رنج و محرومیتهای اقلیتهای مذهبی پیشینهای به قدمت عمر نظام آموزشی ایران دارد. با آنکه پیش از انقلاب ۵۷ نیز کودکان اقلیت با ناملایماتی در مدارس روبهرو میشدند، اما پس از انقلاب به طور سیستماتیک بر خشونت و ظلم علیه این کودکان و نوجوانان افزوده شد. برخی از دانشآموزان و دانشجویان اقلیت مذهبی یا باید هویت دینی خود را پنهان کنند و یا با دروغهای مصلحتآمیز آینده تحصیلی خود را از خطر برهانند. آنها با هم همسرنوشتند و در صورت آشکار کردن باورهای خود خطر محرومیت از درس و دانشگاه یا طرد شدن از سوی جامعه همسالان را به جان میخرند.
سیاست تبعیض و سرکوب اقلیتهای دینی از آموزش بسیار فراتر میرود و همه حوزههای زندگی اجتماعی را در بر میگیرد. از اقلیتهای دینی به عنوان «شهروندان درجه سوم و چهارم» یاد میشود و در این میان گاهی با همدلی از سوی افرادی که در دایره اقلیتهای مذهبی قرار نمیگیرند، این رنج جانکاه اندکی التیام مییابد؛ اما آیا واقعا این اندازه کافی است؟ کودکان و نوجوانانی که اعتقادات مذهبی متفاوتی دارند، وقتی قدم از دایره امن خانواده بیرون میگذارند و وارد اجتماع میشوند با چه چالشهای مواجه هستند؟
این گزارش در گفتوگو با سه تن از اقلیتهای مذهبی به بازخوانی خاطرات آنها از روزهای کودکی و نوجوانیشان میپردازد و تاثیری که اتفاقهای آن دوره بر زندگی آنها گذاشته است.
کارولین؛ یک ارمنی
کلاس سوم راهنمایی بودم که پدر یکی از دوستانم از دنیا رفت. آنها از ارامنه جنوب ایران بودند. همکلاسی و همسایه بودیم. همراه دوازده نفر دیگر از بچهها تصمیم گرفتیم برای تسلیت گفتن به خانهشان برویم. قرارمان یک روز جمعه حوالی ساعت ۱۱ صبح بود. دو روز بعد از درگذشت پدرش و وقتی که شرایط خانواده کمی از بیقراریهای ساعتهای اول فقدان یک عزیز عبور کرده و آرامشی نسبی به خانه بازگشته است.
سر خیابان که جمع شدیم، یکی از دوستانمان گفت: «بچهها مامانم گفت برید تسلیت بگید به دوستتون؛ اما هیچی نخورید، چون اونها مسلمون نیستند.»
هیچکدام از ما آن لحظه نپرسید: «چرا؟» اما این نخستین مواجهه من با زندگی در تبعیض بود و همیشه در یادم ماند.
توی خانه «کارول» تصویری از پدرش بود با دو شمع روشن سیاه روی میزی با رومیزی ترمه و ظرفی خرما. درست مثل وقتی کسی در فامیل ما از دنیا میرفت. دور تا دور سالن را صندلیهای اجارهای چیده بودند و چند زن با لباس سیاه و تورهای سیاه روی سر در حال نیایش و زمزمه بودند.
همهچیز در خانه ماتمزده کارول مثل خانههای ما بود به وقت عزا. خودش هم شبیه ما بود. قد و اندازهاش، حرف زدنش، بازیهایش، شوخیها و خندههایش. او هم مثل ما از بعضی غذاها بدش میآمد، بعضی درسها را بیشتر و بعضی را کمتر دوست داشت. به برخی معلمها علاقهمند بود و دلش میخواست سر به تن بعضیهایشان نباشد.
حالا که به مدد شبکههای اجتماعی دوستان دیرین را یافته بودم، کمی بیش از ۳۰ سال از آنچه در سطور بالا روایت کردم، به کارول زنگ زدم تا یکبار هم داستان را از زبان خودش بشنوم. از اینکه آیا هیچوقت فهمید چرا حلوا و خرمایی که گرداندند، مقابل ما دست نخورده بازگشته بود سر جایش یا نه؟
کارول درباره آن روز مشخص چیزی به یاد نداشت: «راستش آنقدر غمگین بودم که به یادم نمانده اما اگر یادت باشد آن روزها دختر امام جمعه همکلاسیمان بود. یکبار دبیرستانی که بودم توی جمع بچهها به من گفت پدرم گفته شما نجس هستید ما نباید با شما همکلام بشویم و دست بدهیم. از او پرسیدم بر چه اساسی پدرت چنین حرفی را زده؟ گفت پدرم گفته شما وقتی به دستشویی میروید، خودتان را نمیشویید! من با خنده به او گفتم مگر پدرت همراه ما توی دستشویی هست که با اطمینان چنین حرفی را زده؟»
کارول میخندد و ادامه میدهد: «دخترک ساکت شد و چیزی نگفت؛ اما انگار که چیزی در دلش تکان خورده باشد، چند روز بعد توی زنگ تفریح توی یکی از کلاسها تنها بودم. آمد و در کلاس را بست. با تردید نزدیکم شد و گفت من همیشه آرزوم بود که با تو دوست صمیمی باشم و بعد چند لحظه بغلم کرد و بیهیچ حرفی رفت. من همیشه این موضوع در نظرم بود که توی مدرسه اگر کسی حرفی میزند در واقع تکرار طوطیوار حرفهای بزرگسالان است. هیچوقت به دل نگرفتم.»
رضا؛ یک یارسان
«رضا شاهمرادی» از اقلیتهای دینی یارسان است. او که امروز پدر دو فرزند است و در استرالیا زندگی میکند، میگوید: «من در روستایی در نزدیکی بیجار متولد و بزرگ شدهام. روستایی که اهالیاش را یارسانها، مسلمانان سنی و شیعه تشکیل میدادند. من تا پیش از ورود به دبستان در خانه و حریم امن نزدیکانم با عقاید یارسانها آشنا شده بودم. توی خانه ما همیشه نوای تنبور بود. اما وقت رسیدن به سن دبستان همهچیز عوض شد. من پا گذاشته بودم به جامعهای که بین من و اکثریت مسلمان دیوار بلند و نامرئی میکشید. هنوز هم فکر کردن به آن روزها خشمگینم میکند.»
رضا با اشاره به بافت جمعیتی و روستایی محل زندگی خود و کمبرخورداری اهالی از منابع آگاهیبخش به نفرتپراکنی معلمها و روحانیان شیعهای که برای تدریس به آن منطقه میآمدند، اشاره میکند: «تا قبل از نوجوانی معلم برای ما بچههایی که پا به مدرسه گذاشته بودیم، حکم خدای روی زمین را داشت. فکر میکردیم هرچه میگوید درست است. هم من اینطوری فکر میکردم، هم باقی بچهها. یادم هست که معلمها با اینکه مطلع بودند ما یارسان هستیم، ذهن کودکانه ما را با شایعات عجیبی درباره این اعتقادات پر میکردند که من در عالم واقع میدانستم، دروغ است؛ اما نه بلد بودم مقابل ترویج دروغها بایستم و نه قدرت داشتم.»
او از یادآوری یکی از خاطرات آه بلندی میکشد و میگوید: «یکی از نقدهایی که من به طریقت یارسان داشته و دارم این است که چرا در عبادتگاه یارسانها که به آن جمخانه میگویند، زنان اجازه ورود ندارد. در همان روزهای کودکی هم دیده بودم که زنان را به آنجا راه نمیدهند. ۹ ساله بودم که معلم دینی مدرسه شروع کرد به گفتن چیزهایی درباره یارسانها. میگفت زنان و مردان یارسان شبها میروند به جمخانه، چراغها را خاموش میکنند و هر کس هرکسی را گیر آورد با او رابطه جنسی برقرار میکند. من حیرتزده بودم. مطمئن بودم حرفی که میزند دروغ است. اما از طرفی او معلم بود. آدمی که ما فکر میکردیم از ما و خانوادههایمان بهتر همهچیز را میداند. از خانوادهام متنفر شده بودم. از طرف دوستانم توی مدرسه مدام با این پرسش مواجه میشدم که از کجا معلوم پدر واقعی تو همین کسی باشد که در خانه شماست؟ به یادآوردن این خاطرهها من را هنوز دچار خشم عمیقی میکند که در بزرگسالی هم رهایم نکرده و بارها به خاطرشان به تراپیست مراجعه کردهام.»
این شهروند یارسانی میگوید کسی که در گروه اقلیتها قرار نمیگیرد، هرگز قادر نیست بفهمد اقلیت بودن چگونه میتواند مسیر زندگی آدمی را تغییر دهد. او از علاقهمندی خود برای معلم شدن حرف میزند و مانعی که افراد مسئول گزینش بر سر راهش گذاشتند: «من دوست داشتم تدریس کنم. علیرغم محدودیتها و تبعیضها همیشه شاگرد اول مدرسه بودم. در دبیرستان محصل دبیرستان نمونه شدم که در سنندج بود و برای آنسالها خوابگاه گرفتم. موقع دانشگاه هم با امتیاز بسیار بالایی در تربیت معلم پذیرفته شدم؛ اما وقتی مسئول گزینش بعد از مرحله اول پذیرش در تحقیقات محلی به روستای محل اقامت پدر و مادرم رفته و متوجه شده بود ما یارسان هستیم، من را فراخواند. هیچوقت یادم نمیرود که چطور فریاد میزد و میگفت من بچه مسلمان را چطور بسپارم به تو که تربیتش کنی؟ در حالی که من همان روزها به عنوان سرباز معلم به صورت رایگان ۵ پایه دبستان را در روستایی دورافتاده تدریس میکردم؛ یعنی جایی که قرار بود بابت این کار مثل شهروندان دیگر حقوق بگیرم، من نجس بودم و نمیشد بچه مسلمان را به من سپرد؛ اما اگر قرار بود رایگان و بیدستمزد کار بکنم، مشکلی وجود نداشت.»
پیمانه؛ یک بهایی
پیمانه را در سالهای دبیرستان شناختم. زیباترین دختری که تا به امروز دیدهام. در سکوت به مدرسه میآمد و میرفت. همیشه همراه با مادر یا پدرش. در سالهای اول دهه هفتاد که جامعه اندکی از دشواریها و فضای بسته و سیاه سالهای انقلاب و جنگ فاصله گرفته بود و میهمانیهای دوستانه دوباره داشت به زندگی مردم باز میگشت، برای پیمانه اتفاق تلخی افتاد.
پیمانه که حالا مادر پسری جوان است و سالها پیش از ایران مهاجرت کرده، میگوید: «در خانواده من پدر و مادرم همیشه روی این مسئله تاکید داشتند که بهاییان باید همه آدمها را دوست داشته باشند؛ چرا که عقیده ما آمده که جهان را جای بهتری برای زندگی کند. من در آن روزها هیچوقت حس نکرده بودم که با بقیه فرق دارم تا روز تولد ۱۸ سالگیام. کیک سفارش داده بودم، لباس خریده بودم، همه دوستانم را دعوت کرده بودم. اتاق تزیین کرده بودم و منتظر دیدار بچهها. اما از همه کسانی که دعوت کردم، فقط دو نفر به مهمانیام آمدند. چند دقیقه نشستند، هدیهشان را دادند و رفتند. بعد فهمیدم به خاطر بهایی بودن ماست. تا قبل از آن به خاطر آموزههای خانواده سعی میکردم بدیها را ببخشم. بعدها هم همین رویه را داشتم؛ اما حالا که به آن روز فکر میکنم، میبینم چقدر از همهشان بدم آمده بود. چقدر با احساسم بازی شده بود.»
پیمانه میگوید پیش از آن هم میدانسته که بهایی بودن او در مدرسه حساسیتبرانگیز است؛ اما فکر میکرده این تنها مربوط به بزرگترهاست و بچهها در آن وارد نمیشوند: «یادم هست دوره راهنمایی در کتاب تاریخمان درسی داشتیم درباره دیانت بهایی و اینکه چطور وارد ایران شد. من از اول سال مشتاق و هیجانزده بودم که چه اتفاق خوبی! بالاخره یکجایی حرف از بهاییان است و من میتوانم درباره این موضوع حرف بزنم. روزها در ذهن خودم مرور میکردم که وقتی درس رسید به اینجا چه بگویم. چیزهای غلطی که از دهان بچهها شنیده بودم را اصلاح کنم. اگر کسی سوال پرسید چه جوابی بدهم. روز موعود رسید و من با نفسنفس و هیجان این بحث را باز کردم. چیزهایی که توی کتاب بود، اغلب درست نبود و من داشتم به خیال خودم معلم و همکلاسیهایم را با اطلاعات درست بهروز میکردم. اما آخر جلسه از دفتر به من گفتند فردا با پدرت به مدرسه بیا.»
پیمانه میگوید فردای آن روز وقتی با پدرش به مدرسه رفته، او را به دفتر راه ندادهاند؛ اما پس از آن بیش از گذشته از سوی خانوادهاش به او تاکید میشده که «مواظب خودت باش»: «پدرم بعدها برایم گفت که دو زن از اماکن به مدرسه آمده بودند و در حضور ناظم و مدیر مدرسه به او گفتهاند دخترش یعنی من با هدف ترویج آیین بهایی در کلاس سعی داشته نظر و عقیده بچهها را به این دین جلب کند. چیزی که من اصلا بهش فکر نکرده بود. پدرم آن روز به آنها گفته بود ما دخترهای نوجوانی هستیم که برای فرار کردن از زیر درس هر ترفندی را امتحان میکنیم و اینها فقط شیطنت کودکانهای بوده اما از آن زمان به بعد بود که پدر و مادرم همیشه من را برای رفت و آمد به مدرسه همراهی میکردند؛ چون میترسیدند بلایی سر من بیاید.»
میثاقهای اصلی بینالمللی در زمینههای حقوق بشر و حقوق کودکان روشن و شفاف از آموزش به عنوان یکی از حقوق طبیعی هر انسانی یاد میکنند. بدین معنا که ساکنان یک کشور با هر دین، هویت فرهنگی یا موقعیت اجتماعی باید بدون هیچ تبعیضی از حق آموزش برخوردار شوند. این حق به واسطه انسان بودن به افراد تعلق گرفته و آدمهای دیگر به بهانههای مذهبی، عقیدتی، نژادی یا سیاسی نباید کسی را از آن محروم کنند.
ایران یکی از امضاکنندگان این منشورها و بسیاری دیگر از میثاقهای بینالمللی است که همگی بهروشنی بر حق آموزش و آزادی عقاید مذهبی تکیه میکنند. معنای حقوقی این تعهد بینالمللی آن است که همه شهروندان ایرانی یا کسانی که در ایران زندگی میکنند نیز باید بتوانند بدون هیچ تبعیضی از این حق طبیعی بهره ببرند.
سهم بهاییان از تبعیض و محرومیت قابل مقایسه با سایر اقلیتهای دینی نیست. در کنار فشارها و تبعیضهای آشکار و پنهان، متون درسی یا فعالیتهای روزمره فوق برنامه برخوردی بسیاری خصمانه و منفی با آنها دارند. بهاییان در کتابهای درسی و در تربیونهای رسمی آشکارا مورد توهین و تحقیر قرار میگیرند و به آنها برچسب «نجس»، «ضد دین»، «کافر» و «جاسوس بیگانه» زده میشود.