هر گاه ساکی را میبینی، نگاهت به دنبال مسافرش میگردد که شاد و خندان از سفر باز میآید و تو نیز چه خوشحالی که مسافرت به سلامت رسیده است. عزیزانی که قرار بود از زندان بیرون بیایند و ساک به دست، شاهد آزادیشان باشیم، ولی ساکهایشان را بدون آنها دیدیم، آن هم ساکهایی که معلوم نبود واقعا مال آنهاست یا دیگری. لباسهایی که حتی بوی آنها را نمیداد و نمیدانستیم مال کدام یک از زندانیان است و آیا واقعا بر تن او بوده است؟ شاید برخی از وسایل ساکها متعلق به زندانی دیگری بود که اعدام شده و قرار بود توسط زندانی ما به دست خانواده اش برسد. هر گوشه ساک و درزها و جیبها و لباسها را می کاویدیم، شاید نشانهای و یادداشتی در آن بیابیم. اگر دفترچهای هم بود، نوشتههای آن را پاره کرده بودند و فقط کاغذی سفید بر جای مانده بود. نه وصیت نامهای، نه دستنوشتهای، هیچ.
آذر ۶۷، زنگها به صدا در آمد و خبر رسید که به کُمیته … و اوین بیایید، با این خیال که پس از پنج ماه بیخبری از آنها، شاید ملاقاتشان برقرار شده است، شاید میخواهند آزادشان کنند، و شاید هم میخواهند جنازهشان را تحویل دهند و هزاران شاید دیگر که با خود میاندیشیدیم. شایعاتی بود که زندانیان را کشتهاند، ولی هیچ کدام را باور نمیکردیم و میگفتیم مگر میشود این همه زندانی را به یک باره بِکُشند، چگونه میشود، حتما دروغ است و آنها زندهاند!
دوم، سوم، چهارم و … آذر ماه سال ۶۷، یادآور خبرهای تلخ و گزندهای است که به سختی میتوان آن را باور کرد. چگونه توانستند آنها را که حکم زندان داشتند یا آنهایی که حکمشان به پایان رسیده بود را بکُشند؟ چگونه توانستند بدون تحویل جنازهها، ساکهای زندانیان را به خانوادهها تحویل دهند؟ این همه پَستی باور کردنی نیست، هزاران ساکی که بدون صاحب آن، به دست خانوادهها رسید و پس از گذشت بیست و شش سال هنوز نمی دانیم چه بر سرشان آوردهاند و چرا؟!
مادرانی که هر روز با دیدن و نوازش ساکها و نشانهها و دنبال کردن گُم شدهشان، عمرشان به سر رسید و کودکانی که فقط از پدر و مادر خاطرهای محو داشتند و عاقبت عکسی در قاب و ساکی، برخی حتی پدر خود را ندیدهاند زیرا در شکم مادر بودند. همسرانی که مسئولیتی سنگین به دوششان افتاده بود و این زخم را بایستی به تنهایی و بدون یار تحمل میکردند، خواهران و برادرانی که تنها یادی از لحظات شیرین کودکی و جوانی برایشان به یادگار مانده بود و برخی حتی عکسی با عزیزشان ندارند و پدرانی که با سکوتشان، این زخم را تحمل و برخی هم دق کردند و پدر من نیز یکی از آنها بود.
خانوادهها در آن سالها چه رنجهایی کشیدند، سالهای درد و انتظار که به تنهایی سپری شد. کسی نبود که به دیدارمان بیاید، یا با ما همدردی کند، در رسانهها از آن بگویند و در تلویزیونها راجع به آن صحبت کنند. سکوت بود و سکوت و همه از نزدیک شدن به ما وحشت داشتند و هنوز هم برخی دارند و فقط خانوادهها بودیم که به همدیگر دلداری میدادیم!
در شرایطی که حتی نمیدانستیم عزیزمان در کدام گوشهای از این شهر یا بیابان با تحقیر دفن شده است، گفتند آنها را در کانالهایی در خاوران چال کردهاند و برخی از خانوادهها جنازههایی را با لباس در آنجا دیده و عکس گرفته بودند، قطعا گورهای بینام و نشان دیگری هم در تهران و شهرستانها هست که بعدها شناسایی خواهد شد.
آخرین نشانههای مسافران ما در خاوران بود و خانوادههایی که پیشتر به این بلا دچار شده بودند. آنجا را یافتیم و در بدترین شرایط هم آنجا را تنها نگذاشتیم. تهدیدمان کردند، کتکمان زدند، بازداشتمان کردند، گلهایمان را که با هزاران عشق برده بودیم زیر پا له کردند، هر بلایی دلشان خواست سرمان آوردند تا ما را از رفتن باز دارند، ولی نتوانستند و میدانند که این کمترین حق ماست و خواهیم رفت و امیدواریم روزی را شاهد باشیم که ….
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما/ یک روز بیگمان/ سر میزند ز جایی و خورشید میشود!
درود بیپایان به همه رهروان راه آزادی و عدالت و برابری!
منصوره بهکیش
چهارم آذر ۱۳۹۳