مهناز قزلو در دوران دبیرستان از هواداران مجاهدین خلق بود که از خرداد ۱۳۶۳ تا اسفند ماه ۱۳۶۶ در اوین، زندانی بود. او حالا بعد از ۲۵ سال ممنوعالخروجی با بخش فارسی تلویزیون «نوروز» در سوئد همکاری میکند اما همچنان آثار شکنجههایی را که کشیده به دوش میکشد؛ هم مشکلات جسمی و هم روحی و کابوسهای شبانه.
قزلو از سال ۱۳۵۸ به دلیل گرایش دوست صمیمیاش به مجاهدین خلق، به هواداری از آنها پرداخت. در مدرسه و خیابان روزنامهفروشی و در تظاهرات شرکت میکرد. در پخش کردن اعلامیه نقش داشت یا پشت میزهای کتاب در کتابفروشیها یا خیابان میایستاد. تا آنکه در سال ۱۳۶۰ برای اولین بار به خاطر گزارش انجمن اسلامی مدرسه بازداشت و با گرفتن تعهدنامهای از خانوادهاش، آزاد شد.
۱۴ خرداد ۱۳۶۳ ساعت ۲ نیمهشب، ۵ – ۶ پاسدار مسلح با مسلسل خانه آنها را محاصره کرده بودند و بدون نشان دادن هیچ حکمی، قزلو را با چشمبند دستگیر کردند و با فحش و توهین، در حالیکه مدام او را هل میدادند، به اوین منتقل کردند: «من را به اتاقی بردند با یک صندلی. همهجا ساکت بود. از زیر چشمبند یک میز دیدم که مردی پشت آن نشسته بود. پوتینهای سربازی که مقابلم راه میرفت را میدیدم. وقتی جواب سوالها را ندادم اول با همان پوتین محکم روی پای راستم زد که باعث شد هنوز هم پایم مشکل داشته باشد. بعد با میله آهنی چنان محکم به کف دستانم زد که سه انگشتام در رفت.»
بازجوی قزلو که او را «ناصریان» مینامیدند، محمد مقیسهای، سربازجوی شعبه ۳ زندان بود که حالا در سمت قاضی، طولانیترین و شدیدترین احکام را برای زندانیان سیاسی عقیدتی صادر میکند.
در اولین بازجویی، مردی که پشت میز نشسته بود، به پاسدار گفته بود «اینها اینجوری آدم نمیشوند». قزلو را با چشمبند به اتاق دیگری منتقل کردند که تختی مخصوص در آن بود و به شکم خواباندند: «به دستانم دستبند زدند و دستبند را با یک چیزی به یک سر تخت و دو پایم را هم به سر دیگر تخت بستند. یک پتوی سربازی رویم انداختند و شروع کردند به زدن کف پاهایم. نمیدانم هر بار چند دفعه میزدند ولی میزدند.»
اما این تنها شروع شکنجههای مهناز قزلو بود. او را بعد از مقاومت یک ساعت رها کردند و دوباره چندین نفر با چندین کابل شروع به زدن کردند و چون ناخودآگاه جیغ میزد، دستمال کثیفی را در دهانش فرو کردند و رویاش را با پتو پوشاندند، برای همین احساس خفگی داشت؛ آنهم زیر ضربههای کابل. اینبار او زیر شکنجه بیهوش شد: «میگفتند راه برو، چون اگر راه نمیرفتی پاهایت بیحس میشد و دیگر درد نمیکشیدی. اگر هم راه نمیرفتی، با پوتین روی پاهایت میزدند که خیلی دردناک بود. بعد از دومین بار که زدند، من را به سلول کوچک و تاریکی انداختند.»
او می گوید اگرچه در حین شکنجهها داد میکشید و گریه میکرد اما با «اعتقاد» تحمل میکرد: «سه سال بود که بچهها را میگرفتند و اگرچه آموزش صحیحی نداشتیم ولی آمادگی آن را داشتیم. با دروغ گفتن به بازجوها برای خودمان حاشیه امن درست می کردیم که از شکنجه خلاص شویم. ولی میفهمیدند و بدتر میزدند.»
او پیش از دستگیری به مدت یک ماه زیر نظر بود. زندانیان دیگری، او را لو داده بودند اما زیر شکنجه «مصممتر» میشد هیچکس را لو ندهد و برای همین شدیدتر مورد شکنجه قرار میگرفت: «هر موقع از شبانه روز به خودشان اجازه میدادند در سنگین آهنی را باز کنند و بریزند سرت کتک بزنند. مخصوصا وقتی میفهمیدند حرفهایت دروغ بوده است.»
به عقیده قزلو شکنجه نتوانست زندانیان دهه شصت را «منفعل» کند؛ بسیاری از آنها یا فرزندانشان در گروههای مدنی داخل ایران فعالیت میکنند و برخی از آنهایی که ترک وطن کردند، همچنان در خارج از کشور مشغول به فعالیت هستند. به عقیده او دو نتیجه از شکنجه در زندان گرفته میشد؛ نتیجه اول توابسازی بود: «توابها هم بعد از خارج شدن از ایران به فعالیت علیه جمهوری اسلامی پرداختند. مردی از توابان الان در سوئد زندگی می کند. در دادگاه «ایران تریبونال» از شکنجههایش شهادت داد که او را در جوانی به جوخه اعدام بردند، پاسدار دستور داد انگشتش را روی ماشه تفنگ بگذارد، پاسدار هم دستش را روی دست او گذاشت و به یک زندانی شلیک کرد. زنی به اسم مینا توحید که زیر اعدام بود و تواب شده بود، بعد از خروج از ایران به مجاهدین پیوست. تواب واقعی که نظام میخواست، درست نشد، مگر تعدادی انگشتشمار.»
نتیجه دیگر شکنجه از دست دادن مشاعر زندانی بود: «بچههایی داشتیم که تنها راه میرفتند و بلند بلند با خودشان حرف میزدند. بچههایی که در تابستان ده تا لباس میپوشیدند و ساعتها یک جا مینشستند. یکی بود که آنقدر سرپا میایستاد که دست و پاهایش باد میکرد، نه حرف میزد، نه حمام میکرد و در خودش دستشویی میکرد. بعضیها دست به خودکشی میزدند، با روسری خودشان را دار میزدند یا با شیشههای شکسته، رگشان را میزدند. بعضی یکسال پس از آزادی خودکشی میکردند.»
اما این شکنجهها و سرکوب دهه شصت تاثیراتی هم در جامعه داشت: «مردم انگار مسخ شده بودند. در جامعه گرد مرگ و سکوت پاشیده شده بود. وقتی هوا تاریک میشد همه به خانههایشان میرفتند. جامعه ترسیده بود. ولی ما وقتی آزاد میشدیم حس میکردیم حالمان از مردم بهتر است. ما انگیزه و آرمان داشتیم و برای آن هزینه میدادیم.»
به عقیده او اما تاثیر شکنجه و سرکوب درازمدت نبود، چراکه هر دهه در ایران «عصیان» اتفاق افتاده است؛ چه سال ۱۳۷۷ و چه ۱۳۸۸: «شکنجه مختص به زندانی سیاسی نبود. نظام خشونت را در خیابانها آورد. شلاق و اعدام و آفتانه به گردن قربانیان شرایط بد اقتصادی نمونههایی از آن است. اما این شکنجهها موفق نیست چون مردم دست از مطالبه برنداشتهاند. زندانیان اعتصاب غذا میکنند، کارگران و معلمان و زنان تظاهرات و تجمع به راه میاندازند و علیه این سیاست ها می نویسند.»
نام مهناز قزلو به همراه ۴۹ زندانی دیگر که حکم اولیهشان اعدام بود، در آخرین لیست عفو آیتالله منتظری قرار داشت. همگی آنها ۲۹ اسفند ماه آزاد شدند. اما خانه مادر قزلو و شرکت برادرش به عنوان وثیقه نزد جمهوری اسلامی بود. او دو ضامن هم معرفی کرده بود و تا ۶ سال بایستی هر ماه برای تعهد و معرفی مراجعه میکرد. سال اول آزادی او اجازه خروج از تهران را نداشت و بعد از هر عملیات دوباره برای بازجویی احضار میشد. قزلو برای مدت ۲۰ سال حق نداشت هیچ شغل دولتی خصوصا در آموزش و پرورش داشته باشد. در دهه ۷۰ او که میخواست از ایران خارج شود، باز هم دستگیر شد و چند ماه در سلول انفرادی کمیته مشترک زندانی بود. این زندان بعدها به «موزه عبرت» تبدیل شد.
قزلو پس از ۲۵ سال ممنوعالخروجی، در سال ۲۰۰۶ توانست گذرنامه بگیرد. آنهم وقتی در آخرین بازجویی گفت میخواهد برای «زیارت» به سوریه برود. جای زیارت سوریه، پا به تبعید گذاشت. او حالا نگاهاش به دموکراسی و فعالیت سیاسی تغییر کرده است. به عقیده او نیروهای سیاسی در آن زمان غیرآکادمیک بودند و معنای دموکراسی را نمیدانستند: «برای همین اپوزیسیون قدرتمند و دموکراتی نداریم، همه به نوعی دیکتاتور هستند. ماندگاری جمهوری اسلامی نه به خاطر قوت نظام بلکه به دلیل ضعف اپوزیسیون است.»
از: ایران وایر