درآمد
بسیاری از مردم بر این گمان نادرست هستند که دینباوری و خداباوری دو روی یک سکهاند، یعنی یکی بدون دیگری نمیتواند وجود داشته باشد. پنداشتی که از بنیان نادرست است.
پیشینهی خداباوری به چندین هزار سال میرسد؛ دست کم، بنا به یافتههای باستانشناسی به ویژه در اسپانیا و فرانسه هم اکنون میدانیم که کهنترین نقاشیهای دیواری که نشانگر شناخت نخستین انسانها از خود به عنوان یک موجود مستقل است به چهل هزار سال میرسد. انسان با شناخت خود به عنوان یک موجود مستقل در طبیعت، مرگ را نیز شناخت. حول محور ترسبرانگیز مرگ، پرسشهایی از قبیل «کی هستم؟ از کجا میآیم؟ به کجا میروم؟» نیز آرام آرام شکل گرفتند. شاید بتوان گفت که پدیدههای مرگ و خدا دو روی یک سکه باشند، یعنی با شناخت مرگ، خدا نیز آفریده شد.
ادیان در تاریخ بشری، پدیدهای تازه و جوان هستند. قدیمیترین ادیان مانند میترائیسم که حدود ۱۴۰۰ پیش از میلاد در ایران و قسماً در هند رایج شد، جزو نخستین ادیان جهان میباشد. حتا اگر نخستین ادیان در ۲۰۰۰ سال پیش از میلاد شکل گرفته باشند (مثلاً در میانرودان و مصر)، باز پیشینهی ادیان از چهار هزار سال فراتر نمیرود. در حالی که خداباوری در اشکال گوناگونش دست کم سی هزار سال قدمت دارد. خداباوری – با هر پنداشتی که تک تک انسانها از خدا دارند- محصول بلاواسطهی شناخت «مرگ» است، بویژه زندگی پس از مرگ. از این رو، شگفتانگیز نیست که همهی ادیان روی زمین نیز خود را مجبور دیدهاند (و هنوز نیز چنین است) که به این پرسش بنیادین انسانی [مرگ و زندگی پس از آن] پاسخ بدهند: بودیسم بر تناسخ روح انگشت میگذارد و ادیان یکتاپرستی بر «روز رستاخیز»، روزی که همهی ما انسانها دوباره زنده خواهیم شد و پاسخگوی اعمال خود خواهیم بود. همان گونه که انسان [هنوز] نتوانسته و نمیتواند مرگ را بپذیرد، ادیان ساخته شده توسط انسان نیز بر این نکته تأکید دارند که «مرگ» ما انسانها قطعی و ابدی نیست و دوباره ما انسانها به گونهای زنده خواهیم شد (اصل امید).
از آن جا که مرگ و زندگی دو پدیدهی همزاد هستند، و انسان هیچ گاه – تاکنون- نتوانسته با مرگ کنار بیاید (صرفنظر از استثناها)، همواره او به یک تکیهگاه درونی نیازمند بوده و هست. نخستین و کهنترین «تکیهگاه درونی» انسان، خداست. یعنی پدیدهای که نه تنها آفریننده است بلکه ناظر بر همه چیز انسانها نیز میباشد. ولی هر انسانی برای خود یک پنداشت ویژه و بسیار پیچیدهای از خدا دارد. پنداشت ما انسانها از خدا، مانند اثر انگشت میماند، یعنی نمیتوان دو انسان – حتا از یک دین یا از یک فرقه دینی- را پیدا کرد که پنداشتهای درونی آنها از خدا با هم همسان باشند. این تکیهگاه درونی یا به عبارتی «خدا»، نیاز معنوی و روانی هر انسانی میباشد. به سخن دیگر، خداباوری یک نیاز شخصی است ولی دینباوری یک نیاز اجتماعی- سیاسی میباشد. زیرا تاریخ ادیان نشان داده و هنوز نیز چنین است که ادیان با تحولات و تنشهای سیاسی- اجتماعی شکل گرفتهاند و چنین نیز عمل کردهاند و عمل میکنند. به همین دلیل وظیفهی اصلی آنها (بر خلاف گنوسیسم/عرفان) نه پاسخگویی به مسایل درونی انسانها بلکه پاسخگویی به مسایل اجتماعی- سیاسی بوده است. از این رو شگفتانگیز نیست که همهی ادیان یکتاپرست همواره با گنوسیسم سر جنگ داشته و دارند. گفتنی است که پیش از پدیدار شدن ادیان کلاسیک، خداباوریِ مبتنی بر کیهانشناسی، گنوسیسم و چند خدایی رایج بود.
از این رو، نگارنده به عنوان یک منتقد دین (در این جا منتقد اسلام) تلاش میکنم که از دخالت در خصوصیترین حریم انسانها – که همان خداباوری باشد- بپرهیزم و موضوع دینباوری را با خداباوری «قاطی» نکنم.
بازگویی مسیر کلی شکلگیری اسلام
میتوان با یقین نسبی گفت که اکثریت مسلمانان قصهها و داستانهای اسلامی را که بر بستر آنها زندگینامهی محمد و خلفای راشدین شکل گرفتهاند، نمیشناسند. به ویژه خواننده امروزی و مدرن فقط مسیر کلی زندگینامهی محمد و تاریخ صدر اسلام را میشناسد ولی نمیداند که این «تاریخ» بر چه بستری و پیرامون چه اسطورههای دینی شکل گرفته است. آن چه در بارهی «تاریخ» اسلام در ذهن ما تثبیت شده است، بدین گونه است:
- محمد، پیامبر اسلام، در سال ۵۷۰ میلادی (عام الفیل) در مکه متولد شد. پدرش عبدالله و مادرش آمنه نام داشت. همهی آنها اهل مکه و از قبیلهی قریش بودند. محمد به عنوان بچه یتیم بزرگ شد و در سن ۲۵ سالگی با خدیجه ۴۰ ساله که پیشتر دو بار ازدواج کرده بود ازدواج کرد. او چند سالی به عنوان کارگزار خدیجه کاروان تجاری را سرپرستی میکرد. محمد از خدیجه سه پسر و چهار دختر داشت که البته پسران میمیرند ولی دختران زنده میمانند.
در سن چهل سالگی یعنی سال ۶۱۰ میلادی محمد در غار حراء از طریق جبرئیل خبر میگیرد که خدا او را به پیامبری برگزیده است. پس از برگزیده شدن محمد به پیامبری، اوضاع سیاسی- اجتماعی مکه به هم میریزد و مردم دو دسته میشوند، یک دسته علیه و یک دسته له محمد. ولی چون سنبهی «بتپرستان» پرزورتر بود، محمد مجبور میشود در سال ۶۲۲ میلادی به یثرب (مدینه بعدی) مهاجرت کند.
پس از رسیدن به یثرب، محمد موفق میشود پس از یک سلسله پاکسازیهای دینی – سیاسی، نخستین حکومت اسلامی را برپا سازد. سرانجام او در سال ۶۳۲ میلادی، برابر با ده هجری، میمیرد. گویا یک زن یهودی غذای محمد را مسموم کرده بود. پس از محمد نیز چهار خلیفه که به خلفای راشدین معروفند تا سال ۶۶۱ میلادی جانشین او میشوند: ابوبکر، عمر، عثمان و علی.
این مسیر کلی زندگی محمد است که ابن اسحاق برای ما به ارث نهاده است. میتوان گفت که اکثر قریب به اتفاق مورخین اسلامی بر خطوط کلی این زندگینامه توافق دارند. ولی در این جا تعیینکننده نه این مسیرِ شسته رفتهی کلی بلکه آن بستر معجزهآمیز و غیرعقلانی است که ابن اسحاق آفریده است و زندگینامهی محمد از آن استخراج شده است.
بازخوانی روایات اسلامی در پرتو دینشناسی تطبیقی
امروزه هر مسلمان یا نامسلمانی مسیر کلی زندگینامهی محمد و خلفای راشدین را میشناسد. نویسندگان غربی به هنگام نگارش زندگینامهی محمد، همگی قصههای معجزهآمیز پیرامون محمد را حذف کردند و یک زندگینامهی شسته و رفته از محمد بر اساس سیرهی ابن اسحاق/ ابن هشام و طبری به ما عرضه کردند، طبعاً بدون ذکر قصهها و اسطورههای پرمعجزه. فرانتس بول (Frants Buhl)، ویلیام مونتگمری وات (William Montgomery Watt) و ماکسیم رودنسونِ (Maxime Rodinson) مارکسیست به گونهای زندگینامهی محمد را نوشتهاند که توگویی همهی روایات اسلامی به ویژه سیرههای محمد بر اساس «فاکت»های واقعی و حقیقی استوار بوده است.
با یک مقایسهی تطبیقی، یعنی نشان دادن شباهتهای تاریخی با ادیان دیگر، نشان خواهم داد که زندگینامهی محمد و خلفای راشدین، نه زندگینامهی افراد واقعی بلکه ادامهی داستانها و اسطورههای تورات و انجیل میباشد. در کنار آن نشان داده میشود که ادیان دیگر، مانند دین زرتشت و بودیسم چه اثرات ژرفی بر روایات اسلامی و به ویژه بر نگارش زندگینامهی محمد داشتهاند.
دینشناسی تطبیقی جزء لاینفک نگرش تاریخی- انتقادی است. از این راه میتوان دریافت که پدیدههای تاریخی و در این جا ادیان، هیچ چیز به جز ادامه و دنبالهی دگرگون شدهی روندهای پیشین خود نیستند. هیچ پدیدهای بدون پیشینه نیست، هیچ پدیدهای خلقالساعه و به یکباره آفریده نشده و نمیشود. تمامی تلاش دینشناسی تطبیقی و نگرش تاریخی – انتقادی این است که نشان دهند اسلام بر خلاف نگرش مسلمانان مؤمن، تصمیم آنی و یکباره خدا نبوده بلکه محصول بلاواسطهی ادیان پیشین در فرآیند تحولات تاریخی، به ویژه اُفت و خیزهای سیاسی- اجتماعی، است.
زندگی پیامبر اسلام بر بستر معجزات الهی
همانگونه که میدانیم در قرآن هیچ اطلاعاتی در باره ی زندگی محمد نیامده است. تنها چهار بار نام محمد در قرآن آمده که مطلقاً هیچ گونه اشارهای به زندگی او نمیشود. همچنین در هیچ یک از اسناد همزمان بیزانسی، ایرانی، سُریانی، عبری و یونانی اشارهای به یک پیامبر جدید به نام محمد نشده است (۱). همگی پژوهشگران تاریخ اسلام، مسلمان و غیرمسلمان، بر این نکته همرأی هستند که تنها منابع ما دربارهی محمد، روایات اسلامی میباشند. پرسش اصلی: روایات بسیار گستردهی اسلامی، اطلاعات خود را از کجا به دست آوردهاند؟
نخستین گزارش دربارهی زندگی محمد به شخصی برمیگردد به نام ابن اسحاق (۲) که گویا حدود سال ۸۵ زاده شده و حدود سال ۱۵۰ هج درگذشت. گویا این نوشته چهل سال بعد توسط فردی دیگر به نام ابن هشام ویراستاری و جرح و تعدیل شد. گفتنی است که ما نه نسخهی اصلی ابن اسحاق و نه نسخهی اصلی ابن هشام را در دست داریم. به سخن دیگر، سیره محمد ابن اسحاق از طریق ابن هشام (مرگ ۲۱۳ یا ۲۱۸ هج) به ما رسیده است. بنابراین با یقین میتوان گفت که همهی اطلاعات اساسی و بنیادین از زندگی محمد از طریق «ابن اسحاق» ناشناخته [یا هیئت تحریریهای به این نام] نوشته شده و سپس توسط ابن هشام و طبری بازنویسی و ویراستاری گردید. به همین دلیل، تکیهگاه اصلی ما در این جا بر منبع اصلی سیره محمد یعنی ابن اسحاق میباشد که همهی راویان اسلامی آن را تکرار کردهاند.
تولد محمد:
همان گونه که در بالا گفته شد ما هیچ گزارشی تا پیش از ابن اسحاق از محمد نداشتیم. هیچ منبعی، حتا قرآن، به ما اطلاعاتی از محمد نمیدهد. پس ابن اسحاق اطلاعات خود را از کجا آورد؟
ابن اسحاق در سیره رسولالله، در بخش «حکایت اصحاب پیل» ابتدا داستان ساختن کلیسای «قلّیس» توسط ابرهه حبشی را میآورد. او روایت میکند که یک روز مردی عرب که گویا اهل مکه بود به این کلیسا میرود. خادمان کلیسا با روی خوش از او استقبال میکنند و به او اجازه میدهند که شب را در کلیسا سر کند. وقتی خادمان کلیسا میروند، مرد عرب به همه جای کلیسا میشاشد و میریند. خلاصه این که مرد عرب همه کلیسا را به «نجاست» میکشاند. فردای آن روز که خادمان وارد کلیسا میشوند متوجه میشوند که مرد عرب چه توهین بزرگی به مقدسات آنها کرده است. قضیه را به گوش ابرهه میرسانند؛ ابرهه علت را میپرسد، خادمان میگویند که مرد عرب به این دلیل چنین کار ناشایستی کرد چون این کلیسا را به عنوان رقیب مکه میدید. ابرهه آنچنان خشمگین میشود که فرمان حمله به مکه را صادر میکند. باری، ابرهه از صنعای امروزی حرکت میکند [چیزی بیش از ۸۰۰ کیلومتر فاصله با مکه]، پس از آن که از طائف بدون مقاومت گذشت، به اهل مکه خبر میرساند که: من با شما کاری ندارم فقط میخواهم کعبه را خراب کنم. اگر کسی مقاومت کند، بدترین کیفر را خواهد دید. ابن اسحاق میگوید در این زمان عبدالمطلب [پدر بزرگ محمد] رئیس مکیان بود. عبدالمطلب به ابرهه پیام میرساند که: ما خوب میدانیم که از پس شما برنمیآییم، ولی خراب کردن کعبه، خانهی خدا و خانهی ابراهیم یک چیز دیگر است که نمیتواند مورد قبول ما قرار گیرد. در این هنگامه، ملاقاتی میان ابرهه و عبدالمطلب صورت میگیرد. عبدالمطلب پیشنهاد میکند که ۲۰۰ شتر به عنوان غرامت به ابرهه بدهد و او هم دست از خراب کردن کعبه بردارد. ولی عبدالمطلب نمیتواند ابرهه را قانع کند. بالاخره ابرهه با فیلهایش به سوی مکه راه میافتند. سر گروه فیلها، فیلی بود به نام «محمود» [ستوده و ستایش کرده شده، ستوده]. نُفیل ابن حبیب خثعمی که سپاه ابرهه او را گرفته بود، به سرعت به سوی «محمود» [فیل] میدود و در گوش او میگوید:
- «ای پیل، تو را نام محمود است. اگر محمودی، زانو فرو زن و قدم پیشتر منه، که در حرم و شهر خدای میروی و اگر به ناصواب قدم در آن نهی، هلاک شوی» (۳)
این پیل چند بار در برابر کعبه زانو زد و بالاخره راهش را به سوی یمن کج کرد. پس از بازگشت «محمود» به یمن و حملهی دیگر فیلها به کعبه، آن اتفاقی که باید بیفتد میافتد:
- «در این حال، پس باری [تعالی] بلایی را بر ایشان فرستاد و مرغانی چند از دریا برانگیخت بر مثالِ پرستوکها و سنگها بر میداشتند به منقار، هر یکی به مقدار نخودی، و بیامدند و بر سر لشکر حبش بیستادند و آن سنگها بر سر ایشان فرو ریختند. به هر کجا که میرسید، از جانب دیگر گذر میکرد. اگر به سر میآمد، از زیر به در میافتادی و اگر بر پهلو میآمدی، از جانب دیگر گذر میکرد. و آن سنگها بر مثال آتش بود. به هر کجا میآمد، آبله میکردی و اعضای آن کس از زخم آن ریزه ریزه شدی.»(۴)
پس از تار و مار شدن سپاه ابرهه توسط پرستوها، سربازان ابرهه مجبور شدند که به یمن بگریزند.
سپس ابن اسحاق ادامه میدهد:
- «پس حق تعالا از قصهی اصحاب پیل و لشکر حبش که قصد آن کردند که کعبه را خراب کنند خبر به سید (محمد) داد و میفرماید: نبینی – یا محمد- که پروردگار تو با اصحاب پیل چه کرد؟ و گفت: ما این همه با اصحاب پیل کردیم و این بلا که بر سر ایشان فرستادیم، از بهر تألیف قریش و انتظام احوال ایشان، تا رونق حال ایشان به جای خود بماند در میان عرب و کار راستی ایشان در رحلت الشّتا و الصّیف بر وفق معهود بماند.» (۵)
برگردیم به پرسش اصلی: ابن اسحاق این اطلاعات را از کجا آورد؟ با یقین میتوان گفت که این دادهها ساختگیاند. او باید برای نقطهی آغاز خود به یکی از سورههای قرآن متوسل میشد تا بتواند به داستان خود مشروعیت دینی بخشد. این سوره، سوره ۱۰۵، سوره فیل است که ابن اسحاق به عنوان مدرک تولد محمد به آن استناد میکند:
- أَلَمْ تَرَ کَیْفَ فَعَلَ رَبُّکَ بِأَصْحَابِ الْفِیلِ / أَلَمْ یَجْعَلْ کَیْدَهُمْ فِی تَضْلِیلٍ / وَأَرْسَلَ عَلَیْهِمْ طَیْرًا أَبَابِیلَ / تَرْمِیهِم بِحِجَارَهٍ مِّن سِجِّیلٍ / فَجَعَلَهُمْ کَعَصْفٍ مَّأْکُولٍ.
- [آیا ندانستهای که پروردگارت با پیلسواران چگونه رفتار کرد؟ آیا نیرنگشان را بیاثر نساخت؟ و بر سر آنان پرندگانی فوجفوج فرستاد / که بر آنان سنگریزههایی از سنگ گل فرو انداختند / و سرانجام آنان را مانند برگ کاه نیمه جویده ساخت] (۶)
این که ابن اسحاق چگونه توانست از سورهی بالا، جنگ ابرهه و تولد محمد را استخراج کند، بر کسی آشکار نیست! جالب این جاست که ابن اسحاق هیچ مدرک، سند و یا حتا «شاهد»ی برای ادعای خود نمیآورد؛ برای او، این داستان یک واقعیت است. ولی اگر ما این داستان را از نقطه نظر ادبیات داستانی تحلیل کنیم، متوجه میشویم که قصهی حمله ابرهه حبشی به مکه با درک داستانشناسی [دینی] آن روزگار مطابقت داشت: یک عرب اهل مکه، کلیسا را به نجاست آلوده میکند [انگیزه ابرهه برای حمله] و ابرهه نیز بر اساس قانون قصاصِ چشم در برابر چشم [پیشزمینهی فرهنگی که همه مردم میشناختند] حتماً باید کلیسا را یعنی کعبه را به نجاست بکشاند یا ویران کند. ابن اسحاق از به «نجاست کشاندن» کعبهی مقدس صرفنظر میکند و به جای آن «ویران کردن» را میگذارد. در ضمن میبایست ابرهه پیشنهاد ۲۰۰ شتر از سوی عبدالمطلب را رد میکرد وگرنه داستان نیمهکاره به پایان میرسید. باید ابرهه در داستان ابن اسحاق به مکه حمله میکرد تا نویسنده بتواند معجزات الهی را نشان بدهد. ولی الله (در واقع ابن اسحاق همهچیزدان) به هنگام حملهی ابرهه به مکه با یک تیر دو نشان میزند: از یک سو پرستوهای مجهز به «تیربارهای لیزری» میفرستد تا سربازان و فیلهای ابرهه را از پای در آوردند و از سوی دیگر در این لحظهی نامقدس یعنی حملهی ابرهه به مکه، معجزهای مقدس صورت میگیرد، یعنی پیامبر اسلام متولد میشود.
قضاوت دربارهی این بخش از داستان را به عهدهی خردِ خواننده امروزی میگذارم.
مورخین اسلامی ولی باید زمان حملهی ابرهه را با تقویم مشخص میکردند، یعنی میگفتند که ابرهه در چه زمانی به مکه حمله کرد. طبق محاسبات مورخین اسلامی، سال تولد محمد بر اساس قصه «اصحاب پیل» یا عامالفیل برابر است با سال ۵۷۰ میلادی. به عبارتی ابرهه حبشی در سال ۵۷۰ میلادی به مکه حمله کرد و این هم در یک روز دوشنبه که برابر با ۱۲ ربیعالاول بود اتفاق افتاد.
- حال ببینیم که اسناد تاریخی دربارهی ابرهه و حمله او به کعبه چه میگویند. نخستین بار نینا پیگولوسکایا در سال ۱۹۶۴ در اثرش به نام «اعراب، حدود مرزهای روم شرقی و ایران در سدههای چهارم- ششم میلادی» به این موضوع اشاره کرد. او مینویسد: «کتیبهی Ry۵۰۶ بر صخرهای نزدیک چاه مریغان واقع در ۱۳۰ کیلومتری شمال حَمّه و ۱۷۰ کیلومتری جنوب شرقی بیشه نقر شده است. مریغان بر سر راهی قرار دارد که از جنوب شبه جزیرهی عربستان به مکه منتهی میگردد. کتیبه که با نام ملک ابرهه نقر شده به تاریخ سال ۶۲۲ گاهنامهی حمیری، مطابق ۵۴۷ میلادی است. هدف ابرهه از این لشکرکشی، سرکوبی و تابع کردن قبایل معد و بنیعامر بود که سر ز به شورش برداشتند. بنا بر متن کتیبه، معدیان نه تنها با لخمیان رابطهای نزدیک داشتند، بلکه تابع حیره بودند.»(۷)
در تأیید پژوهش پیگولوسکایا، احسان یارشاطر حدود چهار دهه بعد مینویسد:
- «به گفتهی پروکوپیوس (Persian Wars I.XX ۱-۱۳) چند سالی پیش از سال ۵۳۱ میلادی پادشاه حبشه، به تشویق یوستینیان (Justinian) امپراتور بیزانس و برای دفاع از همدینان مسیحی خود، که مورد آزار مشرکان و یهودیان یمنی بودند، جنوب یمن را اشغال کرد، پادشاه آنجا را کشت و دستنشاندهای را به جای او گمارد. اما این دستنشانده مجبوبیت نیافت و نتوانست شورش علیه خود را فرونشاند. ابرهه (که ظاهراً شکل حبشی ابراهیم استAbraha – ) جانشین او شد که به گفتهی پروکوپیوس اصلاً بردهی بازرگانی بیزانسی بود. در کتیبهای که یادگارِ پایان یافتن تعمیرات سد مأرب است، ابرهه ادعا میکند نمایندگانی از دربارهای حبشه، بیزانس، ایران، حیره و غسان به حضور وی بار یافتهاند. یوستینیان او را تشویق کرد که به حیره حمله کند، اما او از روی احتیاط جز تظاهر به این کار اقدامی نکرد. (Procopius, Persian Wars I.XX ۱۳) اما به قبیلهی مَعدّ در مرکز عربستان حمله کرد، که تابع پادشاه لخمی حیره، عمرو بن منذر سوم، بود.» یارشاطر نتیجهگیری میکند که: «احتمالاً همین لشکرکشی به شمال برای مقابله با سپاه حیره است که در سوره ۱۰۵ قرآن دربارهی حمله به مکه و وسیلهی “اصحاب الفیل” به منظور ویران کردن کعبه بازتاب یافته است.»(۸)
همین داستان بیپایه و اساس ابن اسحاق بعدها از سوی سیرهنویسان و راویان اسلامی با هزاران «شاهد» جعلی دیگر شاخ و برگ داده میشود و امروزه همهی مسلمانان بر این باور هستند که محمد در سال فیل، در ۱۲ ربیعالاول به دنیا آمد و این روز، یک روز دوشنبه بود. البته طبری از اقوالی که گویا از «ابن عباس» ساختگی به او رسیده بود مینویسد:
- «از ابن عباس روایت کردهاند که پیامبر خدا به روز دوشنبه تولد یافت و روز دوشنبه مبعوث شد و روز دوشنبه حجرالاسود را به جا نهاد و روز دوشنبه به قصد هجرت از مکه بیرون شد و روز دوشنبه به مدینه رسید و روز دوشنبه از جهان در گذشت.» (۹)
شاید چنین دادههای پرمعجزهای با کفِ خرد مردمان آن روزگاران سازگار بود ولی برای خرد انسان امروزی بسیار پرسشبرانگیز است. به هر رو، ما به عنوان «نبیرگان ابن هشام» [مزدک بامدادان] برای ورود به جهان مدرن هیچ راهی به جز بازخوانی تاریخی- انتقادی از این روایات و احادیث نداریم.
نتیجهگیری: ابرهه هیچ گاه برای ویران کردن کعبه به مکه حمله نکرد، جنگ او علیه قبیله معد و بنیعامر، متحدان لخمیان، صورت گرفت. «گوشمالی» نظامی قبیله معد و بنیعامر هم، نه در سال ۵۷۰ بلکه در سال ۵۴۷ میلادی بود. باید یادآوری کرد که در سال ۵۷۰ میلادی دیگر ابرهه حبشی وجود نداشته و در این سال یمن به دست ایرانیان افتاده بود [زمان انوشیروان]. در این جا، یا اطلاعات ابن اسحاق اشتباه هستند یا کتیبههای به جا مانده. پس محمد در چه سالی متولد شد؟ ۵۷۰ یا ۵۴۷ میلادی؟ اگر ۵۷۰ میلادی است، پس ابن اسحاق این تاریخ را از کجا و بر چه پایهای به دست آورده است؟ اگر سال تولد ۵۴۷ میلادی باشد آنگاه تمامی سیرت رسولالله در هم فرو میریزد. آیا میتوان در داستان ابناسحاق یک ذره حقیقت یافت؟ این «هستهی حقیقی» در کجای قصهی ابن اسحاق نهفته است؟
داستان عبدالمطلب، پدر بزرگ و عبدالله پدر محمد
پیش از پرداختن به کودکی محمد در سیره ابن اسحاق لازم است ببینیم که ابن اسحاق دربارهی خانوادهی محمد چه گزارش میدهد. در بخش «حکایت ذبح عبدالله» ابن اسحاق مینویسد که پدر بزرگ محمد، عبدالمطلب، از خدا میخواهد ده پسر به او ارزانی کند و قول میدهد که حتماً یکی از آنها را در راه حق قربانی نماید. خدا هم ده پسر به عبدالمطلب اعطا میکند. یک روز عبدالمطلب به فکر افتاد که به قول خود عمل کند و یکی از پسرانش را برای خدا قربانی کند. قرعه به نام کوچکترین پسرش یعنی عبدالله، پدر محمد، افتاد. وقتی عبدالمطلب خواست سر پسرش را ببرد، مردم قریش مخالفت کردند که او اجازه ندارد چنین رسمی را بوجود آورد. سرانجام، قضیه را با یک زن کاهن و جنگیر مورد اعتماد قریشیان درمیان میگذارند و مذاکرات فراوانی میان عبدالمطلب و قریشیان صورت میگیرد. باری، با میانجیگری زن کاهنِ جنگیر، قرار شد که عبدالمطلب ده شتر (به عنوان دیه عبدالله) بگیرد و قرعه بیندازد. نشان به آن نشانی که سرانجام پس از قرعهکشی تعداد شترها به سد میرسد و خدا به عبدالمطلب فرمان میدهد که پسرش عبدالله را قربانی نکند.
هر خوانندهای با خواندن این قصه به یاد قصهی ابراهیم میافتد که میخواست پسرش اسماعیل را قربانی کند و خدا قوچی در اختیار او قرار میدهد تا ابراهیم آن را به جای اسماعیل برای خدا قربانی کند [تورات، کتاب آفرینش، ۲۲]. فرق داستان قربانی کردن پدر محمد، عبدالله، با اسماعیل فقط در این است که خدا برای ابراهیم یک قوچ میفرستد ولی برای عبدالمطلب سد شتر. البته، کاملاً روشن است که ابن اسحاق از این طریق میخواست جایگاه ویژهای عبدالله، پدر محمد و به تبع آن برای خود محمد قایل شود.
عبدالله، این نورچشمی خدا، وقتی از مراسم قربانی به خانه بازمیگردد، زنی که گویا خواهر ورقه ابن نوفل، پسر عموی خدیجه، بود عبدالله را در خیابان یا جایی میبیند او را مورد خطاب قرار میدهد و از او «خواستگاری» میکند. خواننده توجه داشته باشد که زن از مرد خواستگاری میکند و نه برعکس! ولی عبدالله پیشنهاد زن را رد میکند و همان روز با آمنه ازدواج میکند. روز بعد عبدالله دوباره سراغ زن «خواستگار» میرود ولی زن به او میگوید:
- «دیک [دیروز] آن سخن از بهر آن میگفتم که نوری در پیشانی تو میتابید (یعنی نور وجود پیغامبر ما) و از بهر آن میگفتم و امروز آن نور نمیبینم و از این جهت سخن نمیگویم. و من دیروز عاشق آن نور بودم. چون دوش جایی دیگر بودی و آن نور آنجا نهادی، پس امروز مرا با تو کاری نیست…. ای عبدالله من طالب نور بودم، نه طالب تو و آن فسق و فجور.» (۱۰)
ابن اسحاق برای این که نشان بدهد که خدا با یک برنامهریزی دقیق، قصد آفرینش یک دین نوین، اسلام، را داشت، نه تنها یک بار دیگر داستان ابراهیم را به عنوان پیشزمینهی این معجزه بازسازی میکند بلکه علایم آمدن پیامبر جدید را به شکل نوری در پیشانی عبدالله، پدر پیامبر جدید، اعلام میکند. داستان پرمعجزهی ابن اسحاق ولی یک لایهی پنهان نیز دارد و آن این است که پدربزرگ، پدر و مادر پیامبر نیز جزو برگزیدگان خدا میشوند و بدین گونه تافتهای جدابافته از مناسبات بتپرستی قریش میگردند. در حقیقت آنها پیش از شکلگیری اسلام، مسلمان بودند. یعنی اگرچه آنها در محیط «بتپرستی» زندگی میکردند، ولی بتپرست نبودند. از منظر اسلامی، یعنی آنها از رگ و ریشهی پیامبران گذشته به ویژه «ابراهیم» بودهاند.
پایان بخش نخست
——————————
۱- تنها موردی که در کتابهای کهن غیر اسلامی در مورد پیامبر محمد سخن رفته، در اثر فردی با نام مستعار سبئوس (Seboes) کشیش و تاریخنگار ارمنی است. سبئوس در نیمهی دوم سدهی ۷ میلادی میزیست. در اثر سبئوس یعنی «تاریخ هراکلیوس» یک اشاره به محمد شده است. ولی همهی مورخان میدانند که اصل کتاب سبئوس به زبان یونانی نوشته شده بود. آنچه که به دست ما رسیده ترجمه ارمنی آن است که چند دهه بعد صورت گرفت. نام محمد نه در بخش تاریخی، بلکه در بخش فهرستنگاری پیامبران آمده است. اکثر پژوهشگران بر این نظرند که این بخش بعدها به هنگام ترجمه از یونانی به ارمنی اضافه شده است، یعنی وقتی که اسلام دیگر به عنوان یک دین جا افتاده بود. افزون بر این، در این جا نیز اطلاعات ویژه یا به اصطلاح دندانگیری وجود ندارد.
۲- مرجع مورد اسناد در این جا کتاب «سیرت رسولالله» ابن اسحاق است. این کتاب توسط رفیعالدین اسحاق ابن محمد همدانی به فارسی ترجمه شد و توسط جعفر مدرس صادقی ویرایش گردید. چاپ ششم، نشر مرکز، سال ۱۳۹۴
۳- سیرت رسولالله ابن اسحاق، صص ۴۰-۴۱
۴- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۴۱
۵- سیرت رسولالله ابن اسحاق، ص ۴۲
۶- قرآن سوره ۱۰۵، ترجمه خرمشاهی
۷- پیگولوسکایا، نینا: اعراب، حدود مرزهای روم شرقی و ایران در سدههای چهارم – ششم میلادی. نشر مؤسسه مطالعات و تحقیقات فرهنگی۱۳۷۲، ترجمهی رضا عنایت. ص ۴۰۶
۸- یارشاطر، احسان: حضور ایران در جهان اسلام. ترجمه فریدون مجلسی، انتشارات مروارید، تهران ۱۳۸۱، ص ۴۳
۹- طبری، محمد بن جریر: تاریخ طبری یا تاریخ الرسل والملوک. ترجمه: ابوالقاسم پاینده. نشر الکترونیک آذرماه ۱۳۸۹، صص ۳۷- ۳۸
۱۰- سیرت رسولالله ابن اسحاق، صص ۷۴ – ۷۵
از: ایران امروز