شنیده ام نوشتن مقاله و کتاب هایی را به من نسبت می دهند که نه تنها این کتابها را ننوشته ام، که ندیده و نخوانده ام، و نویسندگانش را هم که همنام منند نمی شناسم. تنها کتابی که از من در ایران بدون اجازه ناشرش منتشر شد، کتاب سانسور شده «در خلوت مصدق» نشر ثالث است! از پس شنیده ها کنجکاو شدم و به دنبال شرح حال خودم رفتم که بدانم کیستم و چه ها نوشته ام!
خواندم: … در تهران متولدشده است و در تهران با محمود مصدق آشنا شد. در حالی که نه در تهران زاده شدم و نه محمود مصدق را در تهران شناختم! و پیش از آشنایی با او در لوزان هم فردی از خانواده مصدق را در هیچ کجایی ندیده بودم سوای پدرش، در خانه دایی خودم. بعد از جدایی از همسرم هم زندگی مستقلی که شرحش را آورده اند، با فرزندانم آغاز نکردم چون از پس آن دیگر با من زندگی نمی کردند.
کتابهای «گل سنگ» نشر البرز و «ایران سیاه و سفید» نشرکتابسرا نوشته من نیست و مقاله ای هم برای سایت پژوهشنامه، منتشر کننده دیدگاه فرقه بهایی ننوشته ام، چون سوا از آشنایان بهایی، پژوهشی در باره این دین و این فرقه نکرده ام و دانش نوشتن مقاله ای در این باب را ندارم!
شاید لازم باشد بخاطر
آن دیگر «شیرین های سمیعی» من نیز همچو یکی از عموزادگان از این پس «گیلانی» را به آخر نامم بیفزایم تا سبب اشتباه از سوی محققان دقیق و موشکاف فرهیخته دیارمان نشود!
این داستان سبب شد تا بدانم سمیعی های دیگری هم مقیم اصفهانند که با ما سمیعی های گیلان نسبتی ندارند، و عده ای در میان شان بهائی هستند. حتی به من گفتند سمیعی های اصفهان برای انتخاب این نام از مرحوم ادیب السلطنه اجازه گرفته بودند و او هم از آنها خواسته بود اصفهانی را به دنبال نامشان اضافه کنند!
امید است رفع سوء تفاهم شده باشد و از این پس زحمات دیگران به پای دیگری ننهند.
همواره هم می پنداشتم این نوشته نویسنده است که خواننده را به خود می کشد و نه شرح حالش که در کجا زاده شد و …! خود من، اگر هم خوانده باشم به یاد ندارم فریدون توللی در چه تاریخی و در کجا زاده شد، همسرش که بود و فرزندانش کدام! نامش تنها برای من یادآور بلم آرامی ست که چون قویی سبکبار بر سر کارون می رود و قرص خورشیدی که در نخلستان ساحل از دامان افق بیرون! آرزو می کنم نوشته ی من نیز روزی چنین اثری بر خواننده باقی گذارد! و یا حافظ که برایم همان مست خراباتی ست که خواندن اشعارش مرا هم چو او مست می کند و به خرابات می کشاند! و نمی دانم و نمی خواهم بدانم در چه قرنی می زیست و… چون برای من او هنوز زنده است و با دیوانش همچنان در کنارم زندگی می کند و تا زنده ام با من زندگی خواهد کرد!
کتابی هم به دستم رسید که با اشتیاق به پایانش رساندم، «امید در کام نومیدی» نوشته دکتر مهدی پرهام. درونش مطالب جالبی در باره خودش و دیگران می خوانیم، از جمله فریدون توللی و دکتر مصدق، که پاره ای از داستانهایی را که نویسنده در کتابش از او آورده است، نشنیده بودم و نمی دانستم. مطلبی هم در باره مظفر بقایی به نقل از خود او نوشته است که برای نخستین بار می خواندم، همان مبارز محبوبی که راهش را عوض کرد و یکباره نامحبوب شد و گمگشته در بیراهه ها! و اما چرا…!
نویسنده کتاب در این باره می نویسد: « یکی از یاران نزدیک مصدق دکتر مظفر بقایی بود که مردی مبارز و دانشمند و از بسیاری جهات منزه می نمود و بریدنش از مصدق برای من باورکردنی نبود. من سالها قبل از همکاریش با مصدق، با او دوست بودم. اوایل انقلاب قبل از این که به زندان افتد، روزی نهار منزل دوستی بودیم، فرصتی دست داد تا دوتایی با هم صحبت کنیم، ضمن صحبت ها پرسیدم، چه شد که از مصدق بریدی؟ کمی تآمل کرد و با بغض گفت، گول خوردم و هیچگاه خودم را نبخشیدم و نخواهم بخشید، شاه فریبم داد. گفتم، بعید به نظر می رسد که از شاه گول خورده باشی، او بیشتر گول می خورد تا گول بزند، جان ما راستش را بگو، گفت به جان تو و به شرفم قسم حقیقت را گفتم…
شیرین سمیعی