بگومگو با دکتر رضا براهنی

چهارشنبه, 24ام فروردین, 1401
اندازه قلم متن

با آن که در دبیرستان در رشته ریاضی تحصیل می‌کردم، اما به ادبیات ایران بسیار دل‌بسته بودم و شعر می‌گفتم و داستان‌های کوتاه می‌نوشتم و آثار خود را در مجله‌های هفتگی آن دوران با نام مستعار «منوچهر کیارش» انتشار می‌دادم، آن هم به این دلیل که عمویم محمدعلی صالحی لاهیجی[۱] که در تهران در مدرسه سان لوئی تحصیل می‌کرد، نوشته‌های انتقادی ـ اجتماعی خود را در دوران سلطنت رضا شاه، با نام «ساسان کی‌آرش» انتشار می‌داد.

فعالیت‌های مطبوعاتی من پس از دریافت دیپلم و پیش از سفر به آلمان برای ادامه تحصیل بیش‌تر شد و چندی عضو هیئت تحریریه مجله هفتگی «صبح امروز» بودم که صاحب امتیاز آن دکتر مصطفی الموتی و سردبیر آن نصرالله شیفته بود.  

در اوت ۱۹۶۳به آلمان آمدم و به شهر کیل رفتم، زیرا در آن‌جا آشنائی داشتیم که در آلمان دکترای کشاورزی گرفته بود و با کمک او کوشیدم زندگی خود را در آن کشور سر و سامان دهم.

در آلمان نیز در آغاز هم‌چنان شعر می‌سرودم و داستان‌های کوتاه می‌نوشتم و چند رپرتاژ از رخدادهای آلمان و زندگی ایرانیان در این کشور تهیه کردم که آن‌ها را برای انتشار برای «اطلاعات هفتگی» که در آن دوران به سردبیری ارونقی کرمانی انتشار می‌یافت، می‌فرستادم.

در شهر کیل انجمن دانشجویان وابسته به کنفدراسیون تشکیل شده بود و در آن‌جا با حسن ماسالی و کیوان زرین کفش آشنا شدم که هر دو در آن زمان عضو جبهه ملی خارج از کشور و از دبیران کنفدراسیون دانشجویان و محصلین ایرانی بودند. از آن‌جا که در ایران با جبهه ملی در تماس بودم، با شتاب عضو جبهه ملی خارج از کشور و کنفدراسیون شدم و در هر دو سازمان عضوی کوشا بودم. از آن پس به فلسفه و سیاست گرائیدم و دیری نپائید که سوژه شعرها و داستان‌هایم به تدریج با مفاهیم و خواست‌های سیاسی و اجتماعی درآمیخته شدند.

اشعارم را خواهرم ناهید به دوستش مهشید درگهی[۲] می‌داد که شاعر و نویسنده بود و او آن‌ها را بر حسب سلیقه خود در نشریات مختلف به چاپ می‌رسانید. آخرین شعری که از آلمان برای ایران فرستادم، شعر طولانی «در پُرسه‌گاه» بود که آن را خواهرم به خانم درگهی برای انتشار سپرده بود.

در همین ایام برادر دوستم کاظم انصاری[۳] که تبریزی‌تبار و انسان بسیار والائی بود و پزشکی تحصیل می‌کرد، به دیدارش آمده و در این کشور مرسدس دست دومی خریده بود و چون نمی‌خواست تنها به ایران بازگردد، از من خواست او را در سفر به ایران هم‌راهی کنم. به این ترتیب ۱۹۶۶ برای چند ماه به ایران بازگشتم.

همین که خانم درگهی دریافت در ایرانم، با من تماس گرفت و شعر «در پُرسه‌گاه» را بسیار ستود و گفت که آن را برای انتشار در اختیار آقائی به نام دکتر رضا براهنی قرار داده است و او خواهان دیدن من است.

تا زمانی که در ایران کار مطبوعاتی می‌کردم، یعنی تا ۱۹۶۳ از براهنی در محافل ادبی ایران رد پائی نبود و به‌همین دلیل او را نمی‌شناختم. از خانم درگهی دریافتم که او دکتر ادبیات و استادیار دانشگاه است. به این ترتیب قرار شد در یک غروب در کافه نادری با او دیداری داشته باشیم. به آن‌جا که رفتم خانم درگهی آمده بود و چند دقیقه بعد آقای براهنی به‌همراه شاعری که نامش را از یاد برده‌ام، اما گویا تا پیش از ۲۸ مرداد با حزب توده همکاری داشته بود، به ما پیوستند و پس از سلام و علیک کم کم با هم به بگو مگو پرداختیم.

باید یادآوری کنم که در چند سالی که در آلمان بودم، با فلسفه آلمان، دیالکتیک هگل و برخی از آثار مارکس و لنین و هم‌چنین با مقولات «هنر برای هنر» که برای نخستین بار توسط ویکتور هوگو مطرح شده بود و هم‌چنین «هنر برای مردم» که هنرمندان چپ کشورهای پیش‌رفته سرمایه‌داری و هم‌چنین بلوک «سوسیالیسم واقعأ موجود» هوادار آن بودند،  آشنا شده بودم. به همین دلیل نیز در بیش‌تر شعرهایم که در آلمان سرودم و به ویژه در شعر «در پُرسه‌گاه» می‌توان  رد پای «هنر برای مردم» و اندیشه تولستوئی روستانشینی و روستاگرائی را یافت.

براهنی از همان آغاز کوشید به‌من بفهماند که او دکتر ادبیات است و من که چند سالی از او جوان‌تر و دانشجو بودم، باید در برابر دانش او لُنگ می‌انداختم و در بهترین حالت به یکی از مریدان او بدل می‌گشتم. اما چنین نشد، زیرا من نه فقط کتاب «مکتب‌های ادبی» را که رضا سید حسینی به فارسی برگردانده بود و من با او آشنائی داشتم، خوب خوانده  بودم، بلکه فراتر از آن کمی نیز با مقولات دیالکتیک هگلی و مارکسی کلنجار رفته بودم و به این ترتیب حرفی برای زدن داشتم. به این ترتیب بگو مگوی ما به تدریج به جدال نظری درباره مکتب‌های «هنر برای هنر» و «هنر برای مردم» بدل گشت و این که هنرمند در آثار هنری خویش تا چه میزان تحت تأثیر مکانیسم‌هائی قرار دارد که موجب زایش و انکشاف روندهای اجتماعی می‌گردند.

چند بار خانم درگهی و هم‌چنین شاعری که به‌همراه براهنی آمده بود، کوشیدند ما را آرام سازند و از خر شیطان پائین آورند، اما ما بر باورهای خود پافشاری می‌کردیم که به‌گونه‌ای دیامترال[۴] در برابر هم‌ قرار داشتند. نتیجه آن که پس از دو ساعت جدال نظری از او خواستم که شعرم را به من پس دهد و به این ترتیب جدال ما درباره تعهد هنرمند به هنر و یا به مردم پایان یافت. خانم مهشید درگهی و من از آن‌ها جدا شدیم و در خیابان نادری کمی با هم راه رفتیم. او گفت که شعرم را می‌تواند در نشریه دیگری که براهنی در آن نفوذی ندارد، چاپ کند. اما به او گفتم که من این شعر را با خود به آلمان بازخواهم گرداند.

به آلمان که برگشتم، چندی بعد شاه به همراه فرح به این کشور آمدند و کنفدراسیون توانست تظاهرات بزرگی علیه آن دیکتاتور سازمان‌دهی کند که در آن شرکت فعال داشتم و پلیس آلمان از من تعهد گرفت که روزی سه بار باید خود را به یکی از کلانتری‌ها معرفی کنم تا مانع از رفتنم به برلین شود که قرار بود در آن شهر بزرگ‌ترین تظاهرات علیه شاه مُستبد برگزار گردد. در پایان سال ۱۹۶۷ در فرانکفورت کنگره کنفدراسیون تشکیل شد و من در آن پیش‌کنگره این شعر را خواندم که با استقبال پُر شور شرکت‌کنندگان مواجه گشت.

چند سال بعد با خبر شدم که براهنی در ایران آریامهری به زندان افتاده و پس از رهائی از ایران مهاجرت کرده است. او در غرب برای آن که نشان دهد انسانی سیاسی است، به ترجمه «مانیفست کمونیست» پرداخت. مانیفست با جمله «شبحی در اروپا در گشت و گذار است…» آغاز می‌شود. اما بنا بر نقل قول دوستی که در آمریکا می‌زیست و ترجمه براهنی از «مانیفست» را خوانده بود، براهنی در ترجمه خود به جای واژه «شبح» از واژه «بختک» بهره گرفته و ترجمه خود را چنین آغاز کرده بود: «بختکی در اروپا…». حال آن که بنا بر فرهنگ دهخدا شبح یعنی روح، سایه و سیاهی و حال آن که بختک یعنی کابوس و رویای وحشتناک. به این ترتیب آشکار می‌شود که روح، سایه و سیاهی داده‌های بیرون از ذهن ما هستند و حال آن که کابوس و رویای خوب و یا وحشتناک فرآورده ذهن آدمی است. شبح می‌تواند در اروپا گشت و گذار کند و حال آن که بختک فقط می‌تواند در ذهن کسی به گشت و گذار بپردازد. به این ترتیب آشکار می‌شود براهنی آن‌قدر هم موشکافانه به ترجمه آثار دیگران نپرداخته بوده است.

اینک این شما و شعر طولانی «در پُرسه‌گاه» که آن را ۵۷ سال پیش سروده‌ام و در دوباره نویسی اندکی آن را اصلاح کرده‌ام.

هامبورگ، آوریل ۲۰۲۲

 

در پُرسه‌گاه

 

سخت تنها بودم

و تنم بار غمی کُهنه و جادوئی داشت

کولبارم سنگین

و رسالت‌هایم از شانه‌ام آویخته بودند هنوز

راه من، وسعت پهناور تنهائی بود

و زمین چون رًحمِ یک زن ِ نازا می‌بود

آسمان راکد بود

کوره ره نیز در آن‌جا چون من

خسته از غُربت و تنهائی بود.

 

روزهائی رفتند

شهرِ مغرور و سُتُرگ، اینک

ارتفاعی ز فضا می‌کاست

و از آن دور به من می‌خندید

و به من جُربُزه راهروی را می‌داد

تا در آن‌جا به برادرهایم

باز پیوندم

و رسالت‌هایم را‌

 که به دشواری ِ یک عُمر زمین داد مرا

به قدم‌های برادر ریزم.

 

دم دروازه دو تا دژبان

راه بر من بستند

و یکی از آن‌ها،

که سیه چرده و تریاکی بود

خنده‌ای مظنون کرد

چوبِ قانونِِ سیاه‌اش را در دست فشُرد

و تشر بر من زد

که «بدین شهر چرا آمده‌ام

و چه می‌خواهم کرد»؟

 

من در این شهر چه می‌خواهم کرد؟

با برادرهایم

آن برادر که عبث زیسته است

و سراپای همه کالبدش

خالی از ثقلت هر اندیشه است

و در او زایشی جُز نشئه افیونی نیست؟

 

من در این شهر چه می‌خواهم کرد؟

با سکوتی که به سنگینی یک توده‌ی برف

شهر را زیر لگد کوفته است

با برادرهایم

که چنین خسته و مُعتاد مرا می‌نگرند

و ز من خواهش یک جُرعه عرق را دارند؟

 

من در این شهر چه می‌خواهم کرد؟

با جذامی ز دروغ

که مرا نیز وقیحانه به‌خود می‌خواند؟

 

روزهائی رفتند

و من این‌جا به عبث گِرد برادر گشتم

و برایش سخن از حرکت و تکوین گفتم

یک کس از آن‌ها نیز

به رسالت‌هایم گردن ننهاد

و به گفتارم اندیشه نکرد

همه تندیسه محکوم به‌مرگی بودند.

 

در غروبی که فرآورده تردیدی بود

و سُکوتی که به‌ وسواس زمین را می‌خورد

خسته از حسرت یک عُمر تلاش

می‌روم تا که تن کوفته را

با عرق صافی و تطهیر دهم.

 

من در آن دکه مفلوک که آدم‌هایش

خسته از رخوت استمناء بودند

با عرق هستی خود را شُستم

و نسوج همه‌ی مغزم را

غُسل میّت دادم

تا فراموش کنند

آن رسالت که مرا بارگران بود به‌دوش

و به‌دشواری، یک عُمر مرا می‌آزرد.

 

مستی و خنده و دود

یک کسی آمد و با ژنده‌گی‌اش

در کنار منِ لولیده نشست

و به‌من با همه اندوه‌اش گُفت:

«همه جا غُربتِ یک تنهائی است

و زمین آیه تکوینش را

اندر این شهر که نفرین شده است،

روی ما ریخته است».

 

او به من با همه اندوه‌اش گفت:

«روزهائی بودند

که زمین با ما بود

آسمان وسعت اندیشه ما را می‌دید

و زمان بارور از ما بود».

 

با غریبانه‌ترین نجوا

او به من با همه اندوه‌اش گفت:

«رقِت‌انگیزتر از این چیست؟

روزهائی بودند

که دلیری و شجاعت در ما

موج می‌زد همه سو

و شرف نشئه‌ی رگ‌هامان بود

معرفت مثل همین جُرعه عرق

نسل‌ها تجربه می‌شُد در ما

و ز خلاقیّت ما تاریخ

وسعتی لایتناهی می‌یافت

ما سخن‌هامان از گشتن بود

لیک اینک همه چیز این‌جا

مثل یک خنثی بی‌توفیر است

ما کُهن‌سال شدیم

معرفت خاطره‌ای موهوم است

جای پائی ز شرف در ما نیست

خون ما گنده‌ی هر مُرداب است

حرف‌هامان دگر از گشتن نیست

ما به بودن‌ها خُرسندیم

و نه هُشیارانیم.»

 

او به‌من با همه اندوه‌اش گفت:

«رقت‌انگیزتر از این چیست؟»

من فقط خندیدم

و رسالت‌هایم را به زمین تُف کردم

و فراسوی سیاهی رفتم

تا مرا در تن خود هضم کُند.

 

او به‌من با همه اندوه‌اش گفت:

«و تو زین شهر کجا خواهی رفت

و کدامین ره را

بازخواهی پیمود؟

و که را خواهی گفت

که رسالت‌هایت مصلوب شُدند؟»

 

من نمی‌دانستم زین شهر کُجا خواهم رفت

و چه خواهم کرد؟

او به من با همه اندوه‌اش گفت:

«برو ای مرد غریب

شهرها جای تو نیست برو زین شهر که جائی است کثیف

و سمومی دارد

که تو را نیز چو ما خواهد کُشت

پس از آن مرگ تو هم نیز چو ما

ارزش مردی و انسانی را

ساده از دست هدر خواهی داد

خواب خواهی شد

و نسوج همه‌ی مغزت را

دستگاهی فلزی خواهد شُست

و تو فرمان‌بر او خواهی گشت.»

 

او به‌من با همه اندوه‌اش گفت:

«پس از آن مرگ چو ما خواهی شُد

و به هر دکه که پا بگذاری

با برادرهایت

که چنین ساده و معتاد تبه می‌گردند

روبه‌رو خواهی شد

رنج خواهی بُرد

لیک کاری ز تو هم ساخته نیست

تو در این شهر شگفت

تازه‌ها خواهی دید

و به‌هر خانه که وارد گردی

با تصاویر بُزُرگ روبه‌رو خواهی شُد

که خدایان تواند

و تو را می‌پایند

گر چه در جسم تو یک ذره رشادت هم نیست.

 

من به او خندیدم

و نگاه‌اش کردم

مردکی دیدم آشفته و لول

مثل من بود خراباتی و مست

او به‌من با همه اندوه‌اش گفت:

«شهر ما شهر عدالت‌ها نیست

شهر ما شهر تباهی‌هاست

و سُمومی دارد

که تو را نیز چو ما خواهد کُشت.»

 

مستی و خنده و دود

فکر من در هپروت

او به‌من با همه اندوه‌اش گُفت:

«پُرسه‌گاه من و تو این‌جا نیست

برو ای مرد غریب

آن برادر که تواش می‌جوئی

خانه در دهکده‌ها ساخته است

و به‌گاو و آهن

سخت ایمان دارد

و تو را هر شب و روز

منتظر چشم به‌راه است هنوز

آه بشتاب رفیق

و مرا نیز ببر»

 

باز اینک من و این راه دراز

و تلاشی دیگر

تا رسالت و پیامی را

که به‌دُشواری، یک عُمر کشیدم بر دوش

به قدم‌های برادر ریزم

و برایش سخن از حرکت و تکوین گویم

 

جاده چون پیکر چنبر زده ماری پیر

مُحتضر دهکده را می‌نگرد

مردی با ژنده‌گی‌اش هم‌راهم

خسته و وازده ره می‌کاویم

و به دل شوقی و در پا رمقی است

هدفی باید داشت

راه باید پیمود

 

می‌چکد شب ز سراشیبی کوه

آسمان آبی و شیری رنگ است

و هوا با همه‌ی باکره‌گی

باز آبستن صُبح دگری است

صُبح آغاز تلاش

صُبح پایان خمود

روز دیدار برادرهامان

روز آزادی خورشید ز چنگال دروغ

[۱]  محمدعلی صالحی لاهیجی در دوران تحصیل در مدرسه سان لوئی در تهران به چپ گرائید و از هواداران جنبش جنگل بود. او بنا بر دلایلی که هم‌چنان پنهان مانده است، پس از بازگشت از تهران به لاهیجان در جوانی خودکشی کرد. 

[۲]  مهشید درگهی پس از انقلاب به پاریس کوچید و با یک فرانسوی ازدواج کرد و صاحب دو فرزند شد. به‌گمانم او در سال ۱۹۹۷در پاریس در نتیجه بیماری سرطان استخوان درگذشت.

[۳]  کاظم انصاری شوربختانه در جوانی در آلمان سرطان مغز گرفت و در  سال ۱۹۶۹ درگذشت.

[۴] Diametral

 


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.