کامران رحیمیان: در سی‌امین سالگرد اعدام پدرم برای مادرم آفاق رحیمیان

شنبه, 16ام فروردین, 1393
اندازه قلم متن

نمی‌دانم اگر حق انتخاب داشتی رفتن را انتخاب می‌کردی یا ماندن را

کامران رحیمیان در سی امین سالگرد اعدام پدرش، متنی به شرح زیر برای مادرش نوشته است:

مادرم! سی سال از تاریخ وصیت نامه بابا می‌گذرد، وصیت‌نامه‌ای که همان چند خط کوتاهش هم نیمه‌کاره رها شده بود و جمله آخر نیز خط خورده بود. در آن به ما توصیه شده بود تا از تو حرف شنوی داشته باشیم، به تو احترام بگذاریم و از تو مراقبت کنیم. توصیه‌ای که همچنان پس از سی سال عکس آن در زندگی‌مان جاری است، تو نه تنها از ما بلکه از همسران‌مان و حالا از بچه‌هایمان مراقبت می‌کنی.

مادرم! بابا رفت و تو ماندی. او رفت برای راهش و اعتقادش، تو ماندی در راهت و با اعتقاداتت. کدام ساده‌تر است یا سخت‌تر، نمی‌دانم؟! بدون شک غیرقابل مقایسه است، نمی‌دانم اگر حق انتخاب داشتی رفتن را انتخاب می‌کردی یا ماندن را. جنس کار او گذشتن از زندگی بود و چشم بستن بر دنیا و خانواده و جنس کار تو پذیرش مشکلات بود و ساختن دنیا و خانواده . همچنان که در دو و نیم سال اخیر در قبال نگرانی‌ ما برای سلامتی‌ات هر بار به من، کیوان و فاران گفتی: قول می‌دهم تا شما بیایید هیچ اتفاقی برای من نمی‌افتد و از بچه‌ها مراقبت می‌کنم. تا تحویل خودتان دهم.

و این یعنی باز مثل این سی سال و کل زندگی‌مان، ما و دیگران را انتخاب کردی و حداکثر توانت را برای مراقبت و آسایش غیر خودت صرف کردی.

مادرم! بابا را با نام شهید می‌خوانند و این کلمه خود می‌شود شناسه‌ی بزرگ کاری که کرد و هزاران منفعت این و آن دنیایی برایش به ارمغان می‌آورد. من نمی‌دانم کدام کلمه، جمله یا حتی کتاب می‌تواند سنگینی این سی سال را بر دوش تو توصیف کند و یا گویای نقش تو در میان‌مان باشد. از سنگینی تجاربی مانند وقتی در اردیبهشت دی ۶۲ از خانه اخراجمان کردند و فقط اجازه دادند یک چمدان کوچک برای سه نفرمان برداریم و تو نیمی از آن را به کتب مدرسه من اختصاص دادی و یا سا‌ل‌ها بعد مونتاژ کاری شبانه در منزل تا گروهی که در این سی سال از مهرت بهره‌مند شدند مثل سال‌ها سر زدن مستمر به خانم صابریان و پرستاری از او یا میزبانی همیشگی از کلاس‌های ما در موسسه علمی آزاد با وجود بیماری‌های دیسک کمر و آشالازی و صبوری‌ات که جلوه‌اش سنگ صبور دیگران شدن با شنیدن دردشان بود، آنطور که تا مدت‌ها به عنوان مشاور حرفه‌ای، تعداد از مراجعانم از مهمانان دردمند تو کم‌تر بود.

ماردم! سال ۶۲ را به دنبال خبری از بابا به زندان‌های اوین و گوهردشت می‌رفتی و بخشی از آن را در پی مصادره اموال با بی‌خانمانی گذراندی تا در فروردین ۶۳ که بابا را در خاوران آرمیده یافتی و پس از سی سال، سال ۹۲ را برای دیدار یک عروست فاران به اوین رفتی و برای دیدن من و کیوان به گوهردشت که حالا رجایی‌شهر می‌نامندش آمدی و بر سر مزار عروس دیگرت فرشته به خاوران می‌روی و باز این بار برای نگهداری از دو نوه‌ات ژینا و آرتین، خانه‌ات را رها کردی.

مادرم! یک جمله می‌گویی: یک‌شنبه‌ها با آرتین به ملاقات فاران می‌رویم. و جمله دیگر: چهارشنبه‌ها با آرتین و ژینا برای ملاقات بچه‌ها به رجایی‌شهر.

صادقانه می‌گویم شاید خودم فقط یک بار سنگینی و دشواری عملی کردن این جمله‌‌ها را حس کردم. چند ماه قبل بود، از معدود بارهایی که آرتین چند دقیقه‌ای را با من در ملاقات کابینی صحبت کرد و از قضا من و کیوان دو کابین خالی با گوشی‌های سالم کنار هم پیدا کرده بودیم. کیوان با ژینا صحبت می‌کرد و من با آرتین و تو با فاصله یک و نیم متری روبروی تیغه جدا کننده دو کابین ایستاده بودی و در سکوت نیم نگاهی به کیوان و ژینا و نیم نگاهی به من و آرتین داشتی،

مادرم! از سال۶۲ تا ۹۲ برای احقاق حقت بارها به شورای عالی قضایی تا دادستانی تهران، به ریاست مجلس تا معاونت اقوام و اقلیت‌ها و … مراجعه کردی و از هیچ کدام نتیجه‌ای نگرفتی.

مادرم! تو این راه سی ساله را با ایمانت و برای اعتقادات به دیانت بهایی پیمودی و اگر قرار شود در پایان این سی سال مثل بازنشستگی با ملاک این دنیایی، به شرایط تو رسیدگی شود حداقل کاری که دولت مردان ایران می‌توانند انجام دهند این است که با اعطای کامل حقوق شهروندی بدون هیچ استثناء و اگر و مگر، به تو و همه‌ی ایرانیان با هر دین و مذهبی و با هر قومیت و ویژگی، مرهمی شوند بر همه کاستی‌های گذشته.

مادرم! به نشان احترام برای تمام این سی سال تنهایی و محرومیت و این حمایت و مهر بی‌کرانت هیچ کاری نمی‌توانم بکنم مگر نوشتن همین یادداشت از سالن ۱۲ زندان رجایی‌شهر،

کامران رحیمیان

۹۳\ ۱\۱۴
از: جرس


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید