حسین نوشآذر ــ رادیو زمانه
۲۳ دسامبر ۲۰۲۳/ ۳ دی ۱۴۰۳ یک فرد به ظاهر سلطنتطلب و از حامیان رضا پهلوى، در حال ادرار کردن بر سنگ مزار غلامحسین ساعدی، نویسنده فقید ایرانی از خودش فیلم گرفت و آن فیلم را منتشر کرد. این نخستینبار نیست که نویسندگان و روشنفکرانی که در سالهای قبل از انقلاب مخالف حکومت پهلوی بودند، هدف انواع حملهها قرار میگیرند، اما این نخستینبار است که این حملهها به چنین شکل برهنهای انجام میشود.
فرج سرکوهی، روزنامهنگار، نویسنده و فعال سیاسی به درستی از تعبیر «اسبهای زین شدهی استبدادِ فاشیستی» سخن میگوید. سرکوهی در یادداشت کوتاهی در کانال تلگرام خود نوشته است: «پادوهای استبدادِ فاشیستی، ماهیتِ فرهنگستیز و ضد دمکراتیکِ خود را هر روز برهنهتر میکنند. از ترورِ شخصیت، تخریب، فحاشی و دشنامگوئی، اتهام، دروغ و جعل علیه هر کس، جز رهبرِ خود، تا آنچه با سنگِ گورِ غلامحسین ساعدی، یکی از خلاقترین و درخشانترین ستونهای ماندگارِ ادبیات، تاتر، سینما و فرهنگِ ایران، کردند.»
سرکوهی در ادامه به شباهت این روشها با روشهای نهادهای امنیتی و نیروهای به اصطلاح حزباللهی در یورش به روشنفکران اشاره میکند و مینویسد: «[آنها] با تقلید از روشهای حذفی نهادهای امنیتی و رسانههای حکومتی و سنگِ گورشکنی حزباللهیهای جمهوری اسلامی، سازمانیافته و هدایتشده، تلاش میکنند تا منتقدان، مخالفان و هر چهره و نظری متفاوت از گرایشِ استبدادی خود را از رسانهها و فضای مجازی حذف کنند اما تنها فقرِ فرهنگی و نظری، بیمایگی، نادانی، ابتذال و درماندگی خود را نشان میدهند.»
ما تخریب سنگ قبرهای احمد شاملو، سهراب سپهری، مدیا کاشیگر، محمد علی سپانلو، فریدون فروغی و بسیاری از اهل سنت را به یاد داریم. نکته قابل تأمل این است که این حرکتها با تخریب مزار رضا شاه توسط خلخالی آغاز شد. از همینجا میتوان بستگی و نزدیکی عاملان و آمران چنین حرکتهایی را به فراست دریافت.
ساعدی، نخستین نام بزرگ در سالهای دهه ۱۳۴۰
غلامحسین ساعدی «گوهر مراد» (۱۳۶۴ – ۱۳۱۴) نخستین نام بزرگ در سالهای دهه ۱۳۴۰ نویسندهای سختکوش و چندوجهی بود. آثار او گستره وسیعی از داستان و نمایشنامه تا تکنگاریهای اجتماعی ـ اقتصادی را در برمیگیرد. او در این آثار نمایی کامل از ایران در سالهای دهههای ۱۳۴۰ تا ۱۳۵۰ ارائه میدهد.
دلیل ضدیت کسانی که خود را به حامیان پسر شاه منسوب میکنند، با ساعدی هم دقیقاً به همین دلیل است. تصویری که او از زندگی حاشیهنشینان و روستائیان در مناطق محروم ایران به دست میدهد با تبلیغات آنها در برخی رسانهها و در شبکههای اجتماعی تفاوت دارد.
در سالهای ۱۳۴۲ تا ۱۳۵۷جامعه زیر تأثیر کانون ترقی در سمت گسترش روابط سرمایهداری متحول شد و طبقه متوسط در ایران رشد کرد. با گسترش دستگاه اداری بر شمار دانشآموختگان و متخصصان تحصیلکرده نیز افزوده شد. فرهنگ شهرنشینی و مدرنیته اندک اندک و سپس با شتابی بیسابقه رونق گرفت. غلامحسین ساعدی در آثارش به جاماندگان، به دهقانان کنده شده از زمین، روشنفکران مردد و بیهدف، گداها و ولگردان و آوارگان در حاشیه جامعهای ترسان و پریشان علاقمند است. برخی داستانهای او در سالهای قبل از انقلاب (داستانهای «ترس و لرز»، «عزاداران بیل» و «توپ») طبعاً به همین دلیل مایههای اقلیمی دارند. برخی از بهترین داستانهایش («واهمههای بینام و نشان» و «گور و گهواره» در حاشیه تهران، در زمینهای شاد و غمگین اتفاق میافتند.
غلامحسین ساعدی که روانپزشک بود در این آثار به دردشناسی روانی توجه ویژهای دارد. این مسأله از سندیت اجتماعی برخی آثار او میکاهد و برخی از این آثار مانند عزاداران بیل را در زمره رئالیسم تخیلی درمیآورد. در هر حال نمیتوان بر نویسنده خرده گرفت که چرا ترجیح داده است فلاکتی را که در جامعه سراغ داشته دستمایه آفرینش ادبی قرار دهد. از زمانی که ستاره ساعدی در پهنه آسمان ادبیات ایران درخشیدن گرفت تا اوایل سالهای دهه ۱۳۵۰ که مدرنیستها ظاهر شدند، هنوز ده سالی باقی مانده بود. تازه همانها هم، نویسندگانی مانند شمیم بهار، شهرنوش پارسیپور، علیمراد فدایینیا، حمید صدر و مهشید امیرشاهی به هیچ وجه ستایشگر نظمی نیستند که در دوران صدارت هویدا پدید آمده بود. در یک کلام حتی یک نویسنده را نمیتوان نام برد که از آنچه که در دولت هویدا تا وقوع انقلاب اتفاق افتاد دفاع کرده باشد.
در دفاع از روشنفکران
ساعدی در سالهای نخست بعد از انقلاب بهمن ۵۷ یک رمان مستند بینظیر با عنوان «سنگ روی سنگ» از سالهای تثبیت جمهوری اسلامی ایران همراه با گفتوگوهایی روشنگر درباره نقش روشنفکران در انقلاب و غصب دستاوردهای انقلاب ۵۷ توسط آخوندها به یادگار گذاشته است. این گفتوگوها و متنها هر یک سندیست که بر ادعاهای نیروهای حامی سلطنتطلبان خط بطلان میکشد. یکی دیگر از دلایل دشمنی با غلامحسین ساعدی را هم باید در لابلای این متنها جست. برای مثال ساعدی در گفتوگو با «ایرانشهر» (زمستان ۶۱) درباره این موضوع که چرا روشنفکران نتوانستند از استقرار مذهبی به رهبری آیتالله خمینی جلوگیری کنند، میگوید: «تعدادشان کم بود کانون نویسندگان جمعیت حقوقدانان و جامعه استادان دانشگاه که در برانداختن رژیم شاه فعالیت میکردند به اعتبار قلم و گفتار خویش میتوانستند بین جماعتی نفوذ کنند. آنها سازماندهی نداشتند و نمیتوانستند داشته باشند، حزب و دار و دسته نداشتند، دیپلمات نبودند، اهل بند و بست نبودند، با هایزرها و امثال هایزرها تماس نداشتند مثل بهشتی و امثالهم کار آزموده نبودند، به نجابت و صداقت خویش اهمیت میدادند، نمیترسیدند و گرفتار ایدآلیسم اخلاقی بودند.»
او در ادامه در دفاع از کانون نویسندگان ایران میافزاید: «به صراحت باید گفت که کانون نویسندگان مبشر آزادی بود و اگر روزگار برگشت و کار به جائی رسید که نمیبایست برسد کانون از این گناه مبراست. حال به تعبیری رژیم شاه بنا به مصلحتی باید تغییر میکرد یا به تعبیر دیگران توده گرفتار، افسار گسیخته شده بود، تقصیر روشنفکران و نویسندگان نیست. آنها نقش تاریخی خود را بسیار خوب ایفا کردند و بعد اگر شاه تابوت زیر بغل به گوشهای در رفت و خمینی هم چون خفاشی بر سرتاسر وطن بال گشود امر دیگری است. نویسندگان و روشنفکران آرزوی دیگری داشتند: رهائی وطن از سلطه بیگانگان و زندگی بهتر برای محرومان.»
ساعدی باز در فراز دیگری از همین مصاحبه تأکید میکند که روشنفکران در سالهای نخست بعد از انقلاب به تمام و کمال به وظیفه خود عمل کردند: «در مورد روشنفکران ایرانی زیاده از حد ظلم شده است همه خیال میکنند که آنها باید همه کار میکردند: هم رفتگر بودند هم متخصص مسائل اقتصادی، هم معلم هم مبلغ و هم رهبر سیاسی، حتی از داخل سلولهای انفرادی زندان هم گروههای چریکی راه میانداختند.»
و در ادامه میگوید: «روشنفکران ایرانی را به شدت میکوبند، هم این طرفیها، هم آن طرفیها. هم طرفداران رژیم، هم مخالفان رژیم. این موجود بدبخت چه کار کرده است که اینهمه توی سرش میزنند؟ انگار که مزدبگیر بوده. اینچنین است که تعهد معنی تحمیل پیدا میکند.»
ساعدی در همین مصاحبه به یکی از مهمترین گرفتاریهای امروز ما اشاره میکند: فقدان سازماندهی و بالا گرفتن اختلافها که قطعاً و یقیناً نیروهای حامی سلطنت در آن نقش برجستهای دارند. ساعدی میگوید:« نظام ملی و مترقی را از هیچ بازاری نمیشود خرید. چیزیست که از درون باید بجوشد. آشفتهکاری، کار بازار مکاره است. همه برای متاع خود تبلیغ میکنند و حنجره پاره میکنند. اساس کار در سازماندهیست.»
او سپس محیط داخل و خارج از کشور را با هم مقایسه میکند: «آوارگان ایرانی در شرایط فعلی، چشم دیدن همدیگر را ندارند. حاضر نیستند دست همدیگر را بگیرند، یا رودر روی همدیگر بنشینند، فعلاً پنجول به صورت هم میکشند.اما در داخل کشور قضیه نوع دیگری است: رودرروئی با مشکلات و بدبختیها، رودرروئی با داس تیز و برنده مرگ بیرحم.»
آیا این تصویر آشنا نیست؟ کافیست به وقایع سوریه بعد از سقوط اسد بنگریم تا درک کنیم تا چه حد حاکمیت فرقهگرا در بالا گرفتن این اختلافات سهیم است و از آن بهره میبرد. کافیست به تهاجمی که به نرگس محمدی شد بیاندیشیم تا همبستگی نهادهای امنیتی با نیروهای فاشیست را درک کنیم.
در دفاع از حقوق خلقهای ساکن فلات ایران
یکی دیگر از مهمترین دلیل ضدیت و دشمنی با ساعدی را باید در دفاع او از اصل عدم مرکزیت (دسانترالیزاسیون) جست. او میپرسد: «چرا هر وقت کلمه ملیت پیش میآید مسئله تجزیه به ذهن بعضیها متبادر میشود؟ در حالی که مسئله تجزیه در کار نیست. مگر کرد ایرانی خود را ایرانی نمیداند؟»
او سپس یادآور میشود که بحث دسانترالیزاسیون را باید به زمانی موکول کرد که یک حکومت دموکراتیک در ایران روی کار آمده باشد. او در همان حال یادآور میشود: «البته خود این حقوق را خود هر ملیتی تعیین میکند و به گدائی نمینشیند که چیزی کف دستش بگذارند. [… ] در شرایط فعلی خلق کرد حقوق خود را میخواهد همچنان که خلق ترک یا ترکمن یا بلوچ. بله، گرفتن حقوق سیاسی و اقتصادی و فرهنگی.»
ساعدی به عنوان یکی از مهمترین نویسندگان ادبیات معاصر ایران از حق زبان مادری دفاع میکند. میگوید: «من آذربایحانی ترکزبانم. مجبورم به فارسی بنویسم، چرا که مجبورم. زبان من قدغن بوده و در این سن و سال خود را بیهویت حس میکنم.»
اگر این نظرات را لحاظ کنیم، به سادگی میتوانیم دریابیم چرا یک فرد فاشیست از نوع ایرانی آن بر سر مزار ساعدی ادرار میکند. این عمل به معنای آن است که او بر حقوق حاشیهنشینان، بر مطالبه دسانترالیزایسیون(تمرکز زدایی) و بر حقوق و مطالبات خلقهای ساکن فلات ایران که بخش عمدهای از جمعیت کشور ما را تشکیل میدهند، ادرار میکند. او در یک کلام بر یک نظام ملی و مترقی ادرار میکند. چنین است که او بر آرزوی آزادی و سربلندی ما ادرار میکند.
از: گویا