رادیو فردا
اِلن ووسالو توکلی معروف به «مادر درنای سیبری» هفتهٔ گذشته در مازندران در ۹۵ سالگی درگذشت. داستان زندگی الن ووسالو چه بود که خبر درگذشتش را اغلب رسانههای فارسیزبان منتشر کردند؟
اواخر دههٔ ۱۳۷۰ خورشیدی سرخط یکی از روزنامههای ایران این بود، «جاسوس درنا در فریدونکنار!»
این شاید اولین معرفی الن ووسالو – آن روزها معروف به خانم توکلی – به مردم ایران بود. اما من اولین بار او را سال ۱۳۸۴ در یکی از دامگاههای فریدونکنار دیدم، محل زمستانگذرانی درناهای سیبری.
برای ساختن فیلمی دربارهٔ این درناها به فریدونکنار رفته بودیم. معروف بود که مردم محلی به کسی اجازهٔ ورود به دامگاهها را نمیدهند و حتی ممکن است با چوب و چماق روبهرو شوی.
همه نشانیِ زنی خارجی را میدادند که بیش از همه دربارهٔ درناهای سیبری میداند و مجوز دامگاهها دست اوست. دامگاهها شالیزارهای اطراف فریدونکنار هستند که با آغاز فصل سرد و بارندگیهای مداوم تبدیل به تالابهای کوچک میشوند و محل زمستانگذرانی پرندگان مهاجر که از سرزمینهای شمالی میآیند.
برنجکاران این شالیزارها را با پوشال و نی محصور کردهاند، طوری که در زمستانها به مناطق امنی برای پرندگان تبدیل شود و با ورود پرندگان مهاجر به این دامگاهها عمدتاً با روش کلک مرغابی به صید آنها مشغول میشوند.
درناهای سیبری هم سالها برای زمستانگذرانی به این تالابهای کوچک میآمدند. این دامگاهها باید همیشه ساکت و دور از گذر دیگران باشند. هر صدای اضافی باعث وحشت و پرواز پرندگان میشود. پیش از ورودمان به این منطقه مرموز خانم توکلی به صیادان پرنده تلفن زده بود و این شد که با خوشرویی از ما استقبال کردند.
«این منم، زنی تنها در آستانهٔ فصلی سرد»
حدود ۴۸ سال پیش، زن اروپایی به دیدن این دامگاهها آمد. تکرار این رفتوآمدها با اعتراض صیادان روبهرو شد. جایی برای غریبهها و بهخصوص زنان نبود. حتی کار به دعوا و خشونت کشید.
اما خانم توکلی معادل درآمد صید روزانهٔ یک دامگاه را به یکی از صیادان پرداخت تا اجازه بدهد بیصدا ساعتها با دوربین دوچشمی پرندگان را نگاه کند. او میدانست که آن پرندگان سفید و شبیه لکلک از معدود بازماندگان دسته غربی درناهای سیبری هستند.
این رفتوآمدها و ساعتها مشاهدهٔ درناها سالها ادامه پیدا کرد. بعدها برای مردم محلی معلوم شد که او همسر سابق محمود توکلی است. ابتدا در بابلسر و بعدها در فریدونکنار زندگی میکردند.
خانم ووسالو با همسر ایرانیاش سالها قبل درآمریکا آشنا شده بود. اِلن دانشجوی جانورشناسی در دانشگاه کالیفرنیای لسآنجلس بود و محمود فارغالتحصیل نجوم که در ناسا کار میکرد. آنها چند سال بعد از آمریکا به ایران آمدند. دو پسر و یک دختر داشتند که یکی از پسرها -فرزند کوچکتر- را در حادثهای از دست دادند و زندگی مشترک آنها به جدایی انجامید.
از اینجا زندگی تنهای او شروع شد. با وقوع انقلاب ۱۳۵۷ آقای توکلی از ایران به آمریکا بازگشت اما اِلن ترجیح داد کاری را که شروع کرده، یعنی پژوهش دربارهٔ درناهای سیبری، در مسیری عجیب و بهمعنای واقعی تنها به پایان برساند؛ پس ایران را ترک نکرد.
زبان فارسی را بهخوبی نمیدانست، دو کودک داشت و درآمد کمی از تدریس در دانشگاه. روزهایی در هفته در دانشگاه تهران زبان انگلیسی تدریس میکرد، اما تمام مشخصات لازم برای هدف قرار گرفتن از سوی انقلابیون آن روزها را داشت: خارجی، استاد دانشگاه، زن.
بیحجابی بهانهٔ خوبی شد تا او را از دانشگاه اخراج کنند. بعد از جدایی از شوهرش، یک خانهٔ پیشساختهٔ چوبی سفارش داده بود که از فنلاند به ایران بیاورند. یک روز قبل از اعتصاب گمرک در روزهای انقلاب توانسته بود خانهاش را وارد ایران کند؛ خانهای چوبی از همانهایی که در کشورهای اسکاندیناوی بسیار دیده میشود و به او حس وطن آباء و اجدادیاش فنلاند را میداد.
این خانه هنوز در شهرک ساحلی فردوس رویان در میان باغی کوچک در پشت یک درخت آووکادو خودنمایی میکند.
درسالهای آغاز فعالیتهایش در فریدونکنار تا ۲۷ درنای سیبری را سرشماری کرده بود اما سال به سال تعداد درناهایی که به ایران بازمیگشتند، کمتر میشد. برای ادامهٔ پژوهش و حفاظت پرندگان پول نداشت. فشار نیروهای امنیتی هم همچنان ادامه داشت و به ظن جاسوسی بازجویی شد و از همه بدتر، در تنهایی و سکوت دامگاهها، مردانی قصد تعرض به او را داشتند.
«من راز فصلها را میدانم»
وقتی اولین بار اِلن را دیدم، زنی بود حدود ۸۰ ساله که مردم فریدونکنار و روستاهای اطراف او را میشناختند و احترامش میکردند. دربارهٔ درناهای سیبری شنیده بودند و درِ دامگاهها برای اِلن همیشه باز بود.
ادارهٔ محیط زیست و آموزش و پروش منطقه ارتباط بسیاری خوبی با او داشتند. در دانشگاه مازندران تدریس میکرد. مدارس او را برای سخنرانی و برنامههای ویژه دعوت میکردند و گاهی برای ترجمهٔ مدارک یک شرکت حملونقل بینالمللی به دفتر کارش در تهران می رفت.
چندین پروژهٔ زیستمحیطی را مدیریت میکرد که حامی مالی آنها دولت فنلاند بود. ضمن اینکه کارگاههای صنایع دستی و بافندگی برای زنان محلی راهاندازی کرده بود تا کمکهزینهٔ زندگیشان شود.
اگرچه در سالهای نخست برای حضورش در دامگاهها به صیادان پول میداد، اما سالهای بعد توانسته بود ادارهٔ محیط زیست را قانع کند که به صیادان برای جلوگیری از صید بیرویه پرندگان و شکار گونههای کمیاب مثل درناهای سیبری حقوق ماهانه پرداخت کند تا بهعنوان محیطبان داوطلب همکار سازمان محیط زیست شوند.
به همین دلیل، بعضی از آنها در دامگاهها لباس محیطبانها را میپوشیدند. بهقدری صاحب نفوذ شده بود که حتی ادارهٔ محیط زیست هم نگران مشاهدات او در دامگاهها بود. حتی وقتی در یکی از این سالها صیادی یک درنای سیبری را شکار کرد، تقریباً تمام سازمانهای بینالمللی مربوط سازمان محیط زیست را بازخواست کردند.
پس از آن مقالهٔ معروف «جاسوس درنا در فریدونکنار» منتشر شد. دیپلماتهای فنلاندی هم چند بار به منطقه سفر کردند و پرندگان مهاجر، دامگاهها و پروژههای در حال اجرا را دیدند. یکی از صیادان می گفت «همینجا روی زمین سفره پهن کردیم و خوراک محلی اردک برای سفیر فنلاند آوردیم. آقای سفیر هم چهارزانو نشست پای سفره با ما ناهار خورد. موقع خداحافظی هم گفت لذیذترین خوارک اردک زندگیام را خوردم».
وقتی دیدم چگونه ادارهٔ محیط زیست پس از سفارش اِلن، بدون مراحل آزاردهندهٔ اداری، اجازه فیلمبرداری به ما داد، از او پرسیدم چطور به اینجا رسیده و با این صیادان کمحوصله، مدیران همیشه در جلسه و حاجآقاهای دستنمازگرفته با جورابهای آویزان از جیب گفتوگو میکنی؟ گفت: باید صبر داشته باشی، سالها طول کشید تا حرفهایم را بشنوند.
«و زخمهای من همه از عشق است»
اما این همهٔ ماجرا نبود. الن ووسالو در سالهای پایانی عمر در مقابل دوربین کارگردان فنلاندی خانم ایریس هِرمه نشست و در فیلم مستند «مادر درنای برفی» از زندگیاش و چیزهایی گفت که این سالها به ما نگفته بود. اینکه چطور مورد سوءرفتار و خشونت خانگی شوهر ایرانی و تحصیلکردهاش قرار گرفته بود، از کتک خوردن و خشنونتهای مداوم، از مردسالاری ریشهدار در این فرهنگ گفت.
اینها را به ما نگفت، شاید چون نمیخواست شرمگینمان کند. در فیلم میگوید «یک صبح پا شدم، تنها بودم، محمود و بچهها رفته بودند ایران….» بعد از این همه سال هنوز از یادآوری آن روزها خشمگین است و صورتش میلرزد.
آمدنش به ایران شاید بهاجبار و برای از دست ندادن بچههایش بود، اما اینجا هم زندگی بر مدار همان مردسالاری قبلی میچرخید. بهناچار جدایی را پذیرفت. سالها بعد درناهای سیبری را دید و عشق به طبیعت را تجربه کرد؛ عشقی که مسیر دشوار ۵۰ ساله را برای آن پیمود و زندگی کرد و الهامبخش شد.
در قسمتی از فیلم میگوید انقلاب که شد، همهٔ خانوادهٔ توکلی گریختند و رفتند آمریکا، اما من ماندم اینجا، چه کنایهآمیز! ترجیح داد بماند و بهتنهایی مسیر عاشقی خودش را بپیماید.
مادر «امید»
وقتی تصمیم گرفتم ایران را ترک کنم، به دیدنش رفتم. گفتم میخواهم بروم، ما ایرانیها به یک گذرنامهٔ دیگر هم نیاز داریم. به من نگفت بمان، ولی خندید و گفت من گذرنامهٔ پنج کشور را دارم ولی با گذرنامهٔ ایرانی سفر میکنم.
خانوادهٔ اِلن ووسالو از فنلاند به کانادا مهاجرت کرده بودند. الن در تورنتو به دنیا آمده بود اما آن سالها برای کاناداییها گذرنامهٔ بریتانیایی صادر میشد. چند ماه بعد از تولدش کانادا برای شهروندانش گذرنامهٔ ملی صادر کرد، اما هر کسی اجازه داشت گذرنامهٔ بریتانیاییاش را هم نگه دارد.
پدر و مادر الن بعدها برای او گذرنامهٔ فنلاندی گرفتند و وقتی به آمریکا مهاجرت کرد، گذرنامهٔ چهارمش را گرفت و سرانجام بعد از ازدواج صاحب گذرنامهٔ ایرانی هم شد. بعدها چهار گذرنامهٔ کشورهای غربی باطل شدند اما گذرنامهٔ ایرانی را همچنان تمدید میکرد و حتی برای رفتن به کشورش فنلاند ویزا میگرفت.
سرعت تخریب محیط زیست از اراده و تلاشهای او برای بازگرداندن درناهای سیبری به ایران بیشتر بود و درناها به ایران نیامدند به جز یک درنا که هر سال اواخر پاییز، بیش از سه هزار کیلومتر را تنها میپیمود و از سیبری به ایران میآمد.
مردم محلی او را «امید» نامیدند و الن هم به «مادر درناهای سیبری» مشهور شده بود. خیلیها داستان درناها را شنیده بودند و فیلمسازان جوانی زیادی از«امید» فیلم گرفتند.
هرسال خبر بازگشت امید در رسانهها منتشر میشد و خبرنگاران با الن مصاحبه میکردند. اما در همان اولین دیدارمان هم که فقط سه درنا باقی مانده بود، گفت که شانسی برای بقای این پرندگان زیبا باقی نمانده است. از همان روزها پیگیر پروژهٔ جدیدی برای حفظ مرجانهای خلیج فارس بود.
هر سال «امید» میآمد ولی الن دیگر توانی نداشت که ساعتها به تماشای این آخرین بازماندهٔ سالهای پیش بنشیند. انگار امید هم فهمید کسی عاشقانه تماشایش نمیکند، پارسال نیامد. امسال هم الن رفت.
در جایی از فیلم «مادر درنای برفی»، اعتراضهای جنبش «زن زندگی آزادی» را میبینیم و الن میگوید «انگار انقلاب دیگری در راه است» و با نگرانی ادامه میدهد «نمیدانم این چطور انقلابی خواهد بود».
اما در قسمت دیگری از فیلم، الن که روی مبل پیر و فرسوده نشسته، سمت دیگری را نگاه میکند و با ذوق و هیجان صدا میزند «محمود…»
در یک نمای باز انگار نیمرخ محمود توکلی جوان را کنار الن میبینیم که به دیدن او آمده، کمی بعد متوجه میشویم او دکتر محمود قاسمپوری استاد محیط زیست دانشگاه است؛ نسل جدید تحصیلکردههای ایران که انگار با احترام و افتادگی مثل یک شاگرد جلوی استادش نشسته و برای الن یک ماگ هدیه آورده است.
الن به شوخی میپرسد توش درنا هست؟ محمود میگوید نه روش درنا است، و عکس «امید» را که روی ماگ نقش بسته، نشان میدهد.