ایران امروز، اسکات اندرسن
برگردان: علیمحمد طباطبایی
بخش دوم و پایان فصل پیشگفتار کتاب
در سالهای نوجوانی، من حدود شش هفته را با پدرم در ایران سفر کرده بودم، بخشی از یک سفر جادهای طولانی پدر و پسری در خاورمیانه و آسیای مرکزی. این تجربه، همراه با حضور کنجکاو من در تظاهرات واشنگتن در نوامبر ۱۹۷۷، باعث شد که علاقهای شدید به ماجرای در حال تکوین ایران در آن سال انقلاب پیدا کنم. فکر میکنم شیفتگی من با عنصری از ناباوری تقویت شد. من همان حیرتی را داشتم که دیگران، که دانش بسیار بیشتری از این مسائل داشتند، ابراز میکردند: اینکه یک دولت پلیسی پیچیده به نظر کاملاً ناتوان در برقراری نظم بود، علیرغم تمام ابزارهای سرکوبی که در اختیار داشت، اینکه به عنوان نشانه اعتراض، زنان یکی از غربیشدهترین کشورهای خاورمیانه، خودخواهانه به حجابی بازگشتند که مادربزرگهایشان نیم قرن قبل آن را کنار گذاشته بودند. مانند بسیاری دیگر، من هرگز فکر نکرده بودم که آینده دودمان پهلوی واقعاً در معرض تردید است تا اینکه ناگهان چنین شد، هرگز تصور نکرده بودم که یک سلسله سلطنتی که مدعی قدمت دو هزار و پانصد ساله است به سادگی فرو میپاشد تا اینکه ناگهان چنین کرد. و من قطعاً هرگز گمان نمیکردم که انقلاب ایران چنین اهمیت ژرفی به خود بگیرد، اینکه میراثش آن را به یکی از مهمترین تحولات سیاسی عصر مدرن بدل کند.
اگر در نگاه اول این کمی اغراقآمیز به نظر میرسد، در نظر بگیرید که آن انقلاب چه پیامدهایی به بار آورده است.
در چهل و شش سال پس از موفقیت آن، جهان غرب و اسلام درگیر رویاروییای شدهاند که بسیاری در هر دو طرف آن را تقابل مرگ و زندگی میدانند، رویاروییای که با بنیادگرایی مذهبی تجدیدطلب و تروریسم دولتی از یک سو، و با پارانویا و تعصب افراطی ملیگرا از سوی دیگر مشخص میشود. این انقلاب بر تقریباً هر تحول سیاسی و اقتصادی در خاورمیانه در آن زمان سایه انداخته است، طیفی که همه چیز را از مناقشه عرب و اسرائیل تا جنگهای عراق و افغانستان تا تجارت بینالمللی و سیاست انرژی در بر میگیرد.
اگرچه اثرات انقلاب به وضوح در خود ایران عمیقترین احساس شده، در ایالات متحده نیز تقریباً به همان اندازه تأثیرگذار بوده است. فروپاشی سلطنت ایران به یکی از مهمترین اتحادهای اقتصادی و نظامی که آمریکا در هر نقطه از جهان برقرار کرده بود، پایان ناگهانی داد. پسلرزههای آن به سقوط یک رئیسجمهور آمریکا و ظهور دولتی جدید انجامید که قصد داشت از طریق تجدید تسلیحاتی گسترده و حمایت از جنگهای نیابتی، نفوذ آمریکا را در خارج از کشور دوباره اعمال کند. صفحه شطرنج خاورمیانه که به شدت توسط انقلاب تغییر یافت، مستقیماً به برخی از بزرگترین اشتباهات آمریکا در این منطقه طی چهار دهه گذشته منجر شد – تنها به عنوان دو نمونه، مداخله ۱۹۸۳ در بیروت که منجر به کشته شدن نزدیک به سیصد نظامی آمریکایی شد و حمایت اولیه از صدام حسین مستبد عراق – و در اکثر موارد دیگر نیز عامل مهمی بوده است: تهاجم فاجعهبار آمریکا به عراق در سال ۲۰۰۳، رویکرد ناشیانه آن به جنگ داخلی سوریه و ظهور داعش. امروزه، شبح ایران انقلابی همچنان سیاست خارجی آمریکا را در گوشهوکنار مختلف خاورمیانه از لبنان و یمن گرفته تا اسرائیل هدایت میکند. همچنان نقطه اختلافی بین واشنگتن و متحدان اروپاییاش در مورد بهترین راه برخورد با برنامه انرژی هستهای جاری و بسیار بحثبرانگیز ایران باقی مانده است، و یک عامل پیچیدگی اصلی در تلاشهای غرب برای کمک به اوکراین در مبارزه با مهاجمان روسی به شمار میرود.
در سطح شخصی، تأثیر انقلاب ایران بر حرفه روزنامهنگاری خودم نیز به وضوح در همه جا مشهود بوده است. در نزدیک به چهار دهه پوشش درگیریها در سراسر جهان، یک ویژگی کلیدی که بخش عمدهای از خشونتها را به حرکت درآورده، افزایش شدت فعالیتهای نظامی مذهبی بوده است. این اصطلاح، همانگونه که برخی میپندارند، مترادف با فعالیت نظامی اسلامی نیست. در سریلانکا (Sri Lanka) در اواسط دهه ۱۹۸۰، راهبان بودایی افراطیگرای ملی بودند که جنگ علیه اقلیت هندوی این کشور را ترویج میکردند. در بالکان در دهه ۱۹۹۰، مسیحیان صرب بودند که کمپین پاکسازی قومی علیه مسلمانان بوسنیایی را آغاز کردند و در اسرائیل، افراطگرایی ساکنان یهودی بود که به شعلهور شدن قیام فلسطینیان کمک کرد. هماکنون که این کلمات نوشته میشود، حملات شبهنظامیان هندو علیه اقلیت مسلمان تهدید میکند مناطق هند را به درگیری آشکار بکشاند، در حالی که در روسیه، کشیشان مسیحی ارتدوکس بر منابر کلیساها میایستند تا حمله ولادیمیر پوتین به اوکراین را به عنوان جنگ مقدس تقدیس کنند. آمریکاییها نیز نمیتوانند با رد چنین خشونتهای توجیه شده مذهبی به عنوان قلمرو «دیگری» (the other) آسوده خاطر باشند. در ایالات متحده، ملیگرایان مسیحی سفیدپوست مسئول یک سری تیراندازیهای دستهجمعی هستند که دهها کشته برجای گذاشته و در خط مقدم حمله ۶ ژانویه ۲۰۲۱ به ساختمان کنگره آمریکا (U.S. Capitol) حضور داشتند.
هیچ یک از این موارد را نمیتوان مستقیماً به انقلاب ایران نسبت داد، اما موج گسترده اعتراض اسلامی که در سال ۱۹۷۹ شاه را از قدرت براند، اولین انقلاب متقابل مذهبی موفق جهان مدرن علیه نیروهای سکولاریسم را نشانهگذاری کرد، آغازی بر احیای بینالمللی فرقهگرایی که تا امروز نیز ادامه دارد. در واقع، اگر قرار باشد فهرستی از آن دسته معدود از انقلابهایی تهیه شود که در دوران مدرن تغییراتی در مقیاسی واقعاً جهانی برانگیختند و باعث تغییر پارادایم در شیوه عملکرد جهان شدند، به انقلابهای آمریکا، فرانسه و روسیه میتوان انقلاب ایران را نیز اضافه کرد.
با این حال، علیرغم اهمیت آن، آشفتگی ایران با یک پارادوکس عجیب نیز مشخص میشود: هر چه بیشتر به آن مینگریم، همه چیز مرموزتر و غیرمحتملتر به نظر میرسد.
یکی از ادعاهای بزرگ در نگارش تاریخ، ترویج نظریههای علت و معلولی است، که نشان میدهد یک رویداد به دلیل چیزی دیگر که پیش از آن اتفاق افتاده رخ داده است. به این ترتیب، برای مثال، میتوان مطرح کرد که ریشه جنگ جهانی دوم شرایط صلح ناتوانکنندهای بود که در پایان جنگ جهانی اول به آلمان تحمیل شد، یا رنج جهانی ناشی از رکود بزرگ، یا دگرگونی های بنیادین (tectonic shifts) امپراتوری و استعمار. مطالعه تاریخ سپس تبدیل به سنجش این توضیحات مختلف، و بحث بر سر این که کدامین علت، بیشترین اثر را تولید کرده است. یکی از محصولات جانبی این فرآیند سنجش این است که کیفیتی از جبرگرایی تمایل به تسلط پیدا میکند، یعنی این حس که هرچقدر هم که فرد بخواهد عوامل رقابتی را بسنجد، نتیجه نهایی – در این مثال از جنگ جهانی دوم – به نظر می رسد که تقریباً ناگزیر بوده است.
اما هر چه بیشتر به سازوکار انقلاب ایران میپردازیم، این ساختار کمتر به نظر معتبر میرسد. برعکس، فرد مستعد است که تحت تأثیر تصادفی بودن ظاهری آن قرار گیرد، این ایده که به جای هرگونه جبرگرایی، اگر رویدادها فقط کمی متفاوت پیش میرفتند، اگر تصمیمات خاصی زودتر یا قاطعتر گرفته میشدند، نتیجه میتوانست کاملاً تغییر کند.
در آستانه سفر رسمی شاه به واشنگتن در سال ۱۹۷۷ – که همچنین به معنای آستانه انقلابی است که او را نابود کرد – یک تحلیل بسیار محرمانه سیا به این نتیجه رسید که چنگال او بر قدرت چنان مطلق است که برای سالهای آینده نیز به حکومت بر ایران ادامه خواهد داد. این نتیجهگیری در پرتو آنچه رخ داد آشکارا مضحک است، اما در آن زمان، پیشنهاد خلاف آن اوج حماقت به نظر میرسید.
در سطح بینالمللی، شاهنشاه (King of Kings) از حمایت بیچونوچرای ایالات متحده برخوردار بود، اما همچنین رابطهای به اندازه کافی نزدیک با همسایه ابرقدرت خود، اتحاد جماهیر شوروی، برقرار کرده بود تا اطمینان حاصل شود هیچ تلاش بیثباتکنندهای از سوی کرملین علیه تخت او صورت نخواهد گرفت. او رقبای منطقهای خود را داشت، به ویژه رژیم بعثی در عراق و تندروهایی مانند معمر قذافی (Muammar Qaddafi) در لیبی ، اما نیروی نظامی ایران، پنجمین نیروی بزرگ جهان و مجهز به پیشرفتهترین تسلیحات قابل دسترسی، از مجموع نیروهای همه کشورهای عرب خاورمیانه بزرگتر بود. شاه همچنین روابط نزدیک، هرچند محتاطانه، با کارگزار اصلی نظامی دیگر در منطقه، اسرائیل، داشت. اگر قرار بود نتیجه به اقدامات جهان خارج بستگی داشته باشد، یک شرط مطمئن به نظر در سال ۱۹۷۷ این بود که سلطنت دو هزار و پانصد ساله ایران ممکن است هزار سال دیگر نیز دوام آورد.
در جبهه داخلی نیز ظاهراً حتی دلیل کمتری برای نگرانی وجود داشت. در طول دوران سلطنت شاه، درآمد سرانه بهطور شگفتانگیزی بیست برابر شده بود، نرخ سواد پنج برابر افزایش یافته و میانگین طول عمر ایرانیان بیش از دو برابر، از بیستوهفت سال به پنجاهوشش سال رسیده بود. در دوران حکومت او، نیم میلیون ایرانی موفق به اخذ مدرک دانشگاهی از خارج از کشور شده بودند و شبکه دانشگاههای داخل ایران در شمار بهترینهای منطقه قرار داشت. از نظر اجتماعی، زنان از آزادیهایی برخوردار بودند که در مقایسه با تقریباً هر جای دیگر جهان اسلام کمنظیر بود و شماری از مناصب مهم— هرچند عمدتاً در سطوح پایینتر— دولتی را در اختیار داشتند. همچنین حمایتهای ویژهای که از اقلیتهای قومی و مذهبی ایران، از جمله یهودیان، ارامنه و آشوریان، صورت میگرفت، باعث شده بود این گروهها از سرسختترین حامیان شاه باشند.
البته شکافهایی نیز وجود داشت. نابرابریهای شدید میان فقیر و غنی، شهر و روستا مشهود بود و فساد مشکلی فراگیر بهشمار میرفت. اکثریت شهروندان بهویژه سیل جوانانی که بهتازگی از روستاها به شهرها مهاجرت کرده بودند زندگیهای فرسایندهای با دستمزدهای اندک و امیدی ناچیز به پیشرفت داشتند. با این همه، بهسختی میشد ایرانیای را در سال ۱۹۷۷ یافت که صادقانه ادعا کند وضعیتش نسبت به پیش از بهقدرت رسیدن محمدرضاشاه پهلوی بدتر شده است.
این بدان معنا نبود که شاه مخالفان داخلی نداشت. قطعاً داشت، اما به نظر میرسید در مسیر خاموشکردن یا آرامسازی آنان تا مرز محو شدن پیش میرود. حزب کمونیست بومی سالها پیش در هم شکسته شده بود و تنها شمار اندکی از سرسختان در قالب گروههای چریکی زیرزمینی به مبارزه ادامه میدادند— گروههایی که تهدید جدیای برای رژیم نبودند، اما شاه میتوانست هر زمان که حامیان آمریکاییاش در برابر درخواستهای پرخرج تسلیحاتیاش تردید میکردند، به آنها استناد کند. روحانیون محافظهکار همواره از برنامههای نوسازی او بهویژه توانمندسازی زنان و استقبال آشکار از فرهنگ غربی ناخشنود بودند، اما شاه سیاست تبعید سرسختترین مخالفان مذهبی و ایجاد نظامی از حمایت و امتیازدهی را در پیش گرفته بود که بقیه سلسلهمراتب روحانیت را، اگر نه راضی، دستکم آرام نگاه میداشت.
در سوی تاریکتر ماجرا، طی بیست سال گذشته، پلیس مخفی او، ساواک، شبکهای چنان گسترده از خبرچینان در سراسر کشور ایجاد کرده بود که به نظر میرسید شکلگیری هر جنبش ضدحکومتی جدی در هر سطحی از جامعه، بدون آگاهی آنان تقریباً ناممکن باشد. حتی از منظر حفاظت شخصی نیز شاه دستنیافتنی به نظر میرسید. در حالی که رئیسجمهور آمریکا در هر لحظه تنها توسط چند ده مأمور سرویس مخفی محافظت میشد، شاهنشاه دارای گاردی متشکل از هزاران سرباز جاویدانان (the Javidans) یا «نامیرایان» بود که سوگند خورده بودند در راه دفاع از او جان بدهند. اگر چیزی بود، گزارش توجیهی سازمان سیا در سال ۱۹۷۷ درباره تسلط شاه بر قدرت، حتی کمتر از واقعیت به نظر میرسید.
و نکته عجیب دیگر درباره انقلاب ایران این بود که این نگاه خوشبینانه به آینده شاه تقریباً از سوی همه، حتی دشمنانش، مشترک بود. در اغلب انقلابهای موفق، افرادی هستند که از همان آغاز—یا دستکم پس از پیروزی—مدعیاند به پیروزی یقین داشتهاند، اما در ایران چنین باورمندانی بهطرزی چشمگیر نادر بودند. از میان بسیاری از انقلابیون سابق که با آنها گفتوگو کردهام، تقریباً همه انتظار داشتند شورششان به نوعی سازش ختم شود—دولتی ائتلافی و غیرنظامی، یا تداوم سلطنت با اختیاراتی بهشدت محدود— و تنها در واپسین مراحل مبارزه بود که تصور دیگری پیدا کردند. هیچکدام مدعی نبودند که نتیجه واقعی را از پیش دیده باشند.
این تجربه، تجربه مایکل مترنکو (Michael Metrinko) نیز بود، دیپلمات وزارت خارجه آمریکا که هشت سال در ایران زندگی کرد، از جمله چهارده ماه بهعنوان یکی از گروگانهای سفارت آمریکا. در میانه دهه ۱۹۸۰، مترنکو با یک روحانی محافظهکار ایرانی دیدار کرد که در دوران انقلاب از نزدیکترین معتمدان آیتالله خمینی بود. مترنکو از او درباره راهبردهای اسلامگرایان برای سرنگونی شاه و منطق تصمیمهایشان پرسید، اما پاسخها همواره قانعکننده نبود. سرانجام، روحانی که متوجه ناامیدی مترنکو شده بود، گفت: «مایکل، فکر میکنی ما واقعاً برنامهریزی کرده بودیم که انقلاب کنیم؟ ما هم به اندازه بقیه غافلگیر شدیم».
همه اینها به عنصر رازآلودی در انقلاب ایران دامن میزند که به چند پرسش اساسی بازمیگردد: چرا شاه در واکنش به تهدید علیه حکومتش اینقدر کند عمل کرد؟ چگونه ایالات متحده تا این اندازه از خطری که یکی از مهمترین متحدانش را تهدید میکرد بیخبر ماند، تا جایی که رئیسجمهور آمریکا کمتر از یک ماه پیش از سقوط، هنوز با اطمینان کامل از ثبات آن متحد سخن میگفت؟ و آیتالله خمینی چه؟ آیا او صرفاً خوششانس بود— یک متعصب مذهبیِ دور از واقعیت که در زمان و مکان مناسب قرار گرفت— یا استادانه از پشت پرده عمل میکرد و انقلاب را بهطور خزنده از میان طیفی از نتایج بهظاهر محتملتر، بهسوی استقرار یک دیکتاتوری دینی با رهبری مطلق خود هدایت کرد؟
یکی از کسانی که مدتهاست این پرسشها رهایش نکرده، گری سیک (advisor Gary Sick) ، مشاور پیشین شورای امنیت ملی آمریکاست. او به من گفت: «چهل سال است این موضوع را مطالعه میکنم. تقریباً هر کتابی را که دربارهاش نوشته شده خواندهام، و هنوز هم کاملاً برایم قابل فهم نیست. چیزی که مدام به آن برمیگردم، خود شاه است. چرا اقدامی نکرد؟ اگر میکرد، بهگمانم شکی نیست که دوام میآورد. اما هرگز چنین نکرد. ما منتظر ماندیم و منتظر ماندیم و منتظر ماندیم، اما هیچ اتفاقی نیفتاد و بعد دیگر خیلی دیر شده بود. این عجیبترین چیز دنیاست و پاسخ رضایتبخشی نیست، اما تنها پاسخی است که دارم.»
با این حال، پاسخهای احتمالی به این پرسشهای بنیادین را شاید بتوان در ویژگی عجیب دیگری از انقلاب ایران یافت: تعداد بسیار اندک بازیگران اصلی درگیر در آن.
در بالاترین سطح، این داستان عمدتاً حول کنشها— یا بیکنشیهای— سه مرد میچرخد: شاه، آیتالله خمینی و جیمی کارتر. اما شگفتآور آن است که شمار کسانی که به این سه رهبر نزدیک بودند، از دغدغههایشان آگاه بودند یا میتوانستند بر اندیشهشان اثر بگذارند، بهطرزی خارقالعاده محدود بود. حلقه درونی خمینی در آن لحظه حساس که رهبری انقلاب را به دست گرفت و برای نخستین بار به صحنه جهانی قدم گذاشت، تنها از سه یا چهار نفر تشکیل میشد. دایره مشاوران مورد اعتماد شاه شاید حتی کوچکتر بود: همسرش، یک محرم راز که شاید تنها کسی بود که جرئت داشت صریح با او سخن بگوید. و در واپسین روزهای نومیدانه، دو مرد— سفیران بریتانیا و آمریکا— که شاه باور داشت سرنوشتش در دستان آنهاست. از این نظر، جیمی کارتر شگفتآورتر از همه بود، نهتنها بهعنوان رئیس دستگاهی عظیم با انبوهی از کارشناسان ایران، بلکه بهعنوان فردی که به دقت و تأمل— حتی کندی — در تصمیمگیری شهرت داشت. با این حال، با نظمی عجیب، در تقریباً هر مقطع کلیدی بحران ایران، کارتر حواسش به رویدادهایی بهظاهر مهمتر پرت میشد و بارها و بارها به توصیه همان حلقه بسیار کوچک از زیردستانش بازمیگشت.
این به آن معناست که دامنه مشاورهای که این رهبران دریافت میکردند، بهشدت محدود بود— یا اساساً دامنهای وجود نداشت. در مورد آیتالله خمینی، این قابل درک است: بهطور کلی، کسانی که خود را نماینده خدا بر زمین میدانند، علاقه چندانی به شنیدن دیدگاههای جایگزین ندارند. شاهنشاه نیز در دربار خود فرهنگی از چاپلوسی (culture of sycophancy) چنان عمیق ایجاد کرده بود که حتی آمارهای نگرانکننده اقتصادی، مانند افزایش بیکاری یا تورم، معمولاً دستکاری میشد تا دلپذیرتر به نظر برسد. در دولت آمریکا هم افرادی در سازمان سیا، وزارت خارجه و پنتاگون بودند که تلاش کردند دیگران را از خطر نزدیکشونده آگاه کنند، اما چون روایت رسمی و خوشبینانه درباره ایران را به چالش میکشیدند، هشدارهایشان مدتها پیش از آنکه به میز رئیسجمهور یا نزدیکترین مشاورانش برسد، کنار گذاشته یا حذف میشد. بهطرزی حیرتآور، دو طرفی که بیش از همه به درک و آرامسازی «خیابان» ایران وابسته بودند — شاه و متحد آمریکاییاش — خود را در موقعیتی قرار داده بودند که هیچکدام درکی از آن نداشتند.
در نهایت، همه پرسشها درباره انقلاب ایران به بازگویی داستانی بازمیگردد که از دیرباز در اشکال گوناگون روایت شده است: داستان گروهی از انسانها که در شرایط بحرانی گرفتار آمدهاند. روایتی از آنچه در لحظهای سرنوشتساز از بحران و دگرگونی انجام دادند یا از انجامش بازماندند. برخی با شجاعت عمل کردند و در نتیجه زیستند یا مردند. برخی بزدلانه رفتار کردند و آنان نیز زیستند یا مردند. برخی دوراندیشی داشتند و نزدیکشدن فاجعه را دیدند، و برخی دیگر تا واپسین لحظه، مبهوت و ناباور ایستادند. و همیشه کسانی هم بودند که فرصت را دیدند و جسورانه برای تصاحب آن پیش رفتند. امید من در این کتاب آن است که با تمرکز بر کنشها و تجربههای آن گروه کوچک از افرادی که در حلقههای درونی انقلاب حضور داشتند یا شاهد آن بودند، هم روایت تازهای از داستانی کهن ارائه دهم و هم به پاسخ دادن به برخی از معماهای چراییِ چگونگی وقوع انقلاب ایران نزدیک شوم.
با این حال، این پرسش باقی میماند که داستان را دقیقاً از کجا و با چه کسی باید آغاز کرد. شاید نه با شخصیتی که در مرکز آن ایستاده— نه خود شاهنشاه — و نه با لحظهای از تصمیمگیریهای سنگین ژئوپلیتیکی. شاید بهتر باشد با داستان ماجراجوی آمریکاییای آغاز شود که در اوایل سال ۱۹۶۸ وارد تهران شد و از رهگذر مجموعهای از شرایط عجیب، به درکی منحصربهفرد از جریانهای تیرهای که آن زمان در جامعه ایران میجوشید دست یافت. نام او جورج براسول (George Braswell) بود، و شگفتیهای داستانش از همان دلیلی آغاز میشود که او را به ایران کشاند: در کشوری که میان ۹۶ تا ۹۹ درصد جمعیتش مسلمان بودند، او آمده بود تا پیام نیکِ عیسی مسیح را تبلیغ کند.
بخش نخست: «پیشگفتار» کتاب شاه شاهان
بخش بعدی: قسمت اول کتاب، «به سوی یک تمدن بزرگ»
