۲۶ خرداد، بمناسبت صد و سیُ و یکمین
سالگرد تولّد دکترمحمّد مصدّق «زندگینامۀ دکترمحمّد مصدّق» (۸۸)
◀ مدرّس و استقلال
٭ موازنه عدمی در روابط خارجی :
ابوالحسن بنی صدر در کتاب « موقعیت ایران و نقش مدرّس » در بارۀ « اندیشه و اخلاق سیاسی مدرّس » بنابراصل موازنۀ عدمی اینگونه تحلیل می کند: در زمنیۀ روابط قدرتهای خارجی است که نظریه با عمل مدرّس انطباق خیره کننده ا ی می یابد . در حقیقت درتمامی صحنه های بزرگ نبرد، مدرّس پهلوان مبارزۀ حیات ملّی بود. خواه وقتیکه « دستجات سیاسی » حمایتش می کردند و خواه وقتیکه تنهایش می گذاردند، درهمه حال مدرّس صحنه را ترک نکرد . در تمامی مبارزات علیه توطئه های قدرت بی رقیب انگلیس ( که بدستیاری گروههای حاکم برای محو موجودیت مستقل ایران انجام می گرفت ) رهبر ظفرمند خلق بود.
نحستین پیکار بزرگ که از آن پیروز بدرآمد ، پیکارعلیه قرارداد ۱۹۱۹بود. خود وی در بارۀ این قرار داد می گوید:« قرارداد منحوسی یک سیاست مضر به دیانت اسلام، مضر به سیاست بی طرفی ما بود… کابینۀ وثوق الدوله خواست ایران را رنگ بدهد، اظهار تمایل به دولت انگلیس کرد، بر ضدّ او ملّت ایران قیام نمود حال هم هر کس تمایلی به سیاستی نماید، یعنی ما ملت ایران با او موافقت نخواهیم نمود، چه رنگ شمال، چه رنگ جنوب و چه رنگ آخر دنیا … »
بنی صدر در ادامۀ آن می نویسد : « … مردم کمال غفلت را داشتند که این قرار داد منحوس چیست، الّا نادری و قلیلی که ازجمله ( حضرات آقایان می دانند ) بنده بودم که درهمان ساعت که قرارداد منتشرشد با او مخالف شدم. تا امروزبالاخره خدا توفیقی به ملّت ایران داد. به استثنای ۶۸۴ نفر که اصولاً ، فروعاً ، عملاً ناصراً ، منصوراً، سیاستاً و یا کتباً در تمام مملکت ایران موافقت با قرارداد کردند….»
همان مبارزه و همین پیروزی برای حیات جاوید یافتن و در زمرۀ قهرمانان تاریخی یک ملّت کهن درآمدن ، کفایت. مدرّس پس از این پیروزی آفتاب آسمان تاریک ایران شد، آقا شد و می توانست درکناری این سابقه را ذخیرۀ پایان ناپذیر آسایش وآقائی خویش قرار دهد. اما اگر کسی رعایت موازنه عدمی را وظیفه دینی خود می داند و آدمی که جوهر دارد از صحنه ای به صحنه ای می رود و نبرد را رها نمی کند. این بود که مدرّس در صحنۀ مبارزه استقلال ، استوار و نستوه برجا ماند.
پیش از قرار داد. با پلیس جنوب و انواع دسته های مسلّح که خارجیان یعنی روسیه تزاری و انگلستان در ایران تشکیل داده بودند، مبارزه می کرد. در مبارزه با پلیس جنوب به ظاهر پیروز شد . اما در واقع این پلیس، پس ازکودتا ، در ” قشون جدید” ادغام گردید و البتّه مدرّس جان را برسرمبارزه با این ” قشون جدید ” گذاشت.
وقتی جنگ جهانی اوّل پیش آمد و نیروهای جانبداراستقلال ، دولت موقّتی تشکیل دادند وظیفه نیروهای اشغالگربه نبرد پرداختند، مدرّس دراین دولت بود. شکست خوردند و مهاجرشدند. درعثمانی ، مردی که به اندیشه وعمل خویش ، بیانگر موازنۀ عدمی بود، در مدرّسه ای حجره گرفت و ازطریق تدریس ، معاش بسیار ساده ا ی را که آنهمه بوی صلابت وشجاعت بخشیده بود، تأمین کرد. وقتی به حضور خلیفۀ عثمانی رفت ، نظریۀ موازنۀ عدمی خویش را با خود برد ومتذکّر شد که وحدت را نمی توان تنها بنام دین ومرام بوجود آورد. مرام و یا دین اگرمی خواهد مبنای وحدت ملل گردد، باید درهمه جا بیکسان جامۀ عمل پوشد و موجب امتیاز هیچکس بر دیگری نگردد. تنها براساس موازنۀ عدمی است که می توان در یک وحدت واقعی شرکت جست. وحدتی که در آن یک قوای حاکم و بقیّه محکوم باشند، وحدت نیست، زنجیر است و مردمان زیر سلطه ، برای درهم گسیختن خواهند کوشید.( ۱۲ )
بنی صدردربارۀ مدرّس پس از بازگشت از کشور عثمانی به ایران به این مهم در بارۀ او می پردازد که : [ مدرّس] در بازگشت بوطن، بر آن شد که فرصت انقلاب در روسیه را برای ایجاد یک حکومت مستقل و اجرای کامل موازنه عدمی مغتنم شمارد. دونیرو، جانبدار موازنۀ عدمی ( منفی ] و و جودی[ مثبت] ، با یکدیگررویا روی شدند و به شرحی که در” سیر تحول سیاسی ایران ” گذشت، کودتای رضا خانی روی نمود. از آن پس مدرّس ، این مرد موقعیت های سخت و پر خطر، مردی که تنها این موقعیت ها می توانند روشنگر توانائی هایش باشند، با غول استعمار واستبداد در نبردی گلاویزشد که گرچه به مرگ وی انجامید ، اما با مرگ وی پایان نپذیرفت.
٭ موازنۀ عدمی در روابط با گروه بندیهای حاکم و ” قشون جدید”:
این امر مسلّم است که جنبشهای مردمی با یکدیگر روابط آلی نمی داشتند و پراکنده بودند. با وجود این کسانی که در شمال کشور رهبری جنبشها را بر عهده گرفته بودند ، یار مدرّس در مبارزه علیه قرارداد ۱۹۱۹ و نیز جانبدار او در مبارزۀ سرنوشت یعنی مبارزه با دولت کودتا بودند. مسلّم است که وی در ” کتاب زردئ” نام کسانی را که درتارعنکبوت روابط شخصی قدرت ، مقامهای حساّس را داشتند ، آورده بود و برآن بود تا مگر کشور را از شر حکومتشان بیاساید. مسلّم است که وی از همان شب کودتا با بانیان قشون جدید وارد مبارزه ای آشتی ناپذیرشد و در این راه در بحبوحه سختی ها با تنی چند تنها ماند. بسیاری که خطر و مزایا ی عدم خلوص جنس نالایق شان را برخودشان نیز معلوم کرده بود. وی را در لحظه تعیین سرنوشت، تنها گذاشتند. با اینهمه مدرّس استوارتراز همیشه برجا ماند… مسلّم است که وی با ایجاد شبکۀ ارتباطی با توده های مردم ارتباط مستقیم ایجاد کرده بود. مسلّم است که از تضادهای عارض به تارعنکبوت کمال استفاده را می کرد و سر جنبانان آنرا علیه یکدیگربر می انگیخت. مسلّم است که وی با رضا خان نه بعنوان یک فرد، بلکه بعنوان عامل قدرت انگلیس برای تغییر رژیم ایرن ، یعنی عامل تدارک مقدّمات وضعی که اینک درآنیم ، مخالف بود. مدرّس با رژیم رضا خان ، به مثابۀ رژیمی که آمده است تا مبانی ملّیت واساس استقلال اقتصادی و سیاسی و اجتماعی و خصوصاً فرهنگی ایران را از میان ببرد مخالف بود. با این تغییر رژیم بهر شکل که در میآمد چه جمهوری و چه سلطنت مخالف بود و به شهادت تاریخ تا آخرین دم نه امید باخت ونه تسلیم شد. در واپسین صحنه ، زهر را سر کشید و ما اگرنمی دانیم در خاطرش چه می گذشت، اما می دانیم مرگ در پنجۀ او زبون شد و قیافۀ صلابت و شجاعت نمون او پیشاروی مرگ، بی تغییربرجای ماند. اگر دو دژخیمی که مأمور شهید کردن او بودند، مست نمی بودند ، در برابر کارگر نشدن زهر ، در برابر قیافه آرام که از آن فروغ امید می بارید، چه می کرد؟…
و بالاخره مسلم است که تارعنکبوت با همه امکانات جهنمی خویش می کوشید مدرّس را جذب و از خود کند. مدرّس نیز می کوشید درعین استفاده از بر خوردهای درونی عنکبوت ، با آن موازنه منفی بر قرار کند و نگذارد تارها بدست و پای به پیچند . اطلاعات تاریخی در دسترس که اغلب آنها را اشخاص نه چندان درستگار، منتشر کرده اند، می گویند که وی در مجموع موفّق بوده است، یعنی جذب این تار عنکبوت نشده و علیه آن جنگیده است، اما به لحاظ سیاست در گیر کردن” رجال ” با رضا خان ، زیاده ازحدّ به برد این در گیریها بها داده است. زیاده از حدّ دشمنی های آنها را با یکدیگر جدّی گرفته است و گمان کرده است که در مبارزه ” با رژیم جدید ” پای از حدود منافع و موقعیتهای خویش فراتر خواهند گذاشت.
با توجّه به پراکندگی نیروهای مردمی و حضور کسانیکه (مثل امروز) در بدترین مواقع ” ایدئولوژی” ابهام را تبلیع می کردند و در لباس خودی با تمام قوا در تجزیۀ نیروهای مردمی می کوشیدند، با توجّه به تارو مار شدن با تمام شبکۀ ارتباطی وی و گسیختن روابط آلی ( ارکانیک) اش با تودۀ مردم ، مدرّس سخت کوش و خستگی ناپذیر ، جز آن چاره نمی دید که درعین حال هم فرصت ایجاد صف بندی میان جناحهای گروه بندیهای حاکم را مغتنم شمارد و هم ازعلاج قطعی غاقل نشود. چنانکه وقتی چاره را در توسّل به عمل جراحی دید، عدّه ای را برای مجازات انقلابی رضا خان آماده کرد. با وجود اینهمه ، با وجود آنکه مدرّس بطور قطع با گروه های حاکم موازنه منفی داشت، این قسمت از سیاست وی ، در صورتیکه اطّلاعات در دسترس درست باشد، با موازنۀ عدمی چندان سازگاری نمی جوید. و جای این سئوال را باقی می گذارد که آیا همین امید بستن به تشدید برخوردها بر سر قدرت در درون تارعنکبوت، هوش تیز واندیشۀ تدبیرگر او را از توجّه بوسایلی که مردم می توانستند در اختیارش بگذارند ، مانع نشده است؟ گمان نگارنده اینستکه اگر مدرّس زنده بود و می توانست به این سئوال پاسخ بگوید، می گفت : بسیار بودند از”علما” که میان وی و مردم حائل شدند ، برای رضا خان عکس و شمشیر نظر کرده می فرستادند، او را فرستادۀ الهی می خواندند و نیزبسیار بودند ” مترقی “ها و ” انقلابی ” ها که رضا خان را بانی ایران نو مظهر نهضت ملّی و ترقّی خواهی معرّفی می کردند. مگر نبود که چون کار رضا خان را زار کرد ، امثال شاهزاده سلیمان میرزا سلیمان ” سوسیالیست” به سراغش رفتند و وعده دادند که مجلس بسود او دگرگون خواهند کرد؟ مگر نبود که مردم را متشّتت می کردند و نیروی مردمی را از اثر می انداختند ؟ مگر نبود که در بحبوحۀ مبارزۀ سرنوشت ، روزنامۀ حقیقت ارگان ” حزب کمونیست ایران ” خطاب به رضا خان می نوشت ” من رضا و تو رضا ، ملت ایران رضا!
همه کس هم آنروز می دانستند و هم امروز که بیش از نیم قرن از آن ایاّم گذشته است ، می دانند که هدف مدرّس حمایت از این ” سلطنه ” وآن ” دوله ” نبود، می خواست رضا خان نباشد، می خواست ایران مستقل باشد. اگر رضا خان و قشون جدید را ( که ستون فقرات موجودیت گروه های سازمان یافته در تارعنکبوت روابط شخصی قدرت است ) از میدان بدر می کرد ، تارعنکبوت تاب مقاومت از دست می داد و ایران از بلای تاریخی ” رجال” یعنی همین تارعنکبوت می آسود. آیا به صراحت به احمد شاه پیام نفرستاد که ” من از تو حمایت نمی کنم، با رژیم جدید” عامل سلطۀ خارجی مبارزه می کنم ؟ آیا از یاد ببریم آنروز که چون رضا خان دیوانه و عاصی گریبان پیراهن کرباسینش را در مشت گرفت و فریاد زد” سید آخر تو از جان من چه می خواهی ؟” سید ، با سیمائی سرد و مصمّم و امیدوار گفت : ” می خوام که تو نباشی”. آری باید آن سیما و آن وضع را درنظر مجسّم کنیم تا بتوانیم معنای پاسخی را که در آن لحظات اضطراب و هراس داد ، آنسان که باید اندر بیابیم. و بخاطر بیاوریم این پاسخ را وقتی فرستاده دولت انگلیس گفت:« اگر ما دست از رضا خان برداریم شما نیز دست از مخالفت با سیاست ما بر می دارید؟ وی گفت : « وقتی شما اورا رها کنید تازه من او را می چسبم.» و بالاخره فراموش نکنیم پس از آنکه هیچکدام از تیرهایش کارگرنشدند و رضا خان بدست قدرت انگلستان و عمّال داخلی وی یعنی همین سازمان جهنمی تارعنکبوتی ، همین فراماسونها، همین … شاه شد، وقتی مدرّس درمیدان توپخانه از درشکه چی پرسید: « تا جعفر آباد قصر رضا خان ما را چند میبری » جواب داد: « سه تومان» ، گفت: « سه تومان !! هرگز، سردار سپه سه تومان نمی ارزد …»
عادت مدرّس این بود که ، وقتی در مجلس می نشست ، عبا و عمامه را برمی گرفت و بکناری می گذاشت . پس از شاه شدن رضا خان دو حریف برای آخرین بار رویا روی شدند. رضا خان از او خواست که به عادت خویش رفتار کند. گفت: « صبر کنید، اگر دیدم شاه هستید احترام می کنم و گرنه تکلیف خودم را بلدم.» کوشید او را از انجام مأموریت خائنانه اش باز دارد. گفت«به انگلیسیها بگونه ، پشت تو را می گیرم و نمی گذاریم تو را بر دارند.” پاسخ رضا خان این شد: نمی توانم ، تعهّد سپرده ام ، اگر بگویم نه ، به اشارۀ آنها همین پیشخدمت که چای می آورد، به من سمّ خواهد چشاند . پس از شنیدن این جواب ، مدرّس ازجا برخاست و گفت: « بمیری هم که رضاخانی». هر دو یکدیگر را برای آخرین بار آزمودند. رضا خان دانست که شاه شدنش مدرّس را از راه ، از این مبارزه بغایت بزرگ و تعیین کننده منصرف نخواهد کرد و مدرّس نمی دانست که رضا خان بیش از آن حقیر است که بخود جرئت عصیان به ارباب خارجی دهد. دست در کار نابود کردن وی شد. اگرجاسوس یار نمائی راز را به دشمن نمی سپرد؟… ( ۱۳ )
٭ استعمار و سلطۀ بیگانه
تکمیل همایون در بارۀ نظر مدرّس به« استعمار و سلطۀ بیگانه » فرازها ئی از نظراتش را بدین صورت می آورد: – « در قرون اخیره وضعیات دنیا دراثر کهنه شدن بعضی دول و غفلت بعضی دول و غرور بعضی دول، در دنیای کهنه، بعضی دول به خیال ترّقی خود افتادهاند . یا از هوشیاری یا از احتیاج یا از تجدّد، بالخصوص در اروپا، در قرون اخیره، از صد و پنجاه سال قبل یک دولتهایی وجود پیدا کردند و درصدد برآمدند که دول کوچک دنیا را بخورند. البتّه وضعیات دنیا همیشه این اقتضا آت را داشته است. یک قسمت بزرگش مقارن شده است با عمر و دنیای ما ، از زمان اجداد و پیران ما تا رسیده است به امروز.
البتّه معلوم است همچو دولی مختلفاند . اعقل دارد،عاقل دارد، اغنی دارد غنی دارد ، بعضی به رویّۀ عقل در مقام بلع دول کوچک نهنگ وار حمله میکنند و هی دول بزرگ را کوچک کوچک کردند و خوردند و قوی شدند و سایرین ضعیف؛ بعضی که عاقل بودند، لقمههای درشت درشت را بلعیدند تا کمکم قوی شدند.
وضعیات دنیا و غفلت سابقینِ ما و وضعیات جغرافیایی مملکت ما، ما را مبتلا کرده به دو دولت بزرگ همسایه، آن وقت بعضی از سلاطین هم شاید ملتفت شدند ، مثل مرحوم ناصرالدینشاه ، شاید ملتفت شده بودند که ما دو دولت بزرگ همجوار پیدا کردهایم».
– « بعد از آن که دنیا تولید چنین دول بزرگی را کرد و بالطبیعه آن دول بزرگ هم به یکدیگر نظر دارند. خصوصاً اگر رفته رفته لقمهها کم شود، بین آنها رقابت تولید شود، این مسئله و این حالت در تمام دنیا همچنین در ایران بود تا جنگ عمومی شروع شد. وقتی این جنگ بین دول بزرگ دنیا برپا شد، بعضی از آنها از حالت عظمت تنزّل کردند و بعضی بر عظمتشان افزوده شد. ما ماندیم و یک همسایه. مدّتها در رژیم سابق و در طرز لاحق، میانۀ این دو دولت به نحوی زندگی میکردیم که اگر حایلی در بین ما و بحرین اتّفاق میافتاد، اسمش را عدم وسیله[یاعدم] و کِشتی میگذاشتیم و اگر میانۀ ما و بعضی توابع و بلوکات شمال مانعی اتّفاق میافتاد، حمل بر قصور مأمورین میکردیم. لکن بعد از آنکه یکی از همسایههای ما، در نتیجۀ جنگ عمومی اظهر شد و دیگر ظاهر، یکی اقوی شد و دیگری قوی، ما ماندیم [و] یک همسایه دولت یا دولتنما یا مادر دایۀ بهتر از مادر.
گرفتاری داخله و فقر و فلاکت مردم و یک طرفی بودن همسایه ما را کشید به قرارداد؛ یعنی انحصار ایران به یک نفر دولت همسایه. البتّه بعد از این که رقیب طرف نداشته باشد، مسلماً به مقتضای صلاح خودش رفتار میکند و تقصیری هم ندارد؛ چه البتّه هرکسی در مقابل نفع و صلاح خودش است.
– « دولتهای استعماری اروپا ، از سه قرن پیش ، برای استعمار ممالک مشرق کمر همّت بستند، تا این کشورها را به اسارات خود رد آورند. از میان ملّتهای آسیای وسطی ، قومی که در مقابل مطمع بیگانه مقاومت ورزید و خود را لقمه چرب ، اما پرخار و خس نشان داد و ملّت ایران بود.»
– « موقعیت جغرافیایی ایران ما را مبتلا کرد به یک دو دولت بزرگ ، و همجوار شدیم با دو دولت بزرگ دینا . مقتضای دیانت ما بااین دول، وضعیات اقتصادی و جغرافیایی ما اقتضا دارد که در سلم و صلح باشیم، مگر اینکه متعرّض ما بشوند ، وقتی که متعرّض ما شدند ، البتّه هر ضعیفی باید به قدر میسور در حدود دیانت و نیّات خود در رفع ضرر برآید».
٭ استقلال و ناوابستگی
– « دولتهای ، به قدرقوه ، در این مسئله هوشیار بودند که هم مراقب بیابان خشک وهم مراقب دریای تر باشند، یعنی مرا قب دو همسایه ی خودمان که دو دولت قوی و قدرتمند می باشند».
– « ما با تمام دنیا دوستیم تازمانی که متعرّض ما نشده اند؛ هرکس متعرّض ما بشود، متعرّض او خواهیم شد».
– طبیعی است اگردرهمسایگی کسی، همسایه ای با وضعیات غیرمتناسب وجود داشته باشد ، تکلیف آن مشخص است که شب و روز بیدار باشد و متوجه باشد که مبادا خدای نکرده صدمه ای از آن همسایه متوجّه او بشود».
– « ما به عالم می گوئیم ما را بگذارید که صلاح وفساد خودمان را می دانیم. من مناسب نمی دانم که دولتها ، دوستان خصوصی پیدا کنند . یکی تعریف ما را بکند ویکی ندامت [ مذمت؟] …».
– « از هر دو لتی که بخواهد دخالت درامورما بکند ، باید از او ترسید ».
– « به عقیدۀ من روابط با تمام دول باید حسنه باشد . اما حسنه چیست؟
نسبت به همسایه ها ، به غیرهمسایه ها، نسبت به دولت شمال ، نسبت به دولت جنوب ، تا چه اندازه و چه نسبت. من باید حسن را در ترازو و بسنجم و ببینم سبکی و سنگینی آنها را ، ببینم به اندازه خودش چیست یا هست یا زیاد هست… تا آن میزان را نفهمم نمی توانم قانع شوم».
– « مملکت مستقل بودنش به دو چیز است ، یکی وزارت خارجه و یکی هم اینکه مملکت به همه جا در داشته باشد. به عقیدۀ من مملکتی که دربه همه جا دارد و وزارت خارجه اش محکم است در دنیا استقلالش دارد و این معنی استقلال است.»
– « باید سفارتخانه ها و قنسولخانه ها را در دنیا عظمت داد و مأمور فوق العاده خوب و عالی داشت به خارج فرستاد. مجلس شورای ملّی باید قانون وزارت خارجه را مقدّم بر تمام وزارتخانه ها بنویسد».
– « بنده چه رفته ام و چه شنیده ام یک مأمور وزارت خارجه را ندیدم وقتی که از این جا می خواهد برود از او بپرسند که آنجا می روی می خواهی چه کار کنی ؟ بنده پرسیدم و دیدم که یک مأمور وزارت خارجه نیست که از این دروازه بیرون می رود چیزی دستش باشد که برود به آن چیزی عمل کند ، ولی هر مأموری که از خارجه ها می آید توی این شهر ، من که یک نفر وکیل و آخوندم و با هیچکس مربوط نیستم مرا می شناسد. تاریخم را می داند، سجل احوالم را می داند، خوراکم را ، حتی زمانی که در کوهستان بوده ام و شلغم می خورده ام، می داند!»
– « وثوق الدوله خواست ایران را رنگ بدهد ، اظهار تمایل به دولت انگلیس کرد ؛ ملّت بر ضدّ او قیام نمود. حال هرکسی تمایلی به سیاستی نمود ، ما یعنی ملّت ایران ، با او موافقت نخواهیم نمود. چه رنگ شمال ( = روسیه) ، چه رنگ جنوب ( = انگلستان ) و چه رنگ آخر دینا (= آمریکا).
– « انگلیسها هر جا هرچه ببرند ، در ایران می بازند . چون سیاست آنان در ایران مبنی بر عقل و عدالت و انصاف نیست. لذا محکوم به شکست و عدم موفّقیت خواهد شد».
– « قرار داد ۱۹۱۹ قرار داد منحوسی بود. یک سیاست مضرّ به دیانت اسلام ، مضرّ به سیاست بیطرفی ما بود».
– « شاید مشیّت خداوند براین امر قرار گرفته باشد که آزادی و استقلال ما به زور ازما سلب شود ولی سزاوار نیست که ما خودمان به امضاء خود آن را از دست داه و ترک کنیم».
«اختلاف من با رضا خان بر سر کلاه و عمامه و این مسائل جزیی، از قبیل نظام اجباری نیست ، من در حقیقت با سیاست انگلستان که رضا خان را عامل اجرای مقاصد استعماری خود در ایران قرار داده ، مخالفم. من با سیاست هایی که آزادی و استقلال ملّت ایران و جهان اسلام را تهدید کند مبارزه می کنم, راه و هدف خود را هم میشناسم و در این مبارزه هم پشت سر خود را نگاه نمیکنم که شما یا کسان دیگری همراهی میکنید یا نه. لازمۀ مبارزه در این راه از خودگذشتگی و فداکاری است که شما ندارید. مرا نه عمر میدانید که بنا به مصالح کلی قبولم داشته باشید و نه علی (ع) که عملم را حجت بدانید. امور مملکت با اظهار عقیده و ایراد حل نمیشود. باید به عمل پرداخت ».
– « باید توازن عدمی را نسبت به همه مراعات کرد نه توازن وجودی را ، یعنی شما برای خودتان ، ماهم برای خودمان از تمایل زیادتر باید احتراز کرد.» ( ۱۴ )
٭ مدرّس و مسئلۀ پول گرفتن از خارجی
در مذکرات مجلس ، مدرّس در دفاع از اعضای کابینۀ مستوفی که مصدّق به انتقاد وثوق الدوله و فروغی در مجلس شورای ملّی – سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۰۵ سخنرانی کرده بود ، مسئلۀ پول گرفتن از خارجی را که در جنگ جهانی اوّل گرفته بودند مطرح کرد که بعقیده نگارنده موضع مدرس و توجیه آن مخالف با اصل موازنۀ منفی و زیر پا گذاشتن آن است و گفت: « دراین ده سال اخیر بعد از جنگ عمومی وقایع مهمّه درایران اتّفاق افتاد مهاجرت دودسته بودند: بعضی عقیده به مهاجرت داشتند، بعضی نداشتند. بعد از مهاجرت که من تقریباً از اشخاصی بودم که زودتر آمدم، قرارداد آمد درکار ویک مسائل بزرگ مملکتی بود، تاریشۀ آن کنده شد. بعد مسئلۀ جمهوری آمد درکار که آنهم یکی از مسائل بزرگ مملکتی بود. بعداز مسالۀ جمهوری مسئلۀ تغییر سلطان آمد، که آنهم یکی از مسائل بزرگ بود. دراین هفت هشت ده سال این چهار مسئلۀ بزرگ مملکتی که سیاسی بود خیلی مایه دارعمیق که صورتی درزیر دارد آنچه دربالاستی تمام این مسائل صورتی داشت وسیرتی مسائل خردی هم که نظیر آنها بود پیش آمد مسألۀ میرزا کوچک خان وآن وضعیات مسألۀ ماژر محمّد تقی خان و آن وضعیات، مسئلۀ خیابانی با آن وضعیات، اینها هم یک کوچکهای این مادّه ها بود. به عقیدۀ من (با کمال تأدّب وکوچکی که دارم نسبت به آقای رئیس الوزرا ) این مسائل یک وقتی باید حل شود. به عقیدۀ بنده مقامی بهتر از اینجا ودولتی انسب تر از این دولت سراغ ندارم. نمایندگان هم که همه خوبند، بعضی دو دوره، بعضی سه دوره، بعضی چهاردوره، بعضی هم یک دوره درمجلس بوده اند. این مسائل باید حل شود، دریک وقت بنده بر نخیزم از خواب ببینم که روز نامه دیشب کار نداشته مسئلۀ مهاجرت را پیش کشیده است یا مطلبی نداشته است بنویسد قرارداد را پیش کشیده است. این مسائل یک وقتی باید حل شود، مسائل رابعه که عرض کردم که مهاجرت ومسئلۀ قرارداد ومسئلۀ جمهوری ومسئلۀ تغییر سلطنت، یعنی تغییر سلطان همه از مسائل مهمّۀ مملکتی است. بنده که اینجا خدمت آقایان حاضرم درهر سه تای اوّل بازیگر میدان و پیشقدم آن جنگها بودم. درمهاجرت آقای رئیس الوزرا بودند، بنده هم جزو مهاجرین با جمعی از آقایان مثل شاهزاده سلیمان میرزا و جمعی از آزادی خواهان یک مشت عقیده داشتند این صلاح مملکت است. سیاست اقتضا میکند یک مشت عقیده داشتند مضرّ به حلّ مملکت است. مسئلۀ سیاسی ونظری ، به دودسته شدند. من از آن دسته بودم که عقیده ام برآن بود که خیر وصلاح مملکت است به مهاجرت رفتیم و هرگز هم تنقید نکردم از آن کسانی که مهاجرت را صلاح مملکت نمی دانستند وغیبت هم نکردیم. مسأله سیاسی بود، خودم صاحب عقیده بودم، رفتم قم، بعد کابینۀ مستوفی الممالک تغییرکرد. کابینه های دیگری که آمد تعاقب کرد. پولهم [رفتیم از آلمانها گرفتیم و خرج کردیم ]
یک نفر از نمایندگان – خیانت کردید .
مدرّس – خیر خیانت نبود، صلاح مملکت بود وکردیم من عقیده داشتم وکردم .
رئیس – به آقای عدلی اخطار میکنم کلماتی راکه منحصراً باید محاکم صالحه بگویند، غیر از قاضی نباید بگوید .
مدرّس- من عقیده ام این بود کردم ورفتم وقریب چهار هزارنفر هم همراه پیدا کردیم الان هم که اینجا ایستاده ام باوجود اینکه خسارتها وارد آمد، ژاندارمری ضعف پیدا کرد، الان هم که اینجا خدمت آقایان هستم عقیده ام بر این است که فوائد سیاسی داشت. رجوع کنید به سیاسیون دنیابه فرمودۀ آقا محکمه باید تشخیص بدهد که این عقیدۀ من خوب بوده یا خطا کردم یا سهوکردم یا تقصیر کردم. اگر محکمه دید خوب است یا بد است یا من خطا کرده ام یا اشتباه کرده ام معذورم، ولی اگر محکمه دید من تقصیر کرده ام ومقصّرم البته باید آن محکمه مرا مجازات کند. بعد از مراجعت از مهاجرت، آمدیم تهران با خوفهای زیاد و زحمات بسیار. مملکت متشتّت بود وهر فرسخش یک جائی داشت، جنگ عمومی بود، مملکت با قحطی مواجه شده بود. همانطورکه آقای مصدّق اشاره فرمودند کابینۀ آقای مستوفی بود که بنده وارد شدم، خدمتشان مشرّف شدم وعرض حال دادم نسبت به مملکت که آقا از سرحدّ که من آمدم تا تهران اینطور قحط وغلا بود. آثار قشون روس اغلب غرب را ویران کرده بود. درمملکت نیم فرسخ نیم فرسخش، چهار تا آدم پیدا نمیشد . رشته اش ازهم پاشیده شده است، حالا چه مذاکره با شاه شد بماند. وضعیات انگلیسها درایران چه بود؟ همه تان میدانید من تاریخ نمی گویم ،از روز نامه نقل نمی کنم، تمام مشهوداتم را میگویم. (۱۵ )
٭ از منظر علی مدرّسی« نقش شهید مدرّس در حفظ استقلال ایران در زمان جنگ جهانی اوّل» اینگونه شرح می دهد:
پس از شکست آلمان و تجزیهی عثمانی و پیروزی متّفقین ( روس و انگلیس ) مدرّس به ایران بازگشت و از راه اسلامبول به تهران وارد شد . پس از سالها دوری از مرکز و تحمّل رنجها و کوششها ، بار دیگر وارد خانه و زندگی محقر خود شد . در حالی که زن و فرزند خود را از دست داده و فرزندان دیگرش سختیها برده بودند .
آیتالله مدرّس در کابینۀ دولت مستقل ملّی
آیتالله مدرّس و اعضای هیأت دولت در تبعید در ایّام جنگ جهانی اوّل :
امان الله اردلان – محمدعلی فرزین ( کلوپ) – حسین سمیعی ، ( ادیب السلطنه ) – رضاقلی نظام السلطنه مافی – ؟- آیت الله حسن مدرّس – محمدعلی نظام مافی ، قاسم خان صوراسرافیل
اشاره:
داستان مهاجرت مدرّس و یاران او از حوادث بزرگ تاریخی کشور ما است که دربارۀ آن اظهارنظرهای گوناگونی گشته . به هر حال چگونگی این سفر تاریخی مدرّس بدین ترتیب بوده است که در اواسط دورۀ سوّم در سال ۱۹۲۴ جنگ بینالمللی اوّل شروع شد ، مستوفیالممالک نخستوزیر وقت بیطرفی ایران را به جهانیان اعلام نمود ، لیکن روسیۀ تزاری به بی طرفی ایران وقعی نگذاشته و قوای خود را به سر حدّات شمالی کشور فرستاده و استقلال وطن ما را مورد تجاوز قرار داد و بیشتر نواحی شمال را متصرّف گشته و دامنۀ پیشرفت و تجاوز خویش را تا کرج امتداد داده و تهران را شدیدا مورد تهدید قرار داد . از طرف دیگر نفوذ همسایه جنوبی نیز چه به وسیلۀ خودش و چه به وسیلۀ دست پرودگانش در مرکز و ولایات رو به فزونی نهاده وضع اجتماعی و سیاسی ایران را کاملاً پریشان ساخت . هر لحظه امکان داشت پایتخت سقوط نماید.
ارتش هم نه تنها قادر به مقابله نبود بلکه اصولاً در آن زمان ارتش منظّم و نیرومندی وجود نداشت و شاید اگر هم وجود داشت عملاً کاری از دست او ساخته نبود ، همانطوری که بعدها دیدیم که ارتش ایران با سابقۀ بیست سالهاش نتوانست در شهریور بیست از ورود قوای متّفقین به خاک ایران ممانعت کند و یا اساساً لحظهای چند مقاومت نماید ، در هر صورت وقتی سیاست بینالمللی که غالباً از طرف ممالک زورمند و قوی طرح میگردد دیگر حقّ حاکمیّت و استقلال ملل ضعیف مطالبی است که تنها بر روی کاغذ نوشته شده و هیچ گونه ضامن اجرایی نخواهد داشت . ممالک بزرگ که امروز غالبا هر کدام به نوعی خود را طرفدار ملل ضعیف قلمداد میکنند بارها در عمل ثابت کردهاند که بر خلاف آنچه میگویند در مواقع لزوم از قربانی نمودن ملّتها روگردان نبوده و به آسانی حتّی تعهّدات خویش را نادیده میگیرند .
در هر حال کشور ما از شمال مورد تجاوز قوای روسیۀ تزاری قرار گرفت و از جنوب گرفتار سیاست خطرناک انگلستان شد .
هیأت دولت تا پاسی از شب گذشته مشغول مذاکره بودند و بالنتیجه نتوانستند تصمیمی اتّخاذ نمایند ، فقط رئیسالوزراء ( مستوفی الممالک ) ازاتاق هیأت دولت بیرون آمده چنین گفت :” شما هنوز اینجا هستید ؟ ” و محرمانه به چند نفر گفت تا زود است مهاجرت نمائید . در اثر این مذاکرات ملّیون قرار گذاشتند که صبح تهران را تخلیه کرده به طرف قم مسافرت نمایند .
مقصود اصلی از مهاجرت آزادیخواهان که بدین صورت به وسیلۀ مستوفیالممالک عنوان شده آن است که در آن روز مهاجرت تنها راهی بوده که به نظر عموم روشنفکران برای حفظ استقلال ایران میرسیده است .
٭ مهاجرت برای حفظ استقلال ایران
بامداد آن شبی که هیأت دولت مدّتها وقت خود را برای پیدا نمودن راه و چارهای صرف نمود و بالاخره نخستوزیر وقت با اشاره دستور مهاجرت را داد ۲۷ نفر از وکلای مجلس دورۀ سوّم و تعداد زیادی از طبقات مختلف به سوی قم حرکت نمودند و وقتی بدانجا رسیدند کمیتهای به نام کمیتۀ دفاع ملّی تشکیل داده و بر آن شدند که به کمک قوای ژاندارم و اتّحاد با دولت عثمانی از استقلال و آزادی ایران دفاع نمایند.
وقتی آوازۀ تشکیل این کمیته پراکنده گشت قوای روسیه از تصرّف تهران منصرف گشته تصمیم گرفت که قوای خود را از قزوین به ساوه فرستد تا آزادیخواهان را از قم تار و مار نموده و رابطۀ آنان را با مرکز قطع کند . کمیتۀ دفاع ملّی هم در محلّ رباط کریم با قوای روسیۀ تزاری برخورد نموده و این زد و خورد منجر بدان گشت که آزادی خواهان از قم بیرون رفته و پراکنده شدند .
مدرّس نیز خود را به اصفهان رسانید و برای اینکه بتواند عدّهای مجاهد جمعآوری نماید ، با اینکه بدو پیشنهاد شده بود که از مردم اعانه گرفته شود ، قبول ننموده شعبهای از بانک ملّی را در اصفهان تأسیس نموده و قرار گذاشتند که مبلغی از سرمایه آن را به عنوان قرض برای این کار صرف نمایند .
در اصفهان مرحوم حاج آقا نورالله مسجد شاهی به ایشان قول داده بود که در این سفر ( مهاجرت ) با مدرّس باشد به شرط اینکه بدو مهلت داده شود که چند روزی را برای آماده نمودن وسائل سفر و کارهای دیگر در اختیار او بگذارند .
مدرّس به خاطر اینکه حاج آقا نورالله را بدین سفر تشویق نماید ، دیگران را امر به حرکت داد و خود تنها در اصفهان مانده منتظر آماده شدن ایشان گشت . در این مدّت مسافرتی نیز به “ده اسفه” نموده به طوری که خواهر زادۀ ایشان که خود ناظر بوده(۱) در یادداشتهای خود مینویسد:
“ به خاطر دارم که شخصا تفنگ آلمانی و قطار بسته و بر اسبی سوار بودند چموش و سرکش که به جز خود ایشان کمتر کسی حریف آن بود . ”
پس از چند شب توقّف در اسفه به اتّفاق اخوی خود (۲) به اصفهان برگشتند و چون باز مرحوم حاج آقا نورالله مسجد شاهی مهلت خواسته بود مدرّس دو شب دیگر هم در نجفآباد منزل مرحوم حاج سیّد علی توقف کرده و عاقبت از آنجا اخوی خود را مرخص نموده و تنها برای ملحق شدن به دیگر مهاجرین حرکت نمودند .
فصل سرما و زمستان در سفری یکّه و تنها ، چنانکه خود مدرّس بعداً گفته با مشکلات زیادی که از جمله برخورد با سربازان روسی بوده مواجه گشته تا آنکه در کرمانشاه به رفقای دیگر ( مهاجرین ) خود میرسد . در کرمانشاه در یک مدرّسه اقامت مینماید .
ناگفته نماند که در این سفر مدرّس سمت ریاست هیأت مهاجرین را دارا بوده است .
٭ تشکیل دولت موقّتی و نقش مدرّس در ایّام مهاجرت
قوای روسیه تزاری به قصد تسخیر بغداد تا قصر شیرین ، آخرین نقطۀ مرزی ایران پیش رفتند . ولی در آنجا از قوای عثمانی شکست سختی خورده تا آوج ( بین همدان و قزوین ) به عقب رانده شدند . موقعی که قوای روسیۀ تزاری کرمانشاهان و همدان را تخلیه کرده و به آوج عقب نشستند ملّیون دوباره مجتمع گشته و در کرمانشاهان تحت ریاست نظامالسلطنه مافی تشکیل هیأت دولتی دادند به اسم حکومت مستقلّ موقّتی ( سال ۱۳۳۵ هـ ق ) اعضاء این دولت و کابینه عبارت بودند از :
۱- نظامالسلطنه رئیس هیأت دولت موقّتی ( رئیسالوزراء)
۲- مدرّس وزیر عدلیه و اوقاف
۳- ادیبالسلطنه سمیعی وزیر کشور
۴- عباس میرزا سالار لشکر
۵- فرمانفرمائیان وزیر جنگ
۶- میرزا قاسم خان صور اسرافیل وزیر پست و تلگراف
۷- عّالملک اردلان خزانهدار
۸- محمدعلی کلوپ ( فرزین ) وزیر دارایی
کابینۀ مزبور همینطور به حال خود باقی بود تا اینکه انگلیسیها با قوای عثمانی در بینالنهرین جنگ سختی کرده و در اثر اینکه به قوای عثمانی تلفات سنگینی وارد میشود ناگزیر بغداد را تخلیه و عقبنشینی اختیار مینمایند . مهاجرین ایرانی نیز به همراهی قوای عثمانی همینطور عقبنشینی کرده تا بالاخره از طریق سوریه خود را به اسلامبول میرسانند. مدّت این مهاجرت تقریباً دو سال به طول میانجامد(۳) .
دولت عثمانی و ایران در جنگ جهانی اوّل
عثمانیها از پیشآمد تشکیل دولت آزاد در کرمانشاه از طرف ایرانیان قلباً ناراضی شدند ولی در مقابل آلمانها تظاهری به مخالفت نکردند ، زیرا مدرّس با این ترتیب نقش آنان را بر آب کرده بود. چه دولت عثمانی که کوچکترین ادعایش نسبت به ایران آذربایجان و ایالت زهاب بود . و حدود زهاب را به طوری تعریف و توصیف میکردند که خاک همدان و ملایر را در بر میگرفت . به خیال خودشان تصوّر میکردند مورد ادعای خود را عملاً تصرّف کردهاند و اگر جنگ به نفع متّحدین تمام شود قضیّه خاتمه یافته محسوب است ؛ ولی یک وقت متوجّه شدند که در پشت جبهۀ آنان ، دولتی ایرانی ، تشکیل یافت و دولت آلمان که علمدار جنگ است این دولت را به رسمیت شناخته و تقویت میکند ، یعنی برای ادارۀ امور دولت و قشون ایرانی آن پول میدهد ؛ عثمانیها کوشش خود را برای ایران بینتیجه میدیدند ، و از طرفی قسمتهای دیگری از خاک آنان مورد تعرض متّفقین قرار گرفته بود و حجاز و سوریه آثار عدم صمیمیت خود را با ترکها ظاهر کرده بودند ، بدین ترتیب که شریف حسین فرمانفرمای حجاز با متّفقین قراردادی بست و به نفع آنان وارد جنگ گردید ، حملۀ انگلیسیها به عراق به همین دستآویز بود .
رفته رفته مخالفت عثمانیها ظاهر شد ، قتل عدّۀ زیادی ژاندارم و داوطلب ایرانی نتیجۀ خیانت و سوء نیّت عثمانیها بود والّا به عقیدۀ مرحوم مدرّس اگر عثمانیها صمیمیت داشتند با کمک ایلات ایرانی که کلّاًدر مقاومت با روسها اتّفاق کرده بودند و عدّۀ زیادی از قشون روسیه را در گوشه و کنار کوهها و درّهها غافلگیر و به قتل رسانده بودند ، جلوگیری از روسها و راندنشان به طرف قزوین کاملاً امکانپذیر بوده است .
عثمانیها گرفتاری دربار خلافت را در داخل کشور خودشان بهانه قرار داده و قدم به قدم عقبنشینی میکردند زیرا در صورت پافشاری در مقابل روسها ، دولت آزاد ایرانی روز به روز مستحکمتر میشد و ممکن بود با تهیّۀ قوای کافی از قسمت ایالات غرب که قشون خیزترین نقاط ایران است هر زمان اراده کردند بتوانند قوای عثمانی را خلع سلاح نمایند ، با این ترتیب قوای آنها در نزدیکی همدان حالت محاصره شدن را داشت . از طرفی آلمانها را تحریک کردند که بدون عقد قرارداد و اخذ رسید دیگر پول به ایرانیان ندهند ، مرحوم مدرّس دولت آزاد را از انعقاد قرارداد و دادن رسید پولها منع کرد و گفت: «اگر شما میل دارید ، ما با جان و شما با پول با یکدیگر شرکت و با دشمن مشترک جنگ میکنیم و اگر میل ندارید شما به تکلیف خودتان رفتار کنید ما هم هر چه صلاح دیدیم انجام میدهیم !!»
در این موقع قوای روسیه از راه قم به اصفهان و اراک وارد شد و از طرف همدان نیز روسها قوای ملّی دولت آزاد ایران و عثمانی را که صاحب منصبان آلمانی داشتند در هم شکستند و خطر به مرکز دولت آزاد بدون بودجه و پول ( شهر کرمانشاه ) نزدیک شد . ناچار دولت آزاد ایران با آزادیخواهان و باقیماندۀ قوای خود به طرف بغداد حرکت و در آنجا دسایس عثمانیها اساساً تشکیلات منظّم آنان را از هم گسیخت . عدّهای از آزادیخواهان از طرق مختلفه به ایران برگشته و یا در کربلا و نجف و کاظمین با تغییر لباس سکونت اختیار کردند . ولی مرحوم مدرّس و جمع دیگری به پایتخت عثمانی اسلامبول عزیمت کردند.
٭ مدرّس در اسلامبول پایتخت خلافت عثمانی
سید حسن مدرّس بعد از ورود به اسلامبول در درجۀ اوّل دچار عسرت و بیپولی میشود و مناعت طبع وبلندپروازی و علوّ همّت او مانع بوده که به کسی از ایرانیان یا عمّال دولت عثمانی اظهاری نماید ، و افسران آلمانی هم بعد از ورود مهاجرین به بغداد یک مرتبه مفقودالاثر شده و دیگر دیده نشدند ، مرحوم مدرّس بدون معرّفی کامل خود در مدرّسۀ ایرانیان اسلامبول به نام یک فرد مهاجر ساده ساعاتی از اوقات خود را در آنجا تدریس میکند و با حقوق کمی که به او میدادند امرار معاش مینماید.
شخصیت مدرّس را از اقامت در اسلامبول و ملاقاتهای رسمی وی با رجال برجسته و سیاسی آن کشور به خوبی میتوان تشخیص داد. زیرا مدرّس در این مهاجرت تقریباً جنبۀ ریاست روحانی مهاجرین ایران و از طرف دیگر سمت نمایندگی روحانیون ایران را داشته به علاوه در کابینۀ متشکّله در کرمانشاهان و اسلامبول مقام وزارت عدلیه و اوقاف را نیز دارا بوده است.
همچنین در هنگام ملاقات رسمی که با پرنس “سعید حلیم پاشا” وزیر کشور وقت، “طلعت پاشا” که پس از مدّتی صدر اعظم میشود و “انور پاشا” وزیر جنگ و دیگر وزراء دولت عثمانی در هیأت وزراء مینماید، با آنکه اتاق مبله بوده معهذا مدرّس روی زمین مینشیند و تمام وزرا به احترام وی مجبور میشوند صندلیها را ترک گفته روی زمین بنشینند.(۴)
٭ ملاقات مدرّس با خلیفه و هیأت وزرای عثمانی
خلیفۀ عثمانی که آوازۀ رشادت و فعّالیت و قوّۀ بیان مدرّس را شنیده بود و اساساً سلاطین عثمانی بعد از برخورد به مرحوم سید جمالالدین اسدآبادی همدانی ، همیشه در مقام نزدیکی با علماء ایرانی و شیعه بوده و در واقع سید جمالالدین دیگری را در بین ایرانیان جستجو میکردند ، لذا در مقام ملاقات آن سیّد جلیل برآمد و با وسایل معموله وقت ملاقات معیّن کردند ؛ و مدرّس به حضور خلیفه بار یافت . در آن موقع قاضی القضاه که بزرگترین مقام روحانی در دولت عثمانی بود حاضر بوده است ؛ اهمّیت این مقام در کشور عثمانی به حدّی است که مکرّر قاضیالقضاه حکم قتل خلیفه را صادر کرده و به دست ولیعهد عثمانی اجرا شده است ، که تاریخ مراتب را حکایت دارد .
بعد از تعارفات معموله ، اوّل قاضی القضاه شروع به مذاکره نموده و قضیّۀ اتّحاد اسلامی و تشکیلات حزب “اتّفاق و ترقّی” را که شعبهای هم در ایران داشتند مورد بحث قرار میدهد ؛
مرحوم مدرّس ، لزوم اتّحاد اسلامی را تأیید و منتهای آمال خود معرّفی و از وجود شعبۀ “حزب اتّفاق و ترقّی” و مرام آن اظهار بیاطّلاعی مینماید.
قاضی شرحی از مضارّ وجود دولتهای کوچک اسلامی که به تنهایی قادر به حفظ خود در مقابل دول مسیحی نیستند اظهار و بیانات مفصّلی از منافع تشکیل یک دولت معظم دول اسلامی مینماید و منتظر مشاهدۀ تأثیر سخنان خود در مدرّس میشود.
مرحوم مدرّس قسمت اوّل را تأیید و قسمت ثانی را هم غیرعملی میداند ، و میفرماید که چنین دولتی ممکن نیست تشکیل شود مگر به تصدّی “حضرت علی بن ابیطالب علیهالسلام جدّ گرامی من” زیرا در زمان خلفاء ثلاثه راشدین اوّلیه هم با انجام از خود گذشتگی که در مدّت تصدّی خود ابراز داشتهاند باز بین مردم عرب و نژادهای دیگر از قبیل ، ایرانی ، مصری ، قبطی و ترک قواعد ملل غالب و مغلوب حکمفرما گردید. فقط حضرت امیر علیهالسلام بود که خواست تمام مسلمانان را به یک نظر نگریسته یعنی عرب را بر سایر اقوام ترجیح ندهد ، و خلافت دنیایی اسلامی تشکیل دهد، که فوراً قوم عرب به دسایسی از قبیل جنگ جمل و صفّین و نهروان با او مقاومت کرده و مانع پیشرفت و نهضتش شدند . آیا حضرت قاضیالقضاه از نژاد ترک یا نژادهای دیگر انتظار بیشتری از قوم عرب دارد ؛ یا مقصود استعمار سایر ملل جهان است ؟
سلطان محمّد پنجم خلیفۀ عثمانی ، که حریف را پر زور دید برای اینکه کار به جای باریک نرسد ، در مذاکرات دخالت میکند وآزادی و تجدّد و اختلاف بین مشروطه و استبداد را مورد گفتگو قرار میدهد ؛ و میگوید ملّت ایران هنوز زود است که به مشروطه نائل شود . به دلیل آنکه اختلاف عقیدۀ مردم ، علاوه بر اینکه مانع پیشرفت امور کشور شده اساساً امنیت را هم در سراسر ایران مختل کرده است.
مدرّس در جواب میگوید ، دولت مشروطۀ ما پیشرفت شایانی کرده است. تشکیلات اداری خود را اصلاح کرده که از آن جمله تأسیس پستخانه است که با تمام ملل دنیا مستقیما ارتباط حاصل کرده و هیچ دولتی در داخلۀ ما دیگر پستخانه ندارد و ناچار است مراسلات و مراجعات سیاسی خود را به پستخانۀ ما رجوع و خودش فقط برای امور سیاسی شخصی خود پیک سیاسی داشته باشد ، ولی حق ندارد به نام ارسال مرسولات اتباع خود یک شعبۀ رسمی پستی و در واقع اداره جاسوسی هم داشته باشد.
اعلیحضرت سلطان تصدیق خواهند فرمود که امور کشوری الاهم فالاهم دارد. ایجاد پستخانه مربوط با ملل عالم فوقالعادّه مهم و در کشور حکم شریان و اعصاب را در بدن انسان دارد ، بدیهی است متدرّجاً به رفع نواقص دیگر خود اقدام خواهیم کرد . و کشور ما ابداً از طرف ایرانیان عدم رضایت و ناامنی نسبت به مشروطه ندارد و این همسایگان هستند که به واسطۀ حفظ موازنۀ سیاست خودشان یا تحصیل و تأمین منافع و یا به طمع خاک ما این تشبثات را ایجاد و دامن میزنند !!
کلّیۀ مطالب فوق کنایه و نسبت به دولت عثمانی بود ، زیرا عثمانیها ضمن قراردادهایی که با چهار دولت معظم اروپایی : “انگلیس” ، “فرانسه” ، “ایتالیا” و “آلمان” منعقد کرده بودند ، برای آنان حقّ تأسیس پستخانه قائل شده بودند و تا زمان تشکیل دولت ترکیۀ جدید این رسم در کلیۀ کشورهای وسیع عثمانی برقرار بود.
صدر اعظم عثمانی پرنس سعید حلیم پاشا ، مقاومت و معارضه شدید مدرّس را با سلطان مشاهده کرد ، و خلیفۀ خود را در مشت توانای پسر خلیفه روز غدیر (۵) مغلوب و بی چاره یافت ! برای خلط مبحث صحبت را به قوای نظامی کشید و گفت خوب است نظامیان “عجم” مثل نظامیان دولت عثمانی بشود .
این بیان دو نکته باریک داشت ، یکی آنکه دولت عجم نگفت ، زیرا دولت عثمانی برای هیچ دولت و تشکیلات اسلامی غیر از خودشان رسمیت واقعی قائل نبودند ، دیگر اینکه در کلمۀ عجم قصد اهانت داشته ، چه یکی از معانی بعیدۀ عجم حیوان بی زبان و یا زبان بسته است .
مدرّس فورا متوجّه گردیده و گفت: جناب صدر اعظم اوّلاً از حال به بعد از استعمال کلمۀ عجم خودداری فرمائید . زیرا این کلمه با معنی موهنی که دارد بر غیر عرب عناداً اطلاق شده و ایرانیان و اتراک و تاتار را به قصد اهانت ، عدّهای از اعراب متعصّب “عجم” گفتهاند. ما و شما مشترکاً مورد همین اهانت هستیم و دیگر آنکه اگر مقصود شما از عجم ایران است ، باید دولت ایران بفرمائید ، اما راجع به اصل مطلب اگر ما موفّق شدیم قلوب تمام ملل عثمانی و ملّت ایران را متّحد نمائیم به مراتب بر اتّحاد لباس و قشون ترجیح دارد !!
همین مباحثه باعث شد که در قرارداد جدید ترکیه مقیّد شده که از کلمه عجم و عثمانی متقابلاً خودداری شود .
٭ بازگشت مدرّس از مهاجرت :
پس از شکست آلمان و تجزیهی عثمانی و پیروزی متّفقین ( روس و انگلیس ) مدرّس به ایران بازگشت و از راه اسلامبول به تهران وارد شد . پس از سالها دوری از مرکز و تحمّل رنجها و کوششها ، بار دیگر وارد خانه و زندگی محقّر خود شد . در حالی که زن و فرزند خود را از دست داده و فرزندان دیگرش سختیها برده بودند .
مجلس ایّام فترت خود را میگذرانید و لذا مدرّس مانند سابق مشغول تدریس فقه و اصول گشت و اینبار در حالی که در مسجد سپهسالار ( مدرسۀ شهید مطهّری کنونی ) برای طلّاب علوم دینی درس میگفت و سمت تولیت آنجا را نیز داشت ، در کارهای سیاسی نیز مداخلهی مؤثّر و قاطع مینمود. با بازگشایی مجلس، مدرّس دوباره به نمایندگی مردم تهران انتخاب شدو به مجلس رفت.( ۱۶ )
٭ وزارت خارخارجه و سفارتخانۀ ایران
مدرّس در جلسۀ ۱۰۹ دورۀ ششم با توجّه به این امر می گوید: «حقیقه و فی النفس الامر مملکت مستقل بودنش به دو چیز است. یکی وزارت خارجه و یکی هم این که مملکت به همه جا در داشته باشد. به عقیدۀ من مملکتی که در به همه جا دارد و وزارت خارجه اش مهمّ است در دنیا استقلال دارد و این معنی استقلال است. حالا معنی این را (در به همه جا داشته باشد) یک وقتی به مناسبت می گویم که باید ملتفت باشد که هرکس بخواهد از استقلال دولتی بکاهد. از درهایش می کاهد. وزارت خارجه را باید اُبّهت داد.
باید سفارتخانه ها و قنسول خانه را در دنیا عظمت داد و در هر کدام مأمور فوق العاده خوب و عالی داشت و به خارج فرستاد. مجلس شورای ملّی قانون وزارت خارجه را مقدّم بر تمام وزارتخانه ها بنویسد. بنده چه رفته ام و چه شنیده ام، یک مأمور وزارت خارجه را ندیدم وقتی که از این جا می خواهد برود از او بپرسند که آنجا می روی می خواهی چکار کنی؟ بنده پرسیدم و دیدم که یک مأمور وزارت خارجه نیست که از این دروازه که بیرون می رود چیزی دستش باشد، که برود و به آن چیز عمل کند. ولی هر مأموری که از خارجه می آید توی این شهر، من که یک نفر وکیل و آخوندم و با هیچ کس مربوط نیستم، مرا می شناسد. تاریخم را می داند، سجلّ احوالم را می داند. خوراکم را حتّی زمانی که کوهستان بوده ام و شلغم می خورده ام می دانند. اماّ مأمور ما: من نرفته ام اما دیده ام، آقای آقا سیّد یعقوب هم فرمودند هر کدامش را می دیدم، با آنها داخل مذاکره می شدیم که چه می کنید؟ می گفتند. حفظ تبعۀایران. هر کجا می رفتیم می دیدم تبعۀ ایران می آیند و شکایت می کنند از دست مأمور ایران. اگر چه خوب نمی دانم که مأمور خارجه مان بد باشند. اما مأمورین خارجه مان بد است. ولی از باب اتّفاق خوب شده است که مأمورین خارجه مان همه بد است. والّا همۀ اهل مملکت می رفتند بیرون. این را هم غفلت نکنید که به مقتضای روز این بدی خوب شده است. چرا؟ به جهت اینکه تحقیق کردیم قریب بیست هزار نفر از کردستان ایران در خارج بودند می گفتیم چرا آمدید می گفتند از دست ظلم. در ایران زن می گرفتیم بیست تومان از ما می گرفتند. پدرمان می مرد، یک چیزی از ما می خواستند. حالا وارد در این مسئله نمی شوم. …یک دفعه من آرزو داشتم که یک بودجه وزارتخانه بیاید بگوید: صد هزار تومان به من بدهید می خواهم یک سفارتخانه در لندن درست کنیم یا یک سفارتخانه در فلان جا بنا کنیم. عظمت سفارتخانۀ ما به این نیست که صد دینار حقوق منشی به آن اضافه کنیم و مأمورین ما بروند در کاروانسرا و توی هتل منزل کنند و هر که وارد می شود عوض این که پذیرایی کنند، یک توقّعی از او بکنند.
اینها را دیده ام و عرض می کنم. چرا ما باید وزیر مختار نداشته باشیم در تمام ممالک آسیایی؟ در ژاپن داشته باشیم. در چین داشته باشیم امّا ما هنوز حلاوت استقلال و حلاوت سطوت و سلطنت را نچشیده ایم. همین را فهمیده ایم که صد دینار زیاد یا کم کنیم. بنده موافقم که وزارت خارجه را باید توسعه داد، اهمّیت و عظمت داد. اما مأمور خارجه، کدام امر از امور ممالک خارجه بین مأمور ما و دولت خارجه فیصله می یابد؟» خواننده توجّه به دوره بیان این مطالب دارد. دوره ای که ایرانی در اوج تحقیر از خود هیچ نداشت. در جایی دیگر در مقدّمۀ کتاب زرد به بررسی مفصّل مرام ها و مسلک های وارداتی می پردازد و می گوید: «اینها برای ما مرام ها و مسلک هایی آوردند که حالا مارهای کوچک اند و بعدها برای ما افعی های زهرآگینی خواهند شد.» در بررسی لایحۀ حکومت نظامی می گوید:«من از گاو می ترسم چون شاخ دارد اما عقل ندارد.» تعریف رابطه فرد یا جامعه با انسان ها و جوامع باید روشن شود. در چنین زمانی می دانیم که باید در مقابل چه کنیم. نه تنها لازم است که جوامع و نوع رابطه را شناخت بلکه لازم است تا به زمان و سیر تحوّل آن نیز توجّه نمود. «تاریخ نویسان ما باید همۀ امکانات را داشته باشند که کوله پشتی خود را بردارند و در تمام دنیا بگردند و ملل موفّق را و ناموفّق را مورد مطالعه و تحقیق قرار دهند، نقاط قوّت، نقاط ضعف آنان را دریابند و بیاورند و با وضعیات ملّت و مملکت خودشان مقایسه کنند و بگویند و بنویسند، امروز با یک کتابخانه و دو کتابخانه نمی توان تاریخ نوشت، همۀ دنیا اسناد و مأخذ تاریخ شده است. یک حادثه امروز ریشه در دهها سال قبل دارد و یک اتّفاق فردا محصول جریانی از امروز است… ما در عصری زندگی می کنیم که باید عقل زیستن را بیاموزیم و تقویت کنیم. دارد غذای روح ما تغییر می کند. غذای جسم ما هم در حال تغییر است، به جایی خواهیم رسید که هر دو را هم باید کمپانیها برایمان تهیّه کنند و فکر و دست ما در آن دخالتی نداشته باشد. باید عقل زیستن با این زندگی را بیاموزیم. به ما تلقین خواهند کرد که عقل و دست شما آلوده است. صیانت تاریخ ما، دین ما، ملّیت ما، قوانین ما، معیشت فردی و اجتماعی ما را اگر از دست ما خارج کردند و خود متولّی آن شدند.هر روز چیزی به آن می افزایند یا از آن کم می کنند و ما گیج و منگ نمی دانیم دنبال چه باید برویم. سالها قبل که من به مکتب می رفتم و هنوز صنعت چاپ نه سنگی و نه سربی، در حدّ وفور فعلی نبود،یک قرآن خطّی داشتم هر کلمه را که یاد نمی گرفتم انگشتم را خیلی راحت به زبان می زدم و روی آن کلمه می کشیدم. آن کلمه طبعاً سیاه و یا اصولاً و فروعاً پاک می شد. موقعی که در خدمت استاد می رفتم و می خواستم بخوانم، آن کلمه را که یاد نگرفته بودم می گفتم جناب آخوند این کلمه پاک شده است، یکی دو سال طول نکشید که در قرآن من کلمات تعقلون، تعلمون، تفعلون و… پاک شده بود و قرآن خطّی من کتابی شده بود آسمانی که در آن نه عقل بود نه علم و نه عمل و از صاحبان عقل و علم و عمل هم فکری به میان نمی آمد.»(۳)
مدرّس بر این باوربود : «اگر یک کسی از سر حدّ ایران، بدون اجازهی دولت ایران، پایش را بگذارد در ایران و ما قدرت داشته باشیم، او را با تیر میزنیم و هیچ نمیبینیم که کلاه پوستی سرش است یا عمامه یا شاپو. بعد که گلوله خورد، دست میکنم ببینم ختنه شده است یا نه. اگر ختنه شده است بر او نماز میکنم و او را دفن مینماییم و الّا که هیچ.
پس هیچ فرقی نمیکند. دیانت ما عین سیاست ماست، سیاست ما عین دیانت ماست. ما با همه دوستایم مادامی که با ما دوست باشند و متعرّض ما نباشند. همان قِسم که به ما دستورالعمل داده شده است، رفتار میکنیم.» ( ۱۷ )
٭ مدرّس مخالفت با قرارداد ۱۹۱۹ وثوق الدوله
سلطه طلبی بیگانگان
غلامرضا گلی زواره در بارۀ « مدرّس و قرارداد استعماری وثوق الدوله» می نویسد: «مورخ الدوله » که واسطۀ ملاقاتی جهت آشتی بین مدرّس و وثوق الدوله بود، چنین می نویسد: وقتی به ملاقات مدرّس نایل شدم، اوّل حرفی که زداظهار کرد بسیار کار خوبی کردید در این اختلافات نزد من نیامدید،زیرا شما عضو دستگاه دولت هستید; حالا چه شد که تشریف آوردید.
شرح قضیه و پیغام وثوق الدوله را بیان نمودم. مدرّس اظهار کرد که وی (وثوق الدوله) بسیار جسور و متهوّر است. اگر جسارت نداشت مرتکب چنین خیانتی نمی شد، ولی تاریخ تکرار می شود:
عبدالملک مروان سی سال در خانۀ خدا معتکف و اشتغال به تلاوت قرآن داشت، ولی پس از این که به خلافت رسید قرآن را بوسید که تا حالارفیق شما بودم و بعد هم شهر مکّه را آتش زد و به منجنیق بست، به هرصورت وثوق الدوله را حالی نمایید من کار خودم را می نمایم و شما کارخودتان را، لکن من موفّق می شوم و شما ضرر خواهید نمود اگر قراردادلغو شد همیشه متضرّر و منفور و از سیاست دور خواهید شد. و اگرقرارداد عملی شد و انجام گرفت دیگر انگلیس به شما کاری ندارد وبرای رضایت ملّت ایران شما را فدا خواهد نمود.
چون پیام مدرّس را برای وثوق الدوله بیان کردم این مرد که خود راصاحب هوش و ذکاوت و دوراندیش می دانست، اظهار داشت: اگر انگلیسی هارا به عقد این قرارداد متقاعد نکرده بودم، ایران را اشغال می کردندو به جای من و دیگران یک ژنرال یا مامور انگلیسی امور را به دست می گرفت عقیده ام این است که بعد از امضای قرارداد استقلال و تمامیت ایران مصون خواهد ماند. از گفته های وثوق الدوله چنین برمی آید که او نگران از دست رفتن قدرت سیاسی خودش بوده و به زعم و تصوّر خودفکر کرده تن دادن به چنین قرار داد ننگینی به نفع ایران است، درحالی که اسناد و مدارک مستند بعدها ثابت نمود این برنامه تهدیدی جدّی برای هویّت ایران به شمار می رفت. روزی وثوق الدوله پس از تنظیم قرارداد به خانۀمدرّس آمد و خطاب به آن سیّد وارسته گفت: آقاشنیده ام با پیمان تنظیمی بین ما و دولت انگلیس مخالفت کرده اید، مدرّس گفت بلی! وثوق الدوله پرسید: دلیل مخالفت شما چیست؟ آقا باصراحت فرمود:
قسمتی از آن قرارداد را برای من خوانده اند، جملۀ اوّل که نوشته بودید دولت انگلیس استقلال ما را به رسمیت شناخته است، آقا انگلیس کیست که استقلال ما را به رسمیت بشناسد، آقای وثوق چرا شما این قدرضعیف هستید، وثوق الدوله گفت: آقا به ما پول هم داده اند، مدرّس گفت آقای وثوق اشتباه کرده اید، ایران را ارزان فروختید.
سیاست مضرّ به دیانت
مورخ الدوله، در مورد وثوق الدوله می گوید: تصوّر نمی کردم رذایل ابلیسی را بر فضایل ادریسی برگزیند و به پستی میهن خود تن دهد،دریغ است که این خاک تابناک و این آینۀ الهی را با غبار خیانت آلوده ساخته و با امضای چنین قرارداد کلیۀ اعتبارات سابق خود رااز کف رها نموده حال که گامی بر خلاف سیرت صاحبان غیرت برداشته مانیز وظیفه داریم که بر ضدّ او و حامیانش به پاخیزیم و به جمیع وسایل ممکنه ورقۀ ننگین قرار داد اسارت ملّت را پاره سازیم اکنون ما مهیّج ترین لحظات تاریخ را می گذرانیم و در چنین موقعی سکوت وبی تحرّکی در حکم شرکت در خیانت خواهد بود و در ادامه از مدرّس تمنّامی کند که پیشوایی نهضت مخالفان را قبول کند.
از تلگراف کاکس به لرد کرزن برمی آید که مدرّس از مهم ترین عوامل ضدّیت با این قرارداد بوده است در بند اوّل آن می خوانیم: شدیدترین کسانی که مخالف قرار داد هستند به سرکردگی شخص معروف مدرّس… است.
مدرّس، در بیاناتی می گوید: سیزدهم ذیعقده ۱۳۳۷ ه.ق یک روز نحسی بود از برای ایران…
جزء اعظمش سه نفر بودند آقای وثوق الدوله، صارم الدوله، نصرت الدوله، مردم کمال غفلت را داشتند که این قرارداد منحوس چیست الانادری و قلیلی که از جمله بنده بودم که در همان ساعت که قراردادمنتشر شد با او مخالف شدم تا امروز بالاخره خدا توفیقی به ملّت ایران داد به استثنای ششصد و هشتاد و چهار نفر که اصولاً، فروعاً،عملاً، ناصراً، منصوراً، سیاستاً و یا کتباً در تمام مملکت ایران موافقت با قرارداد کردند باقی تمام ملّت ایران مخالف بودند… چون امیدوارم آن چه عقیده دارم ذرّه ای مخفی ندارم، عرض می کنم که هیجده نفر از موافقین قرارداد در این مجلس اند… قرارداد منحوسی یک سیاست مضرّ به دیانت اسلام، مضرّ به سیاست بی طرفی ما بود… کابینۀ وثوق الدوله خواست ایران را رنگ بدهد، اظهار تمایل به دولت انگلیس کرد، بر ضدّ او ملّت ایران قیام نمود حال هم هر کس تمایلی به سیاستی نماید، یعنی ما ملّت ایران با او موافقت نخواهیم نمود، چه رنگ شمال، چه رنگ جنوب و چه رنگ آخر دنیا (امریکا) ما باید بی طرف باشیم و هیچ رنگی نداشته باشیم صریحاً عرض می کنم بنده بر ضدّ اوهستم… .» مدرّس پس از توضیح دربارۀ یکی از همکاران و شرکای وثوق الدوله در عقد قرارداد مجدّداً اظهار داشت: «ایرانی بایدایرانی باشد، سیاستش هم ایرانی باشد.» آن گاه با ذکر این نکته که مذهب و وطن خواهی ایجاب می کند توبۀ اهل ندامت پذیرفته شود، گفت:
«آغوش ما برای کسانی که بگویند تمایل به انگلیس را رها و ایرانی هستیم باز است.» هنگام بررسی قرارداد وثوق الدوله در مجلس، مدرّس طیّ بیاناتی خاطر نشان ساخت: «هی می آمدند و به من می گفتند که این قرارداد کجایش بد است؟ بگویید تا برویم اصلاح کنیم، من جواب می دادم آقایان من یک فرد آشنا به سیاست نیستم… اما آن چیزی که در این قرارداد به نظرم بد است، همان مادۀ اوّلش است که می گوید ما(انگلیسی ها) استقلال ایران را به رسمیت می شناسیم. » در این هنگام صدای خندۀ نمایندگان از همه جای مجلس بلند شد، مدرّس لحظه ای خاموش ماند. آن گاه سکوت را شکست و به نمایندگان گفت: «این حرف مثل این است که یکی بیاید و به من بگوید سیّد، من سید بودن تو را به رسمیت می شناسم.» مدرّس افزود: «این قرارداد استقلال مالی و نظامی ایران را از بین می برد چون اگر بخواهیم ایران، مستقل بماند باید همه چیزش در دست ایرانی باشد. همه چیزش باید متعلّق به ایران باشد، امااین قرارداد یک دولت خارجی (انگلستان) را در دو چیز مهمّ مملکت ماشریک می کند: در پولش و در قوۀ نظامی اش این دلیل اصلی مخالفت من بااین قرارداد است.» با مخالفت مدرّس و دیگران قرارداد۱۹۱۹م. درمجلس به تصویب نرسید. مدرّس سهم بزرگی در تصویب نشدن این قراردادداشت، » ( ۱۸ )
◀محمد ترکمان در نوشتۀ خود بنام « گفتگویی ناشناخته با مدرّس نظری بر دیدگاههای سیاسی و اقتصادی مدرّس » نظرش اینست:
دربارۀ اندیشۀ سیاسی وآراء و افکار شهید مدرّس آثار قابل توجّه و ارزشمندی منتشر شده است و راقم این سطور نیز در حدّ توان اندک خود در ده سال گذشته ، از جمله در سلسله مقالاتی مندرج در یکی از جراید ، در آآذر ماه ۱۳۷۳ بر اساس مذاکرات و موضعگیری های او در ادوار دوّم و سوّم و چهارم مجلس شورای ملّی به ذکر و توضیح آراء و مواضع فرهنگی ، اقتصادی ، سیاسی ، اجتماعی آن شهید و همچنین نقطه نظرهای او در بارۀ حکومت ، مردم ، مجلس ، انتخابات ، نمایندگان ، سیاست خارجی ، دیانت ، ملّیت ، تاریخ ، آزادی ، قضاوت ، دستگاه اداری ، مناسبات مسلمانان با یکدیگر، اقلّیتهای مذهبی ، نقش امنیت واستمرار درایجاد تمدّنها، تولید ، توزیع ، مصرف و … پرداخته ام.
اینک با دستیابی به مصاحبه ای ناشناخته از مدرّس ، که اگر نگوئیم تنها از معدود مصاحبه ها ی مطبوعاتی آن بزرگوار است ، متن آن را به علاقمندان تقدیم و در مقدّمه اشاره ای به نکته های قابل توجّه آن می نمائیم.
مدرّس در این گفتگو ابتداء از ایمان و اعتقاد خود به برنامه ریزی و کوشش تشکیلاتی یاد می کند و در پاسخ مصاحبه کننده راجع به مواد برنامه، از سادگی و همچنین محتوی آن به سه مادّه سخن می گوید.
مادّۀ اوّل برنامۀ پیشنهادی برای مجلس « استقامت در برابر حوادث داخلی و خارجی » است. مدرّس با عنایت به فشارهای واردۀ داخلی و خارجی برمجلس وسایرنهادها، مقاومت را از شرایط ضروری وسا مانیابی امور کشور معرّفی می کند.
مدرّس در آغاز بیان مادّۀدوّم برنامۀ خود به دو نکتۀ بسیار مهمّ اشاره دارد که عدم توجّه به آنها موجب عدم دستیابی به اهداف در حرکتهای سیاسی می شود: نکتۀ اوّل عبارت است از به روز و به هنگام بودن مواضع رجال سیاسی ، یا به بیان دیگر انعطاف پذیری و قدرت تحرّک وعدم تصلّب و توقّف درخطّ مشی، ونکته دوّم نیز ناظر به تشخیص و رعایت اولویتها درهرمقطع زمانی می باشد. درپرتو چنین نگرشی، مدرّس رفع احتیاجات کشور و مردم و اقدام عاجل درمسائل اقتصادی رابه عنوان وظیفۀ اصلی، ارزیابی می کند و مادّۀ دوّم برنامۀ خود را« کمک به اقتصادیات مملکت» اعلام می کند و راه وصول به آن را در چند تبصره به مضمون ذیل چنین می نمایاند.
فروش خالصجات دولتی به مردم به ایجاد اشتغال در بخش کشاورزی و معدنی به تأسیس بانک رهنی از جمله از راه وجوه تقاعد مستخدمین ؛ تقلیل و تصحیح نیروهای متمرکز و دستگاههای اداری ؛ فعّال کردن بخش معادن با دادن امتیاز استخراج به اتباع داخله و شرایط اشان ؛ تأسیس کارخانۀ ذوب آهن و راه آهن؛ خریداری حقوق ارباب حقوق از محلّ فروش خالصجات مملکتی و استفاده از وجوه آن رونق بخشیدن به اقتصاد کشور و الغاء مالیات از صنایع دستی جهت تشویق صنتعگران و رشد تولید.
تبصره های فوق وقوف مدرّس را به جایگاه والای « تولید » در نجات کشور از فقر و وابستگی و عقب افتادگی به خوبی نشان می دهد . مدرّس که خود و اسلافش در عرصۀ عمل و اندیشه مولّد بودند به درستی به نقش « تولید » در ایجاد تمدّن عنایت داشت.
مادۀ سوّم برنامۀ مدرّس تکیه بر « ثبات» و « دوام » هیئت دولتهای مورد تأئید مجلس ،^ حدّاقل در طول عمریک دورۀ مجلس قانگذاری ، دارد . او که تجر به های تلخی ازآمد و رفت دولتهای و تزلزل آنها پس از برقراری مشروطیت در ایران است، به حق تشخیص داده بود که تغییر های مداوم و پی در پی و عدم ثبات حاصلی جز پریشانی و هدر رفتن سرمایه های کشور ندارد.
مدرّس در جواب سئوال مخبر روزنامۀ « ایران » در بارۀ مشکلاتی که از سوی یکی از فرق مسلمانان حادث شده و راه رفع آن ، حلّ مشکل را در گرو تشکیل اجتماعی از نمایندگان دول و ملل مسلمان و اتّخاذ تصمیم درو ن مجمع می بیند.
چنین پاسخی نشانگر درک درست او از حلّ معضلات درونی دنیای اسلام است که نیازمند راه حلهای جمعی به دور از سلیقه های گروهی و فرقه ای است و آن نیز از سوی نمایندگان خود مسلمانان.
در جواب به سئوال کننده که جویای عقیدۀ او در سیاست خارجی کشور شده بود، مدرّس با توجّه به موقعیت جغرافیایی ایران و اوضاع روز و تجربیات تاریخی و در پرتو خرد، در چند کلمۀ کوتاه بهترین پاسخ را داه و می گوید : مودّت به ضمیمۀ استقامت»
در پاسخ سئوال مربوط به انتخابات دورۀ ششم تهران ، با توجّه به آنکه آراء حومۀ تهران مخدوش و از سوی عوامل رضا شاه مورد دخالت و تعرّض قرار گرفته بود و درنتیجه ، امکان حضور وکلای بدون موکّل را در مجلس فراهم آورده بود، مدرّس خواستار تجدید انتخابات در حوزۀ تهران شد تا وکلای طبیعی مردم در مجلس حضور یابند.
در بارۀ تجدید استخدام هیئت مستشاران مالی آمریکا ، مدرّس بر اساس یک تحلیل سیاسی و توجّه به قدرتهای جهانی فعّال در ایران و منطقه ، رأی به ابقاء هیئت مذکور می دهد.
در جواب آخرین سئوال راجع به نقش و جایگاه تشکیلاتی حزبی در یک جامعۀ زنده ، پس از اظهار تأسّف از عدم پاگیری احزاب در بیست سال پس از مشروطه و ذکر این نکته که « هرچه بوده است اسم بلارسم بوده» و در نتیجه برخوردار از توفیق و استمرار نشده است. از همۀ هموطنان می طلبد که بذل جهد ، حزبی از روی تفنّن بلکه مبتنی بر عقیده به نام « حزب وطنی بر محور مصالح ملی تشکیل دهند و در تقویت مبانی آن بکوشند. او در پایان ، آمادگی خود را برای عضویت در حزبی که شرح آن رفت برای خدمت جمعی و هماهنگی به کشور و مردم آن اعلام می کند.
اینک از اطالۀ کلام خود داری می کنیم و خوانندگان را به مطالعۀ متن مصاحبه فرا می خوانیم. در سال ۱۳۰۵، قبل از افتتاح دروۀ ششم مجلس شورای ملّی ، روز نامۀ نیمۀ رسمی ایران در متونی تحت عنوان : « عقاید نمایندگان مجلس » ، « در اطراف اصلاحات مملکتی با تعدادی از نمایندگان به گفتگو پرداخته و حاصل آن رادر آن جریده منتشر ساخت. اوّلین گفتگو با مدرّس انجام گرفت و در تریخ ۱۹ تیر ۱۳۰۵ در روز نامۀ ایران منتشر شد . روز نامۀ مذکور در مقدّمه ای که بر گفتگوی مدرّس به چاپ رسانده تعهّد کرده است که در شماره های آتی گفتگو با سایر نمایندگان را نیز منتشر سازد و تا حدودی نیز به ان قول عمل کرده است.
اینک متن گفتگو را در زیر می خوانید :
س – ]آقای مدرّس [ راجع به کابینه ] ای [ که فعلاً سرکار است چه نظری دارید؟
ج – کابینه ای که فعلاً سرکار است بهترین کابینه هائی است که ممکن است تشکیل داد و شکل حاضررا با تکمیل آن بایستی نگاهداری نمود.
س – چون بعضی از وزرات خانه ها وزیر ندارد ممکن است بفرمائید که عقیدۀ شمادر این باره چیست؟
ج – به عقیدۀ من برای وزارت داخله قوام السلطنه خوب است و باید او را وزیر داخله کرد برای وزارت خارجه عقیده دارم مشاور الملک یا مشیرالملک که فعلاً در اروپا هستند وزیر خارجه باشند با معاونت اعتلام الملک یا ظهیر الملک.
س – برای وزارت عدلیه چه نظری دارید؟
ج – چون عدلیه نواقص زیادی هم از جهت قوانین و هم از حیث تشکیلات دارد که باید در این دوره رفع کرد لذا محتاج به تأمل زیاد است و الآن نمی توانم برسبیل جزم عرض کنم وفعلاً به همین حال خواهد بود.
س – چون مجلس و شورای ملّی روز یکشنبه رسماً افتتاح می شود تشکیلاتی داده اید یا خیر ؟
ج – هنوز تشکیلاتی نداده ایم ولی پروگرامی درنظرداریم که در تحت این پروگرام انشاءالله الرحمن در مجلس جمعیتی تشکیل دهیم و چون یک پرو گرام خیلی ساده وعملی و برای مملکت فوق العاده مفید است امیدواریم که جمعیتی تشکیل داده و موفّق به اجرای آن بشویم.
س – ممکن است بفرمائید که موادّ پروگرامی که درنظر دارید عبارت از چیست؟
ج – خیلی ساده و عبارت از سه ماده ذیل است:
۱ – نظر به آنکه اوّل تشکیل دولت جدید است و البتّه درهر موضع جدیدی اهل حرص و آز در صدد و جلب نفع غیرمترقّی برمی آیند به جهت مادّۀ اوّل پروگرام استقامت است نسبت به حوادث جدیده که از خارج و داخل پیش بیاید.
۲ – چون مرام و سیاست به اقتضای روز و وقت است و فعلاً احتیاجات مملکت و ملّت اقوام عاجل در هر گونه امور اقتصادی است ، مادّۀ دوم پروگرام کمک به اقتصادیات مملکت است و چیزهایی که فعلاً در نظرگرفته شده عبارت ازامور ذیل است:
الف – کمک مؤثّر به زراعت مملکت و تأسیس بانک فلاحتی .
ب – فروش خالصجات به اتباع داخله به هرترتیب وهر قیمیت که باشد.
ج – تأسیس بانک رهنی از اکثر محلّ و وجوه تقاعد مستخدمین که اینک جمع شده است.
د – منتظرین خدمت کردن مستخدمین دولتی که دارای صنعت یا مکنتی هستند و در عوض به کار گماشتن منتظرین خدمتی که نه صنعت و نه مکنت و نه ملک دارند ، به غیر از متخصّصین فنّی که در هر صورت به کار خود باقی خواهند ماند.
ر – دادن امتیازات استخراج معادن و غیره از هرگونه به اتباع داخله با شرایط سهله وکمک کمک دولت .
ه ـ وارد و به کار انداختن کارخانه ی ذوب آهن و تأسیس راه آهن از دو طرف به نحوی که پولهای تخصیص د اده شده برای این کار بیشترش در د اخل ایران صرف شود.
ی – خریداری حقوق ارباب حقوق از محلّ فروش خالصجات مملکتی و احتصاص محلّ آن که قریب یک میلیون می شود در بودجه برای مواقعی که قرضی لازم شود. به این معنی که فعلاً برای کشیدن راه آهن ده کرور وجه حاضر شده و برای سال آتی هم ده کرور حاضر خواهد شد. این بیست کرور به مصرف خرید کارخانۀ ذوب آهن و کشیدن خط آهن خواهد رسید و اگر لازم باشد که وجه بیشتری در آن سال به این مصرف برسد این یک میلیون اعتبار خواهد بود که ممکن است با آن بیست کرور قرض کرده و به ضمیمۀ بیست کرور خرج کرد که راه آهن زودتر به جائی منتهی بشود.
فی – الغاء مالیات هائی که بر صنایع یدی در کلّیۀ نقاط مملکت موجود است.
۳ – خاتمه دادن به وضعیاتی که در این سه سال اخیر پیدا شده به دست یک کابینۀ ثابتی با هیئت پارلمان ، یعنی از کابینه برای مدّت دو سال نگهداری نمود تا بتواند اصلاحات منظوره را مجرا دارد.
س – برای ریاست مجلس چه نظری دارید؟
ج – این مسئله موکول به وضعیات داخلی مجلس است و قبلاً نمی توان در این خصوص اظهار نظر و عقیده نمود.
س – در مسئلۀ وهابی ها نظر حضرتعالی چیست؟
ج – به عقیده من آن قدمی که ممکن است در این خصوص بر داشت این است که در ایران یک کنگره از نمایندگان دول و ملل مسلمان تشکیل و توسّط دولت برای شرکت در این کنگره از عموم ملل و دول مسلمان دعوت شده و با توافق نظرآنها رفع سلطۀ این فرقه را بالاتفاق خواستگار شویم.
س – عقیدۀ شما در سیاست خارجی چیست ؟
ج – مودّت به ضمیمۀ مادّۀ اول پروگرام.
س- راجع به انتخابات تهران چه نظریه ]ای [ دارید؟
ج – پس از حذف آراء حومه هرکس دارای اکثریت است وکالت او صحیح است و بنابراین آراء حومه باید تجدید شود.
س – چون مدّت کنترات میسیون آمریکایی در همین دورۀ مجلس منقضی خواهد شد عقیدۀ شما راجع به تجدید استخدام آنها چیست؟
ج – با وجود دولت حالیه و امثال آن بی شبهه از فواید و مصالحی که بر وجود میسیون امریکایی است منتفع خواهیم شد و فرضاً اگر مضرّاتی دارد مرتفع خواهد شد ، لهذا عقیدۀ من در ابقاء میسیون آمریکایی است.
س – راجع به تشکیلات حزبی و لزوم آنها برای یک جامعۀ زنده عقیدۀ شما چیست؟
ج – در این بیست سال مشروطیت متأسّفانه حزبی وجود پیدا نکرده ، هر چه بوده است اسم بلارسم بوده لذا زود از بین رفته است و این یک بدبختی است که دامنگیر جامعه شده است.
برهر ذی حسّی لازم است که بذل جهد کرده و حزبی از روی عقیده و اساس بنام « حزب وطنی » تشکیل و در تشیید مبانی آن کوشش نماید. و من هم حاضرم که رسماً عضویت چنین حزبی را قبول و به طور اجتماع و هم آهنگی به وطن و مردم خدمت کنم. ( ۱۹ )
◀ مدرس و حق رأی زنان
خسرو شاکری در مقالۀ خود تحت عنوان « نکاتی چند پیرامون تاریخنگاری جایگاه زنان در جنبش « گزارشی از خبرنگار تایمز از تهران، ۹ اوت ۱۹۱۱ با تیتر « پیشنهاد حق رأی برای زنان و ردّ آن در مجلس دوم شورای ملی» آورده و در این گزارش آمده است : حامیان حق رأی زنان بایستی ممنون باشند که حتی در بُحبُحۀ دشواری ها و گرفتاری های ایران در حال حاضر، که پادشاه پیشین [محمد علی شاه] پرچم افراشته و جنگ داخلی در جریان است، یک حامی حق زنان در مجلس ایران پیدا شده است.
او کسی جز حاجی وکیل الرعایا، نمایندۀ همدان نیست که در سوم اوت مجلس را با دفاع جانانۀ خود از حقوق زنان درشگفتی کرد. مجلس در حال مذاکرۀ آرام نظامنامۀ [انتخابات] بعدی بود که باید در پائیز انجام گیرد و به مادۀ مربوط به محرومیت زنان از حق رأی رسیده بود ۰مذاکره بر سر مسئله ای به این روشنی غیرضروری به نظر می رسید، و هنگامی که وکیل الرعایا به پشت تریبون رفت و صریحاً اعلام کرد که زنان صاحب روح و حقوق اند و بایستی حق رأی [هم] داشته باشند، لرزه به تن مجلسیان افتاد. ( ۲۰ )
٭ جلسه ۲۸۰ صورت مشروح روز پنجشنبه هشتم شهر شعبان المعظم ۱۱ برج اسد ۱۳۲۹- [ ۱۲۸۹ خورشیدی – ۱۹۱۰ میلادی ]
این جلسه مجلس به ریاست آقای مؤتمن الملک ۲ ساعت و ۴۵ دقیقه قبل از ظهر رسماً تشکیل گردید.
در رابطه با ماده ۴ که « اشخاصی که از حق انتخاب نمودن مطلقاً محرومند اول توان دوم اشخاص خارج از رشد و آنها که در تحت قیومیت شرعی هستند
۳- تبعه خارجه
۴- اشخاصی که خروج شان از دین حنیف اسلام در حضور یکی از حکام شرع جامع الشرایط به ثبوت رسیده باشد
۵- اشخاصی که کمتر از بیست سال داشته باشند
۶- ورشکستگان به تقصیر
۷- متکدیان و اشخاصی که به وسایل بیشرفانه تحصیل معاش مینمایند
۸- مرتکبین قتل و سرقت و مقصرینی که مستوجب مجازات قانونی اسلامی شدهاند و معروفین به ارتکاب قتل و سرقت و امثال آن که شرعاً برائت خود را حاصل نکرده باشند
۹- اهل نظام بری و بحری به استثنای صاحب منصبان افتخاری.
حاج وکیل الرعایا بعنوان موافق « حق رأی برای زنان» ، محمد علی فروغی ( ذکاءالملک) موضع شفافی نداشت و مدرس بعنوان مخالف « حق رأی زنان » بود که در زیر نظرات آنها را در اختیار خوانندگان ارجمند قرار می دهم :
حاج وکیل الرعایا- بنده خیلی جرأت میکنم و عرض میکنم که در آن اول محروم کردن نسوان است که یک قسمت از مخلوق خداوند است که آنها را محروم کنیم با کدام دلائل منطقی میتوانیم آنها را محروم بکنیم من جرأت کردم اگر ما چه بخواهیم چه نخواهیم در هر صورت ما محکوم به عمل کردن به قرآنیم آنها که نمیخواهند بروند و نخواهند که مجبور به اطاعت نیستند پس باید بدانیم در این جا چه دلیلی داریم که آنها را محروم بکنیم اگر دلیلی منطقی داریم که آنها را محروم بکنیم اول کسی که این طوق را به گردن خودش بیندازد بنده هستم و اگر میخواهیم ببینم به چه جهت آنها بنشینند اگر بگوئیم باید محفوظ باشند این شرط روی دادن آنها لازم نیست که داخل مردها بشود ممکن است که خودشان عالم داشته باشند همه چیز داشته باشند این مخلوق خدا تا چه وقت محروم باشند یک جماعت محبوب خدا آن قدر به ذلت باشند که یک چیزی که نشانه انسانیت است از آنها بروز کند کم کم عقب کشیدیم تا به اندازه عقب کشیدیم در زیر ابر پنهان شدیم.
ذکاء الملک- یک نزاع خیلی بزرگی است این مسئله ولی مترقب نبودیم که این جا پیش بیاید عرض میکنم بنده گویا از همه کس بیشتر هوا خواه این هستم که زنها یک حقوق عمده داشته باشند خیلی ترتیب زندگانی صحیحی داشته باشند و حقوق نابته معینی که دارند داشته باشند عرض کردم این یک نزاع بزرگی است و بنده مترقب نبودم که حالا این مذاکره پیش بیاید و بنده هم خیلی مشتاق هستم که ترتیب حال نسوان در این مملکت خوب بشود و ترقی نمایند و از این زندگانی که در واقع زندگانی محبوس است از این بیرون بیایند و هیچ کس نیست که متأسف نباشد از این که وضع زندگانی آنها خوب نیست ولی این که ما سلب آن حق را از آنها کرده ایم محتاج به دلیل و برهان نیست که توضیح بدهم هر وقت که ممکن بود زنها بیایند شرکت در انتخابات بکنند و رأی بدهند فوراً تصدیق خواهیم کرد.
رئیس- آقای مدرس موافق هستید؟ (مدرس بلی).
مدرس- از اول عمر تا حال بسیار در بر و بحر ممالک اتفاق افتاده بود برای بنده ولی بدن بنده به لرزه نیامد و امروز بدنم به لرزه آمد اشکال بر کمیسیون این که اولاً نباید اسم نسوان را در منتخبین برد که از کسانی که حق انتخاب ندارند نسوان هستند مثل این که بگویند از دیوانهها نیستند سفها نیستند این اشکال است بر کمیسیون و اما جواب ما باید بدهیم از روزی برهان نزاکت و غیر نزاکت رفاقت است از روی برهان باید صحبت کرد و برهان این است که امروز ما هر چه تأمل میکنیم میبینیم خداوند قابلیت در اینها قرار نداده است که لیاقت حق انتخاب را داشته باشند مستضعفین و مستضعفات و آنها از آن نمره اند که عقول آنها استعداد ندارد گذشته از این که در حقیقت نسوان در مذهب اسلام ما در تحت قیومتند الرجال قوامون عالی النساء در تحت قیومیت رجال هستند مذهب رسمیما اسلام است آنها در تحت قیومتند ابداً حق انتخاب نخواهند داشت دیگران باید حفظ حقوق زنها را بکنند که خداوند هم در قرآن میفرماید در تحت قیومیتاند و حق انتخاب نخواهند داشت هم دینی هم دنیوی این مسئله بود که اجمالاً عرض شد.» ( ۲۱ )
اما در آن زمان در تاریخ ۱۲۸۹ برابر با ۱۹۱۰ شرایط اجتماعی و فرهنگی و سیاسی ایران آمادگی نظرات همچون وکیل الرعایا را نداشت. رضا خان هم با زور با حجاب مبارزه کرد خود به انتخابات فرمایشی اعتقاد داشت و در زمان دیکتاتوری او از « حق رأی برای زنان» در مجلس سخنی به میان نیامد. توضیح اینکه «اولین کشور اروپایی، فنلاند بود که حق رأی زنان را در سال ۱۹۰۶به رسمیت شناخت. پرونده به رسمیت شناخته شدن حق رأی زنان در اروپا همین یک ربع قرن پیش بسته شد. دلایل و توجیهات متفاوتی « برای محرومیت زنان از حق رأی» میشد. مثلا در سرمقاله یک روزنامه مهم آلمان در سال ۱۹۰۹ آمده بود که محرومیت زنان از حق رأی به این برنمیگردد که زنان و مردان به لحاظ عقلی متفاوتند، بلکه از این ناشی میشود که زنان به سیاست علاقه ندارند و فاقد کمترین تجربه در زمینههای سیاسی و اجتماعی هستند. این سرمقاله نشانه این ضعف زنان را هم عدم توجه آنان به مقالات سیاسی روزنامهها میدانست و به نظر کسانی اشاره داشت که چون زنان به سربازی نمیروند، به اندازه کافی در راه وطن فداکاری نمیکنند و نباید از حق رأی بهرهمند شوند. زیر فشار همین استدلال، موافقان حق رأی زنان میگفتند که برای زنان دوره خدمت اجباری در عرصههای اجتماعی به راه بیفتد.
شاید همین نوع نگاه و تفکر بود که باعث میشد قدیمیترین حزب سوسیالدمکرات جهان، یعنی حزب سوسیال دمکرات آلمان به رغم تصریح ضرورت دستیابی زنان به حق رأی در برنامه سال ۱۸۹۱ خود، در عرصه عملی برای تحقق آن تلاش چندانی نکند. سال ۱۹۱۸ هم که این حزب نیروی اصلی دولت انتقالی آلمان به سوی جمهوری را تشکیل میداد، بنا به اسناد، حزب زیر فشار نیروهای چپتر که در خیابانها به تظاهرات مسالمتآمیز و گاه خشونتبار مشغول بودند، یکی از اولین احکام خود را به اعمال حق رأی برای همه مردان و زنان اختصاص داد. وقتی که در ۱۹ ژانویه ۱۹۱۹ اولین انتخابات آلمان با شرکت همه مردان و زنان برگزار شد،
در پرتغال سال ۱۹۷۶، یعنی اندکی پس ازسقوط حکومت دیکتاتوری سالازار به زنان حق رأی داده شد. در سویس این حق در سال ۱۹۷۱ در برخی از ایالتها (کانتونها) جاری شد ولی اجرأی آن در سراسر کشور تا سال ۱۹۹۰ به درازا کشید. حکومت ژنرال دوگل در سال ۱۹۴۴ بدون اما و اگر حق رأی را برای زنان به رسمیت شناخت.» مبارزات به حق زنان جهان برای برسمیت شناختن و تأمین « حق رأی زنان» فرآیند طولانی داشته است.». ( ۲۲ )
◀ فرازهایی از زندگی مدرّس
غلامرضا گلى زواره در بارۀ خصوصیات و خلقیات مدرّس آورده است :
٭ اسب سوران
هنگامى که مردم اصفهان دسته دسته نزد مدرّس مى رفتند تا گره از کارشان بگشاید یا در مسائل زندگى ، آنان را راهنمایى کند، مى گفت : خدا کند هرگز کسى از اولاد محمدرضاخان سرهنگ گزى ، از من توقعّى نداشته باشد که ناچارم انجام دهم . وقتى علّت را از وى جویا شدند گفت : من براى تهیّۀ مخارج روزانه و هزینه تحصیل ناگزیر بودم که در ایّام تعطیلات هفته به دهات بروم و لباس عوض کنم و مشغول کار عملگى و بنایى گردم تا مخارج تحصیل هفتۀ بعد را فراهم کنم . یک روز به آبادى ((گز)) (از توابع اصفهان ) رفتم و در آنجا، پیشکار محمّدرضاخان سرهنگ مرا به کار گماشت و دیوار باغى را نشان داد و گفت که این دیوار را خراب کن و عصر دو قران بگیر.
من قبول کردم و مشغول کار گردیدم ، نزدیک ظهر، اسب سوارى آمد و در کنار من ایستاد و گفت : مشدى ، خدا قوّت بدهد، بقیه دیوار را خراب نکن ! من گفتم : آقا، من شما را نمى شناسم ، کس دیگرى به من دستور داده است که این دیوار را خراب کنم و من هم باید کار خودم را انجام بدهم و بعد کلنگ را محکم تر به دیوار کوفتم ، آن مرد که بعداً فهمیدم خود صاحب ملک بوده است ، گفت : مرد حسابى ، مگر حرف سرت نمى شود: این باغ مال من است و مى گویم خراب نکن .
من جواب دادم : البته ممکن است شما صاحب باغ باشید ولى من شما را نمى شناسم ، صاحب کار به من دستور داده است که خراب کن و خودش باید بگوید که خراب نکن نه دیگرى ، سوار خشمگین شد و گفت : قباله بنچاق از من مى خواهى . من گفتم : کسى که ادّعایى دارد باید دلیل بیاورد و کسى که انکار مى کند، مى تواند قسم بخورد. سوار اندکى به خود فرورفت ، سر بالا کرد و دوباره چشم به زمین دوخت و ناگهان شلاق به اسب زد و از آنجا دور شد و به خانه رفت .
من به کار خود ادامه دادم که ناگهان دو اسب سوار آمدند و مرا به خانۀ محمّدرضا سرهنگ بردند. خان به من گفت : مرد، مى دانى من چرا آنجا تو را در مقابل سرسختى ات تنبیه نکردم ؟ من جواب دادم : نه ، او گفت : براى اینکه کسى تا کنون این چنین در برابر من ایستادگى نکرده بود. من آن لحظه براى نخستین بار احساس کردم که وجود ضعیفى هستم .
در عین حال اندکى فکر کردم و حدس زدم تو با این منطق و صحبت نبایست کارگر حرفه اى باشى . به من راست بگو تو چه کاره اى ؟ جواب دادم : اسم من میرزا حسن و طالب علم هستم و براى تهیّۀ کمک هزینه تحصیلى به اطراف اصفهان مى آیم . سپس بسته کوچکى را که همراه داشتم باز کردم و قبایى را که در مدرسه مى پوشیدم و عمامه اى را که به سر مى گذاشتم ، نشان دادم . مرحوم محمدرضاخان یک نفر از منشیان خود را خواست و دستور داد حواله اى به یکى از بازرگانان مشهور اصفهان به این مضمون بنویسند: تا سیّد حسن در مدرسه طلبه است ماهى سه تومان شخصاً برده و در حجره تحویل او دهید و رسید هم لازم نیست ، سپس ناهارى آوردند و خوردیم و من به اصفهان برگشتم .
این است که امروز مى گویم خدا کند هیچ کس از بستگان وى به من مراجعه نکند و سفارش نخواهد، چون آن وقت من ناچارم ، هر طورى که میل آنهاست اقدام کنم و نمى توانم درخواست آنان را رد کنم . داستان مزبور علاوه بر آنکه دلیلى بر رشادت و شهامت مدرّس مى باشد از کمالات علمى و تسلّط وى بر فقه و اصول نیز حکایت دارد.
این زندگى ، حلال کسانى که همچو سرو آزاد زیست کرده و آزاد مى روند
٭ کلوخ کوبى
موقعى که واقعۀ دخانیه و نهضت میرزاى شیرازى به وقوع پیوست ، مدرّس در سنین بیست یا بیست و دو سالگى به سر مى برد و مشغول فراگیرى علوم دینى بود، اما اندیشۀ این جوان هوشیار و دل آگاه صرفاً متوجّه درس و بحث نبود و فراتر از مدرسه را مى نگریست ، فضاى اجتماعى سیاسى را مى شناخت ، چنانچه خود مى گوید: براى اوّلین بار بود که سیاست را با دسیسه ها و فریبهایش مى دیدم و تجربه مى کردم :
((… روزهایى که به کار کلوخ کوبى مى رفتم با کشاورزان صحبت مى کردم ، اغلب از قرارداد (رژى ) راضى بودند، مى گفتند: شرکت تنباکو به ما قرض مى دهد که بدهکارى اربابها را بدهیم و بعد محصول ما را یکجا مى خرد و پول نقد مى دهد. وقتى برایشان مى گفتم همه چیز را که نمى توان به خاطر پول نقد به فرنگیان داد، به فکر مى افتادند.
مزدوران کمپانى تنباکو هم در مقابل مخالفت با قرارداد، مبلّغان فراوانى داشتند که در روستاها کشاورزان را مى فریفتند… متوجّه شدم مردمى که قرار داد، معاهده ، پیمان نامه و این دستاویز سیاسى را نفهمند، چه روزگار سخت مطبخى (سیاه ) خواهند داشت ، همان روزها به فکرم رسید که جایى درست کنیم و پولهایى جمع کنیم و با شرایطى آسان به زمین کاران بدهیم که چشمشان براى قرض گرفتن به دست شرکتها و کمپانیها نباشد و این قرض هم صورت قرض الحسنه را داشته باشد.))
٭ اَنگل لیس و اَنگل لوس !!
مدرّس در خصوص روزگار تحصیل و حوادث دخانیه مى گوید: ((فراموش نمى کنم که در گیرودار واقعۀ دخانیه در اصفهان ، کنار ایوان رو به روى در ورودى مدرسۀ صدر نشسته بودم و سخت در اندیشۀدرسى بودم که استاد برایم گفته بود. خادم مدرسه مرد مسنّى بود، نگران آمد که آقا سیّد خیلى شلوغ است ، حرفهایى مى زنند، از آن عوالم بیرونم کشید.
چاره اى نبود جز آن که با او هم سخن شوم ، از مباحث و اصطلاحات طلبگى خارج شدم و گفتم : بگو چه شده که شلوغ پلوغ است . گفت : مى گویند: شاه سلطان توتون و تنباکوها را از رعیتها مى گیرد و انبار مى کند تا به سلطان پوروس (پروس ) و روس بدهد. مگر آنها خیلى چپق و قلیان مى کشند؟ گفتم : آنها مثل ما چپق و قلیان نمى کشند. با تعجب پرسید: پس این همه توتون و تنباکو را براى چه مى خواهند؟ گفتم : مى خواهند بعد از گرفتن بدهند به خود ما، پیرمرد به فکر فرو رفت و با حسرت گفت : خوب این چه کارى است ؟ گفتم : پادشاه ما این برگها را مى دهد به تاجران ((انگل لیس )) منى یک ریال و آنها مى دهند به خود ما منى سه ریال .
از یک ریال هم که باید به ما بدهند، نیم ریالش را بابت قرضى که به آنان داریم ، برمى دارند. پیرمرد ناسزایى نثار انگل لیسها کرد و هنوز معتقد بود که پروس و روس همان انگل لوس است و انصاف دهیم که این مرد ساده اصفهانى که اهل نجف آباد بود، به مراتب بهتر و بیشتر از مورّخان ما فهمیده بود که در ولایات ما همه راهزنان به یکدیگر مى گویند: حسنخان ، همه هم راهزنند و هم حسنخانند، نزد او پروس ، روس و انگل لوس همان مفهوم را داشت …))
٭ بقّال سر محل
روزى مدرّس در راهى که از مجلس شورا به منزل مى رفت ، به بقاّلى محل رفت تا ماستى تهیّه کند، موقعى که بقّال مشغول کشیدن ماست بود، مدرّس به شرح مسائل سیاسى و آنچه که در مجلس گذشته بود پرداخت و به نطقهایش در مجلس نیز اشاره کرد. وکیل دیگرى که در کنارش بود به عنوان اعتراض گفت : آقا براى چه اینها را به بقّال مى گویى ؟ مدرّس گفت : چون این موکّل من است و باید بداند و حق آن است که مردم از مسائل سیاسى و اجتماعى و روابط کشورها خبر داشته باشند. آگاهى مردم به حلّ مسائل و مشکلات و نابسامانى ها، خیلى کمک مى کند. این برخورد یگانگى و نزدیکى نماینده را با مردم ثابت مى کند و نشان مى دهد که مدرّس با جامعه پیوندى محکم داشت .
٭ زلزله در کاخ شاه
شهید مدرّس نهضت میرزاى شیرازى ، پیروزى مردم و لغو امتیاز رژى را اوّلین ضربۀ سنگینى قلمداد مى کند که بام کاخ پادشاهى را در ایران فرو ریخت و با شکست قرارداد، سلسلۀ قاجار متزلزل گردید، او عقیده دارد که این واقعه به دولتهاى قدرتمند ثابت کرد که با بستن چنین قراردادهاى استعمارى ، نمى توان ملّتى را به زیر سلطه کشید: ((واقعۀ دخانیه توپى بود که سحرگاه ، مردم تیزهوش خفته را بیدار کرد و به طور طبیعى از زلزلۀ شدیدى که متعاقب آن بایستى به وقوع بپیوندد، باخبرشان نمود، عامّۀ مردم هم که به علّت بى خبرى درکى از آن واقعه نداشتند، خطر را احساس نمودند و چون به علماى مذهبشان اعتقاد داشتند، همراه آنان به حرکت درآمدند.
اگر محرّک و متحرک با تکیه به هم و عقیده به هم ، عالمانه به نفع جامعه فعّالیتى را شروع کنند، خداوند متعال حمایت از آنان را تقبّل نموده است ))
٭ قلیان پر دود آسمان اصفهان
مدرس دلیل موفّقیت نهضت میرزاى شیرازى را اتّحاد مردم ، آگاهى از تبعیّت از روحانیت شیعه مى داند و عقیده دارد بقاى هر ملّتى در حفظ یگانگى آن قوم نهفته است ((بالاخره ما باید در میان دول جهان بیدار و هوشیار شویم تا جامعیّت خود را که از دست داده ایم ، باز به آن دست یابیم و آن را با همان صفات خلقى خود حفظ کنیم . هر ملّت و قومى به همان اندازه که جامعیّت خود را محترم بدارد و از آن صیانت کند، بقاى خود را تضمین کرده است .
امتیازى که مقدّمۀ تهدید استقلال ایران و اسلامیت آن بود در زمان ناصرالدین شاه در اثر جهالت رجال آن روز یا سیاست ندانى شاه آن روز به ما تحمیل شد و براى آن چهار کرور رشوه به رجال ایران دادند تا در ۲۶ رجب ۱۳۰۷ به امضا رسید و تا ۱۳۰۸ و ۱۳۰۹ انگلیسیها هم دسته دسته وارد ایران شدند. ولى همۀ ملت جامعیّت و همدلى خود را حفظ کرد و از بزرگان خود اطاعت کرد و همۀ امضاهاى زیر قرارداد را با آب کُر شست و ناصرالدین شاه را هم اگر شعور داشت ، سرافراز کرد که چنین ملّتى دارد و بر چنین مردمى سلطان است .
جامعیّت همیشه فتح و موفّقیت به همراه دارد. مهم این است که ما بتوانیم این جامعیّت و قومیّت را حفظ و زنده نگه داریم . من بعد از واقعۀ دخانیّه که به نجف رفتم ، ملّت ایران را در کار کان لم یکن نمودن این قرارداد فهمیدم و همه جا معروف بود که هیچ کس از درون و برون به قصر شاه توتون و تنباکو نمى رساند. در اصفهان هم بهترین جواب را به ظلّ السلطان دادند و در پاسخ او که باید همه محصول را به کمپانى انگلیس تحویل دهند، همه را در بیابان آتش زدند و براى اوّلین بار آسمان اصفهان قلیان پر دود سیرى کشید و به جان شاهزاده دعا کرد و از همین جا مأموران آشکار و مخفى امپراتورى چند برابر شدند تا قدرتى که قرارداد را بر هم زده ، بشناسند.
مهم این است که به همۀ جامعه بفهمانیم : ملّتى که جاهل است و به حقوق اجتماعى خود واقف نیست با هر انقلاب ، نهضت و جنگى که از سلطه آزادش کنى باز اندک زمانى دیگر به دلیل جهلى که نسبت به وضعیت زمان دارد، خود را به زیر سلطه مى کشد. کودکى که از تاریکى مى ترسد خود را در پناه هر رهگذرى قرار مى دهد. باید فهم و شعور نترسیدن را در اعماق دلش ایجاد کرد.(۱۷)
٭ برگردید سر کشت و زراعت
در روزگارى که کار بر مدرّس تنگ شده بود و بیم آن مى رفت که هر لحظه آن سیّد توسّط عوامل رضاخان کشته شود، عدّه اى از تیراندازان ماهر ساکن روستاى اسفه (واقع در نزدیکى قمشه ) به تهران آمده و خدمت آقا رسیدند، ایشان علّت آمدن آن گروه تیرانداز را به مرکز جویا شد. یکى از آنان جواب داد: آقا ما جان نثاران شمائیم، آمده ایم که از جان شما حفاظت کنیم ، شما دشمن دارید و صبح زود از منزل خارج مى شوید و اوضاع خطرناک است.
مدرس گفت: من دشمن زیاد دارم ، ممکن است هر لحظه مرا مورد اصابت گلوله قرار دهند، اگر شما همراه من باشید و تیرى به شما بخورد من مسئول جان شما خواهم بود و به این امر راضى نیستم . برگردید سر کشت و زراعت خودتان ، آن کار واجب تر از محافظت از من است ، از طرفى من همیشه براى کشته شدن آماده ام و از مرگ هراسى ندارم .
٭ تیراندازى به پرندگان
روزى آقا به اتّفاق عدّه اى از افراد مسلّح از روستاى اسفه به آبادى خیرآباد مى رفت تا از نزدیک وضع کشاورزان آنجا را مورد بررسى قرار دهد، در مسیرى که مى رفتند، پرندگان زیادى روى مزارع بودند، مدرس به یکى از همراهان که مسلّح بود گفت : آن تفنگ را بده به من ، مرد مسلّح شگفت زده گفت : آقا با تفنگ چکار دارید، مدرّس با لحنى هیجانى گفت : بده به من تا بگویم با آن چکار دارم.
آن مرد در حالى که تفنگ را به آقا تحویل مى داد، اظهار داشت : اجازه بدهید من چند پرنده برایتان شکار کنم . آقا بى توجّه به سخنان آن مرد، تفنگ را گرفت و همچون شکارچى ماهر لولۀ تفنگ را به سوى پرندگان نشانه گرفت و چند پرنده را زد. یکى از همراهان گفت : آقا فکر نمى کردیم شما در تیراندازى هم مهارت دارید. مدرّس در جواب وى گفت : سعى کنید هر کارى را یاد بگیرید ولى استفادۀ بد از آن نکنید.
٭ در محضر آقا
یکى از نویسندگان معاصر که کتابى درباره مدرس نوشته است ، مى گوید: قرار شد یک روز صبح به حضور مدرس شرفیاب شویم . خود آقا در حیاط وسیعى پشت به دیوار، یک زانو نشسته بود، گروه ارباب رجوع ، یک نیم دایره در مقابلش تشکیل داده بودند. ورود من با کلاه لبه دار در آن محیط مقدّس باعث زمزمه ها و نگاههاى خشم آلودى شد و مثل این بود که مریدان آقا ورود مرا با آن کلاه ، اهانتى نسبت به مراد خویش مى پنداشتند و منتظر بودند که این جسارت غیر قابل عفو را خود آقا شدیداً تنبیه کند. مدرّس نه تنها مرا تنبیه نکرد بلکه به عکس با کمال مهربانى در نزدیکى خودش جا داد. در بین حضّار تقریباً از همه طبقه وجود داشت ، وزیر، وکیل ، داوطلب شغل ادارى ، بقّال ، و غیره ، آن گوشۀ حیاط هم دو نفر پیره زن چادرنمازى فقیر، چندک زده بودند که بعداّ فهمیدم یکیشان از دست دامادش عارض است و دیگری هم عصاکش اوست . چیزى که خوب به خاطرم مانده این است که محضر بدون تشریفات آقا، متناوباً هم دادگاه مى شد هم دارالحکومه ، هم شوراى سیاسى هم مجمع علمى.
یکى یکى ، اشخاص حاضر نزدیک شده و برخى آهسته و بعضى بلند عرض خود را به سمع آقا مى رسانیدند. مدرّس حرف عارض را با تکان دادن سر، تصدیق مى کرد و یکمرتبه به صداى خیلى بلند یک وکیلى را که آن طرف نشسته ، مخاطب قرار مى داد و به او مى گفت : برو از قول من به آن وزیر پست و تلگراف بگو چرا کار فلان شخص را درست نمى کنى ، چرا مى گذارى آن ارمنى به این بندۀ خدا اجحاف کند. اگر تقاضاى ارباب رجوع بیجا بود، بى مقدّمه حرف آهستۀ او را به صداى بلند براى همه مى گفت و با چند متلک شیرین مى فهمانید که درخواستش بى مورد است . مدرّس در این جواب بلند دادن ، سیاست عاقلانه اى داشت ، زیرا هم عارض پرمدّعا را متنبّه مى کرد و هم عارضین پر مدّعاى دیگرى را که حاضر بودند و مى شنیدند سر جاى خود مى نشانید…))(۳۷)
٭ ترقّى یا هرزگى
خواجه نورى مى گوید: وقتى به دیدن مدرّس رفتیم و مى خواستیم مطلبى را در امور اجتماعى مطرح کنیم ، من و دوستم را دنبال خود به زیر زمین برد، زیرا مطرح کردن آن مطلب با جلسۀ آن روز تناسبى نداشت .
وى مى گوید: در زیر زمین ، سه نفرى روى یک تخت چوبى نشستیم و در همان چند جملۀ اوّل مدرّس بمن حالى کرد که هیچیک از افکار خشک و کوچکى که ریاکاران و منحرفان بنام باورهاى دینى ، در اذهان جا مى دهند، در مغز روشن او جاى ندارد، وقتى راجع به حجاب صحبتى به میان آمد.
گفت : ((شرعاّ هیچ اجبارى در پوشانیدن دستها و صورت زن نیست و منهم مخالفتى ندارم ، چیزى که هست خوف آن را دارم که عدّه اى از زنهاى ناقلا که هنوز در هیچ مدرسه اى وظیفۀ اجتماعى و حدود خود را نیاموخته اند، آزادى را آزادى مطلق تصوّر کنند و ترقّى را مرادف بوالهوسى و هرزگى بپندارند.)).
روى هم رفته مدرّس پیشنهاد ما را پذیرفت ولى شاد و خرّم و راضى از پیشش بیرون آمدیم و صمیمانه به قدرت و شخصیت او معتقد گردیدیم …
٭ صداى شلیک گلوله
نقل مى کنند که وقتى مدرّس در عراق مشغول تحصیل علوم دینى بود، روزى در حجره اش نشسته و غرق در مطالعه بود، در همان حجره فرد دیگرى نیز به درس خواندن مشغول بود. ناگهان در بیرون حجره سر و صدایى ایجاد شد و لحظه اى بعد تیراندازى شروع شد. یکى از تیرها بر حسب اتفاق وارد حجرۀ محلّ اقامت مدرّس شد و پس از گذشتن از بالاى سر مدرّس در دیوار مقابل فرو رفت و بعد از بیرون ریختن مقدارى گرد و غبار، سوراخى در آن باز کرد.
فردى که با مدرّس هم حجره بود سراسیمه و وحشت زده از حجره بیرون دوید و صحنه را ترک کرد، طلبه هایى که در حجره هاى دیگر بودند نیز از این حادثه نگران شده بودند، اما مدرّس گویى که هیچ اتّفاقى نیفتاده است ، همچنان در جاى خود نشسته و کتابش را مى خواند.
٭ با پاى برهنه
با پاشیده شدن بساط استبداد و روى کار آمدن مشروطه خواهان ، شهر اصفهان دچار دگرگونى شد، بختیاریها به سرکردگى صمصام السلطنه بختیارى پس از فتح تهران به اصفهان آمده و با برکنارى اقبال الدولۀ کاشانى – که از طرف رژیم استبداد حکومت داشت – روى کار آمدند.
پس از آن انجمن ولایتى به ریاست صمصام تشکیل شد، مدر ّس که در میان مردم محبوبیتى خاص داشت و ضمن درس و بحث به مسائل اجتماعى مردم مى اندیشید به نیابت وى برگزیده شد.
مدرّس همواره مى کوشید امور اجتماعى و سیاسى اهالى اصفهان طبق قوانین جاودانى اسلام و موازین عقلى و انسانى جریان یابد امّا صمصام بر خلاف وى فکر مى کرد و در صدد آن بود تا از شرایط فراهم شده به نفع قدرت طلبى خویش بهره بردارى کند.
وى در مقام حکومت اصفهان مخارج قوا و خساراتى را که در جنگ به ایشان وارد آمده بود به عنوان غرامت از مردم اصفهان طلب نمود، از این تاریخ مدرّس مخالفت با وى را شروع کرد و به عنوان اعتراض بر اعمال و رفتار باطل وى جلسّ انجمن ولایتى را ترک نمود.
در یکى از روزها به مدرّس اطّلاع میدهند که حاکم اصفهان افرادى را براى گرفتن اخّاذى به زیر شلّاق گرفته است ، آرى صمصام به زودى دست ستم را باز کرد و چهرۀ واقعى خود را به مردم اصفهان نشان داد. او کار را تا به آنجا رساند که به خاطر مبارزاتش با مخالفین مشروطه از مردم اصفهان تقاضاى پول کرد.
به هر حال مدرّس از این وضع به شدّت ناراحت شد. و مى گوید: حاکم چنین حقّى را ندارد. اگر شلّاق زدن حدّ شرعى است پس در صلاحیت مجتهد مى باشد و اینها دیروز به نام استبداد و امروز به نام مشروطه مردم را کتک مى زنند. صمصام که کینۀ مدرس را به دل گرفته بود، تصمیم گرفت او را از سر راه خود بردارد و در حالى که از ته قلب به شجاعت و رشادت سیّد آفرین مى گفت به سواران تحت امر خویش دستور داد مدرّس را دستگیر نموده و به خارج از شهر ببرند.
فرداى آن روز وقتى مدرّس از مجلس درس مدرسۀ جدۀ کوچک به منزل برمى گشت ، هنوز وارد خانه نشده بود که سواران بختیارى به او اخطار نمودند که باید خود را براى خارج شدن از اصفهان و اقامت در خارج شهر آماده نماید.
مدرّس هم بدون لحظه اى درنگ ، کفشهاى خود را از پاى درآورده و زیر بغل نهاده به حالت پابرهنه جلوى آندسته سوار به راه مى افتد و به آنان مى گوید: هر کجا مى خواهید برویم . مردم اصفهان با دیدن این صحنه ، مغازه ها را تعطیل کرده و بدنبال مدرس و سواران حرکت مى کنند.
مدرّس به مردم گفت : دوست ندارم میان شما و افراد صمصام السلطنه نزاعى درگیرد و از آنها خواست که به سر کارهاى خود بازگردند، آنگاه با صدایى رسا به مردم اعلام کرد ((من به تخت پولاد میروم تا تکلیف قطعى معلوم شود)) آرى او با این سخن کوتاه هم محلّ تبعید خود را مشخّص نمود و هم اعلام کرد تا روشن شدن تکلیف نهایى مبارزه را با حاکم اصفهان ادامه خواهد داد.
با انتشار خبر دستگیرى و تبعید مدرّس ، اصفهان یکپارچه غوغا شد، بازارها و کسب و کار تعطیل گشت و اهالى اصفهان که سخت شیفتۀ مدرّس بودند، چون سیلى عظیم به حرکت درآمدند. علماى اصفهان و طلّاب حوزه هاى علمیۀ این شهر نیز دسته دسته به سوى تبعیدگاه مدرّس براه افتادند. مردم فریاد مى زدند: مدرّس باید بازگردد و خشم آنان چون صاعقه اى تشکیلات حکومتى صمصام را به لرزه در آورده بود و این خروش مهیب ، وى را ناگریز به تسلیم کرد.
هنوز یک شب از حادثۀ مزبور نگذشته بود که صمصام با عذرخواهى فراوان و احترام وافر مدرّس را به خانه اش باز گردانید و شهر آرامش خود را بدست آورد .
٭ از چشم شما مى بینم
مدرّس طبع شعر داشت و بسیارى از غزلیات شعراى معروف ایران از قبیل مولوى ، حافظ و سعدى را از حفظ داشت . به مناسبتهاى گوناگون سروده هاى این شاعران را مى خواند و گاهى به هنگام تدریس و اثبات مطلبى فلسفى و یا عرفانى به اشعار آنان استناد مى کرد. وقتى که ((ماژورایمبرى )) آمریکایى در واقعۀ سقّاخانه کشته شد و مخالفین این قتل را در اثر تحریک طرفداران مدرّس قلمداد کردند، طىّ نطقى این بیت را گفت :
محتسب فتنه در این شهر زمن داند و مى
لیک من این همه از چشم شما مى بینم
در شبى که وى راتوقیف و تبعید مى کردند، نزدیک غروب دور باغچۀ حیاط قدم زده و این بیت را مى خواند:
این کاخ که مى بینى گاه از تو و گاه از من
جاوید نخواهد ماند خواه از تو و خواه از من
٭ دوستان شاعر
مدرّس شعر را نیکو مى شناخت و با شعرا الفت داشت وى با میرزا عبدالله متخلّص به ((رحمت ))، میرزا علاءالدین با تخلّص ((همّت ))، میرزا محمود (اورنگ ) و آقا شفیع (عشرت ) که از نوادگان وصال شیرازى هستند در ارتباط بود و در یک دو بیتى تخلّص این چهار رفیق شاعر را آورده است :
اى که هستى تو طالب ((رحمت ))
صاحب عقل و نفس با ((همت ))
علوى دوست باش با ((اورنگ ))
بعد از آن باده نوش با ((عشرت ))
٭ گرسنه اى در حجره
یکى از روزها برادر مدرّس که به عنوان طلبه در مدرسۀ جدۀ کوچک مشغول تحصیل بود، بر اثر شدّت گرسنگى به حالت غش بر زمین افتاده بود، طلبه ها دور ایشان حلقه مى زنند و وقتى وى بهوش مى آید، مى پرسند علّت این وضع چیست ، جواب مى دهد از شدّت گرسنگى به این حالت دچار شدم . یکى از شاگردان مدرسه خود را به مدرّس رسانیده و وى را از این ماجرا خبر مى کند و مى گوید: آقا فکرى به حال برادرتان بکنید، حالش خوب نیست ، وضع درستى ندارد، امکان ادامۀ درس برایشان وجود ندارد. مدرّس در جواب وى مى گوید: من روزى پنج شاهى برایش در نظر گرفته ام تا بوسیلۀ آن امرار معاش کند و کمک هزینه اى برایش باشد، اگر کسر مى آورد، برگردد به روستا و مشغول کشاورزى شود، بیش از این هم نمى توانم به او بدهم . این برخورد از استغناى طبع و قناعت مدرّس حکایت دارد.
٭ منزل مخروبه
هنگامى که مدرّس قمشه را به قصد عزیمت به اصفهان – براى ادامۀ تحصیل – ترک مى نماید خانه اى در نزدیکى مدارس جدۀ بزرگ و جدۀ کوچک به قرار هر سال صد و بیست ریال ، اجاره مى نماید، چند سالى در این منزل استیجارى سکونت داشت تا آنکه شترداران مهیارى و شهرضایى – به طور نذر – قرار داد نمودند هر گاه سفر خود را به سلامت و خالى از خطر به پایان رسانیدند، از کرایه هر شتر یک ریال جمع آورى کنند و از آن مبلغ خانه اى براى مدرّس در اصفهان خریدارى نمایند.
این پول به هزار و هفتصد ریال بالغ گردید و توسّط آن ، خانۀ مخروبه و محقّرى در حوالى بازار اصفهان براى مدرّس خریدارى نمودند. مدرّس معمولاً چنین هدایایى را قبول نمى کرد امّا این بار چون هدیه کنندگان ، مردم عادّى بودند و با این کار مى خواستند نذر خود را ادا کنند، آن را پذیرفت .
مدرّس در یکى از اتاقهاى نیمه ویران خانه سکونت اختیار نمود، امّا خانه آنقدر خرابى داشت که او نمى توانست زن و فرزند خویش را که در قمشه اقامت داشتند براى زندگى به آنجا بیاورد.
از این جهت براى بازسازى خانه تصمیم داشت شخصاً مصالح مورد نیاز را تهیّه نماید. براى اینکار عمله اى را اجیر کرد تا برایش گل تهیّه کند و خود خشت بزند. پس از آنکه مقدارى مصالح مورد نیاز را فراهم کرد، به خانه سر و صورتى داد و تا حدودى آن را براى سکونت آماده کرد، زن و فرزندان خود را به اصفهان آورد و در این خانه اسکان داد.
٭ اتاق سى ریال
هنگامى که مدرّس از سوى علماى نجف و ایران به عنوان مجتهد بزرگ و طراز اوّل به تهران آمد، دوستانش براى اقامت وى در تهران دو اتاق اجاره اى پیدا کردند، یکى با اجاره ماهى سى ریال و دیگرى ماهى سى و پنج ریال . مدرّس بدون آنکه از نزدیک مکانهاى مورد نظر را ببیند، اتاق سى ریالى را برگزید.
همراهان مدرّس به او گفتند: اتاق سى و پنج ریالى راحت تر است ، چرا آن را نمى گیرید، فرق معامله پنج ریال بیشتر نمى باشد ولى این یکى رفاه و آسایش شما را بهتر تأمین مى کند. مدرّس پاسخ داد: چیزى که استقلال ، عقیده و اراده را مورد تهدید قرار مى دهد نیاز است ، من نمى خواهم به کسى احتیاج پیدا کنم ، من به اندازۀ دارایى خود و در حدّ توان خویش باید اتاق اجاره کنم ، مى خواهم محتاج مردم نباشم. احتیاج به پول ، نوکرى مى آورد، من مى خواهم زبانم براى بیان حقایق و دفاع از مردم محروم و مظلوم، آزاد باشد.
به خاطر همین وارستگى و قناعت بود که مدرّس به جرأت مى گفت : من ده نخست وزیر و چهل پنجاه وزیر را دیده ام و آنها را رد کرده ام ، در این مدّت حتّى یک نوشته به اعضاى کابینه نداده ام و از هیچ فردى درخواستى نداشته ام .
او عقیده داشت که قناعت ، استقلال را حفظ مى کند و وقتى خواستند در مجلس حقوق ماهى دویست تومان را به وى پرداخت کنند، گفت من با ماهى بیست تومان زندگیم تأمین مى شود و نیازمند نیستم .
٭ بیمارى فرزند
مدرّس ، فاطمه بیگم را که آخرین فرزندش بود، بسیار دوست داشت و از شدّت علاقه او را شوریه خطاب مى کرد. در یکى از روزها این دختر دلبندش به بیمارى حصبه مبتلا مى شود و در تب مى سوزد. پزشک معالج وى اصرار دارد که باید فرزند مدرّس به شمیران (به خاطر خوش آب و هوایى ) انتقال یابد تا شاید معالجات مؤ ثّر واقع شود. مدرّس در جواب مى گوید: همۀ فرزندان این مملکت ، فرزندان من هستند. نمى پسندم که فرزند من به جاى خوش آب و هوا منتقل شود و دیگران در محیط گرم تهران و یا جاهاى دیگر در شرایط سختى بسر برند، مگر اینکه براى همۀ آنان چنین شرایطى فراهم شود.
٭ بچّۀ همسایه
رسم کودکان محل بر این بود که در عید نوروز، همدیگر را خبر مى کردند و دسته جمعى براى گرفتن عیدى به خانۀ مدرّس مى رفتند. آقا هم بچّه ها را دوست داشت و ضمن نوازش به هر کدام یک سکّۀ یک ریالى ، عیدى مى داد. در یکى از اعیاد، کودک همسایه جلوتر از همه سکّه را گرفت و رفت و لحظه اى بعد آمد و در گروه کودکان سکّه نگرفته که نشسته بودند تا شیرینى بخورند نشست و باز مدرّس به او سکّه اى داد. این عمل چند بار تکرار شد. مدرّس نگاهى به کودک کرد و او را شناخت و فهمید که پسر عبّاس درشکه چى است که خانواده اى فقیر بودند. مدرس از کودک پرسید: تا ظهر چند بار دیگر مى آیى . آن کودک از شدت شرمسارى سکوت کرد. مدرّس گفت : عیبى ندارد همدیگر را زیادتر مى بینیم ولى براى اینکه خسته نشوى بنشین اینجا، هشت بار حساب مى کنیم و هشت سکّه یک ریالى شمرد و به او داد. آن کودک از شوق به گریه افتاد. مدرّس دستى بر سرش کشید و مشغول دادن عیدى به بچه هاى دیگر شد.
٭ نوازش کودک
وقتى مدرّس را در حوالى مدرسۀ سپهسالار مورد اصابت گلوله قرار دادند و شهر تهران آشفته گردید و اهالى این شهر کسب و کار را رها کرده و به سوى بیمارستان (محلّ
بسترى شدن مدرّس ) حرکت مى کردند عدّه اى از کودکان و نوجوانان نیز با این انبوه جمعیت ، در حال حرکت بودند.
چون خبر سلامتى مدرّس به آگاهى مردم رسید و از آنان خواسته شد که دنبال کار خویش بروند، اهالى پراکنده شدند و خیابانها خلوت گردید. در این حال کودکى هشت ساله وارد بیمارستان شد و خود را به اتاقى که مدرّس در آن بود رسانید و در کنار تخت آقا ایستاد و سلام کرد. مدرّس به کودک نگاهى عاطفى نمود و گفت پسر جان ، کارى دارى ؟ گفت : نه آقا به عیادت شما آمده ام ، لبخندى بر لبان مدرّس نقش بست و از اینکه کودکى به عیادتش آمده ، شادمان گردید و گفت : پسرم چیزى نیست ناراحت نباش ، خدا حافظ است ، این کودک کسى جز سید اسدالله مبشّرى نبود همان نویسنده و محقّقى که آثار ارزنده اى تألیف نمود و از جمله کارهاى وى ترجمّ نهج البلاغه مى باشد، [زنده یاد اسدالله مبشّری ، مستشار دیوان دادگستری و مدیر کلّ دادگستری در دوران حکومت ملّی مصدّق بود و پس ازکودتای «آمریکائی – انگلیسی» ۲۸ مرداد با «نهضت مقاومت ملّی» همکاری می کرد و وزیر دادگستری حکومت موقّت منهدس بارزگان بود. ] روانش شاد باشد.
٭ افتتاح کارخانه
وقتى میرزا حسین کازرونى کارخانۀ وطن را به اصفهان آورد، روز افتتاح آن مصادف با ورود مدرّس به این شهر بود. از سیّد خواسته شد که کارخانه را افتتاح نماید. مدرّس با شور و شعف به کارخانه آمد. علما و برخى رجال نامدار اصفهان نیز در مراسم حضور داشتند. کارشناسان آلمانى هم براى راه انداختن کارخانه مهیّا بودند. مدرّس از مهندسین آلمانى پرسید، این کارخانه ساخت کجاست ، یکى از آنان پاسخ داد: ساخت آلمان . مدرّس گفت : اگر خراب شد باید چه کرد، مهندس آلمانى جواب داد: لوازم مورد نیاز آن را از آلمان مى آورند.
مدرّس گفت : این یک قدم است ، اما وقتى کار شما کامل مى شود که ماشین آلات و لوازم مورد نیاز کارخانه را در ایران تهیّه کنید، در غیر این صورت کارخانه به جاى آنکه در آلمان پارچه ببافد در ایران به این کار مشغول است . پس از آن ، یکى از متخصّصان آلمانى پیشنهاد مى کند: آقا اجازه بفرمایید تندیس شما را ساخته و در اینجا بر حسب یادگار قرار دهیم . مدرّس در پاسخ وى مى گوید: در درجه اوّل مجسّمه سازى در اسلام حرام است وانگهى مجسّمه باید در دل مردم باشد نه اینجا.
٭ چرخه کشى
مدرّس در اصفهان ضمن تحصیل و تدریس کارگرى مى کرد، مرحوم آیه الله خادمى از قول آیه الله سیّد محمد باقر درچه اى نقل کردند که مدرّس بعدازظهرها که به درس و بحث حاضر مى شد، شلوارش پر از گل بود، پس از تحقیق و تفحّص مشخّص شد که در خانه خشت مى زند.
در ایّامى که متولّى مدرسۀ سپهسالار بود، هفته اى یک روز به دهات موقوفه مى رفت و کار مقنّى ها را که مشغول حفر و لایروبى قنوات بودند، مورد ارزیابى و بررسى قرار مى داد. خود شخصاً طناب به کمر مى بست و وارد چاه مى شد و سپس مزد آنان را مى داد.
مدرّس در ایّام تدریس در این مدرسه روزهاى پنج شنبه و جمعه به روستاهاى شهریار مى رفت و سرقنات با مقنّى ها کار مى کرد. یکى از شاگردان وى تعریف مى کند که روزى در یکى از آبادیهاى اطراف تهران به دیدن یکى از دوستان رفتم . آن دوست ضمن صحبت گفت : سیّدى است که گاه هفته اى یک روز به ده ما مى آید و سر قنات مى رود و بیشتر از همۀ مقنّى ها کار مى کند. من ابتدا از مطلب گذشتم تا اینکه یک روز عصر پنج شنبه به همراه میزبان از ده بیرون رفتیم و بر حسب اتّفاق از کنار قنات عبور کردیم . مقنّى ها مشغول کار بودند، وقتى که دقّت کردم ، دیدم مدرّس نیز بالاى چاه ، مشغول کشیدن دلو از چاه مى باشد، دیگر نزدیک نشدم و سخنى هم نگفتم .
روز شنبه که سر درس استاد (مدرس ) حاضر شدم ، گفتم آقا شخصى شبیه شما را در فلان آبادى بر سر چاه دیدم . مدرّس در جوابم گفت : کار براى کسى عیب و عار نیست وانگهى مزدى را که از این راه مى گیرم از هر پولى پاکتر و حلالتر است و از تو مى خواهم که با کسى در این خصوص سخنى نگویى . سپس این جمله را بر زبان جارى مى ساخت : ((ما راءیت ما راءیت )) (آنچه دیدى ندیدى ) آنگاه افزود مگر نشنیدى که جدّم فرمود:
((لنقل الصخره من قلل الجبال احبّ الى من منّه الرجال ))
یعنى : نزد من کشیدن صخره ها و سنگهایى سخت از کوه بهتر از منت کشیدن از مردمان زمان است .
٭ دولت قاچاق
به محض آنکه به دستور رضاخان ، سرتیپ مرتضى خان یزدان پناه به ریاست حکومت نظامى تهران منصوب شد، در آغاز عدّه اى از افراد سرشناس را که حامى جدّى مدرّس بودند، دستگیر کردند، افراد مشهور محلات که در تشییع جنازه پرشور عشقى شرکت داشتند، گرفتار شدند به طورى که طىّ چند روز زندان شهربانى مملو از طرفداران مدرّس و افراد مخالف رضاخان و انسانهاى آزاده گردید.
در زندان شکنجه و انواع آزار و اذیّت را نسبت به افراد اعمال نمودند. عدّه اى را با باتوم و شلّاق بقدرى زده بودند که آثار ضربات و صدمات تا چند روز بر بدنشان باقى بود (حتّى پس از رهایى از زندان ) گروهى از مشاهیر و افراد فعّال از قبیل نویسندگان و روزنامه نویسان را به کلات نادرى و دیگر نقاط خراسان تبعید نمودند.
مردم عادّى اگر کوچکترین آشنایى و ا رتباطى با مدرّس و طرفداران او داشتند توقیف و دستگیر مى شدند.و یک نفر را بدلیل آنکه نام مدرّس را به احترام و با عزّت برده بود آنقدر زدند که بر اثر صدمات وارده فوت نمود. شخص دیگرى را که چاپخانۀ دستى داشت و آگهى دعوت مدرّس را از مردم براى شرکت در تشییع جنازۀ عشقى چاپ کرده بود، حین بازجویى چنان مورد ضرب و شتم و شکنجه هاى وحشتناک قرار داد که جان خویش را از دست داد. حتّى کودکان و نوجوانان را براى گرفتن اقرار به حبس برده و شلّاق مى زدند.
جراید اقلّیت توقیف شدند و مدیران در تحصّن مجلس بودند. شهید مدرّس که از این رفتارها به خشم آمده بود و لحظه اى آرام و قرار نداشت تصمیم گرفت در مجلس علیه حکومت نظامى صحبت کند ولى به او اجازه ندادند تا اینکه قرار شد افراد طرفدار مدرّس در جلسات مجلس شرکت کرده و در روز دوّم مرداد ۱۳۰۳ به ملک الشعراى بهار از سوى رئیس مجلس اجازه داده شد که پشت تریبون رفته و مطالبى را بیان کند. وى در سخنان خود به حبس ها، آزارها، شکنجه ها، اشاره کرد و از اینکه تمام صدمات متوجه طرفداران مدرّس است انتقاد نمود و بر اینکه سانسور تنها نسبت به مطبوعات حامیان مدرّس اعمال مى شود اعتراض کرد. در مذاکرات این روز که بین مخالف و موافق با لحنى تند و خشن صورت گرفت ، مدرّس فریاد زد: اینجا جاى قانون اساسى است … این جلسه مشروطه است ، هر کس عقیده اش مخالف قانون اساسى است باید چشمش کور شود از در برود بیرون . وقتى یکى از طرفداران رضاخان از دولت وى دفاع کرد. مدرّس گفت : دولت اکثریت ندارد. قاچاق است.
در جواب وى سیّد یعقوب (حامى رضاخان ) گفت : از حدود نزاکت خارج نشوید. مدرّس با حالت برافروختگى گفت : آن کس که چهارصد نفر را اینجا سرنیزه مى زند از حدود نزاکت خارج نمى شود؟ مدرّس چندین نوبت اجازه مى گیرد تا پیرامون حکومت نظامى صحبت کند امّا رئیس مجلس به او اجازه نمى دهد، سرانجام تحت عنوان : ((ابراز تأسّف از قتل واقع شده )) صحبت نموده و در نهایت به حکومت نظامى اشاره مى کند ولى به ایشان اخطار مى کنند دراین باره سخنى نگوید. ایشان پاسخ مى دهد:
((اطاعت مى کنم ولى عقیده ام این است که تا حکومت نظامى به مجلس نیاید و در مجلس مورد بحث واقع نشود نباید در خارج ترتیب اثرى به او داده شود.)) و به این ترتیب با ذکر یک جمله همه آن چیزى که باید گفته شود را گفت .
٭ جسدى در چاه
سردار سپه براى آنکه بفهماند وجود وى تا چه حدّ در امنیت شهر مؤ ثّر است ، محرمانه به چند نفر از قزّاقها دستور مى دهد در شهر و خارج آن ایجاد اختلال نموده و با قتل و غارت اوضاع را ناامن کنند تا استعفاى او براى مجلس و مردم ایجاد نگرانى نموده و به حضور وى در رأس امور راضى شوند. در یکى از روزها در انتهاى خیابان امیریه که آن موقع بیرون شهر تهران بود، دو نفر مقنّى مشغول حفر قنات بودند، دوست آنها در محلّ دیگرى مشغول کار بود.
با فرا رسیدن شب و اینکه خبرى از دوستانش نمى شود با نگرانى و به امید یافتن آنها نزدیک صبح از شهر خارج و به محلّ کار آنها مى آید. تا آنکه در آن حوالى جسد یکى از دوستانش را مشاهده مى کند که او را بوسیله طناب خفه نموده اند، سپس دنبال رفیق دوّمى مى رود که تنها کلاه و گیوه او را پیدا مى کند و معلوم مى شود، او را در چاه انداخته اند.
شب بعد از این واقعه در یکى از محلّات تهران بین عدّه اى نزاع در مى گیرد که در جریان آن یک نفر کشته و یک نفر مجروح مى شود. بعد از تحقیقات مشخّص مى شود که ضاربین و قاتلین از قزّاقها بوده اند. شب بعد شخصى را در شهر مى کشند و جنازه اش را در خندق مى اندازند که بعد از مدّتى معلوم شد از ناحیه قزّاقها به قتل رسیده است . علاوه بر این کشتارها در چندین نقطۀ شهر سرقت صورت مى گیرد تا مردم از مجموعۀ این حوادث نتیجه بگیرند که امنیّت شهر سلب شده است .
٭ از پاى بخارى تا سر خرمن
در یکى از جلسات دوره ششم مجلس که نطق مدرّس طولانى شد، براى رفع خستگى شنوندگان ، حکایتى را براى نمایندگان و حضّار بدین شرح نقل نمود: در زمستانى ، شاعرى براى زمیندارى بزرگ قصیده اى سرود و رفت توى خانه پاى بخارى قصیده را خواند، ارباب ملک از آن شعر خوشش آمد، حواله صد خروار گندم را به شاعر داد تا برود سر خرمن بگیرد. شاعر حواله را در جیب خود گذاشت و آن را تا هنگام درو گندم نگهدارى کرد. در موقع خرمن نمودن خوشه ها به نزد ناظر ارباب رفت و حواله را به وى تحویل داد. ناظر که مى دانست اربابش این سخاوتها را ندارد و از شدّت بخل و طمع گندم را دانه دانه مى شمارد، از دیدن حواله صد خروار گندم متحیر گشت و به شاعر گفت : آقا اجازه بدهید من با خود ارباب گفتگو کنم . شاعر گفت : مانعى ندارد؛ ناظر شب هنگام به نزد ارباب رفت و حواله را نشان داد و گفت این چیست . مالک گفت : شب پیش بخارى نشسته بودم ، آن شاعر بعضى چیزها گفت و ما خوشمان آمد، چیزى نوشتیم دادیم او خوشش بیاید.
٭ هراس سردار
به موجب مادۀ ۴۴ نظامنامۀ مجلس باید رئیس الوزرا به مجلس بیاید تا روز استیضاح معیّن شود. سردار سپه از انتقاد و استیضاح هراس داشت ، وحشت وى بدون دلیل هم نبود، زیرا یکى از استیضاح کنندگان آیه الله سید حسن مدرّس است که دانشورى فاضل ، فقیهى والامقام ، نامدارى ناطق و نیز مرد منطق ، استدلال و طرفدار حقّ و حقیقت بود.
مدرّس در ضمن نطق کاملاّ بر مجلس مسلّط مى شد و با شجاعت و شهامت ، بدون هیچ پروایى تمام اعمال و رفتار غیرقانونى سردار سپه را از پشت تریبون به آگاهى مردم ایران مى رسانید. دلیل دیگر نگرانى رضاخان مربوط به یکى از موارد استیضاح بود (تحویل ندادن اموال مقصّرین ) غرض از این مورد روشن شدن موضوع قتل اقبال السلطنه ماکویى و تصرّف و غارت جواهرات و خزانۀ او بود.
روشن کردن موضوعات مطرح شده در استیضاح آن هم از سوى سردار سپه که اهل نطق و بیان نبود و حرف عادّى را نمى توانست درست بیان کند، طرفداران وى را نگران ساخته بود.
سردار سپه قبل از آنکه روز استیضاح معیّن شود به فعاّلیتهاى سیاسى پرداخت تا آن را لغو کند ولى موفّق نشد و روز شانزدهم مرداد به اتّفاق وزراى خود به مجلس آمد و اظهار داشت دولت براى استیضاح حاضر است و هر روزى که مجلس معیّن کند همانروز را قبول خواهد کرد. تیمورتاش (سردار معظّم خراسانى ) پیشنهاد کرد که روز بیست و هفتم مرداد استیضاح انجام شود. رضاخان که همه جا از زور استفاده مى کرد، در روز استیضاح نیز عدّۀ زیادى از طرفداران خود و گروهى از اراذل و اوباش را به اتّفاق عدّه اى نظامى که تغییر لباس داده بودند به مجلس فرستاد. وکلاى طرفدار او هم کارتهاى لژ ویژه را گرفته ، به همان عدّه داده بودند و چون طرفداران مدرّس دچار حبس و تبعید بودند، نمى توانستند هر کدام ، از محلّات تهران دستجاتى را جمع کرده و به مجلس بیاورند، از این گذشته تصوّر نمى رفت که رضاخان گستاخى و فضاحت را به جایى برساند که از چنین نیروهایى براى برهم زدن استیضاح بهره بگیرد.
٭ آنوقت کى بشما پول مى دهد؟
در روز تاریخى استیضاح (۱۷ محرم ۱۳۴۲ ه ق ) کارآگاهان شهربانى ، پلیسهاى مخفى و آشکار، رجاله هاى مزدور، چاقوکشان حرفه اى ، هوچیان داوطلب و امثال آن به طرفدارى از رضاخان به مجلس آمدند و در میان گروه تماشاچیان کنجکاو و در اطراف مجلس پراکنده شدند. حوالى ساعت ده در حالى که چند تن از دوستان مدرّس مثل رحیم زاده صفوى اطراف سیّد را داشتند، آقا عصا زنان به مجلس آمد.
با ورود مدرّس مزدوران از دم در طبق دستور شهربانى شروع به جار و جنجال و اهانت به مدرّس نمودند و یک مرتبه عدّه اى فریاد زدند: ((مرده باد مدرّس ، زنده باد سردار سپه )) نزدیک عمارت به طرف مدرّس یورش بردند ولى آزارى نرساندند. مدرّس در آن جنجال خطرناک نه تنها هراسى بخود راه نداد بلکه مثل اینکه آن حوادث را کاملاً عادّى و با نظر حقارت نگریسته باشد برگشت و خطاب به هوچیان رضاخان گفت : ((آخر اگر مدرّس بمیرد دیگر کى به شما پول خواهد داد)). و پس از آن فریاد کشید: زنده باد خودم … زنده باد مدرّس و وارد اتاق اقلّیت (طرفداران مدرّس ) شد. باز از پایین ، صداى زنده باد سردار سپه شنیده شد و غوغاى غریبى در صحن مجلس برپا بود. مى گویند مدرّس از دری که رو به صحن مجلس باز مى شد سر بیرون کرد و گفت : ((مرده باد سردار سپه ))
٭ مى خام کوتو نباشى ؟!
موقعى که مدرّس خود را به اطاق نمایندگان طرفدار خود (فراکسیون اقلیت ) رسانید، در حالیکه سینه اش تنگى مى کرد و نفس نفس مى زد، چون هوا گرم بود، باد بزنى بدست گرفت و بنا کرد به باد زدن خود و در حین این کار از بازیها و تحرّکات رضاخان و آشوب اطراف مجلس انتقاد مى کرد، در این میان سیّد یعقوب انوار و مقوّم الملک و چند نفر دیگر از نمایندگان حامى رضاخان به اتاقى که مدرّس و همراهان در آن بودند، هجوم آوردند و دوات ، بادبزن و اشیاى دیگر را به سوى مدرّس پرت مى کردند و ناسزا مى گفتند.
رضاخان از در مغربى وارد شد و گفت : شما همه محکومید! شما را توقیف خواهم کرد… سپس به طرف مدرّس حمله کرد. در این حال ملک الشعراى بهار که روبروى مدرّس ایستاده بود با خونسردى خطاب به رضاخان گفت : عجله نکنید، مواظب باشید. سردار سپه توجّهى نکرد و با دست راست خود گلوى مدرّس را گرفته به دیوار فشار مى داد و در حالى که از شدّت غضب چشمانش سرخ شده و رگهاى گردنش بیرون زده بود، به مدرّس گفت : آخر سیّد تو از جان من چه مى خواهى ، آن خورشید فقاهت در عرصۀ سیاست ، بدون آنکه ذرّه اى ترس از خود بروز دهد با رشادت و عزمى راسخ به لهجه اصفهانى گفت : مى خام کوتو نباشى !!! سیّد حسین زعیم دید که نزدیک است اولاد پیغمبر خفه بشود. از عقب سر سردار سپه دو انگشت راست خود را در دهان سردار سپه گذارده و بطورى کشید که نزدیک بود دهان وى پاره شود، رضاخان دست از مدرّس برداشت . ولى انگشتتان زعیم را چنان گاز گرفت که خون جارى شد. سردار سپه غرغرکنان بیرون رفت و به رئیس مجلس از سخن مدرّس شکایت کرد. رفته رفته ساعت به ظهر نزدیک مى شد. بالاخره بر اثر گفت و شنودهایى که مدّتى جریان داشت قرار شد بعدازظهر استیضاح صورت گیرد.
٭ تکلیف استیضاح
از افراد استیضاح کننده ، عدّه اى بنا به احتیاط ناهار را در مجلس ماندند. ولى مدرّس ، کازرونى و حائرى زاده یزدى بدون واهمه از مجلس خارج شده به سوى منازل خویش رفتند.
از در مجلس که خارج شدند. در راه عدّه اى از اشرار و اراذل چماق بدست به سوى این سه نفر یورش بردند. شخصى بنام نایب چلویى سیلى محکمى به صورت مدرّس زد. سایرین نیز ضرباتى به کازرونى و حائرى زاده وارد نمودند. کازرونى با ضربۀ شدیدى که به وى وارد شد، مجروح گردید و به خاطر آن در خانه بسترى شد. در این گیرودار اهالى سرچشمه و خیابان نظامیه جمع شده و به اشرار حمله نمودند، زد و خورد بین دو دسته شروع شد و اشرار وقتى اوضاع را وخیم دیدند فرار را بر قرار ترجیح دادند.
بعدازظهر نمایندگان اکثریت و اقلّیت به مجلس حاضر شدند و زنگ جلسۀ علنى ، آنها را براى تشکیل جلسه دعوت نمود.
نمایندگان طرفدار مدرّس در اطراف وقایع آن روز با هم به شور پرداختند و چون از بررسى اوضاع دیدند اگر استیضاح صورت گیرد ممکن است حوادث دیگرى بوقوع بپیوندد، سرانجام یکساعت به غروب مانده تصمیم گرفتند که از شرکت در جلسه خوددارى کنند.
مدرّس به ملک الشعراى بهار گفت که به جاى استیضاح وقایع صبح را در جلسه علنى بگوید و تکلیف استیضاح را به وقت دیگرى موکول کند. بعد از نطق مفصّل و مشروح بهار، از سوى دولت ، سلیمان میرزا مدافعات و حملاتى کرد و سردار سپه تقاضاى رأى اعتماد نمود.
با قیام نمایندگان رأى اعتماد گرفته شد و دولت رضاخان حائز اکثریت گردید، این در حالى بود که عدّه اى از نمایندگان آزاده و طرفدار مدرّس در جلسۀ رأى گیرى حضور نداشتند. مدرّس وقتى از مجلس و نمایندگان مأیوس شد، نقشۀ دیگرى کشید و آن اینکه از احمد شاه بخواهد سریعاً به ایران باز گردد ولى با انواع و اقسام حیله ها مانع حرکت او از اروپا به ایران مى شوند.( ۲۳ )
٭ سگ های پلیس
زمانی جواهرکلام را به یک میهمانی وابستۀ به دربار دعوت کردند، نمی دانم به چه مناسبت مرا هم به همراه خود برد.
مجلسی بود بسیار مجلّل و به اصطلاح عامیانه عدّه ای از رجال و سیاستمداران آن روز حضور داشتند. پس از احوالپرسی و تشریفات اوّلیه رشتۀ کلام به دست جواهر کلام افتاد و باز هم مثل همیشه متکلّم وحده شد.
از آسمان و ریسمان به هم می بافت و اتّفاقاً حاضرین هم با لذّت گوش می کردند. ناگهان میزبان که شخصیت برجسته و مهمّی بود رو به پدر کرده گفت: «استاد جواهرکلام ، از مدرّس چه می دانی؟ یک کمی راجع به او صحبت کن ، از فعالیت های سیاسی او و کارهایی که می کرد.»
پدر، یکّه خورد. با آن سرعت انتقالی که داشت به فوریت دریافت که اگر از مدرّس تعریف کند، میزبان محترم ناراحت می شود.
در حقیقت میزبان می خواست که پدر از کارهای مرحوم مدرّس انتقاد و عیب جویی کند و به اصطلاح او را بکوبد و این مساله چیزی بود که پدر قلباً مایل نبود. از جانب دیگر میسّر نبود فعّالیت های او را تأیید کند.
جواهرکلام بر سر دوراهی مانده بود، اما این معطّلی یک دقیقه بیشتر طول نکشید. کمی این طرف آن طرف را نگاه کرد. آب دهان خود را قورت داد و پس از یک دورخیز معنوی چنین گفت:
«آه بله… بله… آقا این مدرّس می دانید آدمی بود بسیار شوخ ، لطیفه گو، طنزپرداز و همیشه در صحبتهایش یک پاسخ آماده و طنزآلود در آستین داشت که ارائه می کرد.
از قراری که می گویند زمانی که نمایندۀ مجلس بود، روزی در مجلس لایحه ای آوردند برای خرید سگ پلیس ، یعنی سگهای تربیت شده ای که در تعقیب و دستگیری سارقین به پلیس کمک می کنند.
لایحه مطرح و قرار شد در مورد آن رای گیری شود. رئیس مجلس سوال کرد، آقایان اعتراضی ندارند؟ مدرّس به عنوان مخالف دست خود را بلند کرد. رئیس مجلس و دیگران از او پرسیدند: «آقای مدرّس چرا شما مخالفید؟»
مدرّس با همان لهجه اصفهانی خود پرسید: اول برای من بگویید این سگ کارش چیه؟ چیکار می کند؟
– این سگ دزد می گیرد، دزد را شناسایی می کند و می گیرد. مدرّس باز هم پرسید خب این سگ را از کوجا می یارید؟ خط سیرش کوجاس؟
– از کشور آلمان می خرند از راه روسیه می آورند تا بندرانزلی و سپس از بندرانزلی به تهران می آورند.
– خب این نی می شد(نمی شود!) این کار عملی نیست.
– چرا عملی نیست آقای مدرّس؟
– واسه این که این سگ که کارش دزدگیریه از همون بندرانزلی می باس (می باید) بگیرد و بگیرد و بگیرد و بگیرد تا برسد تا تهرون!»
وقتی جواهرکلام به اینجا رسید، چنان خنده ای در میان حضار در گرفت که اصولا کوبیدن مدرّس و مسائل سیاسی از میان رفت. خنده دار نیز این که وقتی حاضرین و مخصوصا میزبان خوب خنده هایشان را کردند و آرام شدند، جواهرکلام گفت:
«ملاحظه بفرمایید عین همین جریانی که الان اینجا اتّفاق افتاد این خنده و بگو و بخند عینا همان روز در مجلس رخ داد و به قدری نمایندگان مجلس از موافق و مخالف خندیدند و سر و صدا راه انداختند که اصولاً بحث لایحه سگ منتفی شد.» ( ۲۴ )
٭ تأثیر رفتار متواضعانه مدرس بر نگهبانان عثمانی
خلاصه وقتی مرحوم مدرس از کشور عثمانی برمیگشت، آنقدر با نگهبانان قطار خوب رفتار کرده بود که آنها تصور کردند او قهوهچی قطار است، ولی وقتی فهمیدند شخصیت بزرگی است بسیار تعجب میکنند و رئیس آنها میگوید: در تمام عمرم، فردی به این بزرگواری ندیدهام.
حکایت معروف است که در جنگ بینالملل اول و تشکیل حکومت موقت، موقع برگشتِ مدرس و همراهان از خاک عثمانی، چون تصمیم ناگهانی بود، جای کافی در قطار نبود، دولت عثمانی از جهت رعایت حال مهاجران و احترام به شخص جناب مدرس، دستور داد یک واگن اختصاصی به قطار ببندند و چند مأمور محافظ خاص، از این گروه حفاظت کنند. مرحوم مدرس به عادت طلبگی آدمی منظم و با سلیقه بود و خودش وسایل زندگی خود را فراهم میکرد. در بین راه یک جا خواستند استراحت کنند.
مدرس بلند شد و قلیان تمیزی چاق کرد و چای خوش عطری دم کرد. امیر خیزی (ناقل این داستان) هم در این سفر، سمت مترجمی داشت. چند چای و قلیان برد و به نگهبانان داد، رئیس نگهبانان از چای بسیار خوشش آمد و از قیافه ساده و نحوه خدمتگزاری مدرس فکر کرد که او قهوهچی هیئت است. با اشاره دستور داد که چای دیگری هم بدهد. مرحوم مدرس با کمال خوشرویی چای دوم را برد، هیئت به اسلامبول (استانبول) نزدیک شدند رئیس نگهبانان پیش آمد و به امیرخیزی گفت که میخواهد پول چای را بپردازد. وی پاسخ داد لازم نیست، آن افسر اصرار داشت که مایل نیست ضرری متوجه آن پیرمرد قهوهچی بشود.
در همین موقع قطار از حرکت ایستاد، جمعی به استقبال هیئت آمده بودند و مدرس را با سلام و صلوات و احترام پیشاپیش بردند. افسر نگهبان با حیرت و تعجب مینگریست، از امیرخیزی جریان واقعه را پرسید. او به افسر ضابط گفت که اصولاً این واگن فوقالعاده، به احترام همین پیرمرد محترم ـ جناب مدرس ـ به قطار اضافه شده است.
رئیس افسران پس از شنیدن این مطالب و دیدن آن استقبال پر شکوه، شرمنده شد و با کمال تعجب رو به دوستان خود کرد و گفت: به خدا قسم که افندی به این بزرگواری ندیدهایم.( ۲۵ )
٭ فعلا در جیب ولیعهد چیزی نیست
{رضاخان پس از دستیابی به سلطنت در اوایل امر، ژست یک سلطان مردمی را به خود می گرفت و در این زمینه} «روزی مرحوم مدرّس را به قصر خود دعوت کرد و جلسه ای طولانی با او گذراند و گفت میل دارد با نظریات بی غرضانۀ او کار کند، قسمتیاز مذاکرات آنها در میان مردم انتشار یافت.
یکی از آنها این بود: هنگامی که رضاشاه پهلوی برای دیدار مدرّس به اتاق پذیرایی خود آمد، دست ولیعهد در دستش بود.
وقتی که وارد اتاق شد، به مرحوم مدرّس گفت : آقای مدرّس ، ولیعهد را همراه آورده ام که به شما معرّفی کنم و شما او را بشناسید. مدرّس در حالی که بغل را باز کرده بود گفت:
به به! شاه آیندۀایران. رضاشاه از این توجّه و استقبال مدرّس خوشوقت شد. مدرّس خطاب به ولیعهد گفت: توی جیب چه داری؟
ولیعهد همان طور نگاه می کرد. رضاشاه دست در جیب ولیعهد کرد و گفت: چیزی نیست. مدرّس گفت: آن جیبش را هم ببینید.
رضاشاه جیب راست ولیعهد را هم کاوش کرد و دوباره گفت: چیزی نیست. چیزی در جیب ندارد.
مدرّس گفت: جیبهای بالای او را هم ببینید. رضاشاه کمی ناراحت شد و گفت : مقصودتان چیست؟
مدرّس گفت: ببینید تا عرض کنم. رضاشاه جیبهای بالای ولیعهد را هم دید و باز گفت: چیزی نیست و چیزی ندارد.
آن گاه مدرّس با همان کلمات و لهجۀ مخصوص خودش و با تأنّی گفت: همین را می خواستم بدانم. می خواستم ببینم شاه آینده ایران چطور است. حرص به پول و جمع آوری مال دارد یا نه؟
می خواستم بگویم شاه آینده ایران اگر می خواهد سلطنتش پایدار باشد، باید چیزی از مال و ثروت نداشته باشد. پول پرست و مال دوست نباشد.
آن وقت است که تجاوز نخواهد کرد و به حقوق مردم و به قوانین کشور دست درازی نمی کند. می خواستم بگویم که باید او فقط شاه باشد، مردم پول و ثروت داشته باشند و قانون بر همه کس حکومت کند تا مملکت آباد شود و مردم خوشبخت.
در این وقت خطاب به پهلوی کرد و گفت: حالا شما می گویید در جیب ولیعهد چیزی نیست! خدا کند تا آخر این طور باشد.( ۲۶ )
◀ شهادت مدرّس
روز سوم مرداد ۱۳۲۱ اوّلین جلسۀ محاکمۀ متّهمین به قتل شهید سیّدحسن مدرّس در تهران آغاز شد. سرپاس رکنالدین مختار، پاسیار منصور وقار، یاور جهانسوزی، پاسیار راسخ، یاور مقدادی، پاسیار نیرومند و پزشک احمدی متّهمین ردیف اوّل پرونده به شهادت رساندن مدرّس بودند.
محاکمۀ متّهمین ۵۰ روز به طول انجامید. سرانجام رکنالدین مختار به ۸ سال زندان با اعمال شاقّه محکوم شد و بقیۀ متّهمین هر یک از ۱۰ سال تا یک سال محکوم شدند. مطلب زیر ماحصل اعترافات متّهمان است.
در یکی از روزهای آغازین ماه آذر ۱۳۱۶ سرپاس مختار رئیس کلّ شهربانی پاکت سربسته و لاک و مهر شدهای را به پاسیار منصور وقار داد و گفت آن را در مشهد به یاور جهانسوزی بدهد، سرپاس مختار به وی گفت پاکت دستور انجام مأموریت قتل مدرّس است. وی (منصور وقار) همچنین موظّف شد به جهانسوزی بگوید یا به آن مأموریت برود و یا به تهران بازگردد.
وقار در مشهد دستور رئیس شهربانی را به اطلاع یاور جهانسوزی رساند. جهانسوزی پاکت را باز کرد دستور را خواند و آن را داخل بخاری انداخت و گفت باید به اتّفاق حبیب خلج به مأموریت جنوب خراسان برای بازرسی بروم. این دو در حقیقت برای قتل مدرّس رهسپار کاشمر شدند. آنان عصر ششم آذر ۱۳۱۶ وارد کاشمر شدند. در چهارچوب همین مأموریت «اقتداری» رئیس شهربانی کاشمر نیز جداگانه مأموریت یافته بودکه به «خواف» رفته، مدرّس را با خود به کاشمر بیاورد. او این مأموریت را انجام داد و مدرّس را به منزل خود در کاشمر آورد. اقتداری سپس درنزدیکی شهربانی خانهای اجاره کرد و مدرّس را در آن اسکان داد.
در مرحلۀ بعد، اقتداری طیّ دستوری رمزی که به وسیلۀ جهانسوزی دریافت کرده بود، موظّف به کشتن مدرّس شد. امّا چون از این دستور استنکاف ورزید به مشهد احضار شد. وی از آنجا به شهربانی همدان اعزام شد در آنجا با سمّ به قتل رسید.
شهربانی کاشمر نیز به محمود مستوفیان واگذار شد. وی ابتدا دو مأمور محافظ خانۀ مدرّس به نامهای پاسبان ذوالفقاری و پاسبان ابراهیمی را ترخیص کرد.سپس همراه با جهانسوزی و حبیبالله خلج، در شب عملیات مشروب فراوانی خورده و در حالت مستی وارد خانۀ مدرّس شدند. مرحوم مدرّس برای آنان چای ریخت و دقایقی بعد مستوفیان از مدرّس پرسید اجازه میدهید مجدّداً چای بریزم. پس از کسب موافقت مرحوم، در چای او در فرصتی سمّ ریخته و جلوی او گذاردند. امّا وقتی دیدند که با خوردن چای، مسموم نشد، مستوفیان در نقشهای برنامهریزی شده از اتاق خارج شد و جهانسوزی و خلج برخاسته عمامۀ مرحوم مدرّس را از سرش برداشته در دهانش کردند و دور گردنش پیچیدند. او را خفه کردند و در همان شب وی را دفن کردند. مستوفیان به مأموران محافظ منزل مدرّس گفت آقا سکته کرده است. وی آنان را تهدید کرد که اگر در مورد مرگ آقا دلیل دیگری غیر از سکته را مطرح کنید، زبانتان را میبُرم. پاسبان ابراهیمی محافظ شهید مدرّس هنگام محاکمه به بازپرسان دادگاه گفت: شب حادثه در ساعات غروب از شهربانی کاشمر مرا احضا کردند، فوراً رهسپار شهربانی شدم تقریباً سه ساعت مرا معطّل کردند و سؤالهای بیموردی راجع به سابقۀ کار، محلّ خدمت، محلّ زادگاه، آدرس منزل و از این گونه پرسشها را از من پرسیدند سپس اجازه مرخصی دادند. وقتی به درب منزل آقا رسیدم دیدم درب منزل باز است و رئیس شهربانی کنار درب ایستاده. او مرا که دید گفت به اتاق آقا نروید. من به انتظار ماندم تا اینکه رئیس شهربانی رفت و موسیخان شجاعی سرپاسبان آمد. او از من پرسید آقا کجاست؟ گفتم در اتاق خودش است. به اتّفاق او وارد اتاق آقا شدیم دیدیم خواب است هر چه او را صدا زدیم جواب نداد. عبایش روی صورتش بود و شال و عمامهاش هم باز کنار سرش افتاده بود. فهمیدم مرده است. من با شجاعی از اتاق آقا خارج شدیم. ۲۰ دقیقه بعد رئیس شهربانی بازگشت و به شجاعی گفت آقا سکته کرده است. مبادا غیر از سکته دلیل دیگری برای فوت آقا مطرح کنید. سپس گفت برو تابوت بیاور…»
همچنین خانم عشرت همسر اقتداری رئیس شهربانی کاشمر در دادگاه چنین گفت:
در آذر ۱۳۱۶ مرحوم اقتداری که رئیس شهربانی کاشمر بود، در مأموریتی به مشهد حرکت کرد. بنده هم با او همراه شدم. در مشهد، شوهرم را مأمور کردند که برود خواف مرحوم مدرّس را به کاشمر بیاورد، بنده از آنجا رفتم به کاشمر و مرحوم اقتداری به خواف رفت. تقریباً ساعت ده، یازده بود که مرحوم اقتداری آمد و مرحوم مدرّس هم با ایشان بود با یکنفر مأمور وارد شد به منزل. مرحوم مدرّس در منزل ما بود. مرحوم اقتداری نزدیک شهربانی یک خانه اجاره کرد و مرحوم مدرّس را بردند در آن خانه. دو روز بعد مرحوم اقتداری آمد منزل دیدم اوقاتش خیلی تلخ است و گرفته است گفتم چه خبر است؟ ابتدا چیزی نگفت چون خیلی اصرار کردم اظهار کرد دستوراتی راجع به این سیّد بیچاره و از بین بردن او رسیده است که نمیدانم چه کنم. میگفت من این کار را بکنم جواب خدا را چه بدهم و اگر نکنم در دست این شیرهای درنده چه کنم که خودم را ممکن است از بین ببرند. من گفتم ممکن است استعفا بدهید. گفت همین خیال را دارم و استعفا داد. این استعفا در زمان سرهنگ وقار رئیس شهربانی خراسان بوده است، استعفای او قبول شد و دستور داد شهربانی را تحویل مستوفیان بدهید.
ایشان شهربانی را تحویل داد به مستوفیان ولی چون دستوری راجع به تحویل مدرّس نرسیده بود از تحویل دادن او خودداری کرد و مستوفیان هم همیشه اصرار میکرد که مدرّس را هم تحویل بگیرد. در این بین یاور جهانسوزی آمد به کاشمر به اتفاق حبیبالله خلج پاسبان که مأمور مشهد بود. جهانسوزی آمد به منزل مرحوم اقتداری گفت که اقتداری چرا حرکت نمیکنی؟ مرحوم اقتداری گفت معطلی من راجع به این حبسی است که او را چه کنم. گفت او را هم باید تحویل محمودخان مستوفیان بدهید. ایشان هم مدرّس را تحویل مستوفیان داد و فردای آن روز حرکت کردیم مشهد و همان روزی که جهانسوزی آمد و این صحبتهارابا اقتداری کرد گفت که من میروم. یک روز مأموریتی دارم انجام میدهم و بر میگردم شما نباید اینجا باشید.بعد از دو روز گویا روز سوّم بود، یکروز اقتداری به من گفت: دیدی خدا با ما بود که این کار را نکردیم. گفتم چه شده است؟ گفت: همان شب که ما حرکت کردیم جهانسوزی از مأموریت کاشمر بر میگردد و با حبیبالله خلج و محمود مستوفیان مشروب زیادی میخورند و میروند با مدرّس سماوری آتش میکنند و چای میخورند و دوای سمّی در استکان مدرّس میریزند چون مدّتی میگذرد و میبینند اثری نبخشیده جهانسوزی از اطاق بیرون میرود و مستوفیان هم عمامّ سید را که سرش بود برداشته میکند توی دهانش تا خفه میشود و همان شبانه هم دفن میکنند… دستوری که برای از بین بردن مدرّس از تهران آمده بود تلگراف رمز بوده … به امضای سرهنگ وقار… مرحوم اقتداری آن تلگراف را که رمز بود با کشف آن که در خارج کشف کرده بود به من نشان داد، نوشته بود باید به طوری که هیچ کس حتّی قراول درب اطاق مدرّس هم نفهمد او را از بین ببرید.
در جواب بازپرس که سؤال کرده است «مدرّس را که از خواف آوردند حالش چطور بود» گفته است «سالم بود… مریض نبود.»
مرحوم اقتداری از مشهد به شهربانی همدان منتقل شدند و پس از بیست روز از ورود به همدان مریض شد… او بر اثر دوای عوضی که داده بودند مرحوم شد.(۲۷ )
◀ماجرای دفن شبانه و پنهانی سیّد حسن مدرّس پس از ۷۵ سال، به روایت شاهد عینی
روزنامۀ قدس در گزارشی به اظهارات خواندنی شاهد عینی قتل و دفن شهید سیّد حسن مدرّس پرداخت و نوشت:
پیدا کردن شاهد عینی برای اتّفاقی که ۷۵ سال پیش افتاده کارآسانی نیست، امّا گویا اینبار بخت با ما یار بود و توانستیم با مردی صحبت کنیم که حالا تنها شاهد زندۀ اتّفاق مهمّی در تاریخ معاصر ایران است که در سال ۱۳۱۶ خورشیدی رخ داده است!
با هماهنگی کارکنان مجموعۀ فرهنگی آرامگاه شهید مدرّس به دیدن عبّاس عظیمیان میرویم که در نوجوانی شاهد اتّفاقی بوده که در تاریخ ماندگار شده است. پس از طی کردن چند خیابان در یکی از کوچههای محلّات جدید کاشمر مقابل خانهای توقّف میکنیم. پس از فشردن زنگ و باز شدن در وارد حیاط میشویم. انتظارش را نداشتیم شاهد این رخداد تاریخی که سن و سالی دارد، خود به استقبالمان بیاید. او دعوتمان کرد تا در طبقۀ اوّل ساختمان با او گفتوگو کنیم امّا ما در طبقۀ همکف با عبّاس عظیمیان همکلام شدیم.
٭ مهمان جدید «کوچۀ نخل»
عبّاس عظیمیان میگوید: حدود ۱۵ سال سن داشتم و در کوچۀ نخل کاشمر قدیم زندگی میکردیم که بعدها به کوچۀ «تلفنخانه» معروف شد، مدّتی بود که حضور آژانها در محلّ زندگیمان مرا کنجکاو کرده بود؛ از بزرگترها میپرسیدم که چرا آژانها مقابل خانۀ همسایه کشیک میدهند؛ خلاصه فهمیدم که روحانی سیّدی در آن خانه زندانی است.
اوستا میرزای نجّار و همسر روس تازه مسلمانش
وی میافزاید: آن موقع من شاگرد استاد میرزای نجّار بودم. او مردی دیندار بود و با یک زن تازه مسلمان روس ازدواج کرده بود و همواره صحبت از راهی برای ارتباط برقرار کردن با سیّد بود. یک بار تصمیم گرفتند به بهانۀ بردن چای برای سیّد وارد خانه شویم، زن اوستا میرزا چای دم کرد و با یک قوری و کاسه داد به من تا برای سیّد ببرم، چون آژانها برای ورود بزرگترها سختگیری میکردند.
اوّلین چایی
عظیمیان ادامه میدهد: یکی از آژانها کربلایی علیخان بود که مردی متدیّن بود و بعدها نیز چندین بار اجازه داد تا به دیدن آقای مدرّس بروم. آن روز اجازه داد تا چایی برای سیّد ببرم، داخل شدم و سینی را مقابل سیّد گذاشتم و به او تعارف کردم، امّا با اصرار او اوّلین چای را خودم خوردم. خلاصه رفتوآمدهای من به داخل خانه بیشتر شد و چند بار هم شیر داغ برای او بردم. وی میگوید: همصحبتی با آقای مدرّس ممنوع بود و رضاخان کسانی را که با او رفتوآمد داشتند سر به نیست میکرد، امّا برخی آژانهایی که آنجا بودند خیلی برای مردم دردسر درست نمیکردند.
کرسی برای «سید»
عظیمیان میافزاید: برای آنکه بیشتر و راحتتر به داخل خانه رفتوآمد کنم از رخنۀ دیوار میان خانهای که آقای مدرس در آن بود و حیاط منزل کربلایی اسماعیل مفتّش به آنجا میرفتم. یک شب وقتی به آنجا رفتم، دیدم خانه بسیار سرد است و به آقای مدرّس گفتم من شاگرد نجّاری هستم و اگر اجازه بدهید برایتان یک کرسی بسازم و بیاورم و پس از قبول ایشان کرسی را ساختم و برایشان بردم.
نامۀ محرمانۀ «سیّد» برای شیخ اولیایی
وقتی پس از مدّتی اعتمادشان به من جلب شد، گفتند نامهای به تو میدهم که باید به دست «شیخ اولیایی» برسانی (شیخ اولیایی از روحانیون معروف کاشمر در آن دوره بود) نامهای نوشتند و برای آنکه به دست آژانها نیفتد، آن را لای لبه کلاهم مخفی کردند.
وی ادامه میدهد: به سراغ علیاکبر معینالزوار رفتم و با کمک او به حضور شیخ اولیایی رسیدیم و وقتی نامه را خواندند، گفتند: «مگر شیخ تبعیدی در کاشمر است؟» بعد به من گفتند فردا بیا و جواب را ببر. فردای آن روز رفتم و باز جواب را در لبه کلاه مخفی کردم و برای آقای مدرّس بردم.
سه نفر ناشناس!
عظیمیان میگوید: مدّتی به این منوال گذشت و یکی از شبها صدای جرس اسبها از کوچه توجّهم را جلب کرد. اسبها مقابل خانۀ محلّ نگهداری آقای مدرّس ایستادند و ۳ نفر وارد خانه شدند. سراغ همان رخنۀ دیوار رفته و از آنجا داخل خانه را نگاه میکردم؛ حضور چند آژان ناشناس برایم عجیب بود و نمیدانستم داخل خانه چه اتّفاقی افتاده، فقط منتظر بودم تا آنها بروند و من سراغ آقای مدرّس بروم.
تاریکی هوا و میرزا کریم غسّال
مدّتی گذشت و هوا تاریک و تاریکتر شد؛ آن آژانها نرفتند و حتّی ساعتی بعد دیدم که میرزا کریم غسّال را به آنجا آوردند، تابوتی هم آورده بودند! دیگر نمیتوانستم صبر کنم؛ نوجوان بودم و شرایط سختی برایم پیش آمده بود. نمیدانستم باید چکار کنم.
شاهد دوّم که بود؟
بناچار سراغ یکی از معتمدان محل به نام حاجعلی کردستانی رفتم. جریان را برای او تعریف کردم و بیدرنگ همراه من آمد و بعد از خارج شدن آژانها از خانه که تابوتی را حمل میکردند یقین پیدا کردیم که آقای مدرّس را کشتهاند! دنبال آنها راه افتادیم و با فاصلهای حدود ۱۰۰ متر در تاریکی شب به تعقیب پرداختیم. آنها به قبرستان شهر نرفتند و از شهر خارج شدند!
آژانها از کشتزارهای گندم عبور کردند و به محلیّ که به «حوض قزّاقها» معروف بود، رسیدند. در تاریکی شب مشغول کندن زمین شدند و پس از دفن پیکر آقای مدرّس با پوشال گندم و خاشاک اطراف محلّ دفن را پوشاندند و رفتند.
علامتگذاری جای دفن
وی در ادامۀ این روایت میگوید: پس از دور شدن آژانها با حاجعلی کردستانی به آنجا رفتیم و کاملاً مطمئن شدیم که آنجا محلّ دفن پیکر آقای مدرّس است. برای آنکه دوباره بتوانیم آنجا را پیدا کنیم با چند تکه سفال کوزه شکسته علامت گذاشتیم و از محل دور شدیم.
افسوس شیخ اولیایی
وقتی خبر این جنایت را به شیخ اولیایی دادیم، حسرت خورد و گفت در حال تدارک فرار آقای شهید بودیم و بخاطر ماه مبارک آن را به تأخیر انداختیم؛ افسوس که نتوانستیم او را نجات بدهیم.
سه روز در مخفیگاه
با انتشار خبر قتل آقای مدرّس وضعیت شهر بدتر شد و من از ترس اینکه مبادا به دام مأموران دولت بیفتم، سه روز در خانۀ شیخ اولیایی مخفی بودم و پس از آرام شدن اوضاع توانستم به خانه برگردم.
اعتراف آژان بازنشسته
عظیمیان که کمی هم از عوارض پیری در یادآوری جزئیات آن روزها رنج میبرد، میگوید: چند بار ما را به بهانۀ شرکت در عزاداری به نظمیه بردند؛ حتّی یکی از آژانها سالها بعد و پس از بازنشستگیاش به من گفت: چند بار میخواستیم تو را بکشیم، امّا نشد.
نان و ماست نذری «آقای شهید»
عظیمیان در پایان یادآوری میکند: هر چند دولت نمیخواست قبر مدرّس مشخّص باشد، امّا چندان طولی نکشید که مردم قبر آقای شهید را به محلّی برای نذر و نیاز تبدیل کردند و از همان زمان تاکنون نان و ماست نذری مزار آقای شهید حاجات خیلیها را برآورده است. (۲۸ )
◀ توضیحات و مآخذ:
۱- حسین مکّی « تاریخ بیست ساله ایران » جلد چهارم – نشر ناشر – صص ۲۳۳ – ۲۰۱
۲ – به نقل از شماره ۳۴۶ مورخ ۸ آبان ماه ۱۳۰۶ سال دوّم روزنامه اطّلاعات – دوشنبه ۹ آذر ماه ۱۳۸۳ (
۳ – محمّدتقی بهار ( ملک الشعراء بهار) – تاریخ مختصر احزاب سیاسی ایران – انقراض قاجاریه . جلد اوّل – ج ۱ ، صص ۱۳۴ – ۱۳۳
۴ – مشروح این مقاله در روزنامۀ نوبهار سال ۳۳ شماره های ۹۹ و ۱۰۰ (روزهای سه شنبه ۸ آذر و چهارشنبه ۹ آذر) درج شده است.
۵ – – سیف پور فاطمی « آئینۀ عبرت » ،خاطرات و رویدادهای تاریخ معاصر ایران – انتشارات جبهۀ ملّی ایران – ۱۳۶۸ –صص ۱۸۳ – ۱۸۲
۶ – پیشین – صص ۱۸۷ – ۱۸۵
۷ – پیشین – صص ۱۸۸ – ۱۸۷
۸ – – ناصر تکمیل همایون – سیمای ملی مدرس – تاریخ معاصر ایران – کتاب هفتم – مؤسسه پژوهشی و مطالعات فرهنگی- ۱۳۷۴ – صص ۳۶ – ۲۸
۹ – پیشین – صص ۴۳ – ۳۸
۱۰ – عبدالله مستوفی – « شرح زندگانی من » – انتشارات زوار- ۱۳۷۷ : ج ۳ ، صص ۶۰۵- ۶۰۴
۱۱ – پیشین – ص ۳۷۶
۱۲ – ابوالحسن بنی صدر « موقعیت ایران و نقش مدرّس – انتشارات مدرّس – ۱۰ آذر ۱۳۵۶ – صص – ۱۲۹ – ۱۲۸
۱۳ – پیشین – صص ۱۳۵ – ۱۳۰
۱۴ – ناصر تکمیل همایون – سیمای ملّی مدرّس – صص ۳۹ – ۳۶
۱۵ – مشروح مذاکرات مجلس شورای ملّی – سه شنبه ۲۹ شهریور ۱۳۰۵ – جلسه ۱۱
۱۶ – علی مدرّسی / مرد روزگارانی ، نشر هزاران / ۱۳۷۴-مجلّه تاریخ اسلام ، شماره ۲۸ ، دوره سوم ، ۱۴ اردیبهشت ۱۳۴۸-منبع: سایت اسناد انقلاب اسلامی
۱۷ – روزنامهی رسمی کشور، مذاکرات مجلس چهارم، استیضاح مستوفی، خرداد ۱۳۰۲، ص ۱۹۸
۱۸ – غلامرضا گلی زواره « مدرّس و قرارداد استعماری وثوق الدوله» غلامرضا گلی زواره - مؤسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی
۱۹ – گفتگویی ناشناخته با مدرّس نظری بر دیدگاههای سیاسی و اقتصادی مدرّس – محمّد ترکمان - صص ۲۰۰ – ۱۹۵ ) – مؤسسه مطالعات و پژوهش های سیاسی
۲۰ – منبع: خسرو شاکری « نکاتی چند پیرامون تاریخنگاری جایگاه زنان در جنبش »
۲۱ – جلسه ۲۸۰ صورت مشروح روز پنجشنبه هشتم شهر شعبان المعظم ۱۱ برج اسد ۱۳۲۹
۲۲ – نگاه کنید به مقاله فرید وحیدی « زنان اروپا؛ از حق رأی تا دشواری انتخاب شدن» ۲۹.۰۱.۲۰۱۳ – دویچه وله ( صدای آلمان)
۲۳ – غلامرضا گلی زواره، داستانهای مدرّس، قم، زواره، ۱۳۷۳.
۲۴ – خاطرات علی جواهرکلام، به کوشش فرید جواهرکلام، تهران:نشرآبی ، ۱۳۸۲،صص۱۴۴- ۴۲
۲۵ – غلامرضا گلی زواره « داستانهای مدرس» ناشرهجرت – مستان ۱۳۷۸ – نوبت چاپ سوم
صص ۱۶۳ -۱۶۲ – به نقل از پاورقی کتاب محیط ادب، مقاله نان جو دوغ گو (از محمدابراهیم باستانی پاریزی).
۲۶- خسرو معتضد، اشرف از سرای سنگلج تا سریر سلطنت ، تهران: پیکان ، ۱۳۷۷، صص ۵۱ ۵۰
۲۷ – مدرّس، قهرمان آزادی، حسین مکّی، بنگاه ترجمه و نشر کتاب،ج ۲
۲۸ – سایت کلمه نقل از – روزنامۀ قدس