ج.ا. مرده ریگ محمدرضا پهلوی – ۳

شنبه, 17ام تیر, 1402
اندازه قلم متن

سعید سلامی

شاه در ۱۴ آبان ۱۳۵۷، در نطق خود از جمله گفت: «ملت عزیز ایران، در فضای باز سیاسی که از دو سال پیش به تدریج ایجاد می‌شد، شما ملت ایران علیه ظلم و فساد بپا خواستید. انقلاب ملت ایران نمی‌تواند مورد تایید من بعنوان پادشاه ایران و بعنوان یک فرد ایرانی نباشد… من آگاهم که ممکن است بعضی احساس کنند که بنام مصالح و پیشرفت مملکت و با ایجاد فشار این خطر وجود دارد که سازش نامقدس فساد مالی و فساد سیاسی تکرار شود… بار دیگر در برابر ملت ایران سوگند خود را تکرار می‌کنم و متعهد می‌شوم که خطاهای گذشته هرگز تکرار نشود، بلکه خطاها از هر جهت نیز جبران گردد. متعهد می‌شوم که پس از برقراری نظم و آرامش در اسرع وقت یک دولت ملی برای آزادی‌های اساسی و انجام انتخابات آزاد، تعیین شود تا قانون اساسی که خون‌بهای انقلاب مشروطیت است بصورت کامل به مرحلۀ اجرا در آید، من نیز پیام انقلاب شما ملت ایران را شنیدم.» (۱)

شاه اما در کتاب «پاسخ به تاریخ» که بعد از ترک ایران و در زمانی که در مکزیک اقامت داشت، نوشت، انقلاب ۵۷ را ناشی از یک توطئۀ قلمداد کرد: «… آمریکایى‌ها و اروپایى‌ها بخاطر بالا بردن قیمت نفت در جهان، براى تغییر و برکنارى من تصمیم گرفته بودند و مقاومت بى فایده بود، چون نمى توانستم بدون همراهى ملتم به جنگ آنها بروم.»

شاه برای این مدعای خود هیچ سند و مدرکی ارائه نمیدهد. تعجب‌آور نیست؛ به قول معروف: «پیروزی هزار پدر دارد، اما شکست همواره یتیم است.» از سوی دیگر، آنان که در روزها و ماه‌های پر آشوب ۵۷، چرخش حیرت‌آور دیپلماسی انگلیس را شاهد بودند و نقش فرستندۀ بی بی سی را در رساندن پیام‌های «حضرت آیت الله خمینی» به شهرها و روستاهای ایران، و موضع سیاست‌گذاران کاخ سفید را در قبال شاه می‌دیدند، انصافا حق را تا حدودی به شاه می‌دهند.
به هر حال، اگر از تئوری توطئه که در فرهنگ ما جای ویژه‌ای دارد بگذریم، زمینه‌های وقوع انقلاب را می‌توان از نگاه دیگری هم بازنگری کرد؛ زمینه‌ها و گسل‌های دیرپای جامعۀ ایران را که شاه آن‌ها را نادیده گرفت و آژیر خطر را نشنید. سرانجام، این شکاف‌ها و گسل‌ها بزرگ و بزرگتر شدند تا آنجا که «نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان.»

به برخی از این شکاف‌ها و گسل‌ها بپردازیم و با مرورِ سقوط غم‌انگیز محمد رضا پهلوی، «شاه شاهان»، ما هم به این سری نوشتارهای خود نقطۀ پایان بگذاریم.

پلنگ سیاه

در بازنگری تاریخ ۳۷ سالۀ دوران شاه، جشن‌های ۲۵۰۰ ساله، مسئلۀ نفت، محمد مصدق، رخداد ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، معروف به کودتا، امیر عباس هویدا، اهالی دربار و به ویژه اشرف، خواهر دوقلوی شاه، مواردی هستند که باید در نوشتارهای جداگانه به آن‌ها پرداخت. در بارۀ اشرف، زیاد نوشته شده و روایات مختلفی نقل شده‌اند. به دلیل شخصیت ویژۀ وی، کارها و شیوۀ زندگی‌اش و تصویری که در افکار عمومی از خود ساخته بود و سرانجام، نقش او در رخداد ۲۸ مرداد و نقشی که در سقوط شاه داشت، کوتاه به او می‌پردازم.

اگر درباریان از خرد تا کلان، قصه‌ها و غصه‌های خود را داشتند، والاحضرت اشرف انصافاً در همۀ زمینه‌ها یک ‌تنه گوی سبقت را از همه‌ و حتا از برادر دوقلوی خود هم ربوده بود: «زنی ریزنقش، زیبا و آتشین‌مزاج که همواره یکی از مقتدرترین و بحث‌انگیزترین چهره‌های نمایش خاندان پهلوی بود.» در محافل خارج از ایران معمولاً به دلیل این که بیشترین مبلمان کاخ او از پوست پلنگ سیاه بود، از وی با لقب «پلنگ سیاه» یاد می‌کردند. من به دلیل رعایت در امانت، در بازنویسی‌ها از وی در منابع مختلف، با عنوان «والاحضرت» نام می‌برم.

حسین فردوست همکلاس شاه در سوئیس و رئیس دفتر ویژۀ اطلاعات، در خاطرات خود می‌نویسد:
«… فعالیت اشرف در دوران مصدق توسط انگلیسی‌ها هدایت می‌شد و اصولاً اشرف از اول با انگلیسی‌ها بود و به‌ هیچ‌وجه با آمریکایی‌ها تماس نداشت. حال اگر انگلیسی‌ها خودشان با آمریکایی‌ها هماهنگ می‌کردند، مسئلۀ دیگری است. پس از مصدق تا انقلاب، اشرف برای خود یک شاخۀ سیاسی ایجاد کرده بود و تمام رجال سیاسی که توسط محمدرضا از کار برکنار می‌شدند مانند نخست‌وزیر، وزیر، امیر ارتش و سایر افراد مؤثر، همه را پیرامون خود جمع می‌کرد. به‌عبارت‌دیگر هر فردی که توسط محمدرضا دفع می‌شد، توسط اشرف جذب می‌شد. محمدرضا هیچگاه از او ایراد نمی‌گرفت که چرا این افراد را دور خود گردآورده است. برخی از این افراد هفته‌ای یک‌بار به ملاقات اشرف می‌آمدند. اگر لیست روزانۀ اشرف بررسی شود، مشاهده می‌گردد که در روز حداقل ۸-۷ نفر از رجال درجه‌ یک کشور در منزل او بودند. نود درصد این افراد عناصر شدیداً وابسته‌ به انگلیس بودند. این افراد پس از مدتی مجدداً به مشاغل مهم می‌رسیدند و معاون وزیر یا سفیر می‌شدند و راهشان برای ترقی آتی باز می‌شد. درخواست اشرف برای انتصاب این افراد توسط وزرا به اطلاع محمدرضا می‌رسید و او پاسخ می‌داد: «انجام دهید، بی ایراد است.» کاخ اشرف محل دسته‌بندی نبود، محل سیاست بود. او هر از چندگاه فعالیتش را به فرد معینی اختصاص می‌داد. مثلاً مدتی به دنبال منوچهر اقبال بود، مدتی به دنبال ابوالحسن ابتهاج، مدتی تیمور بختیار، مدتی حسنعلی منصور و بعد از او نیز از هویدا حداکثر سوءاستفاده را می‌کرد.»

ظاهراً در تاریخ بسیاری از کشورهای دیکتاتوری عصر حاضر، چهره‌‌ای وجود دارد که روزنامه‌های پرخواننده دوست دارند او را «بانوی اژدها» بنامند. تقریباً همیشه این زن همسر یا قوم‌ و خویش دیکتاتور است. در ویتنام این زن مادام نو، زن ‌برادر پرزیدنت دیم بود. در‌هائیتی میشل دووالیه، همسر بیبی داک بود. در فیلیپین ایملدا مارکوس، ملکۀ کفش بود (زنی که بیش از پنج هزار جفت کفش داشت). در سرزمینی که مأمن اصلی اژدهایان است، دو زن اژدها وجود داشت: مادام چیان‌کایچک و خانم مائوتسه‌تونگ… اما در ایران اشرف بود که دوست داشت خود را از هر یک از همسران شاه به او نزدیکتر بداند.

در بحران‌های متعدد دوران سلطنت شاه، اشرف در قوت قلب و تحکیم روحیۀ شاه نقش مهمی ایفا کرد. در میان ایرانیان شایع بود که نطفۀ رضاشاه مخلوط شده است؛ زیرا اشرف می‌بایست به‌جای برادر دوقلویش پسر و پادشاه می‌شد… کلیۀ قراین دلالت بر این دارد که او فرمانروایی به ‌مراتب مصمم تر از شاه می‌شد. اگر اشرف در سال ۱۳۵۷، بر تخت سلطنت قرار داشت، پاسخ دربار به اغتشاشات به‌مراتب خشن تر بود و دست‌کم برای مدتی کوتاه از پیشروی مردم خشمگین به‌سوی انقلاب جلوگیری می‌کرد؛ اما نباید فراموش کرد که خود اشرف یکی از علل همین خشم بود.

نخستین ازدواج اشرف با ناکامی روبرو شد، سرانجام از شوهرش طلاق گرفت و عاشق شخص دیگری شد؛ اما برادرش این کار را نامناسب دانست و ازدواج وی را ممنوع ساخت. در همین ایام که اواخر جنگ جهانی دوم بود، شایعات زیادی دربارۀ ماجراهای عشقی اشرف بر سر زبان‌ها افتاد. اشرف اصرار می‌ورزید که این شایعات به این دلیل بود که بسیاری از دولت‌مردان ایرانی از مداخلۀ او در امور سیاسی خشمگین بودند؛ بنابراین هرگونه داستانی را دربارۀ او منتشر می‌ساختند. شاه پیشنهاد کرد که با ازدواج مجدد به این‌گونه شایعات خاتمه دهد. از این ‌رو او با یک دوست مصری به نام احمد شفیق ازدواج کرد. ولی شایعات همچنان ادامه داشت.

اشرف پس از پایان جنگ که شوروی‌ها از تخلیۀ استان آذربایجان خودداری می‌کردند، با استالین ملاقات کرد. اشرف مدعی بود که با قدرت استدلال خود استالین را به ‌شدت تحت تأثیر قرارداد. ملاقات آن دو که برای ده دقیقه پیش‌بینی‌ شده بود، دو ساعت و نیم به طول انجامید و آنگاه استالین از وی دعوت کرد که با او به استادیوم ورزشی برود. «مرد آهنین» به پلنگ سیاه گفت به برادرش بگوید: «اگر من ده نفر مثل تو را داشتم، هیچ نگرانی نداشتم.» سپس دیکتاتور بزرگ یک پالتوی پوست به پلنگ ‌سیاه، شاهدخت ریز‌نقش هدیه کرد.

بعد از سفر شوروی، شاه در سال ۱۳۵۱، اشرف را به چین فرستاد که منجر به برقراری مناسبات دیپلماتیک بین دو کشور شد. به دنبال سفر به چین، اشرف به هند، پاکستان، کرۀ شمالی و چندین کشور آفریقایی سفر کرد و در اواسط دهه‌ی ۱۳۵۲، ریاست هیئت نمایند‌گی ایران در مجمع عمومی سازمان ملل متحد را به عهده گرفت. در حالی‌که به اینگونه کارها در خارج اشتغال داشت، در داخل کشور مظهر تمام‌ کارهای ناپسند خانوادۀ پهلوی بود.

یکی از گزارش‌های سیا در ۱۳۵۴، حاکی از این بود که والاحضرت «شهرتی افسانه‌ای در فساد مالی و به تور زدن مردان جوان دارد.» روابط او با این مردان اغلب به نحو دوستانه پایان می‌یافت و بسیاری از آنان در دستگاه دولت به مقامات عالی می‌رسیدند. در میان آنان می‌توان از پرویز راجی نام برد که آخرین سفیر شاه در لندن بود.

گزارش سیا درگیری‌های اشرف را در امور تجاری چنین توصیف می‌کند: «معاملات والاحضرت اگر کاملاً غیرقانونی نباشد، اغلب در مرز اعمال خلاف قانون قرار دارد.» یک‌ بار یکی از رؤسای بانک‌های ایرانی به سفیر آمریکا اظهار داشت: «کارهایی که اشرف می‌کند دیگران را ده سال پشت میله‌های زندان می‌اندازد.» شاه از کانال‌های مختلف، در جریان فعالیت‌های غیرمعمول و غیر قانونی اشرف قرار می‌گرفت، اما هر بار به بالا انداختن شانه اکتفا می‌کرد.

احسان نراقی در کتاب «از کاخ شاه تا زندان اوین» خاطره‌ای را دربارۀ اشرف نقل می‌کند:
«والاحضرت که املاکی در پاریس، در سواحل جنوب فرانسه و نیویورک داشت، بخش عمدۀ وقت خود را خارج از ایران سپری می‌ساخت، علاوه بر این، علاقۀ وافرش به قماربازی و خوش‌گذرانی‌های پر سروصدا، او را به‌‌شدت پرخرج نموده بود. یک روز که به‌طور خصوصی با هویدا نهار می‌خوردم، تلفن اتاق نهارخوری زنگ زد. اشرف بود که از جنوب فرانسه تلفن می‌کرد. پس ‌از آن که محاوره‌ای کوتاه صورت گرفت و نخست‌وزیر گوشی را سر جای خود گذاشت، او را به ‌شدت متغیر یافتم. فوراً متوجه شدم که موضوع پول است، دل به دریا زدم و پرسیدم: یک باخت بزرگ در کازینو؟ رئیس دولت از جای در رفت و گویی منفجرشده باشد گفت: “خانم، مبلغ زیادی از من طلب می‌کند، آن‌ هم قبل از آن‌که شب شود. تصور می‌کنم در کازینوی شهر کان باخته است و برای تلفن زدن به من مجبور شده ساعت یازده و نیم به ‌وقت فرانسه از خواب بیدار شود، آخر این وقت بیدار شدن برای او خیلی زود است، چون شب‌ها بسیار دیر می‌خوابد. بدون شک، به همین دلیل والاحضرت بسیار بداخلاق بودند.” سپس هویدا با حالتی حاکی از انزجار، چشم‌ها را به ‌سوی آسمان بلند کرد و با اشاره‌ای به من فهماند که بیش از این نمی‌تواند چیزی بگوید. از او پرسیدم: چرا استعفا نمی‌دهی؟ درحالی‌که انگشت نشانه را بر بینی می‌نهاد و گویی که از وجود احتمالی میکروفون‌های مخفی نگران است با صدای بلند و شمرده گفت: ” وقتی کسی در خدمت اعلیحضرت باشد، استعفا نمی‌دهد.”»

آقای نراقی در ادامه می‌نویسد:
«والاحضرت اشرف، به دلیل تهور و اقتداری که در اغوای مردان به کار می‌بست، آن‌ها را به بالاترین حد مفتون خود می‌ساخت و همیشه قادر بود تا هر آنچه را که می‌خواهد، به دست بیاورد. او از برخورد با خشن‌ترین مردان، حتی از تبار استالین ابایی نداشت. وی در سال ۱۳۳۲، با نمایند‌گان سرویس‌های امنیتی انگلیسی آمریکایی در رستورانی در جنگل بولونی دیدار کرد تا دست‌دردست آن‌ها و به همراه ژنرال آمریکایی، نورمن شوارتسکف مصدق را سرنگون سازد.»

اسدالله علم در یادداشت روز ۲۷ آبان ۱۳۵۱ می‌نویسد:
«شرفیابی. گزارش دادم که تیمسار م… خواستار دیدار من شده است. دیشب در مراسم باشگاه افسران همدیگر را برای مدت کوتاهی دیدیم. شاه گفت اشکالی ندارد، او را بپذیر. آنگاه علت اخراج او را پرسیدم. شاه توضیح داد: “مردکۀ احمق در جلسه‌ای با وزیر دارایی پیشنهاد کرد که سهمیۀ پزشکی افسران ارتش را که به خارج می‌فرستیم، برای مداواهای خاص افزایش بدهیم. مردکه گفته که مخارج این کار اگر با هزینه‌های فسق‌وفجور والاحضرت اشرف مقایسه شود مثل قطره‌ای در اقیانوس است.” علم در ادامه می‌نویسد: مجبور شدم به او [شاه] یادآوری کنم که شخصاً ۳۰‌ هزار دلار بابت قروض قمار بازی خود او پرداخته‌ام. سپس از شاه می‌پرسد: وقتی آمد به او چه بگویم؟ شاه در پاسخ می‌گوید: “به او بگو احمقی بیش نیست و حرف دهانش را نمی‌فهمد، بهتر است قدری شعور در آن کلۀ پوکش فروکند.” اما شاه برخلاف خشم خود نسبت به افسری که جرأت کرده و به گوشه‌ای از واقعیت‌ها اشاره ‌کرده است، بلافاصله می‌افزاید: “همۀ این‌ها انکار این حقیقت نیست که او افسر قابلی بود و به‌خوبی از عهدۀ کارش برمی‌آمد.”»

علم همچنین در یادداشت ۱۲ مهرماه ۱۳۵۶ می‌نویسد:
«شرفیابی. نامه‌ای را که از والاحضرت اشرف دریافت کرده بودم تقدیم کردم که در آن از من خواسته بود به نخست‌وزیر یادآوری کنم که باید معادل ۱.۵ میلیون دلار به‌حساب بانکی او در سوئیس واریز شود. شاه اجازۀ این پرداخت را داد، ولی اظهار داشت به او بگویید: “خانم عزیز، اگر تا این حد مشتاق اندوختن ثروت و استفاده از نفوذ من برای پیش‌برد کارهای تجاری‌تان هستید، پس چرا این‌قدر دربارۀ بخشیدن ثروت خود جنجال به راه انداختید؟”»

اشرف دو پسر و یک دختر داشت. شهریار از شوهر مصری اشرف، افسر نیروی دریایی بود و فرماندهی ناوگان هوور کرافت ایران را به عهده داشت. شهرام پسر بزرگتر اشرف، از علی قوام شوهر برگزیدۀ رضاشاه استعداد تجاری مادرش را به ارث برده بود. یک‌ بار سازمان سیا گزارش داد:
«در تهران او [شهرام] به طرز گسترده و نامطلوب به‌عنوان دلال معاملات شناخته‌ شده که در بیش از بیست شرکت حمل ‌و نقل، کلوب‌های شبانه، ساختمان، تبلیغات و پخش و توزیع سهام‌دار است. ظاهراً بعضی از این شرکت‌ها پوششی برای معاملات غیرقانونی اشرف به شمار می‌رود.

شهرام علاقۀ ویژه‌‌ای به آثار عتیقه داشت؛ آثاری که کشورهای پیشرفته آن‌ها را با هزاران زحمت و هزینه در کویرها و غارها از دل تلی از خاک در می‌آورند، تکه‌تکه‌ی آن‌ها را به هم وصل می‌کنند و در موزه‌های مجلل و باشکوه، چون مردمک چشم نگهداری می‌کنند. والاگهر شهرام هم به ارزش و گوهر بی‌بدیل آثار تاریخی میهن خود پی برده بود. از این ‌رو چون احساس می‌کرد که این آثار در موطن خود غریب افتاده‌اند، آن‌ها را به هر وسیلۀ ممکن جمع‌آوری می‌کرد و در جاهایی که دربه‌در دنبال‌شان بودند و ارج‌شان می‌نهادند، به فروش می‌رساند و به خاطر موقعیت منحصر به ‌فرد خود و زحمتی که می‌کشید مبلغ اندکی هم نصیبش می‌شد!

از آنجایی‌که احسان نراقی مسئولیت‌های فرهنگی مختلفی را در داخل کشور به عهده داشت، با دولت‌مردان در ارتباط دائمی بود. او از بازی بازیگران «جزیرۀ از ما بهتران» ازجمله اعلیحضرت، علیاحضرت، والاحضرت‌ها، والاگهرها، شاهپورها و شاهدخت‌های قدونیم‌قد اطلاعات بلاواسطه داشت و دربارۀ آن‌ها حکایت‌ها شنیده و خود ماجراها دیده بود. او در یک مورد می‌نویسد:
«در اوایل سال ۱۹۸۰(۱۳۶۰)، در زندان اوین مهندس محسن فروغی که از متخصصین آثار عتیقۀ ایرانی است، برایم تعریف کرد که ده سال قبل روزی پرویز راجی منشی مخصوص هویدا به من تلفن زد و گفت که نخست‌وزیر مایل است در اسرع وقت با او ملاقات کند. طی این ملاقات رئیس دولت به او می‌گوید: آقای فروغی، من یک بلیت هواپیما برای رفت‌وبرگشت به توکیو در اختیارتان می‌گذارم، در آنجا هم‌ اتاقی در هتل برایتان رزو کرده‌اند. مأموریت شما این است که شهرام پسر اشرف به‌طور غیرقانونی، عتیقه‌هایی را از کشور خارج کرده است و ظرف سه هفتۀ آینده می‌خواهد در حراجی آن‌ها را به فروش برساند. ما می‌دانیم که او قبلاً کاتالوگ‌هایی هم در این زمینه تهیه‌کرده و عتیقه‌ها را در زیرزمین بانکی به نمایش گذاشته است. شما باید به آنجا بروید، اشیاء را ببینید و پس از ارزش‌گذاری، برای من گزارشی تهیه کنید.

فروغی پس از بازگشت از توکیو، به هویدا اطلاع می‌دهد که ارزش مجموع این گنجینه حدود شش میلیون فرانک است. هویدا می‌گوید که شهرام برای آن دوازده میلیون می‌خواهد. دراین‌باره فروغی برایم توضیح داد که هویدا بنا به پیشنهاد محرمانۀ شهبانو، تصمیم گرفته بود تمام این مجموعه را بخرد و به ایران بازگرداند. ضمن آن‌که به من گفت مدت بیست سال، شهرام همواره در قاچاق آثار عتیقۀ ایرانی دست داشته است.»

والاحضرت اشرف، هوای فرزند خود، والاگهر شهرام را داشت و راه وی را در قاچاق آثار عتیقه هموار می‌کرد. شعبان جعفری (شعبان بی-مخ)، در مصاحبه با خانم هما سرشار می گوید:
«برای نمایش ورزش باستانی با گروه خود به ژاپن سفرکرده بودم، عبدالحسین حمزاوی سفیر ایران در این کشور را دیدم که خیلی ناراحت بود، وقتی علت آن را پرسیدم، گفت: ” از دست شهرام فلان ‌فلان شده ناراحتم. این، چند تا از عتیقه‌های کاخ مرمرو آورده بود اینجا بفروشه. من اومدم جلوگیری کردم و گفتم: آقا، این کارو اینجا نکن. بعد این با من بد شد و رفت. حالا پریروز اشرف به من زنگ می‌زنه که مرتیکه‌ی فلان‌فلان شده، تو غلط می‌کنی فضولی می‌کنی! پاشو پٌستِ ‌تو ترک کن برو! منم گفتم: گور پدر هر چی پُسته…” دیدم به ‌قدری این پیرمرد ناراحت بود، به مولا، به جون شما خانوم. فکر کن، آب از کجا گِل بود! از کجاها گِل شد! ماها همه خواب بودیم، جون شما.»

آقای میلانی در نگاهی به شاه می‌نویسد:
«در ۵ اکتبر ۱۹۷۸ (۱۳ مهر ۱۳۵۷)، سفارت انگلیس در گزارشی خبر داد که از منبعی که قاعدتاً به اقتضای موقعیتش از واقعیات خبر دارد و در گذشته گزارش‌هایش همواره درست از آب درآمده، شنیده که شاهدخت شمس، اشرف و خانواده‌هایشان حدود یک میلیارد و هشت‌صد میلیون دلار از ایران خارج کرده‌اند. این بیش‌وکم عین مبلغی است که به گفتۀ مقامات بانکی سوئیس اخیراً از حساب‌های آن بانک سر درآورده است.»

پرویز راجی، آخرین سفیر ایران در انگلستان در یادداشت‌های روزانه‌اش در روزهای پر آشوب ۵۷، می‌نویسد:
«ملکه، فرح دیبا یک هواپیما پر از لباس و اشیائی که دیگران اثاث منزل می‌نامند به آمریکا فرستاده است. مأموران گمرک در سراسر اروپای غربی و آمریکای شمالی با وضع عجیبی روبرو شده‌اند. چگونه می‌توانند قیمت اشیاء گران‌بهایی نظیر جامه‌دان‌ها و صندوق‌های لبریز از قالی و تابلو و مبل و الماس و گردن‌بندهای مروارید و انگشترهای یاقوت و گوشواره‌های زمرد و نیم تاج‌های زنانه و سرویس‌های نقره را که از ایران وارد می‌شود ارزیابی کنند. بانک‌های تهران در تقاضاهای انتقال پول غرق ‌شده‌اند. تقریباً هر مرد و زن ثروتمندی در ایران ناگهان خواستار انتقال تلگرافی ثروتش به یکی از بانک‌های سویس یا پاریس یا لندن یا نیویورک یا جزایر دریای کارائیب شده است. کارمندان بانک مرکزی اسنادی را انتشار داده‌اند که دو تن از برادرزادگان شاه و یکی از امرای ارتش مبلغ ۲.۴ میلیارد دلار به بانک‌های خارج انتقال داده‌اند.»

جزیرۀ از ما بهتران

دربار، جزیره‌ای نه ‌چندان کوچک اما تک افتاده‌ای در درون دریای متلاطم جامعه بود. این جزیره که بیش از ۱۵۰۰ کارمند و کارگر داشت و دولت سالانه بودجه‌ای بیش از ۱۵ میلیون دلار برای هزینه‌های آن تخصیص داده بود، به‌سان یک قلعه، با برج و باروی غیرقابل نفوذ محصور شده بود. گام نهادن به این قلعه نه‌ تنها برای شهروندان عادی، بلکه برای شهروندان طبقات بالای جامعه هم غیرممکن بود. دولت-مردان هم در موقعیت‌های خاص و با شرایط از پیش تعیین‌شده‌ای ویزای ورود به آن را به دست می‌آوردند. از داخل جزیره‌ و از شیوۀ زندگی ساکنین آن، فقط اخباری جسته‌ و گریخته به بیرون درز پیدا می‌کرد. ازاین‌رو، بنا به‌رسم معمول شایعه فقدان آگاهی‌های درست و موثق را جبران می‌کرد. بازار شایعه‌سازان به‌ اصطلاح سکه بود و خود شایعه چون گلولۀ برفی از نفر اول تا به افراد بعدی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شد. درک این معما ساده است: مگر می‌شود در خلأ و بدون خبر و خبرها نفس کشید و زندگی کرد؟ ایرانی‌ها هم شیوۀ خاص خود را در ساختن و پرداختن شایعه دارند. بنابراین، وقتی‌ شایعه ساخته و پرداخته می‌شد پا می‌گرفت و راه می‌افتاد؛ دیگر بعد از گذشت چند روز و گاهی چند ساعت، برای آفرینندۀ خود هم مقولۀ ناآشنا بود. اهالی جزیرۀ دور از دسترس مریخی هم با نخوتشان بر این شایعات دامن می‌زدند؛ گویی از اینکه جزء ساکنین جهان برین به‌حساب بیایند بدشان نمی‌آمد.

اگر خاطرات و نوشته‌های جهان‌گردان و ایران‌شناسان را که مجذوب‌هالۀ افسانه‌ای و اساطیری «ایران سرزمین گل و بلبل» و «سرزمین قصه‌های هزار و یکشب» و راوی آن شهرزاد ‌شده بودند، اغراق‌آمیز بدانیم، دربار شاهنشاهی به‌راستی در‌هاله‌ای مرموز، همچون سیاره‌ای در دوردست جلوه می‌کرد.

واقع‌بینانه خواهد بود اگر دنیای شایعه‌ها و برداشت‌های عارفانه، کین‌ها و نفرت‌ها را به کناری نهیم و با تکیه ‌بر واقعیت‌ها به‌جزیرۀ ازما بهتران، به شیوۀ زندگی‌ ساکنان آن و به حسرت‌ها و حسادت‌هایشان سرکی بکشیم.
بعد از «غرور و سقوط» و فرار شتاب‌زدۀ ساکنین جزیره، برج و باروی مستحکم آن‌هم با سرعتی باورنکردنی فرو ریخت، درِ قصرها و کاخ‌ها برای اولین بار به روی علاقه‌مندان و بازدیدکنندگان عادی باز شد و نویسندگان و محققین زیادی یادداشت‌های خود را که قبلاً بنا به ملاحظاتی منتشر نکرده بودند، از آرشیوها بیرون کشیدند، دقیق‌ترشان کردند و بر آگاهی خوانندگان خود افزودند.

ویلیام شوکراس از جمله نویسند‌گانی است که در کتاب خود، «آخرین سفر شاه» به اهالی دربار هم پرداخته است:
«… در کشورهای پادشاهی در داخل هر درباری، دربارهای کوچک‌تری وجود دارند. در تهران دربارهای اقماری و حسودانۀ دوروبر و قوم-‌و خویش‌های شاه که به ‌واسطۀ بستگی به او، نفوذ زیادی در کشور داشتند، می‌چرخیدند. هر یک از خواهران و برادران شاه انبوهی از مفت‌خورها و چاپلوسان خودش را داشت. اینان مردان و زنانی بودند که از جانب والاحضرت‌ها قراردادها را پابرجا می‌کردند و حق دلالی می‌گرفتند.

دربارهای کودکان، یا کودکان درباری هم ‌دست در کار بودند. بعضی از آن‌ها در سال‌های دهۀ پنجاه در نهایتِ بی‌بندوباری می‌زیستند. مقادیر زیادی مواد مخدر به ‌ویژه کوکایین به ایران وارد می‌کردند. موقعیت والدینشان مانع از این می‌شد که مقامات گمرکی جامه‌دان‌هایشان را بگردند. اغلب به یک دلال کلمبیایی مراجعه می‌کردند. این شخص به‌قدری به تهران سفرکرده بود که به او لقب «کنکورد» داده بودند. هر یک از بچه‌های درباری می‌توانست در فرودگاه با وی تماس بگیرد و مقامات گمرکی را تهدید کند: «اگر مزاحم من بشوید اسم شمارا به… خواهم داد.»

هر کس برای خودش پوششی درست کرده بود. دوستان نزدیک شاه خود را نمایندۀ شرکت‌های مختلف خارجی کرده و اصرار داشتند که بدون دخالت آنان هیچ کاری انجام نمی‌گیرد و هیچ قراردادی امضا ‌نمی‌شود. درواقع در حدود پنج یا شش نمایندۀ عالی با کمک بیست‌ و پنج تا سی نمایندۀ جزء عملاً مسیر اقتصادی کشور را تعیین می‌کردند. هیئت‌وزیران و شورای عالی اقتصاد مجری خواسته‌ها و دستورهای این عدۀ معدود بودند. یکی از وزیران مهم که بعدها با بخش عمدۀ ثروتش به غرب گریخت، وقت زیادی صرف می‌کرد و تلاش زیادی به کار می‌بست تا مطمئن شود هرچه شاهپورها و شاهدخت‌ها می‌خواستند به دست بیاورند.

فساد دربار به ‌این‌ علت گسترش ‌یافته بود که ایرانیان جاه‌طلب قادر به کسب قدرت سیاسی نبودند و تنها می‌توانستند به‌عنوان نوکر و عامل شاه خدمت کنند، نه بیشتر. مناصبی از قبیل وزارت و استانداری و ریاست دانشگاه که به آنان تفویض می‌شد، همگی از شاه ناشی می‌شد. این مشاغل بیشتر جنبۀ بخشش به‌عنوان وام داشت و هر لحظه ممکن بود از آنان بازستانده شود. آن‌ها می‌توانستند به‌جای کسب قدرت به کسب ثروت بپردازند. در جهان سوم هیچ‌گاه خیاطان و سازندگان اتومبیل‌های لوکس و فروشند‌گان هواپیماهای جت کوچک و دلالان تابلو و شراب‌فروشان و پوست‌فروشان و جواهرفروشان مثل ایرانِ سال‌های دهۀ هفتاد – دهۀ پنجاه خورشیدی- سود نبرده بودند.»

عباس میلانی در «معمای هویدا» می‌نویسد:
«به نظر هویدا، دربار تشکیلاتی سخت نامنظم داشت و در چنبر سنت‌هایی خشک و پوسیده از یک ‌سو و دارودسته‌های سودجوی و خودمحور از سوی دیگر گرفتار بود. هویدا در همان زمان به یکی از دوستانش گفته بود:” دستگاه دولت فقط فاسد بود، حال‌آنکه دربار یک لانۀ افعی‌ای واقعی بود.”»

شاه حساسیتی به فساد اهالی دربار و سوءاستفاده‌های مالی آن‌ها از خود نشان نمی‌داد و برعکس آن‌ها را برای راضی نگاه‌داشتن شاهپورها و شاهدخت‌ها ضروری می‌دانست تا مطمئن بشود که از سوی آنان خطر و توطئه‌ای تاج و تختش را تهدید نمی‌کند.

احسان نراقی که در آخرین ماه‌های توفانی، برای ابراز نظر خود چند بار از جانب شاه به حضور خوانده ‌شد، در صحبت‌های خود با شاه، به فسادهای مالی متعدد اشاره می‌کند. وی در یک مورد بعد از تشریح صحبت‌های خود در شورای علمی با جیمز‌هاریسون، معاون سابق دبیر کل یونسکو در امور علمی و تکنولوژی و معاون سابق وزیر انرژی کانادا، دربارۀ قراردادهایی مثل پتروشیمی، انرژی هسته‌ای و آلومینیوم ادامه می‌دهد:
«قربان به نظر شما آیا در مذاکرات مربوط به این قراردادها جو حاکم به‌ شدت آلوده به سودجویی‌های شخصی نبوده است؟ مسائل اصلی در درجه‌ی دوم اهمیت قرار گرفته‌اند و بندبازی‌های مالی به نحوی بوده‌اند که منافع ما کاملاً نادیده گرفته‌شده است. مثالی می‌زنم: به هنگام خروج از این شورای علمی، من، اکبر اعتماد، رئیس سازمان انرژی اتمی و رضا قطبی مدیرعامل تلویزیون و پسردایی ملکه، برای پیاده‌روی و تنفس هوای تازه به کوه رفتیم، وقتی از اعتماد سوآل کردم: چرا موفق نمی‌شوید در قراردادهایتان با شرکت‌های خارجی شرایط محدودکننده‌ای بگنجانید؟ او به ما پاسخ داد که “وجه‌المصالحه‌های مالی بسیار زیاد و منافع اشخاص پرنفوذ، از آزادی مذاکرات می‌کاهد. موقعی که مورد خرید مراکز اتمی پیش آمد، ما خود را تحت ‌فشار دائمی والاحضرت اشرف احساس کردیم که می‌خواست پیشنهاد یک گروه آلمانی را بپذیریم، درحالی‌که مبلغ این پیشنهاد یک میلیارد فرانک بیشتر از سایر مؤسسات خارجی بود.” چند روز پیش از آن، آموزگار که نخست‌وزیر بود، اعتماد را به دفتر خود احضار کرده و به او متذکر شده بود که نظر والاحضرت حتماً باید تأمین گردد. درحالیکه اعلیحضرت خودشان اعتماد را به این سمت گماشته‌اند و می‌دانند که او، هم باصلاحیت است و هم شرافتمند. موردی دیگر را برایتان بگویم: چند سالی است که دولت، با یک شرکت کانادایی قرارداد نصب و تجهیز یک کارخانۀ کاغذسازی را در شمال ایران و در سواحل دریای خزر، منعقد کرده است. مبلغ قرارداد نزدیک به هشتاد میلیون دلار بوده است. چندی پس‌ از این قرارداد، شرکت کانادایی، والاگهر عبدالرضا [برادر ناتنی شاه] را در این کار شریک می‌کند. او نیز از وزیر دارایی بسیار قدرتمندتان می‌خواهد که مبلغ بیست میلیون دلار به‌ عنوان افزایش قیمت، از دولت ایران درخواست کند. شرکت کانادایی هم متقابلاً در این میان حدود دوازده میلیون دلار، به‌حساب والاگهر واریز می‌کند. ملاحظه می‌فرمایید قربان، بدبختانه همیشه باهمان آدم‌ها سروکار داریم و موارد سوء استفاده هم بسیار زیادند. در چنین شرایطی چگونه می‌توان ‌منافع ملی را در نظر گرفت؟ در واقع، افراد هم قادر نیستند علیه خانوادۀ سلطنتی شکایت کنند، زیرا منافع کل ملت به بازی گرفته‌شده است.»

آقای نراقی ادامه می‌دهد:
«شاه سعی کرد تا موارد فساد و حیف ‌و میل را در خانواده‌اش ناچیز نشان دهد و گفت: “این‌گونه حیف ‌و میل‌ها و رابطه‌ها خاص کشور ما نیست. در کشورهای دیگر، چه اروپایی و چه آمریکایی هم موارد آن زیاد است… طرح‌های بزرگ را نمی‌توان بدون خطاهای کوچک صورت داد.”»

دربار بازیگران متعددی داشت؛ ازجمله تاج‌الملوک مادر اعلیحضرت که در همۀ امور دربار از مسائل مرئی و نامرئی تا امورات خُرد و کلان دخالت می‌کرد. وی در همۀ امور نفوذ و نظری قاطع داشت، شاهپورها و شاهدخت‌های تنی و ناتنی شاه که جزء ابواب ‌جمعی دربار بودند و هرکدام دربارهای منحصر به ‌فرد و بده‌ و بستان‌های خود را داشت. شمس، خواهر بزرگ‌تر شاه افزون بر این‌ که در شماری از شرکت‌های صنعتی بزرگ چون آلوم‌پارس، لبنیات پاک، کارخانۀ قند و شکر اهواز، مهر ساختمان شریک بود، قصری افسانه‌ای برای خود ساخت که معروف بود در بخشی از تزئینات آن طلا بکار رفته و روکش تختخواب وی از نخ طلا است. شمس همانند سایر اعضای دربار سلطنتی علاقه‌ای به پرداخت بدهی‌های خود نداشت، ازاین‌رو در زمان انقلاب از پرداخت چند میلیون بدهی خود به حمید قدیمی، مقاطعه‌کار قصرش سرباز زد.

اختاپوس مالی

شاه نه ‌تنها سودجویی‌ها و سوء استفاده‌های اعضای خاندان سلطنت را نادیده می‌گرفت، بلکه از آن‌ها به‌عنوان حق ‌و حقوق شهروندی دفاع می‌کرد.
به این دلیل که خود او هم به جمع‌آوری مال‌ و منال می‌پرداخت.

بنیاد پهلوی یکی از منابع مالی شاه بود. احسان نراقی می‌نویسد:
بنیاد پهلوی برای پی گیری سه هدف اصلی تأسیس شد:
۱- یافتن منابع مالی، برای شرکت‌های تجاری متعلق به شاه،
۲- کنترل اقتصاد کشور، از طریق سرمایه‌گذاری در زمینه‌های مختلف،
۳- حمایت مالی از افراد وفادار به سلطنت یا به عبارتی دقیق‌تر افراد وفادار به شاه.

بنیاد پهلوی در سال ۱۳۳۷، تأسیس شد و سپس املاک خصوصی شاه در اختیار آن قرار گرفت. این املاک که شامل ۸۳۰ دهکده با مساحتی برابر با ۲.۵ میلیون هکتار بود، به‌عنوان ارث پدر، از رضاشاه به پسرش رسیده بود. رضاشاه در طول سال‌های آخر حکومتش یعنی تا سال ۱۳۲۰، حاصل‌خیزترین زمین‌های کشاورزی ایران را به‌گونه‌ای مستبدانه غصب کرد. بخش اعظم این زمین‌ها در مناطق حاصلخیز دریای خزر واقع ‌شده بود.

اموال و دارایی‌های بنیاد در وهلۀ اول از طریق بانک عمران کسب می‌شد که در سال ۱۳۵۷، سرمایۀ آن بیش از شش میلیارد فرانک بود. خود این بانک کارگزار تعداد زیادی از بانک‌های دیگر و شرکت‌های بیمۀ ایرانی به شمار می‌رفت. هشتاد درصد شرکت بیمۀ ملی به این بانک تعلق داشت که در ادارات دولتی لقمه‌های چربی را تصاحب کرده بود، ازجمله، انحصار بیمه‌های شرکت ایران‌ایر را در بر می‌گرفت که درآمد سالانۀ خالص آن به ۳۰ میلیون فرانک بالغ می‌شد.

بنیاد همچنین سهام‌دار شرکت‌های تولیدی قند، سیمان، اتومبیل و مؤسسات بزرگ ساختمانی بود. علاوه بر این‌ها، بنیاد مالک زنجیرۀ وسیعی از هتل‌ها و کازینوها بود، به ‌طوری که می‌توان گفت تقریباً انحصار این امور در اختیارش بود. بنیاد پهلوی در سال ۱۳۵۲، ساختمانی را با نام دپینا در خیابان پنجم مانهاتان خرید که پنجاه طبقه بود. می‌خواست آن را به شرکت‌های دولتی ایرانی و سازمان‌هایی که دفاتری در نیویورک داشتند اجاره دهد.

اکثر این فعالیت‌ها با عنوان بنیاد پهلوی صورت نمی‌گرفت، بلکه تحت پوشش دیگری از جمله شرکت‌های خصوصی ایرانی و خارجی انجام داده می‌شد، نتیجه این که نه‌ تنها مردم از وجود آن‌ها اطلاعی نداشتند، بلکه خود مسئولان دولتی هم سردرگم شده بودند.

احسان نراقی که در آن سال‌ها با تنی چند از دوستان خود (ازجمله امیرعباس هویدا) و به صورتی محرمانه چند سالی دربارۀ فعالیت‌های «شک‌برانگیز بنیاد پهلوی» تحقیق می‌کرد تا اطلاعات دقیقی به دست بیاورد، طی ملاقاتش با فرح پهلوی موارد غیرقابل ‌انکار را با او در میان گذاشت. «تا شاید شاه را متقاعد سازد که آزاد گذاردن چنین فعالیت‌هایی، برای او بسیار خطرناک است.» اما فرح پهلوی هر بار به او می‌گفت: «اعلیحضرت اطمینان می‌دهند که تمام این حرف‌ها بی‌پایه و بی‌اساس‌اند، مگر دلایلی ارائه دهید.» البته، او [فرح] از حرف‌های احسان نراقی یادداشت برمی‌داشت و صفحاتی از دفتر بزرگش را پر می‌کرد، اما ظاهراً موفق نشده بود که شاه را قانع کند تا از حرص‌وولع و منفعت‌طلبی اعضای خانواده‌اش جلوگیری به عمل بیاورد.

عباس میلانی درنگاهی به شاه نقل می‌نویسد:
«شایعات مربوط به درگیری‌های مالی خاندان سلطنتی و شخص شاه به حدی رسیده بود که سرانجام در اواسط سال ۱۳۳۷، (۱۹۵۸) سفارت آمریکا و انگلیس هیئت مشترکی برای رسیدگی به این شایعات و ارزیابی ابعاد ثروت شاه و اقوامش تشکیل دادند. سفارت آمریکا و انگلیس از همۀ امکانات خود بهره گرفتند تا تصویری واقعی از فعالیت‌های اقتصادی خاندان سلطنتی ترسیم کنند و آنچه در عمل حاصل شد تصویری چندان مثبت نبود. به گفتۀ سفارت انگلیس “اشتهای شاهانه برای تجارت” به حدی رسیده بود که “کمتر برنامه‌ی نوسازی و کمتر عرصۀ اقتصادی” وجود دارد که در آن “شاه، دوستان و اقوامش” دستی نداشته باشند. به گفتۀ این گزارش “سرمایه‌گذاری‌های مستقیم و شخصی شاه به عرصه‌های بانکی، انتشاراتی، تجارت عمده و خرده‌فروشی، کشتی‌رانی، مقاطعه‌کاری، صنایع نوپا، هتلداری، سرمایه‌گذاری، کشاورزی و خانه‌سازی تسری پیداکرده… بانک عمران که صد در صد سهامش به شاه تعلق دارد، اخیراً چهل ‌و نه در صد از سهام دو شرکت را که یکی در خدمات آبرسانی و دیگری در کشتی‌سازی در دریای خزر فعالیت می‌کنند، خریداری کرده است.”

بنا به مطالعۀ سفارت آمریکا و انگلیس، شاه در آن زمان صاحب سیزده هتل بود و گفته می‌شد چهار هتل جدید هم در دست تأسیس‌اند. بعلاوه شاه در یک کارخانۀ سیمان و یک سیلوی گندم و یک کارخانه‌ی قند سهام داشت.

در ۱۹۵۸، بنا بر گزارش مشترک سفارت آمریکا و انگلیس، شاه در آن سال‌ها به‌طور مستقیم صاحب شرکت‌های مختلفی بود؛ ازجمله شرکت تجارتی ماه که شرکتی مقاطعه ‌کار بود و دو مقاطعۀ عمده، یکی ساختن پلی بر روی رودخان کارون و دیگری “طرح نقشه‌برداری برای ارزیابی امکانات بهره‌برداری اورانیوم در ایران” را در دست داشت. همچنین در آن سال‌ها شاه در معاملۀ دیگری در مشارکت با یک شرکت داروسازی ژاپنی در کار دارو درگیر شده بود و از طریق شرکتی به نام “شرکت کشتیرانی ملی ایران” وارد عرصۀ کشتیرانی شده بود؛ بنا بر این گزارش، سهام شاه در این شرکت “به نام شخصی به نام مهبد که عامل شاه بود”، ثبت‌شده بود…

مقامات آمریکایی در گزارش خود به ماجرای امتیاز نفتی با شرکتی انگلیسی به نامAgip Minermaria اشاره می‌کرد که در آن مهبد “آشکارا به سفارت انگلیس تفهیم کرده بود که رشوۀ بزرگی باید دریافت کند.” لاجرم سفارت را به این نتیجه‌گیری رساند که “به‌احتمال‌زیاد دست شاه هم در قضیه پاک نیست.”

استنتاج نهایی کمیتۀ مشترک آمریکا و انگلیس از ابعاد اموال شاه در سال ۱۹۵۸، این بود که او چیزی در حدود ۱۵۷ میلیون دلار ثروت دارد. این رقم صرفاً به اموال شاه در داخل ایران مربوط می‌شد و ثروت او در خارج و در حساب‌های بانکی را شامل نمی‌شد.

یکی از مشغله‌های عمده‌ی شاه، حتی در مصر که دوران نقاهت خود را می‌گذراند، رتق ‌و فتق امور مالی‌اش بود. بخش مهمی از ثروتش در شبکۀ درهم ‌تنیده‌ای از شرکت‌ها و بنیادهای گونا‌گون پخش بود. بعلاوه خانه‌ها و زمین‌هایی در اروپا و آمریکا – از [قطعات] زمین در ساحل “دل سل” اسپانیا تا خانه‌هایی در اروپا و آمریکا – در تملک خود داشت. بر اساس سندی که جزئیات مهمی از چند و چون وضعیت ثروت شاه را روشن می‌کند، او “مایملک خود را تحت عناوین مختلف در مناطق متعدد سرمایه‌گذاری نموده” بود و در “رأس هر یک شخص مورد اعتمادی (معمولاً یک وکیل دادگستری) را قرار داده بود.” بعلاوه، شاه دستورات اکید داده بود که حق ارائۀ هیچ‌گونه سند و مدرکی را به هیچکس نداشته باشند.”

در یک‌ کلام، به قول منبعی مطلع، پراکنده بودن ثروت شاه در مناطق مختلف (از منقول و غیرمنقول) و نکات مبهم در مورد اقلام مربوط به فروش جواهرات و اثاثیۀ موجود در ویلاها و ساختمان‌ها، قضاوت در مورد ابعاد ثروت وی را دشوار می‌کند. خود شاه در مصاحبه با باربارا والترز گزارشگر تلویزیون ای. بی. سی. که در اتاق بیمارستان نیویورک صورت گرفت، ثروت خود را بین ۵۰ تا ۱۰۰ میلیون دلار تخمین می‌زد.»

با نقل ‌قولی از اسدالله علم کمی انبساط خاطر پیدا کنیم. وی در یادداشت ۲۴ آذر ۱۳۵۳ می‌نویسد: «شرفیابی… شاه به من دستور داد که از حساب شخصی‌اش طلا بخرم. انتظار دارد که بهای آن شدیداً بالا برود.»

مارماهی لغزنده

در واقع، بنا به دلایلی ازجمله احتراز از سرک کشیدن به زندگی خصوصی شاه، می‌خواستم از پرداختن به ارنست پرون بگذرم، اما به دلیل نقش این «مار ماهی لغزنده» در شخصیت و زندگی شاه، کوتاه به او می‌پردازم.

ارنست پرون به‌راستی مرموزترین، مرئی و نامرئی‌ترین و پرسش ‌برانگیزترین شخصیت زندگی شاه بوده است. از این‌رو دربارۀ او خیلی کم گفته و نوشته‌اند. اسدالله علم که در یادداشت‌های خود تقریباً به همۀ گفت‌‌وگوهای خود با شاه حتی به الواتی‌هایشان هم پرداخته است، به ارنست پرون هیچ اشاره‌ای نمی‌کند؛ گویا وی منحصراً در این مورد به حفظ اسرار ارباب خود وفادار مانده است. به ‌هرحال تا آنجا که می‌دانیم ارنست پرون پسر باغبان و سرایدار مدرسۀ لاروزۀ سوئیس بوده و محمدرضای جوان در دوران تحصیل با او آشنا می‌شود. پرون پسرک لاغر اندامی بوده که از یک ‌پا می‌لنگیده است. او ده سال از محمدرضا جوان‌تر بوده و تمایلات همجنس‌ گرایانه داشته است. جالب این ‌که نه در سوئیس و نه در دوران زند‌گیش در دربار آن را کتمان نمی‌کرده است. پرون کاتولیک مؤمن، شاعر‌پیشه، فیلسوف مآب بوده و شاه در بازگشت خود از سوئیس، او را همراه خود به ایران آورده بود. رضا شاه که حضور هیچ شهروند خارجی را در دربار برنمی‌تابید، طبعاً از اول مخالف دوستی او با شاه و زندگی او در دربار بود. در مواقعی که پرون در کاخ محمدرضا ولیعهد بود، رضا شاه از داخل شدن به ساختمان کاخ خودداری می‌کرد.

وی یک‌ بار به ولیعهد گفته بود: «اگر من پرون را در باغ، نزدیک خودم ببینم، طوری او را می‌زنم که جان سالم بدر نبرد.» ولیعهد تهدید پدر را به پرون ابلاغ کرده بود، بنابراین او همواره سعی می‌کرد تا از دیدرس رضا شاه به دور باشد. از بخت بد یک ‌بار در باغ به ‌اشتباه با رضا شاه روبرو می‌شود و رضا شاه با عصای آهنینش پرون را در محوطۀ کاخ دنبال می‌کند، به پرون نمی‌رسد و پرون از لابلای درخت‌ها فرار می‌کند و جان سالم بدر می‌برد.

از آنجا که از گذشتۀ پرون و از زیروبم زندگی او در دربار و رابطه‌اش با شاه کسی چیزی نمی‌داند، یا می‌داند و دم فرو می‌بندد، شایعه فقدان اطلاعات دقیق را جبران می‌کند. می‌گویند، ازجمله به باور رضا شاه، پرون جاسوس انگلیس بوده و چند ماه قبل از آغاز تحصیل محمدرضا در مدرسۀ لاروزه از سوی آن دولت به ‌عمد «سر راه محمدرضا کاشته شده بوده است.» بعدها رضاشاه به محمدرضا می‌گوید: «من اصلاً تحمل این فرد را ندارم، ردش کنید به سوئیس.» ولیعهد بر ماندن پرون اصرار می‌کند و رضا شاه به ناگزیر تمکین می‌کند، اما این بار می‌گوید: «بسیار خوب، به رامسر برود و در آنجا مسئول تزئینات باغ بشود و حقوقی هم دریافت کند. خلاصه اینجاها پیدایش نشود.» پرون به باغ سلطنتی رامسر تبعید می‌شود، اما هر پانزده روز یکبار دور از چشم رضاشاه خود را به ولیعهد می‌رساند. رضا شاه از راه‌های مختلف از آمدن پرون باخبر می‌شود، اما آن را ناگزیر نادیده و ناشنیده می‌گیرد. ارنست پرون بعد از تبعید رضا شاه، دوباره و برای همیشه پیش محمدرضا شاه برمی‌گردد.

به دلیل سکوت اهالی دربار، نمی‌توان از احساس و برداشتشان نسبت به ارنست پرون مطالب زیادی گفت، اما خوش نیامدن ثریا همسر محبوب شاه از پرون، رفته‌ رفته تبدیل به نفرت و خشم می‌شود.

مارگارت لاینگ، خبرنگار انگلیسی در مصاحبه با شاه به شرایط زندگی ثریا در دربار و تلقی او از «مسیو ارنست پرون» اشارۀ کوتاهی می‌کند، اما همین مختصر هم می‌تواند برای شناخت فضای دربار و درباریان و این «مارماهی لغزنده» به ما کمک کند. لاینگ می‌ نویسد:
«زندگی [در دربار] برای نوعروس هیجده سالۀ فرنگ بزرگ‌شده خیلی هم ساده نبود؛ این تنها خانوادۀ پهلوی نبود که او باید با آن‌ها کلنجار می‌رفت، وجود مسیو ارنست پرون هم بود که نفوذ مردانۀ نوع دیگری بر روی محمدرضا داشت. این مسئلۀ حاد دیگری بود. اگر چه او در ظاهر به‌عنوان، منشی مخصوص شاه همه‌ جا حضورش احساس می‌شد، اما خود را یک «شاعر- فیلسوف» قلمداد می‌کرد و موی دماغ بود، به ‌طوری ‌که ثریا در او نقش یک خواهر محمدرضا در جرگۀ اطرافیان صمیمی می‌دید. مثل مارماهی لغزنده بود… و علیرغم بی‌سوادی و تبار سطح پایینی که داشت، آن روزها او را مشاور نزدیک شاهنشاه می‌دانستند. شاه هر روز صبح زود، پرون را در اتاق‌ خوابش برای مشورت ملاقات می‌کرد.

بین شاه و ملکه حتی در اتاق‌ خواب، در حریم تنهایی ازدواجشان، آن حرمت یگانگی وجود نداشت. ثریا ممکن بود ملکۀ ایران باشد، اما می‌دید که نه ‌تنها مجبور است شوهرش را در مسائل کشور و دربار و فامیلش سهیم باشد، بلکه باید با یک، «منشی» هم سهیم باشد که نقشش در زندگی محمدرضا معلوم نبود و هر چه بود در نظر ثریا این موجود “مداخله‌گر و خبیث” بود.»

خانم لاینگ در ادامه می‌نویسد:
«بالاخره کاسۀ صبر ثریا از دست این “مارماهی لغزنده” و این موجود “مداخله‌گر خبیث” لبریز شد؛ از شاه خواست ارنست پرون را از کشور اخراج کند، یا دست‌کم از درون قصر، محل زندگی آن‌ها بیرون بفرستد، ولی این پیشنهاد با مخالفت شاه روبرو شد و این امر باعث ناراحتی بیشتر و موجب رنجش ملکه گشت، چون مجبور بود وجود او و این واقعیت را تحمل کند که در عرض هفته، شاه ساعت‌ها پشت در و پنجره‌های بسته با ارنست پرون خلوت می‌کرد…»

منافع دائمی، منافع ملی

ما متحدان و دشمنان همیشگی نداریم؛ تنها منافع دائمی ماست که همیشگی و دائمی است، وظیفۀ ما، دنبال کردن این منافع است.(۲)(لرد پالمرستون، نخست وزیر بریتانیا در سده نوزده میلادی)

سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا، سیا، در مرداد ماه ۱۳۳۲ با طرح و دلارهایش و با همکاری اینتلیجنس سرویس بریتانیا شاه را که دولت و ملت خود را وانهاده و راه فرار در پیش‌گرفته بود، به تاج‌ و تخت سلطنت برگرداند و در ۲۵ سال بعدی با او دل داد و قلوه گرفت. اما در کنفرانس گوادلوپ در ۱۶ دی‌ ماه ۱۳۵۷، ده روز قبل از رفتن شاه از ایران، جیمی کارتر نسبت به سرنوشت رهبر «جزیرۀ صلح و ثبات» نظر دیگری داشت. او در حضور دولت‌مردان حاضر گفت:
«شاه باید برود…» در آن روزهای پرآشوب که اعلیحضرت محمد رضا پهلوی به مساعدت دولت‌مردان آمریکا نیاز حیاتی داشت، کارتر به این نتیجه رسیده بود که: آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت؛ و در پی آن ویلیام سالیوان در اواخر دسامبر به کاخ سلطنتی قدم گذاشت تا به رئیس کشوری که نزد او اعزام‌ شده بود بگوید: «اعلیحضرت باید کشورتان را ترک کنید.» اعلیحضرت خود برای رفتن روز شماری می‌کرد، اما با دقت و آرامش به سخنان سفیر آمریکا گوش داد و سپس رو به او نمود و با حالتی درمانده و التماس کنان دست‌هایش را به‌سوی او دراز کرد و گفت: «بسیار خوب، اما به کجا بروم؟» سفیر و شاه در مورد رفتن به ‌سویس صحبت کردند، اما به نظر می‌رسید که سویس از نظر امنیتی خوب نیست. آنگاه شاه گفت: «ما در انگلستان هم خانه‌ای داریم، اما هوای آنجا خیلی بد است.» سپس سفیر آمریکا گفت: «اعلیحضرت، آیا میل دارید برای ارسال دعوتنامه‌ای از ایالات متحد اقدام کنیم؟» در این هنگام شاه به جلو خم شد و با هیجانی شبیه حرکات یک کودک خردسال که به موضوعی علاقه‌مند شده باشد گفت: «وای، این کار را برای من می‌کنید؟ واقعاً این کار را برای من می‌کنید؟»

در آن روزها خمینی اعلام کرد: «هر کشوری که شاه را از ایران خارج کند به انقلاب کمک خواهد کرد.» سالیوان اگر چه بنا به دستور دولت متبوعش در تشویق شاه برای خروج از ایران شتاب داشت، اما گمان می‌کرد که با اعزام شاه به آمریکا، نزد مخالفین که در حال پیروزی بودند برای کشور متبوعش امتیازی به دست نخواهد آورد. در آن روزهای گرگ ‌و میشِ انقلاب، دوستی‌ها در ترازوی منافع ملی سبک‌ سنگین می‌شدند، در وفاداری‌ها بازنگری به عمل می‌آمد، تصمیم‌ها هر ساعت تغییر می‌یافتند و محاسبه‌های دور از انتظار، به ناگزیر در کانون توجهات قرار می‌گرفتند؛ واشنگتن خواستار روابط حسنه با زمام‌داران آتی بود. منافع دائمی این کشور ایجاب می‌کرد که از شاه فاصله بگیرد و بر دوستی دیرینه‌اش با وی اصرار نورزد. منافع دائمی آن روز آمریکا این بار نه در خیابان‌های تهران، به سان سال ۱۳۳۲، بلکه در دهکدۀ کوچکی در فرانسه رقم می‌خورد. پیام‌آوران و پیام‌بران ریاست جمهوری آمریکا در آن روزها در جادۀ ابریشم جدیدالتأسیس با شتاب در رفت و آمد بودند. دولت آمریکا این بار هم با صرف دلارهایش، فرستندۀ رادیویی کوچکی در نوفل‌ لوشاتو دایر کرد تا پیام مردی را به جهانیان برساند که در آینده‌ای نه ‌چندان دور و در اولین فرصت، با اشغال سفارتش و در بند کردن دیپلمات‌هایش به مدت ۴۴۴ روز، پاداش بلاهتش را کف دستش بگذارد. به نوشتۀ یکی از خبرنگارهای فرانسوی، رمزی کلارک وزیر دادگستری سابق آمریکا هم آن روزها در این دهکده که اینک در مرکز توجهات رسانه‌های جهان بود، پرسه می‌زد.

سقوط شاهانه

انقلاب‌ها را همیشه باید معلول سقوط اقتدار و مرجعیت سیاسی دانست نه علت آن سقوط. (هانا آرنت)

ماروین زونیس در «شکست شاهانه» می‌نویسد:
«سقوط از بلندای عظمت نظام پهلوی و عظمت طلبی شاه، سریع و تعیین‌کننده بود. هیچ ‌کس بیش از شاه عامل سقوط خودش نبود. هم فعالیت‌هایی
که انجام داد و هم فعالیت‌هایی که انجام نداد، به تضعیف مشروعیت نظام پهلوی انجامید؛ چهار دسته از این فعالیت‌ها، عوامل عمدۀ از میان رفتن مشروعیت این نظام بود؛ ۱) او نتوانست انتظارات فرهنگی ایرانیان را دربارۀ ماهیت فرمانروای مناسب برآورده سازد، ۲) از نظام پهلوی فاصله گرفت، ۳) دیر هنگام در راه لیبرالیزه کردن نظام گام برداشت و ۴) پیام‌هایی ابلاغ کرد که اگر مطلقاً در تناقض با یکدیگر نبودند، دست‌کم مغشوش بودند.»

و در ادامه می‌نویسد:
«شاه غالباً قادر نبود دربارۀ آینده‌ای که وعده‌اش را می‌داد، چیزی بیش از خوشبختی مالی ارائه دهد. او نمی‌توانست آینده‌ای را تصویر کند که متضمن ارضای معنوی یا عاطفی و یا تکامل فکری و هنری باشد. رؤیای او برای ایران، شامل هماهنگی یا تساوی اجتماعی و عدالت یا آزادی نبود. شاید به این جنبه از مسائل نیز اشاره می‌کرد، اما این اشاره فقط در حدی بود که جنبه‌های مزبور در خدمت پیشرفت اقتصادی قرار می‌گرفت. به نظر می‌رسید که برای شاه، همه‌چیز به مبنای مادی آن تقلیل یافته بود. از این مبنا، او دیگران و انگیزه‌های آن‌ها را درک می‌کرد…

بصیرت محدود شاه که به‌ موجب آن انگیزۀ اصلی حامیان و مخالفان خود را ملاحظات مادی آن‌ها می‌دانست، نه ‌تنها بیش از حد کوته-‌بینانه بود، بلکه درنهایت، نوعی حساسیت اخلاقی عمیق‌تر را که در بطن فرهنگ ایرانی وجود داشت مورد تعرض قرارداد.

آنچه شاه به ‌ویژه در دهۀ ۱۳۵۰، انجام داد، سلسله اقداماتی بود که مردم ایران آن‌هارا به ‌مثابه تجلیات آشکار عظمت طلبی، فاصله گرفتن بیشتر از ملاحظات و واقعیات و موجودیت شاهی مغرور شونده‌تر و دور شونده‌تر قلمداد می‌کردند.

شاه دربه‌در شد

من مطالب زیرین را از نوشتۀ دیگرم عینا بازنویسی می‌کنم؛ با لفظ «اعلیحضرت»، با تأسفی ژرف و با بغضی در گلو، اما نه با کینه و نفرت؛ به خاطر سرنوشت تلخ مردی که تاج‌وتخت پادشاهی را از پدر به ارث برد، اما آیین پادشاهی را هرگز نیاموخت؛ مردی که میهن خود را دوست داشت؛ اما تا آخرین روزها نفهمید که چگونه باید آن را دوست می‌داشت، به خاطر میراث شومی که از خود بر جای گذاشت، به خاطر دولت‌مردانی که اولین تیر زهرآگین انتقامی کور، جان‌شان را گرفت و افسران میهن‌دوست و جسوری که تا آخرین نفس، به رغم بی‌وفایی فرمانده‌شان، به او وفادار ماندند.

«اعلیحضرت، همان‌گونه که درگذشته هم در موقعیت‌های خطیر نشان داده بود، بعد از چند تهدید تو خالی قهر می‌کرد و به گوشه‌ای در این عالم خاکی پناه می‌برد، و در انتظار می‌ماند تا به دست دوستان خارجی و حامیان داخلیِ با عمامه و بی عمامه، چاقوکشان و قداره‌بندان، آب‌ها از آسیاب بیفتد، آرامش در”جزیره‌‌ی صلح و ثبات” بار دیگر برقرار شود تا وی بر اریکۀ قدرت بازگردد و بر مسند سلطنت تکیه زند؛ این بار هم بعد از چند شاخ‌‌وشانه کشیدن و چند تهدید توخالی و با گفتن: ” مَه (خود اعلیحضرت) فشاند نور و سگ (مردم عاصیِ به پا خاسته) عوعو کند”، شعلۀ خشم لجام‌ گسیخته را تیزتر کرد و زمانی تومار «صدای انقلاب» را در دستانش گذاشتند تا با صدای لرزان به گوش مخالفین برساند که دیگر خیلی دیر شده و همۀ درها به روی اعلیحضرت بسته شده بودند. دوستان قدیمی با دنباله روی از کاخ سفید، به امید صید نهنگ سبزِ رژیم پیشِ رو، با هدف مستحکم‌تر کردن «کمربند سبز» در تقابل با کمونیسم روسی و وانهادن نهنگ خاکستری، (نهنگ نفتِ) شاهانه که می‌رفت در خاطرۀ تاریخ ثبت شود، بر آن شدند که “منافع دائمی” خود را در جای دیگر سراغ کنند. شگفتا!

اعلیحضرت بعد از چند تلاش دیرهنگام و جابه‌‌جا کردن چند مهرۀ بی ‌حاصل در شطرنج سیاسیِ کشور، با گذاشتن افسران و دولت‌مردان دیرینه‌اش در زندان، ازجمله امیرعباس هویدا، نخست‌وزیر گوش ‌به‌ فرمانش که اینک به وزارت دربار منصوب‌ شده بود و تیمسار ارتشبد سابق، نعمت‌الله نصیری رئیس ساواک و سفیر وقت پاکستان، در یکی از روزهای توفانی با شتابی مُلوکانه و با چشمانی گریان همراهِ شهبانوی خود، سوار بر هواپیمای اختصاصی شد و برای اطمینان خاطر سکان آن را خود در دست گرفت. همان روزنامۀ اطلاعات، در صفحۀ اول خود با تیتری درشت و غیر معمول، نوشت: “شاه رفت” و مردم در کوچه‌ها و خیابان‌ها با اضافه کردن یک “در” آن‌ را به صورت “شاه در رفت” تصحیح کردند. از آن روز به بعد، شعاری به شعارهای قبلی افزوده شد: شاه دربه‌در شد / ساواک بی‌پدر شد

در بیست و ششم دی ‌ماه ١٣۵٧، “شاه در به ‌در شد.”: بعد از سی ‌و هفت سال پادشاهی، ده سال و چند ماه بعد از تاج‌گذاری، هفت سال و چند ماه بعد از برگزاری جشن‌های ٢۵٠٠ سالۀ شاهنشاهی، یک ‌سال و چند روز بعد از آخرین دیدار جیمی کارتر رییس‌جمهور وقت آمریکا و همسرش با اعلیحضرت و عُلیاحضرت در کاخ نیاوران که در طی آن کارتر بعد از نوشیدن جام خویش و خواندن شعری از سعدی اندر فواید انسان‌ دوستی و رعایت حقوق بشر چنین گفت: ” ایران با رهبری خردمندانۀ شاه، جزیرۀ صلح و ثبات در یکی از پر تلاطم‌ترین مناطق جهان است. اعلیحضرتا، این حقیقت و احترام و ستایشی که مردم‌تان نثار شما می‌کنند، خود نشان‌گر قابلیت‌های رهبری شماست.». درگذشته، دولت بریتانیا در ایران نقش اصلی را بازی می‌کرد و سه تن از شاهان را مجبور به استعفا کرده بود: محمدعلی شاه، احمد شاه و رضا شاه. اما در دهۀ پنجاه این آمریکایی‌ها بودند که در مورد سیاست خارجی و داخلی ایران و شخص شاه تصمیم می‌گرفتند. در کنفرانس گوادالوپ، که سران کشورهای انگلیس، آمریکا، فرانسه و آلمان گرد آمده بودند کارتر گفت: «نمی‌شود شاه بماند. مردم ایران او را نمی‌خواهند…» و چون بُهت و شگفتی سران شرکت کننده در کنفرانس را دید، اضافه کرد: «… اما جای نگرانی نیست.» جیمی کارتر قبلاً با مخالفین رده‌ بالای شاه در ارتش و در میان یاران خمینی در ایران و نیز خود خمینی در فرانسه رابطه‌های لازم را برقرار کرده بود. در آن روزها او در مورد “منافع دائمی” کشور خود دل‌واپس نبود. اما گذشت زمان نشان داد که جیمی کارتر هم پیچ‌وخم و شیب تند روانشناسی، گفتار و کردار “آخوند”‌ها را نمی شناخته است!

سرانجام پادشاهان
بیایید به خاطر خدا دمی برزمین بنشینیم
و حکایت‌ غم انگیز مرگ پادشاهان بازگوییم
که چگونه برخی از سریر شهریاری برافتادند
و برخی در جنگ جان باختند.
برخی مأوای اشباح شدند؛
اشباح پادشاهانی که خود بر خاک افکنده بودند.
برخی به دست همسرانشان زهر نوشیدند
و برخی در خواب به خنجر کین جان باختند.
آن‌ها همه جان باختند؛
زیرا تاجی که سر فناپذیر شاهان را دور می‌زند
خود، خانه‌ی مرگ است.
(شکسپیر: ریچارد دوم، پردۀ سوم، صحنۀ دوم)

واپسین سفر

در ۲۶ دی‌ ماه، شاه در کاخ مرمر، مانند همیشه در یک لباس خاکستری خوش‌دوخت، با کراواتی نسبتاً پر زرق ‌و برق، با چهره‌ای مات، که مثل همیشه چیزی از آن فهمیده نمی‌شد، در برابر نگاه خیره و سرد پدرش شق‌ و رق ایستاد، آنگاه روی پاشنه‌هایش چرخید و برای آخرین بار همراه فرح دیبا از پلکان پهن کاخ پایین آمد.

محمدرضا پهلوی، می‌دانست که دیری است یک بیماری مهلک، ناقوس مرگش را نواخته و فانوس عمرش سو سو می‌زند؛ او می‌بایست بداند که سرنوشت میلیون‌ها انسان را به‌عنوان «فرمانده» (۳) و دیکتاتور به سرنوشت خویش گره‌ زده است، اما او در دوران دراز سلطنتش هرگز به اهمیت مسئولیت خطیرش پی نبرد و این دومین بار بود که در کوران حوادث، «ملت من» را تنها گذاشت و برای آن‌ها فاجعه‌بارترین سرنوشت را رقم زد. اعلیحضرت این بار هم در شطرنج سیاسی کشور بدترین مهره‌ها را به حرکت درآورد و در حساس‌ترین روزهای حیات خویش، مرگبارترین راه ممکن را برگزید. او میهن خود را زمانی ترک کرد که نخست وزیر و تنی چند از دولت‌مردان و امرای ارتش در بازداشت‌گاه‌ها در انتظار اعدام بودند. شاه ۱۳ روز بعد از رد پیشنهاد غلامحسین صدیقی و فریدون جم، گام در راهی بی‌بازگشت گذاشت و میهن و هم‌میهنان خود را به دست حوادث سپرد و رفت.

شاه می‌خواست قبل از پرواز به آمریکا از دوست دیرینه‌اش سادات دیدار بکند، از این ‌رو دعوت رئیس‌جمهور مصر را پذیرفت و به ‌سوی شهر بندری آسوان پرواز کرد. در آنجا هواپیما را بر زمین نشاند و تا جایی که پرزیدنت سادات و همسرش با گارد احترام در انتهای قالی قرمز ایستاده بودند، هواپیما را هدایت کرد. بیست‌ و یک تیر توپ شلیک شد. دستۀ نظامی، سرود شاهنشاهی ایران و سپس سرود ملی مصر را نواخت. این واپسین استقبال شاهانه از محمد رضا پهلوی بود. دیگر هیچ‌گاه و در هیچ‌ نقطه‌ای و از سوی هیچ کسی در جهان چنین مراسم احترامی برای او برگزار نشد. هیهات که پردۀ آخر داشت این چنین غم‌انگیز فرو می‌افتاد.

وقتی شاه از هواپیما خارج شد، خسته، پژمرده و تکیده می‌نمود. سادات قدم پیش گذاشت، گونه‌های شاه را بوسید و گفت: «مطمئن باش محمد، تو در کشور خودت و در میان ملت خودت و برادرانت هستی.» چشمان شاه ‌پر از اشک شد. در بین راهِ هتل «اوبروی» در اتومبیل، شاه دوباره گریه سرداد و خطاب به سادات گفت: «احساس فرماندهی را دارم که از میدان جنگ گریخته است.»

بعد از شش روز اقامت در مصر، درست چند ساعت قبل از پروازِ شاه و همراهان به آمریکا، پیکی از ملک حسن دوم، سلطان مراکش، نمک پروردۀ دیرینۀ شاه، پیام دعوت او را به شاه رساند.

در روز دهم فروردین ۱۳۵۸، شاه، شهبانو و همراهان با اتومبیل به فرودگاه رباط رفتند تا سوار هواپیمای ۷۴۷ اختصاصی ملک حسن بشوند. مقصد: مجمع‌الجزایر باهاما. در بدری شاه و همراهان از بیست و ششم دی‌ ماه شروع ‌شده بود. اقامت ده‌ هفته‌ای اعلیحضرت در این جزیره، یک ‌میلیون و دویست هزار دلار هزینه برداشت.

در واشنگتن پرزیدنت کارتر از این ‌که ورود شاه به آمریکا باز هم به تأخیر می‌افتاد، غرق در شادی بود. گویا وی همان روز در دفتر خاطرات روزانه‌اش نوشت: «عقیده دارم که اگر بوی گند شاه در کشور ما به مشام برسد، نه برای ما خوب است و نه برای خود او.» در سی‌ام دی‌ماه ١٣۵٧، چهار روز بود که اعلیحضرت میهن و هم‌میهنان خویش را به حال خود واگذاشته و گام در سفری بی‌بازگشت گذاشته بود. شماری از دولت‌مردان و نظامیان‌ در چهاردیواری تنگ بازداشتگاه‌ها در انتظار سرنوشتی نامعلوم روزشماری می‌کردند، ساکنان کاخ‌های سلطنتی، برخی از دولت‌مردان و دور و بری‌ها، بند و بساط را بسته و قبل از اوج گرفتن گردبادی که درگرفته بود، صحنه را خالی کرده و در این ایام دل‌تنگی اعلیحضرت را تنها گذاشته بودند. دیگرکسی نمانده بود تا بر پابوسی ملوکانه بشتابد و بر دست‌های شاهانه بوسه زند. از دوستان دیرینه‌اش در پهنۀ جهانی هم ندایی پذیرا و امیدبخش به گوش نمی‌رسید. دیگر هیچ رئیس دولتی، هیچ وزیر دارائی‌ای و هیچ وزیر بازرگانی و صنعتی‌ای، از تپه‌های پر برف سَن‌موریتس سویس برای دست ‌بوسی و ادای احترام بالا نمی‌رفت تا قبل از رقبا، قراردادی را به امضا شاهانه برساند و در برابر فروش اسلحه و سایر کالاها، پول‌های نفت را دوباره باز پس بگیرد. اعلیحضرت که این بار میهن خود را بدون مشایعت مرسوم همایونی ترک کرده بود، در این سیارۀ فراخ و بی همتا در پی شاخۀ نازکی می‌گشت تا فانوس عمرش را بر آن بیاویزد؛ اما انگار که اعلیحضرت روی پوستۀ نازک گردویی در پی درخت تنومندی می‌گشت تا در سایۀ آن با جسم و جانی خسته و تکیده دَمی بیاساید. هیهات که این جهان پهناور برای محمدرضا پهلوی، «شاه شاهان»، «شاهنشاه آریامهر» و «شهبانو»ی همراهش چقدر تنگ و بی‌مهر شده بود!

اعلیحضرت در شهریور ماه ١٣۵٠، در یک روز گرم و آفتابیِ پاییزی در پاسارگاد در برابر آرامگاه کورش کبیر، بنیان‌گذار امپراتوری‌ای که ٢۵٠٠ سال از آن می‌گذشت، در حضور صدها شخصیت خارجی و داخلی و صدها خبرنگار از همۀ گوشۀ دنیا، قبل از شلیک صد و یک توپ چنین گفت: «کورش، شاه بزرگ، شاه شاهان،… در برابر آرامگاه ابدی تو، خطاب به تو می‌گویم. آسوده به خواب که ما بیداریم و پاسدار ابدی میراث با شکوه تو هستیم…». اعلیحضرت آن روز در پنجاه ‌و یک‌ سالگی، در سلامت کامل جسمی و روحی و در اوج اقتدار و پیروزی، سی سال بود که بر تخت شاهی تکیه زده بود؛ اما اعلیحضرت بر عهد خویش وفا نکرد و بعد از کم‌تر از هشت سال به‌عنوان «دیکتاتوری که دیکته کردن بلد نبود»، به خواب ابدی فرو رفت و به هفت‌ هزار سالگان پیوست.

اعلیحضرت در پنجم مرداد ۱۳۵۹، بعد از هجده ماه و نه روز در به ‌دری، دار فانی را دور از میهن خود وداع گفت و مقام و مکان خود را به یک «آخوند بدبخت شپشو» (۴) وانهاد. قبل از او سلاطینی دیگر نیز در کش‌‌و‌ قوس و فرازوفرود دوران‌، تخت‌ و تاجشان را از کف داده و بر سلسلۀ پادشاهی خاندان‌ خویش نقطۀ پایان گذاشته بودند. اعلیحضرت اما گوی سبقت را از آن‌ها ربود؛ او نه ‌تنها دفتر دودمان خویش، بلکه کتاب پر برگ تاریخ چند هزار سالۀ شاهنشاهی را برای همیشه بست و خاطرۀ میهن باستانی خود را به حافظۀ تاریخ سپرد.

اعلیحضرت ضمن یک سخنرانی در گرامی‌داشت پنجاهمین سال تأسیس سلسلۀ پهلوی با لحنی شاهانه اعلام کرده بود: «ما از میان ملت ایران برآمده‌ایم، در این سرزمین مقدس به دنیا آمده‌ایم و در همین‌جا دفن خواهیم شد.» به‌ احتمال، اعلیحضرت نخوانده بود و اگر هم خوانده بود فراموش کرده بود که: «تعداد بسیار اندکی از شاهان ایران به مرگ طبیعی و در حین شاه بودن مرده‌اند.»
______________________
در رابطه با نویسندۀ متن «من صدای …» روایت‌های مختلفی ارائه شده است، اما غالبا بر این نظرند که:
«رضا قطبی، پسر دایی فرح دیبا و مدیر کل تلویزیون ملی ایران، نویسندۀ نطق بود. متن نطق مذکور که بسیار عجیب و نامتعادل و عجولانه تهیه شده بود، با دست خط شخص رضا قطبی به تلویزیون فرستاده شد و در اختیار شاه قرار گرفت. شاه که تا لحظۀ آخر از فحوای این خطابه آگاهی نداشت وقتی آن را مطالعه کرد عدم رضایت خود را اعلام کرد ولی قطبی و دکتر سیدحسین نصر او را چنین توجیه کردند که “حرف‌های اعلیحضرت باید شبیه حرف‌های مردم باشد.” و این چنین شاه راضی شد. گرچه شاه هیچ گاه قطبی را به خاطر این موضوع نبخشید و همیشه از این نطق به عنوان ” نطق کذایی” یاد می‏کرد.»
۲ـ معمولا «منافع دائمی» را ناآگاهانه به جای رئال پولیتیک (Real politik)، منافع ملی یا «سیاست واقعی»، به کار می‌برند؛ یا در واقع آگاهانه، به اصطلاح خلط مبحث میکنند. برای نمونه، برخورد دستگاه دولتی آمریکا و در رأس آن کارتر در سال ۵۷، با شاه ، دوست دیرینه و استرتژیک آمریکا، ، معطوف به دیدگاه منافع دائمی بود؛ دیدگاهی آشکارا کوته‌بینانه و ساده‌لوحانه: «ما متحدان و دشمنان همیشگی نداریم. تنها منافع دائمی ماست که همیشگی و دائمی است.» اما تعامل سیاسی و ایجاد رابطۀ ژاپن و ویتنام با آمریکا، به رغم آسیب ژرفی که هر دو کشور در همۀ زمینه‌ها بعد از جنگ جهانی دوم از آمریکا دیده بودند، ناشی از تأمین منافع ملی و در واقع درک و فهم آن‌ها از (Real politik) بود. بنا به اعلام تجارت نیوز، حجم صادرات ویتنام به آمریکا از ۳۴,۹ میلیارد دلار در سال ۲۰۱۸ به ۴۹ میلیارد دلار در سال ۲۰۱۹، افزایش یافت. بیشتر بخوانیم:
نزدیک به ۱۵۰ سال پیش اصلی به اصول علوم سیاسی جهان اضافه شد که تقریبا از همان بدو ورود، محور تحولات سیاسی دنیا شد؛ اصلی که ابداع یک نویسنده، روزنامه نگار و سیاستمدار آلمانی بود. این اصل به سرعت توانست جای خود را در میان سیاست‌گذاری‌های دولت‌مردان اروپایی باز کند و گوهر سیاست‌مداران گردد.
منظور «لودویگ فون روخه» طراح «رئال پلتیک»، از به کارگیری آن، ارایۀ یک واقع نگری به سیاست‌مداران و «مطالعۀ قدرت‌هایی بود که دولت‌ها را شکل می‌دهند، نگه می‌دارند و تغییر می‌دهند». او معتقد بود که «این مطالعه مبنا و اساس تمام نگاه‌هایی است که منجر به فهم قانون قدرتی می‌شود که دنیای سیاست را اداره می‌کند. درست مثل قانون جاذبه که بر دنیای فیزیک فرمان می‌راند.» اساس این نگاه تحولاتی را نه تنها در خود آلمان بلکه در دیگر کشورهای دنیا از جمله ایالات متحده به وجود آورد. بیسمارک توانست با استفاده از این اصل، اتحاد آلمان را با محوریت پروس تحقق ببخشد. در ایالات متحده، ریچارد نیکسون با اتخاذ و کاربرد اصل «رئال پلتیک» رابطه با جمهوری خلق چین را در دستور سیاست خارجی خود قرار داد. به یقین می‌توان گفت اگر این رابطه برقرار نمی‌شد، تغییری در سیاست‌های راهبردی چین صورت نمی گرفت. پیش از نیکسون شوروی یک دشمن ایدئولوژیک تلقی می شد؛ اما بر اساس این اصل، شوروی به عنوان یک واقعیت جغرافیایی در نظر گرفته شد و بر این مبنا، سیاست واقع‌گرایانه‌ای در قبال آن اتخاذ گردید. اصل «رئال پلتیک» خیلی از واقعیت‌های سیاسی جهان را تغییر داد و می توان گفت نه فقط به روابط بین الملل در حوزه سیاسی، بلکه به روابط اقتصادی بین دولت‌ها هم هویت بخشید.
اصل رئال پلتیک واقعیت‌های پنهان را آشکار می سازد. در این میان دولت‌مردانی توانستند در ایجاد قدرت‌های منطقه‌ای سود ببرند که آن را به کار گرفتند. زیرا نادیده گرفتن واقعیت‌هایی که قدرت‌ها و دولت‌ها را شکل می دهند و چشم بستن بر روی آنها، نمی تواند «موجودیت» و «هستی»شان را انکار کند. می توان از کنار برخی از واقعیت‌های غیر قابل قبول گذشت، اما نمی توان آنها را نادیده گرفت. نادیده گرفتن و انکار این واقعیت‌ها یعنی برخورد با صخره‌هایی در میان راه؛ زیرا آنچه دایمی است منافع ملی است نه دوست و دشمن.»(برداشت آزاد از ایرنا، روزنامۀ اعتماد)
۳ـ گرچه اصول مندرج در قانون اساسی ایران، شاه را از فرمان دهنده بودن منع می‌کرد، اما اصطلاح «فرمانده» را شاه بعد از مراسم پنجاهمین سالگرد بنیان‌گذاری سلسله‌ی خود و در سال‌های اوج عظمت پهلوی در مورد خود بکار برد. او طی نطقی گفت: «من به‌عنوان فرمانده این پادشاهی جاودانی، با تاریخ ایران پیمان می‌بندم که این عصر طلایی ایران نو به پیروزی کامل خواهد رسید و هیچ قدرتی درروی زمین قادر نخواهد بود در مقابل پیوند آهنین میان شاه و ملت بایستد.» به نقل از شکست شاهانه
۴ـ در مهر ماه ۱۳۵۷، پس از اقامت خمینی در پاریس، وقتی دکتر هوشنگ نهاوندی، وزیر علوم از شاه پرسید که آیا او قصد ندارد از دولت فرانسه بخواهد به خمینی گوشزد کند که اصول اقامت بیگانگان را مراعات کند و از دخالت در امور ایران خودداری نماید، شاه شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: «ژیسکار هم تلفنی از من پرسید. گفتم برایم مهم نیست.» و سپس اضافه کرد: «یک آخوند بدبخت شپشو با من چه می‌تواند بکند؟»

سعید سلامی
۷ جولای ۲۰۲۳ ۱۶ تیر ۱۴۰۲


بخش‌های پیشین:

ج.ا. مرده ریگ محمد رضا پهلوی(۲)

ج.ا. مرده ریگ محمدرضا پهلوی(۱)

از: ایران امروز 


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.