندرنسل مهاجر باقی ماندهاند.
آدم خوبی بود، ما را نزد
علی لایقی، مستندساز افغان، ده سال پیش سر و کارش به اردوگاه افتاد. او و خانوادهاش ساکن مشهد بودند و بر اساس قانون اجازه سفر و خارج شدن از مشهد را نداشتند، اما علی مجبور میشود برای کارگری به تهران برود.
مدارک اقامتش را با خود نمیبرد تا زمانی که نوبت تمدید آنها فرامیرسد، مشکلی برای خانواده پیش نیاید.
او را در سفری که برای دیدن یکی از خواهرانش به قم رفته بود، بازداشت میکنند.
میگوید از او و دیگر مهاجرانی که بازداشت شده بودند، نفری پنج هزار تومان کرایه اتوبوسی را گرفتند که آنها را به اردوگاه میبرد. اردوگاهی که علی میگوید شبیه زندان بود: راهروی باریک و دراز با اتاقهایی در دو طرف.
علی میگوید این اتاقها حدودا سی متر درازی داشت و عرضش کمتر از قد دو آدم بود و در هر اتاق حدود ۴۰ نفر را جا میدادند:
“از بس اتاقها تنگ بود وقت خوابیدن جای کافی برای دراز کردن پاها نداشتیم. اعتراض هم ممنوع بود. هرکس صدایش درمیآمد، سربازها جوابش را با لگد و باتوم میدادند.”
توهین و تحقیر، غذای نامناسب و کم، وضعیت بد بهداشتی و کار اجباری مانند شستن دستشوییها از دیگر خاطراتی است که هنوز در ذهن علی مانده است.
چند روز بعد دوباره از هرکدام از آنها ۲۵ هزار تومان میگیرند و آنها را سوار اتوبوس دیگری میکنند تا به اردوگاه سفید سنگ در نزدیکی مشهد ببرد. حتی کرایه مهاجرانی را که پولی با خود نداشتند، از بقیه میگیرند و تهدید میکنند که تا کرایه همه جور نشود، اتوبوس حرکت نخواهد کرد.
آنچه از اردوگاه سفید سنگ به یاد علی مانده، سولههای بزرگی است که سهم هر بیست نفر در آن یک فرش بود و پتوهایی که بوی ادرار میداد و سالهای سال شسته نشده بود.
علی میگوید: “در مسیر راه از تهران تا سفیدسنگ، سربازی که مسئول اتوبوس ما شده بود، آدم خوبی بود. داد و بیداد زیاد میکرد اما ما را نمیزد. در بین راه هم پول غذای مهاجرانی را که جیبشان خالی شده، پرداخت کرد.”
همه پساندازم تمام شد
محمد سه بار به اردوگاه رفت. دو بار “افغانیبگیر”ها او را گرفتند و یک بار خودش داوطلبانه به اردوگاه شاندیز در مشهد رفت تا او را به افغانستان بفرستند.
داستان محمد هم از رفتن به اردوگاه شبیه داستان دیگر افغانهای اردوگاهرفته است. او هم از برخوردهای توهینآمیز ماموران میگوید و از وضعیت بد اردوگاه و پولی که باید میدادند تا اتوبوس آنها را به مرز برساند.
محمد هم تایید میکند که او و دیگر مسافران اتوبوس مجبور شدهاند کرایه کسانی را که پول نداشتند، بدهند تا اتوبوس راه بیفتد.
او میگوید: “علاوه بر کرایه اتوبوس، مبلغی هم به اسم هزینه شهرداری از هر کدام ما گرفتند. اگر مهاجری گیر ماموران اداره اتباع بیفتد، آنقدر به عناوین مختلف از او پول میگیرند که تا رد مرز شود و به افغانستان برسد، تمام پسانداز چند سال کارگریاش از دستش رفته.”
زهرا (نام مستعار) هم همین چهار سال پیش گذرش به اردوگاه شاندیز مشهد افتاد. ماموران او را در مرز ترکیه بازداشت کردند و اول به اردوگاه عسگرآباد بردند و چند روز بعد به اردوگاه شاندیز مشهد.
زهرا میگوید او و دختر ششسالهاش مجبور بودند یکجا با ده نفر دیگر از داخل یک قابلمه بزرگ غذا بخورند.
به گفته زهرا وضعیت اردوگاه شاندیز هرچند کمی بهتر از عسگرآباد بود، اما آنجا هم جواب هر اعتراضی کتک بود:
“مامورها با دهان حرف نمیزدند، با مشت و لگد و دشنام حرف میزدند. وقتی گذرت به اردوگاههای مهاجران غیرقانونی در ایران میافتد، تنها یک گزینه داری، باید کر و لال شوی و منتظر روز رفتن بمانی.”
سه ساعت سر پا در صف سرشماری
اردوگاه رفتن افغانهای ساکن ایران، داستانی از امروز یا دیروز نیست.
وحید پژمان، روزنامهنگار افغان سال ۱۳۷۶ به اردوگاه سفید سنگ در نزدیک مشهد رفت. در روزهایی که گروه طالبان، گسترده قدرتش در افغانستان را تا پشت مرزهای ایران رسانده بود.
وحید میگوید: “هر تازه واردی که به اردوگاه میآمد، اولش سرش را با ماشین دستی میتراشیدند، البته با چاشنی توهین و تحقیر و گاهی فحش و کتک. بعد از آن نوبت قرنطینه سه روزه بود، هم برای ثبت نام و هم برای کنترل بیماریهای واگیردار. قرنطینه سوله بزرگی بود با کف سیمانی که نه تختی داشت و نه حتی فرشی.”
وحید به خاطر میآورد که اردوگاه سفیدسنگ در آن زمان از شش مجموعه مجزا از هم تشکیل شده بود که دور هر مجموعه توری فلزی کشیده بودند.
او میگوید برای هر شش تا ده نفر یک چادر (خیمه) میدادند با یک کتری و چند بشقاب، یک دیگ و یک چراغ نفتی. سهم هر چادر هفتهای سه کیلو برنج بود با مقدار پیاز و سیبزمینی.
هر روز صبح هم از پشت حصارهای فلزی نان لواش توزیع میکردند، برای هر نفر سه عدد.
میگوید هر روز دو بار سرشماری میشدند و این سرشماری گاهی تا سه ساعت طول میکشید. سه ساعتی که مهاجران مجبور بودند یا سر پا بایستند یا چمباتمه بزنند و سرشان را پایین نگه دارند.
وقتی از او درباره وضعیت بهداشتی اردوگاه بخصوص دستشوییها پرسیدم، گفت: “حالا که به آن روزها فکر میکنم، باورم نمیشود که آن صحنهها را به چشم خودم دیدهام. ۱۲ دستشویی برای ۱۲۰۰ مهاجر که چهارتایش هم خراب بود. هر کدام از ما روزی حداقل یک ساعت را در صف دستشویی میگذراندیم.”
وحید میگوید در اردوگاه داستانهای ترسناکی دهانبهدهان میچرخید. داستانهایی درباره اینکه آنطرف مرز، طالبان منتظر ردمرزیها هستند، “هزارهها و شیعهها و پنجشیریها” را از بقیه جدا میکنند و با خود میبرند. کسی نمیدانست کجا میبرندشان، اما شایع شده بود که آنها را در دشتهای شمال هرات زنده به گور میکنند.
خاطراتی که تا سالها میماند
در سالهای اخیر امکانات داخلی ارودگاهها بهتر از قبل شده و دولت ایران هم همیشه گزارشها درباره بدرفتاری با مهاجران و حضور کودکان زیر سن قانونی در اردوگاهها را رد میکند.
با این حال زندگی در اردوگاه، چیزی نیست که به این سادگی از یاد ساکنان آن برود. چه یک نفر مانند وحید بیست و چند سال پیش به آنجا رفته باشد، چه مانند علی، همین هفته گذشته.
پیش از آنکه نوبت رد مرز شدن به وحید برسد، طالبان شهر مزارشریف در شمال افغانستان گرفتند و هشت دیپلمات و یک خبرنگار ایرانی را کشتند. تنش در مرز بالا میگیرد و رد مرز کردنها مدتی متوقف میشود.
وحید از این فرصت استفاده میکند و به کمک دوستانش در بیرون پولی فراهم میکند و با دادن رشوه، نامه خروج و تردد تا تهران را میگیرد. ۲۰۰هزار تومان در سال ۱۳۷۶. او حالا در آمریکا زندگی میکند.
زهرا و دخترش رد مرز شدند، اما دوباره قاچاقی به ایران برگشتند. حالا منتظر فرصت دیگری هستند که اگر بشود و گیر نیفتند خود را به ترکیه برسانند.
محمد هم به افغانستان رد مرز شد، اما دوباره دل به سفر داد و حالا در کمپ مهاجران در بوسنی زندگی میکند.
علی (مستعار) بعد از آنکه پلیس پاسپورتش را در اردوگاه عسگرآباد بررسی کرد و مشخص شد جعلی نیست، آزاد شد.
مادر علی لایقی هم سوار تاکسی شد و به اردوگاه سفیدسنگ در ۷۵ کیلومتری مشهد رفت. پلیس بعد از بررسی مدارک اقامتی علی، از او اثر انگشت و تعهد کتبی گرفت که دیگر از مشهد خارج نشود.
علی رایقی حالا در سوئد زندگی میکند.
او میگوید: “بیرون از اردوگاه سفیدسنگ اما دنیای دیگری بود. روستاییهای محلی با سبدهای پر از گوجهفرنگی تازه آنجا بودند. یکی از آنها صدایم کرد. گفت بیا از این گوجهها بخور. میدانم آن داخل به کسی آنقدر غذا نمیدهند که شکمش سیر شود.”
از: بی بی سی