ویکتور هوگو / ترجمه: قربان عباسی
خدمتگزاران راستی و آزادی
صدسال پیش در چنین روزی، مردی چشم از جهان فروبست. او جاودانه مرد. او با سالهای بسیار، با آثار بسیار، با مهمترین و ترسناکترین مسئولیتها، مسئولیت وجدان انسانی که آگاه و اصلاحشده است، از این جهان رفت. او همزمان با نفرین و برکت رفت، نفرینشده توسط گذشته، برکت یافته از آینده؛ و این دو شکل برجسته از شُکوه و بزرگی او هستند.
در بستر مرگ او، از یکسو، تحسین و ستایش معاصران و نسلهای آینده را داشت؛ و از سوی دیگر، آن پیروزی از هو کردن و لعن و نفرینی که گذشتهی بیرحم به کسانی که با آن درنبردند عطا میکند. او بیش از یک مرد بود؛ او بهتنهایی یک عصر و روزگار بود. او وظیفهای را بر دوش داشت و ماموریتی را به انجام رسانده بود که از عهده هرکسی برنمی آمد. او به وضوح برای کاری که انجام داده است توسط ارادهی عالی انتخاب شده بود که در قوانین سرنوشت به وضوح همانطور که در قوانین طبیعت ظاهر میشود، نمایان است.
هشتادوچهار سالی که این مرد زیست، فاصلهی میان اوج سلطنت و آغاز انقلاب را دربر میگیرد. وقتی به دنیا آمد، لوئی چهاردهم هنوز حکومت میکرد؛ وقتی درگذشت، لوئی شانزدهم تاج را به سر داشت؛ بهطوریکه گهوارهاش واپسین پرتوهای تخت بزرگ را دید و تابوتش نخستین درخششهای اقیانوس بزرگ را.
پیش از اینکه ادامه دهیم، بیایید بر سر واژه «مغاک» به توافق برسیم. مغاکهای خوبی وجود دارند: از آن جملهاند مغاکهایی که در آنها شر غرق میشود و پلیدی را در اعماق خود فرومیبرد.
اجازه دهید ازآنجاییکه خود را متوقف کردهام فکر خود را کامل کنم. هیچ کلمهای از سر بیاحتیاطی یا به شیوهای نادرست در اینجا بیان نخواهد شد. ما اینجا برای انجام یک کار متمدنانه گرد هم آمدهایم. ما اینجا برای تأیید پیشرفت، احترام به فیلسوفان به خاطر منافع فلسفه، آوردن گواهی از سده نوزدهم به سده هجده، بزرگداشت پیکارگران بزرگ و خدمتگزاران خوب، تبریک گفتن به کوششهای شجاعانه مردم، صنعت، علم، پیشرفت دلیرانه و تلاش برای تحکیم همبستگی انسانی جمع آمدهایم؛ به عبارت دیگر، برای تجلیل از صلح، آن آرزوی والا و جهانی، حضور داریم. صلح فضیلت تمدن است و جنگ جنایت آن. ما اینجا، در این لحظه بزرگ، در این لحظه استوار، برای سر فرود آوردن در برابر قانون اخلاقی و گفتن به جهان که صدای فرانسه را میشنود، اینگونه حاضر شدهایم تا در کنار هم ندا در دهیم آن به یادماندنی ترین پیام ولتر بزرگ را که
«تنها یک قدرت وجود دارد و آن وجدانی است که در خدمت عدالت است؛ و تنها یک جلال وجود دارد و آن نبوغی است که در خدمت حقیقت است.»
آری ولتر این را گفت و اینک بگذارید ادامه دهم؛
قبل از انقلاب ساختار اجتماعی فرانسه اینگونه بود:
در قاعده سه ضلعی کشور، مردم بودند؛ بالای مردم، دین که توسط روحانیت نمایندگی میشد؛ در کنار دین، عدالت که توسط قضات نمایندگی میشد.
و در آن زمان نصیب مردم از جامعه بشری، چه بود؟ بلاهت و حماقت. دین چه بود؟ عدم تحمل؛ و عدالت چه بود؟ عین بیعدالتی. آیا در کلماتم بسیار دور رفتهام؟ خود قضاوت کنید اما پیش از این گوش فرا دارید تا با شما از دو واقعیت قاطعی سخن بگویم که در فرانسه ما اتفاق افتاد. من به ذکر دو واقعیت قاطع اکتفا میکنم.
در ۱۳ اکتبر ۱۷۶۱، در تولوز، در طبقه پایین یک خانه، جوانی حلق آویزشده پیدا شد. جمعیت دور جسد جمع شد، روحانیت به شدت مخالفت کرد، محکمه تحقیق کرد. این یک خودکشی بود؛ اما آن را به قتل تبدیل کردند. به نفع چه چیزی؟ به نفع دین؛ و چه کسی متهم شد؟ پدر. او هوگوئنی بود و میخواست از تبدیل شدن پسرش به کاتولیک جلوگیری کند. اینجا یک هیولای اخلاقی و یک ناممکنی مادی وجود داشت؛ اما مهم نبود! این پدر پسرش را کشته بود؛ این پیرمرد این جوان را حلق آویز کرده بود. لاجرم عدالت به کار افتاد فکر میکنید نتیجهاش چه شد؟
در ماه مارس ۱۷۶۲، مردی با موی سفید، با نام ژان کلا، به یک مکان عمومی برده شد، برهنهاش کردند، بر روی یک چرخ کشیده شد، اعضای بدنش را با ریسمان محکم به آن بستند، در حالی که سرش از روی چرخ آویزان بود. سه نفر بر روی دار قرار داشتند: قاضیای به نام دیوید که مسئول نظارت بر مجازات بود، یک کشیش برای نگهداشتن صلیب و سومی جلادی با یک میله آهنی در دست. قربانی، در حالی که مبهوت و وحشتناک است، به کشیش نگاه نمیکند و به جلاد خیره شده است. جلاد میله آهنی را بالا میبرد و یکی از دستهای او را میشکند. قربانی ناله میکند و از حال میرود. قاضی جلو میآید؛ آنها قربانی را با آب نمک زنده میکنند؛ او به زندگی باز میگردد. سپس یک ضربه دیگر با میله بر تن نحیفش فرود میآید و نالهای دیگر از جان برمیآورد. کاملاً بیهوش میشود؛ آنها او را به هوش میآورند و جلاد دوباره شروع میکند؛ و چون هر عضوی قبل از شکستن در دو نقطه دو ضربه میخورد، این هشت مجازاتی است که قاضی و کشیش برای او در نظر گرفتهاند. بعد از هشت بار بیهوشی، کشیش صلیب را برای بوسیدن به او ارائه میدهد؛ مرد سرش را برمیگرداند و جلاد ضربه نهایی را میزند؛ به عبارت دیگر، سینه او را با انتهای ضخیم میله آهنی خرد میکند. ژان کلا اینگونه مرد. شکنجه او دو ساعت طول کشید. بعد از مرگ او، شواهد خودکشی روشن شد و معلوم شد که جوان دست به خودکشی زده بود؛ اما دیگر دیر بود و قتل اتفاق افتاده بود. توسط چه کسی؟ توسط قاضی که آلت دست کشیش بود.
اما واقعیت دیگر. بعد از ماجرای پدر و پسر، تنها سه سال بعد، در ۱۷۶۵، در آبویل، روز بعد از شب طوفانی و بادی شدید، بر روی پیادهرو یک پل یک صلیب قدیمی از چوب کرمخورده پیدا شد که برای سه قرن به نرده متصل بود. چه کسی این صلیب را انداخته بود؟ چه کسی این عمل شنیع را انجام داده بود؟ معلوم نبود. شاید یک رهگذر. شاید باد. چه کسی گناهکاربود؟ اسقف آبویل یک بیانیه صادر میکند. این یک دستور به همه مؤمنان بود، کشیش در این اعلامیه نوشته بود برای دوری از آتش سوزان جهنم، هرکس هرچه میداند یا معتقد بود میداند ماجرا را به سمع کلیسا برساند؛ وقتی تعصب و افراط با بلاهت همراهی شود نتیجه چیزی جز یک فاجعه نخواهد بود. اعلامیه و فرمان مذهبی اسقف آبویل کار خود را میکند؛ شایعات شهر به شکل اتهام پذیرفته میشود. عدالت کشف میکند، یا معتقد است که کشف میکند که در شب هنگام زمانی که صلیب انداخته شده بود، دو مرد، دو افسر، یکی به نام لاباره و دیگری دِتَلانْد، از پل آبویل عبور کرده بودند، اینکه آنها مست بودند و آهنگهای سربازی را میخواندند.
دیوان محاکمه، سنشلسی آبویل بود. سنشلسی آبویل معادل دادگاه کاپیتولهای تولوز بود. این دادگاه در عدالت شما بگویید بی عدالتی، دست کمی از آن نداشت… دو دستور برای دستگیری صادر شد. دِتَلانْد فرار کرد، لاباره دستگیر شد. او را برای بازجویی قضایی تحویل دادند. او عبور از پل را انکار کرد اما به خواندن آهنگ اعتراف کرد. سنشلسی آبویل او را محکوم کرد؛ او به پارلمان پاریس اعتراض کرد. به پاریس منتقل شد؛ اما حکم تأیید و قطعی شد. دوباره در غل و زنجیر به آبویل برگشت. مختصر میکنم.
ساعت شنیع فرا میرسد. آنها شروع به شکنجه شوالیه دلاباره میکنند تا حد مرگ تازیانه میخورد تا همدستانش را فاش کند. همدستان چه کسانی؟ کسانی که از پلی عبور کرده و آهنگی خواندهاند. در حین شکنجه یکی از زانوهایش شکسته شد؛ اعترافکنندهاش، هنگام شنیدن صدای شکستگی استخوانها، بیهوش شد. روز بعد، ۵ ژوئن ۱۷۶۶، لا باره را به میدان بزرگ آبویل کشاندند، جایی که آتشی مهیب برای توبهکننده شعلهور شده بود؛ حکم به لاباره خوانده شد؛ سپس یکی از دستهایش را بریدند، بعد زبانش را با انبرهای آهنی کشیدند؛ سپس، به رحمت، سرش را بریدند و به آتش انداختند. شوالیه دلاباره بیچاره اینگونه مرد. او تنها نوزده سالش بود!
آنگاه،ای ولتر؛ تو فریاد وحشت زدی و این بزرگترین جلال تو خواهد بود!
آنگاه بود که تو به محاکمه هولناک گذشته پرداختی
تو در برابر ستمگران و هیولاها، دفاع از نژاد بشر را به عهده گرفتی و پیروز شدی.
ای مرد بزرگ تا ابد برکت بر تو باد!
این چیزهای ترسناکی که ذکرشان رفت در میان یک جامعه متمدن انجام شد؛ زندگی آن جامعه شاد و سبک بود؛ مردم میرفتند و میآمدند؛ آنها نه به بالا نگاه میکردند و نه به پایین؛ بیتفاوتی آنها به بیخیالی تبدیل شده بود؛ شاعران با ذوق، سنت اولر، بوفلر، ژنتیل-برنارد، اشعار زیبا میسرودند؛ دربار به جشن و شادی اختصاص داشت؛ ورسای درخشنده و تابناک بود؛ پاریس آنچه را که در حال گذشت بود نادیده میگرفت؛ و همان زمان بود که به خاطر تعصب دینی، قضات پیرمردی را بر روی چرخ کشتند و کشیشها زبان کودکی را به خاطر یک آهنگ از حلقومش بیرون کشیدند.
در برابر این جامعه بیفکر و دلمرده، با آن نیروهای متحد، دادگاه، اشراف، سرمایه؛ آن قدرت ناآگاه، تودههای کور؛ آن قضاوت وحشتناک که به زیر دستان سخت میگیرد و به اربابان کرنش میکند، بر مردم قبل از پادشاه زانو میزند؛ آن روحانیت که مخلوطی از ریاکاری و افراطیگری بود تنها ولتر، دوباره میگویم، تنها ولتر بزرگ بود که جنگ علیه آن ائتلاف تمام نابرابریهای اجتماعی، علیه آن جهان عظیم و ترسناک را اعلام کرد و با آن درگیر شد؛ و سلاح او چه بود؟ آنچه که به سبکی باد است و به قدرت رعد و برق- قلم.
با آن سلاح جنگید؛ با آن سلاح پیروز شد. بیایید به یادگار و یادبود او احترام بگذاریم.
ولتر پیروز شد؛ ولتر جنگ باشکوهی را به راه انداخت، جنگ یک نفر علیه همه؛ به عبارت دیگر، جنگ بزرگ. جنگ اندیشه علیه ماده، جنگ عقل علیه تعصب، جنگ عدالت علیه بیعدالتی، جنگ برای ستمدیدگان علیه ستمگران، جنگ خیرخواهی، جنگ محبت. او نرمی یک زن و خشم یک قهرمان را داشت. او ذهنی بزرگ و قلبی وسیع داشت.
او بر قانون و جزمیات کهن پیروز شد. او بر ارباب فئودال، قاضی گوتیک، کشیش رومی پیروز شد. او مردم را به مقام انسانیت بالا برد. او آموزش داد، صلح برقرار کرد و تمدن را گسترش داد. او برای سیرون و مونبایلی، همچون کلا و لاباره جنگید؛ او تمام تهدیدها، توهینها، تعقیبها، افتراها و تبعیدها را به جان خرید. او بیوقفه و استوار بود. او خشونت را با یک لبخند، استبداد را با طعنه، عصمت را با طنز، لجاجت را با پافشاری و نادانی را با حقیقت شکست داد.
هماکنون واژه «لبخند» را بر زبان آوردم. درنگ میکنم بر آن.
لبخند! این همان ولتر است. بیایید بگوییم، صلحطلبی بخش بزرگ فیلسوف است: در ولتر همیشه تعادل به آخرین حالت خود برمیگردد. هرچقدر هم که خشم او عادلانه باشد، میگذرد و ولتر ناراحت همیشه جای خود را به ولتر آرام میدهد. سپس در آن چشم عمیق، بارقههای لبخند ظاهر میشود.
لبخند ولتر، لبخند حکمت است. آن لبخند، میگویم، همان ولتر است. آن لبخند گاهی به خنده تبدیل میشود، اما غم فلسفی آن را ملایم میکند. در برابر نیرومندان، لبخند ولتر به ابزار استهزای آنها تبدیل میشود؛ در برابر ضعفا، به نوازش. چنان لبخندی ستمگر را نگران میکند و ستمدیده را آرام میسازد. در برابر ستمگران، استهزاء است؛ برای ستمدیدهها، ترحم. آه، بیایید از آن لبخند متاثر شویم! در آن لبخند و تبسم، پرتوهای سپیدهدم نهفته بود. لبخند ولتر، حقیقت، عدالت، خوبی و هر آنچه که مفید و شایسته بود را روشن میکرد. لبخند او، درون خرافات را روشن میکرد. او آن چیزهای زشت را که مفید است ببینیم، نشان داد. لبخند تابناک او، آن لبخند ثمربخشی بود.
جامعه نوین، آرزوی برابری و همدلی و آغاز برادری که خود را در تسامح، در حسننیت متقابل، در توافق عادلانه انسانها و حقوق نمود و نشان میداد و خرد را قانون عالی مینامید، نابودی تعصبات و نظرات تحمیلشده، آرامش روحها، روح تساهل و بخشش، هماهنگی، صلح—اینها همه از آن لبخند بزرگ به وجود آمدند!
در آن روز که بسیار قریب است، حکمت و عطوفت به رسمیت شناخته شود، وعفو اعلام شود، من اطمینان دارم! در بالای ستارگان، ولتر لبخند خواهد زد.
بین دو خدمتگزار بشریت که هجده قرن از یکدیگر جدا بودند، رابطهای اسرارآمیز وجود دارد.
برای مبارزه با فریسیان؛ برای برملا کردن نیرنگ؛ برای سرنگون کردن ظلمها، غصبها، تعصبات، دروغها، خرافات؛ برای تخریب معبد به منظور بازسازی آن، به عبارت دیگر، برای جایگزینی دروغ با حقیقت؛ برای حمله به قضاوت خشن، کاهنان خونریز؛ برای گرفتن شلاق و تازیانه ازدست شان و بیرون راندن دلالان از معبد؛ برای بازپسگیری ارثیه بینصیبشدگان؛ برای حمایت از ضعیفان، فقرا، رنجدیدگان و غرقشدگان؛ برای مبارزه برای تحت تعقیبشدگان و ستمدیدگان—این جنگ عیسی مسیح بود! و چه کسی این جنگ را به راه انداخت؟ آن ولتر بود. ولتر هجده سده پس از عیسی بیرق مبارزه و پیکار با دکان داران دین را به دست گرفت.
تکمیل کار انجیلی، کار فلسفی است؛ روح رحمت آغاز شد، روح تساهل ادامه یافت. با احساسی عمیق از احترام بگوییم: عیسی گریست اما ولتر لبخند زد. از آن اشک الهی و آن لبخند انسانی، شیرینی تمدن کنونی شکل گرفته است.
آیا ولتر همیشه لبخند میزد؟ نه. او اغلب خشمگین بود. این را در کلمات آغازین من مشاهده کردید.
بیگمان، سنجش، اعتدال و تناسب، قوانین عالی عقل هستند. میتوان گفت که اعتدال، نفس کشیدن فیلسوف و فرزانگان است. تلاش حکیم باید این باشد که تمام تقریبیات فلسفه را به گونهای از یقین آرام تبدیل کند؛ اما در لحظاتی خاص، عشق به حقیقت به شدت و حدّت بروز میکند و این کاملاً بجا است، مانند طوفانهای مهیبی که پاکسازی میکنند. هرگز، اصرار میکنم، هرگز هیچ حکیمی آن دو پایهی عظیم کار اجتماعی، عدالت و امید را نخواهد لرزاند؛ و همه به قاضی احترام خواهند گذاشت اگر او تجسم عدالت باشد و همه کشیش را خواهند پرستید اگر او نماینده امید باشد؛ اما اگر قضاوت باشکنجه و کلیسا با محاکمه و تفتیش عقاید معادل و معرفی شود، آنگاه انسانیت به آنها نگاه میکند و به قاضی میگوید: «من از قانون تو بیزارم!» و به کشیش میگوید: «من از جزمیات تو بیزارم! من از آتش تو بر روی زمین و جهنم تو در آینده بیزارم!» سپس فلسفه با خشم برمیخیزد و قاضی را در برابر عدالت و کشیش را در برابر خدا به محاکمه میکشد!
این همان کاری بود که ولتر انجام داد. کار او بزرگ و برازنده بود.
آنچه ولتر بود، گفتم؛ آنچه زمان او بود، اکنون میگویم. مردان بزرگ به ندرت به تنهایی ظهور میکنند؛ درختان بزرگ وقتی درختان جنگل را تحت سلطه دارند، بزرگتر به نظر میآیند؛ در آنجا آنها در خانه هستند. اطراف ولتر، جنگلی از ذهنها وجود داشت؛ آن جنگل، قرن هجدهم بود. در میان آن ذهنها، چکادهایی بودند، مونتسکیو، بوفون، بومارشه و در میان دیگران، دو نفر دیگر بالاتر از ولتر—روسو و دیدرو. آن فکرکنندگان به مردم یاد دادند که استدلال کنند؛ استدلال خوب به عمل خوب منجر میشود؛ انصاف در ذهن به عدالت در قلب تبدیل میشود. آن پیکارگران برای پیشرفت به طور مفید کار کردند. بوفون، طبیعتشناسی را بنیانگذاری کرد؛ بومارشه، نوعی کمدی اجتماعی را کشف کرد که تا آن زمان تقریباً ناشناخته بود، به جز مولیر؛ مونتسکیو در قانون حفاریهای عمیقی انجام داد که موفق شد حق را از دل آنها بیرون آورد؛ اما در مورد روسو و دیدرو، بیایید این دو نام را جداگانه بگوییم؛ دیدرو، ذهنی وسیع، کنجکاو، قلبی مهربان، تشنه عدالت داشت خواست که برخی مفاهیم را به عنوان بنیاد ایدههای واقعی قرار دهد و دایرهالمعارف را ایجاد کرد. روسو خدمات شگفتانگیزی به زنان ارائه داد، مادر را با پرستار کامل کرد و این دو مقام را در کنار یکدیگر قرار داد. روسو، در مقام نویسندهای فصیح و پرشور، خطیبی تیزبین، اغلب حقیقت سیاسی را پیشبینی و اعلام کرد؛ ایدهآل او به واقعیت نزدیک بود؛ او اولین مرد در فرانسه بود که خود را شهروند نامید. تار و پود مدنی در روسو به ارتعاش در آمد؛ آنچه در ولتر میلرزید، تار و پود جهانی است. میتوان گفت که در قرن هجدهم پربار، روسو نماینده مردم بود؛ ولتر که حتی بزرگتر بود، نماینده انسان. آن نویسندگان قدرتمند ناپدید شدند، اما روح آنها، انقلاب را برای ما به ارث گذاشت.
بله انقلاب فرانسه که منادی برادری و برابری حقوقی و آزادی بود ثمره روح آنها بود. این تجلی درخشان آنها بود. از آنها سرچشمه گرفت؛ ما آنها را در هر گوشهای از آن مصیبت خوشبخت و باشکوه که پایان گذشته و آغاز آینده بود، پیدا میکنیم. در آن نور واضح که مختص انقلابهاست، ما را به فراتر از علل برای دیدن آثار و به فراتر از طرح اول برای دیدن طرح دوم قادر میسازد، ما پشت دانتون، دیدرو، پشت روبسپیر، روسو و پشت میربو، ولتر را میبینیم. آنها شکلدهندگان آنها بودند.
جمعبندی دورانها، با نامگذاری آنها به نامهای مردان، نامگذاری دورهها و به نوعی ساختن آنها به شخصیتهای انسانی، تنها توسط سه ملت انجام شده است: یونان، ایتالیا، فرانسه. ما میگوییم، دوران پریکلس، دوران آگوستوس، دوران لئو دهم، دوران لوئی چهاردهم، دوران ولتر. این نامها اهمیت زیادی دارند. این امتیاز نامگذاری دورهها که به طور انحصاری متعلق به یونان، ایتالیا و فرانسه است، بالاترین علامت تمدن است. تا زمان ولتر، آنها نامهای رؤسای دولت بودند؛ ولتر بیشتر از رئیس دولت است؛ او رئیس ایدههاست؛ با ولتر، دورهای جدید آغاز میشود. ما احساس میکنیم که از این پس قدرت عالی حکومتی باید فکر شود. تمدن از زور اطاعت میکرد؛ اکنون از اندیشه آزاد اطاعت خواهد کرد. آنها را میتوان با ساطور و شمشیر شکست و به جای آن، پرتو نور را گذاشت؛ یعنی، اقتدار به آزادی تبدیل شده است. از این پس هیچ سلطنتی جز قانون برای مردم و وجدان برای فرد نخواهد بود. برای هر یک از ما، دو جنبه پیشرفت به وضوح جدا میشوند و آنها اینها هستند: حقوق خود را اعمال کنیم یعنی، انسان باشیم؛ دوم، وظیفه خود را انجام دهیم؛ یعنی، شهروند باشیم.
این است معنای آن واژه، «دوران ولتر»؛ این است مفهوم آن رویداد بزرگ، انقلاب فرانسه.
دو قرن به یادماندنی که پیش از قرن هجدهم وجود داشتند، زمینهساز آن بودند؛ رابله در «گارگانتوا» به سلطنت هشدار داد و مولیر در «تارتوف» به کلیسا. نفرت از زور و احترام به حق در این دو روح بزرگ دیده میشود.
هر کسی که امروز بگوید «زور حق است»، عملی از دوران قرون وسطی انجام داده و با مردمی که سه قرن از زمان خود عقبترند، سخن میگوید.
قرن نوزدهم قرن هجدهم را به عظمت میشناسد. قرن هجدهم پیشنهاد داد و قرن نوزدهم آن را به نتیجه رساند؛ و آخرین کلمه من، سخنی آرام اما قاطع راجع به پیشرفت خواهد بود.
زمان آن رسیده است. حق فرمول خود را یافته است: اتحادیه انسانی. امروز زور به نام خشونت شناخته میشود و شروع به ارزیابی میشود؛ جنگ به محاکمه کشیده شده است. تمدن، به شکایت نژاد بشر، محاکمه را دستور میدهد و کیفرخواست بزرگ فاتحان و فرماندهان را تنظیم میکند. این شاهد، تاریخ، فراخوانده میشود. واقعیت ظاهر میشود. درخششهای دروغین و تصنعی از بین میرود. در بسیاری از موارد، قهرمان نوعی قاتل است. ملتها شروع به درک این نکته میکنند که افزایش کمیت یک جرم نمیتواند از کیفیت آن بکاهد؛ که اگر کشتن جرم است، کشتن بیشتر نمیتواند جرم آن را تخفیف دهد؛ که اگر دزدی شرمآور است، تهاجم نمیتواند افتخارآمیز باشد؛ که ترانههای تشکر و بزرگداشت فرمانروایان برای این موضوع اهمیت زیادی ندارد؛ که قتل، قتل است؛ که خونریزی، خونریزی است؛ که خود را قیصر یا ناپلئون نامیدن چیزی را تغییر نمیدهد؛ و اینکه در دیدگاه خدای ابدی، تصویر یک قاتل تغییر نمیکند گیریم که به جای چوبهدار، تاج امپراتور بر سرش گذاشته شده است.
آه! بیایید حقایق مطلق را اعلام کنیم.
بیایید جنگ را عملی ننگین بدانیم.
نه؛ جنگِ شکوهمند وجود ندارد.
نه؛ درست و مفید نیست که از کشتهها پشته بسازیم
نه؛ زندگی نباید در خدمت مرگ و تباهی باشد
نه؛
ای مادرانی که دور من ایستادهاید،
جنگ، دزد و فرمان روایان ستمگر نمیتوانندهمچنان از شما کودکانتان را بربایند
نه؛ نمیتواند که زن درد بکشد، مردان متولد شوند، مردم شخم بزنند و بکارند، کشاورزها زمین را بارور کنند و کارگران شهر را ثروتمند کنند، صنعت شگفتیها تولید کند، نبوغ شگفتیها خلق کند، فعالیت وسیع انسانی در مقابل آسمان پرستاره، تلاشها و خلقیات را مضاعف کند تا همه اینها در نهایت به نمایش بینالمللی ترسناک به نام میدان جنگ منجر شود.
میدان واقعی جنگ، اینجاست!
این گردهمایی [در نمایشگاه که در حال حاضر باز است] از شاهکارهای کار انسانی است که پاریس در این لحظه به جهان ارائه میدهد. پیروزی واقعی، پیروزی پاریس است.
افسوس!
نمیتوانیم از خود پنهان کنیم که لحظه حاضر و زمانه ما با تمام شایستگیهایش، هنوز جنبههای غمانگیزی دارد؛ هنوز ابرهایی تیره بر افق وجود دارد؛ تراژدی ملتها به پایان نرسیده است؛ جنگ، جنگ شریر، هنوز در آنجا است و جرات دارد که در میان این جشن بزرگ صلح، سر بلند کند. شاهزادگان، در دو سال گذشته، به طور سرسختانه به سوءتفاهمی فاجعهآمیز چسبیدهاند؛ اختلاف آنها مانع توافق ما میشود و آنها نادرستند که ما را به چنین تضادی محکوم میکنند.
بیایید این تضاد را به ولتر برگردانیم. در مواجهه با احتمالات تهدیدآمیز، بیایید بیشتر از همیشه صلحطلب باشیم. بیایید به آن مرگ بزرگ، به آن زندگی بزرگ، به آن روح بزرگ رو کنیم. بیایید در برابر آرامگاه، او سجده کنیم.
بیایید از او که زندگیاش برای انسانها مفید بود و صد سال پیش خاموش شد، اما کارش جاودانه است، مشورت بگیریم.
بیایید از دیگر فکرکنندگان قدرتمند، یاران این ولتر بزرگ – ژان ژاک، دیدرو، مونتسکیو – مشورت بگیریم.
بیایید به آن صداهای بزرگ گوش دهیم.
بیایید خونریزی انسانی را متوقف کنیم.
بس است! بس است!ای مستبدان همه زمانها
افسوس و دریغا که بربریت ادامه دارد. بسیار خوب!
بگذارید تمدن انسانی مان به خشم آید.
بگذارید قرن هجدهم به کمک قرن نوزدهم بیاید.
فیلسوفان، پیشینیان ما، پیامآوران حقیقت هستند؛
بیایید و بگذارید آن سایههای برجسته را بخوانیم؛
بیایید به آنها که پیش از سلطنت و حکومت به فکر جنگ هستند اعلام کنیم.
حق انسان به داشتن زندگی شایسته، حق وجدان برای برخورداری از آزادی، حاکمیت عقل، قداست کار و برکت صلح را اعلام کنند؛
بگذاریم چنان که شب از خواب گاهمان بیرون میآید
نور و روشنی نیز از قبورمان به بیرون آید
چنان که اینک از قبر ولتر نور و روشنی و تابناکی به بیرون میتراود.
* قربان عباسی، دکتر در جامعهشناسی سیاسی از دانشگاه تهران است.
از: ایران امروز