
نشر آسو
نازی عظیما، نویسنده و مترجم نامآشنای ایرانی و ساکن آمریکاست. نام او را با کتابهای بسیاری از جمله «پیرمرد و دریا»ی ارنست همینگوی به یاد میآوریم. او که زمانی عضو کانون نویسندگان ایران بوده، ارتباط نزدیکی با چهرههای مهم فرهنگ و هنر ایران داشته و در بسیاری از محافل روشنفکری حاضر بوده است. فریدون رهنما یکی از این چهرههای برجسته بود.
آنچه در ادامه میخوانید، فصلی است از کتابی شامل گفتوگویی بلند با نازی عظیما که به کوشش پیمان طالبی، از اعضای تحریریه کتابنامه، در مرحلهی تدوین و آمادهسازی است. در فصول مختلفی از این کتاب، طالبی دربارهی روابط عظیما با شخصیتهای نامآشنای فضای روشنفکری ایران گفتگو کرده است. در فصلی که پیش روی شماست، نازی عظیما از خاطراتش دربارهی فریدون رهنما صحبت میکند. این گفتگو پیشتر در مجلهی کتابنامه آگاهی نو (شماره چهارم ــ زمستان ۱۴۰۲) منتشر شده است.
نخستین مواجهه و آشنایی شما با فریدون رهنما به چه زمانی برمیگردد؟
فریدون در دههی ۱۳۲۰ تا ۲۸ مرداد در ایران بود، اما من خاطرهای از آن دوران او به یاد ندارم چون آن زمان خیلی بچه بودم و با محیط زندگی فریدون آشنایی نداشتم. هرچند به عنوان یک کودک میدانستم که فریدون جزء اقوام ماست اما آن درک و شناخت را که محصول رابطهی آدمهای بزرگ با هم است، از او نداشتم. اولین آشناییهای من با فریدون به عنوان آدمی که نسبتاً بزرگ شده ــ یعنی سن نوجوانی و کلاس نهم و دهم دبیرستان ــ مربوط به زمانی است که برای اولین بار با پوری خانم[i] که تازه از لندن برگشته بود، به خانهی فریدون رفتم. من در آن دوران بهجز زمانی که در مدرسه بودم و پوری خانم سر کار بود، در بقیهی ساعتها و روزها و شبها همراه او بودم. هر مهمانی یا جمعی که او در آن حاضر میشد، من هم همراهش میرفتم. حتی اجازهی دسترسی به کیفها یا کشوهای کمدهایش را داشتم و میتوانستم نامههایش را هم بخوانم!
خانه فریدون چگونه بود؟ تصویرش را به خاطر دارید؟
بله. خانهای بود که در یک باغ بسیار بزرگ در کوچهای بنبست در نیاوران واقع شده بود. باغِ بسیار بزرگی بود و تمام دیوار آن کوچه، در حقیقت دیوار باغ بود و فکر میکنم آن خانه به علت مساحت بزرگش، تنها خانهی آن کوچهی بنبست بود. پدر فریدون، زینالعابدین رهنما، در آنجا خانهای برای خود ساخته بود، که آن وقتها به چنین خانههایی، عمارت کلاهفرنگی میگفتند. آن عمارت، عمارت اصلی بود و در کنارش خانهی کوچکتری واقع شده بود که مال فریدون بود و به آن «خانه فریدون» میگفتیم. البته زمانی که فریده خانم، خواهر فریدون، در ایران بود هم در همین خانه ساکن میشد.
اولین بار که برای دیدار فریدون به آن خانه رفتید، چند سالتان بود؟
دختر پانزده، شانزده سالهای بودم که تازه به خواندن شعرهای نو مثل آثار فروغ فرخزاد، اخوانثالث، شاملو، سهراب و نیما رو آورده بودم و سر پر بادی هم داشتم و خودم را جزء آدمهایی که قرار است نویسنده و روشنفکر بشوند، به حساب میآوردم! وقتی از در ورودی وارد هال خانهی فریدون شدیم، یادم هست یکی از این میزهای پایه کوتاه که به آن Coffee table میگویند وسط هال بود و کسی دورش نبود. من و پوری خانم دور آن میز نشستیم و فریدون پیش ما آمد. جالب بود که خانه پر از آدم بود و زن و مرد دائماً در حال رفتوآمد و صحبت با هم بودند. از این جماعت، نه کسی کاری به کار ما داشت و نه فریدون کاری به آنها. مثل این بود که انگار خودش هم جزء مهمانها باشد! درِ خانه تقریباً باز بود و نیازی به در زدن نداشت. الان دو صحنه از آن خانه در خاطرم هست که شاید یکی از آنها مربوط به زمان دیگری باشد که به خانهی فریدون رفته بودیم: یکی اینکه فریدون پیش ما نشسته بود و مثل همیشه که همه کارهایش بیمحابا و ناگهانی بود، یک مرتبه از ما پرسید: «آدم اگر در آنِ واحد عاشق دو نفر باشد، باید چه کار کند؟» من برای اولین بار بود که با چنین سؤالی روبرو میشدم. خود عاشق شدن برای من امری مضحک و دوردست و خارج از برنامهی زندگی بود. حالا عاشق دو نفر شدن آن هم در آن واحد؟! پوری گفت: «زندگی من جواب این سؤال را نشان داده است. من عاشق یک نفر شدم و هنوز هم عاشق او هستم و نمیتوانم تصور کنم کس دیگری را به اندازه او دوست داشته باشم.»[ii]
واکنش فریدون به این پاسخ چه بود؟
من حس کردم که فریدون از جواب پوری خوشش نیامد یا شاید قانع نشده بود. نگاه فریدون به عشق طور دیگری بود و پوری طور دیگری. برای پوری همه چیز در زمینهی عشق تمام شده بود اما برای فریدون همه امکانات وجود داشت و راه باز بود. این شد که فریدون رو به من کرد و از من پاسخ خواست. من نوجوان بیتجربهای بودم که اصلاً در حال و هوای عشق نبودم. هرچند که سه تا برادر داشتم و خواهری نداشتم و همه بچههای فامیل ما هم پسر بودند و خلاصه با جنس مخالف ارتباط داشتم، اما هیچوقت بین من و پسری خیال یک رابطه هم شکل نگرفته بود چون این حرفها از جهان من و رؤیاهایم دور بود. من گفتم: «اولاً من هیچ وقت عاشق نمیشوم و تا امروز عاشق یک نفر هم نشدهام، چه برسد به دو نفر! ولی به نظرم خیلی عجیب است که آدم بتواند چنین حسی را به دو نفر پیدا کند چون آن دو نفر با هم فرق دارند و نمیشود انسان بتواند دو آدم کاملاً مختلف را به یک اندازه دوست داشته باشد.» فریدون از جواب هردوی ما مأیوس شد. شاید میخواست وارد ماجرایی شود و تصمیم داشت جوانب را بررسی کند ولی دید که ما دو تا آدم این حرفها و کارها نیستیم.
منظرهی دومی که از آن خانه در ذهن دارید، چه بود؟
منظرهی دومی که از آن خانه یادم است، این است که باز هم دور همان میز نشسته بودیم و من چشمم افتاد به خانمی که در طبقهی بالا از روی پلهها نمایان شد که لباس بلند سفید چیندار پوشیده بود. قد نسبتاً بلندی داشت و باریک بود، با موهای بلند تابدار مشکی که روی این لباس یکدست سفید افتاده بود و چهرهی بینهایت زیبایش رنگ مهتابی داشت. آن چهرهی زیبا در قاب موهای مشکی، حالتی پریوار مثل فرشتهها را در تخیل من ایجاد میکرد. من دیدم که این خانم پابرهنه و بدون کفش و جوراب، از پلهها پایین میآمد و دامن پیراهنش همینطور موج داشت و موهایش تاب میخورد. طوری سبک بود که من احساس میکردم روی هوا راه میرود. توجه پوری هم به این خانم جلب شد، اما او به ما نگاهی نکرد و یکراست به آشپزخانه رفت. پوری از فریدون پرسید که این خانم کیست؟ فریدون گفت: طاهره صفارزاده. من یادم افتاد که این اسم را شنیدهام. کتابی از او با عنوان «سد و بازوان» را خوانده بودم. به نظر من شعرهای او در مقایسه با شاعران نیمایی، آوانگارد بود و ایهامی از رابطهی جسمی زن و مرد نیز در شعرهایش بود. فریدون خیلی از شعر صفارزاده تعریف کرد و گفت به شعر جدیدی که او از نمایندگانش است، بسیار امیدوار است. این را هم گفت که من فکر میکنم که نسل جدیدی از شاعران دارد به وجود میآید و من امیدم به آنهاست. پوری پرسید مثلاً کی؟ با لبخند مرموزی گفت که الان اسمشان را نمیگویم اما آرام آرام خودت آنها را خواهی شناخت. فریدون اصولاً حالت رمز و رازگونهای داشت و همه چیز را نمیگفت. اگر دقت کنید در آثارش، بهخصوص شعرها، هم از یک جایی به بعد اسم خودش را اعلام کرد و تا پیش از آن شاید ده تا اسم مستعار مختلف داشت مثلاً کاوه مازندرانی. انگار نمیخواست خودش را مطرح کند و بیشتر علاقه داشت که کارش سر زبانها بیفتد تا نامش. این ریشه در فلسفه و جهانبینی فریدون داشت.
به منزل رهنمای پدر هم رفته بودید؟ از آنجا خاطرهای در ذهن دارید؟
بله، یادم هست روزهای پنجشنبه خانوادهی رهنما (که پسرخالهها و دخترخالههای مادرم میشدند) برای ناهار آنجا جمع میشدند و گاهی وقتها اقوام کمی دورتر مثل خانواده ما هم به آنجا میرفتند. آن زمان آقای رهنما رئیس انجمن قلم بود و با خیلی از ادبا سروکار داشت و به واسطهی سابقه روزنامهنگاریاش هم با بسیاری از روزنامهنگاران ادبی جاافتاده مراوده پیدا کرده بود. به خاطر روحیهی تجددگرایی که داشت با نیما و هدایت و دیگر شاعران و نویسندگان نوگرا هم نشست و برخاست داشت. اصلاً اولین داستان صادق هدایت در روزنامهی آقای رهنما چاپ شد.
روزنامه ایران.
بله بله. آن زمان حمید رهنما، پسر بزرگ آقای رهنما مسئولیت روزنامه را به عهده داشت. در ضمن غلامعلی رعدی آذرخشی که آقای رهنما «رعدی» صدایش میکرد، هم غالباً آنجا بود و من هروقت به آن خانه میرفتم او را میدیدم. رعدی آذرخشی شعری داشت که من در آن دوران بسیار آن را دوست داشتم و اینطور شروع میشد: «من ندانم به نگاه تو چه رازیست نهان / که من آن راز توان دیدن و گفتن نتوان». البته بعدها فهمیدم که این شعر از رعدی آذرخشی است.
آن روز که رفته بودید خانهی آقای رهنما، رعدی آذرخشی هم بود؟
بله. یادم میآید که این خاطره مربوط به زمانی بود که فریدون داشت فیلمی میساخت و سرش شلوغ بود. آن روز حتی برای ناهار هم نیامد، بعد از ناهار آمد، سلام و علیکی کرد، مثل نسیم آمد و چیزی گفت و رفت. وقتی رفت، آقای رهنما رو کرد به من، که یک بچهمدرسهای ساده بودم و شاید حتی قابل همکلامی با ایشان هم نبودم، و گفت: «میدانی؟ فریدون خیلی بااستعداد است اما رفتارش طوری است که کسی درکش نمیکند. فریدون تاریخ و ادبیات کهن ایران را بسیار خوب میشناسد و سبک و شیوهی نثر او یکی از بهترین نمونههای نثر فارسی امروز است. اما متأسفانه اهل تعریف کردن از خود نیست و استعدادش کشفنشده باقیمانده است.»
به فیلم ساختن فریدون رهنما اشاره کردید. دورانی که فریدون داشت «سیاوش در تخت جمشید» را میساخت، هم با او در ارتباط بودید؟
بله. یک خاطرهی بامزه هم از آن دوره در ذهن دارم. فریدون برای مدت کوتاهی از یک اداره ــ اگر اشتباه نکنم ادارهی هنرهای دراماتیک، که در خیابان ژاله و نزدیک خانهی ما در فخرآباد بود ــ شاید یک ماه ناهارها را به منزل ما میآمد. مدارس آن وقتها ساعت ۱۲ تا ۲ تعطیل میشدند و از ۲ تا ۴ یا ۵ دوباره درس داشتیم. این دو ساعت که وقت ناهار بود به خانه میآمدیم. مادر من به علت شاغل بودن، هیچوقت ناهارها را در خانه نبود. کارگری که در خانه داشتیم، ناهار را برای ما چهار بچه در سینیهای جداگانهای میگذاشت و ما هرکدام ناهار را در گوشهای به تنهایی میخوردیم. اما آن یک ماهی که فریدون برای ناهار به خانهی ما میآمد، مادرم به احترام او ناهارها را حتماً در خانه حاضر بود. وقتی که فریدون به خانهی ما میآمد، ما ناهارهایمان را خورده بودیم. یادم هست فریدون که زنگ خانه را میزد، من و دوتا از برادرهایم در میرفتیم چون حوصلهی آدمبزرگها را نداشتیم و دوست نداشتیم با آدمی که از ما بزرگتر است دمخور باشیم. فقط مادرم و برادر بزرگترم با او سر میز ناهار مینشستند. برادر بزرگم تازه وارد دانشگاه شده بود و خودش را جزء بزرگترها میدانست و دوست داشت با فریدون معاشرت کند. علاوه بر این فریدون در فیلمش به این برادرم نقش سیاهیلشکر داده بود و او با چندتا از همدانشگاهیهایش در فیلم فریدون نقش سرباز داشتند و از این موضوع بسیار خوشحال بودند. آن وقتها چون وضع مالی فریدون چندان خوب نبود، برای چنین نقشهایی از فامیل استفاده میکرد که خرجی برایش نداشته باشد. یادم هست فریدون وقتی دررفتن ما را میدید به مادرم میگفت: «دخترخاله شمسی، چرا بچههای تو مثل موش میمانند که تا مرا میبینند فرار میکنند و میروند توی سوراخی؟» من که صدای فریدون را از اتاق بغلی میشنیدم خندهام میگرفت. فریدون لب به هیچ غذایی نمیزد جز پنیر! فقط پنیر میخورد آن هم خالی، بدون نان یا گردو یا سبزی. مادرم همیشه یک قالب پنیر برای او روی میز ناهار میگذاشت و فریدون هم نصف آن را به عنوان ناهار میخورد. این اخلاقش باعث شده بود که من بعد از شنیدن آن جمله فریدون در دلم بگویم اگر ما موشیم که توی سوراخ میرویم، تو هم موشی که نشستهای سر قالب پنیر!
چقدر جالب! با این چیزها که گفتید، شخصیت فریدون رهنما برایم جالبتر شد. ابعاد شخصیتی فریدون چگونه بود؟ چه ویژگیهایی را خصیصه فریدون رهنما میدانید؟
اگر بخواهم شخصیت فریدون را توصیف کنم باید ــ به تعبیر فروغ فرخزاد ــ بگویم کسی که مثل هیچکس نیست. فریدون در هیچ مدل یا قالبی نمیگنجید که بتوانم بگویم فلان اخلاقش مثل فلانی بود. اما میتوانم جزئیات شخصیتش را توصیف کنم. اولاً به شدت پرشور بود و رفتارش با دیگران، با سنگ، با گیاه، با همهچیز رفتاری عاشقانه بود. بسیار خوشبین و امیدوار بود و پر از شور و هیجان. دورهای که من به رغم اصرار مادرم برای رفتن به اروپا، به دانشگاه پهلوی شیراز رفتم، مادرم بسیار نگران من بود. برای همین هرکس که به شیراز میآمد، مادرم از او میخواست که سری به من بزند. یکروز دیدم که فریدون به من زنگ زد و گفت برای دیدارش به فرودگاه شیراز بروم.
حالا چرا فرودگاه؟!
فرودگاه شیراز کافهای داشت که به آن Red Rose Bar میگفتند. آن زمان فرودگاه مهرآباد تهران هم بسیار لوکس بود و جایی بود برای مهمانی دادن. حتی اولین بار تهدانسان در فرودگاه مهرآباد برگزار شد. بنا بر همین سنتِ مهرآباد، فرودگاه شیراز هم اینگونه بود و محلی بود برای مهمانی و قرارها و رستوران و کافه رفتن. این بود که فریدون با من آنجا قرار گذاشت. تصویری که از آن فرودگاه دارم، این بود که جلوی آن محوطهای سراسر چمن بود و شیرازیها که معروف بودند به خوشگذرانی، ساعت ۵ عصر که میشد همه کارها را تعطیل میکردند، با زن و بچه و اهل و عیال میآمدند به آن محوطه و با سماور و نان و پنیر و سبزی و کتلت قالیچهای بساط میکردند و صدای موسیقی از ضبطهای کوچکشان بلند بود. من از این فضا رد شدم و فریدون را دیدم که نزدیک من میآمد. فریدون آمد و دستم را گرفت اما چشمش به صفحه تلویزیون فرودگاه بود. با هم توی کافه نشستیم اما فریدون همینطور تلویزیون را نگاه میکرد و از شوق روی صندلی بالا و پایین میپرید و هی میگفت: «عجیب است!» «باورنکردنی است!» «باورم نمیشود!». من هی میپرسیدم چه شده؟ دانشجو بودم و آنوقتها هم که موبایل و شبکههای اجتماعی وجود نداشت، بنابراین از اخبار بیاطلاع بودم. تلویزیون صفحه لرزان سیاه و سفید را نشان میداد. فریدون گفت این تصویری که میبینی از ماه است و این آدمها روی ماه هستند. تلویزیون داشت فرود اولین انسان، یعنی نیل آرمسترانگ، روی کره ماه را نشان میداد. فریدون چنان غرق شعف و شگفتی بود که من تا همین حالا چنین شوق و شوری را در کسی ندیدهام، مگر در بچهها! از همان موقع شخصیت فریدون برای من تبدیل شد به کسی مثل شازده کوچولو. یادم هست زمانی که دبیرستان بودم، محمد قاضی شازده کوچولو را در کتاب هفتهای که به.آذین منتشر میکرد، به فارسی ترجمه کرده بود و من آنجا خوانده بودمش. عاشق این کتاب بودم و همانجا به ذهنم رسید که این شور و شعف فریدون درست مثل شازده کوچولوست. چهره و هیکلش هم با آن مدل مو و قد و قواره، مثل شازده کوچولو بود. بعدها و هرچه بیشتر شناختمش، فهمیدم که خودش است و درواقع کسی است که مثل هیچکس نیست. کسی که از دنیای بزرگترها، دنیای حقهبازیها و ریاکاریها خبر ندارد.
از شوخیها و طنازیهای فریدون رهنما هم خاطرهای دارید؟
یکی از همان پنجشنبههایی که در خانهی پدر فریدون، آقای رهنما، بودیم، تلویزیون داشت چیزی نشان میداد که میگفت طب سوزنی در چین تازه رواج پیدا کرده و هر دردی را درمان میکند. تلویزیون صحنهای از یک جراحی را نشان میداد که دکترهای چینی شکم کسی را شکافته بودند و داشتند جراحی میکردند اما بیمار بیدار بود و داشت با دکترها حرف میزد. تلویزیون میگفت که دکترها بخشی از بدن این بیمار را با طب سوزنی بیحس کردهاند اما هوشش سر جاست. فریدون که به اروپا رفتوآمد داشت و به فرانسه هم رفته بود، طب سوزنی را میشناخت اما وقتی تعجب ما را دید، به طنز گفت: «این چیزها را باور نکنید. چین یک کشور دیکتاتوری و کمونیستی است و واقعیت را در تصویر تلویزیون به شما نشان نمیدهد. مطمئن باشید الان بیرون از کادر تصویر، عدهای با سلاح و هفتتیر ایستادهاند و به بیمار میگویند اگر درد را به روی خودت بیاوری و نخندی، کلکت را میکنیم! بیمار هم از ترسش میخندد و به روی خودش نمیآورد ولی دارد درد میکشد.» من آن روز خیلی خندیدم.
کمی راجع به مرگ رهنما و بیماریاش صحبت کنیم.
رفتن من به شیراز باعث شد که فریدون را کمتر ببینم. وقتی که برگشتم، یکی دو سال بعد فریدون تومور مغزی گرفت و از دنیا رفت. در مورد مرگ فریدون نکتهای وجود دارد که من در تمام مطالبی که دربارهی فریدون نوشته شده و خواندهام، کمتر دیدهام کسی به این نکته اشاره کرده باشد. حتی خواهرش فریده چیزی از این ماجرا که میخواهم بگویم، نگفته است. فریدون برای کارش زیاد به شمال سفر میکرد. یک ماشین ژیان زردرنگ داشت که همیشه با آن سفر میکرد و اصلاً هم لوکس و تجملی نبود. یکبار در یکی از همین سفرها و در میانهی جادهی مازندران، ناگهان گاوی میپرد وسط جاده و فریدون برای اینکه با او تصادف نکند، فرمان ماشین را میچرخاند، در حالی که صاحب گاو هم پشت سر او وارد جاده شده بوده تا گاو را از جاده بیرون کند و فریدون او را نمیبیند و در اثر چرخاندن فرمان، با آن مرد تصادف میکند. سر آن مرد دهاتی در اثر تصادف با ماشین به زمین اصابت میکند و از دنیا میرود. شاهدان حادثه بعدها شهادت دادند که مقصر اتفاق خود مرد دهاتی بوده و دادگاه هم فریدون را تبرئه کرد. اما فریدونی که ما میشناختیم که آزارش به کسی نمیرسید و همه چیز و همه کس را عاشقانه دوست داشت و مرگ را هم نوعی زندگی میدید، بعد از این ماجرا یک مرتبه دستش به خون کسی آغشته شده بود و این برای او دردناکترین شکنجه بود. از همان موقع سردردهای بسیار شدید پیدا کرد و شدیداً افسرده شد. حتی رفتارهای غیرعادی میکرد. این را کارگرهای خانهاش میگفتند. این اتفاق را همه فامیل میدانستند.
شما از کجا خبردار شدید؟
خالههای مادرم که خالههای فریدون بودند و منبع اخبار خانوادگی محسوب میشدند، شبهای جمعه در خانهی مادربزرگم تعریف میکردند که فریدون به خاطر این اتفاق حالش خیلی بد است و نمیدانستند چه کار بکنند. بعدها که این سردردها به سراغش آمد و ریشهاش معلوم شد که توموری است که در سرش بوده، خیلی از اقوام میگفتند که غصه و ناراحتی ناشی از تصادف باعث سرطان فریدون شده است. حالا هم که دیگر ثابت شده بعضی سرطانها در اثر استرسهای زیاد و طولانی و ناگهانی ایجاد میشوند. حتی در مراسم ختمش در منزل نیاوران که بسیار شلوغ هم بود، میگفتند بالاخره مرگ آن دهاتی کار خودش را کرد و فریدون را از پا انداخت.
[i] پوری سلطانی، ملقب به مادر کتابداری نوین ایران که خالهی گوینده است.
[ii] مقصود مرتضی کیوان است که البته در آن زمان اعدام شده بود.