روز سیام تیر ۱۳۳۱ که به گمانم یک روز دوشنبه بود، از صبح من با علی رجایی در خیابان خیام روبروی سیدنصرالدین کنار آب انبار روی یک سکوی سنگی نشسته بودیم و مردم را تماشا میکردیم. آنها دسته دسته از جنوب شهر به سوی شمال شهر میرفتند و فریاد میکشیدند: “یا مرگ یا مصدق! “. من تازه یازده سالم تمام شده بود و علی رجایی که شاگرد آرایشگاه نایس بود شاید شانزده یا هفده سال داشت. هر وقت موی سر من بلند میشد و احتیاج به کوتاه شدن داشت به آرایشگاه آقا تقی میرفتم. علی شاگرد آقا تقی سر مرا با ماشین نمره دو میزد. آن روزها همهی دانش آموزان دبستانی سر خود را با ماشین نمره دو و یا چهار باید کوتاه میکردند. ناظم یا مدیر مدرسه صبحها سر صف موی سر هر کس را که بلند بود با سر انگشتان خود میگرفت و میکشید آنچنان که اشک آدم در میآمد. علی پسر عمویی داشت به نام پرویز رجایی که او هم شاگرد آرایشگاه گلدوست نرسیده به بازارچهی پاچنار بود. آن روز چون همهی مردم کارهای خود را رها کرده بودند و کپه کپه دور هم جمع شده بودند و یا میرفتند و به تظاهر کنندگان میپیوستند خیابان خیام شلوغ و پر جنب و جوش شده بود. پرویز هم آرایشگاه را بسته بود و آمده بود پیش ما ایستاده بود و مردم را تماشا میکرد. ما روزهای جمعه یا هر گاه که میشد با بچههای محل فوتبال، والیبال و یا داژ بال (دَژ بال یا وسطی) بازی میکردیم. علی و پرویز همیشه با ما بازی نمیکردند چون کار میکردند، آنها بیشتر روزهایی که کار نمیکردند با ما بازی میکردند وگرنه همیشه در آرایشگاه و سر کارشان بودند.
گاهی در میانه بازی با بچههای هم بازی مان به حرم سیدنصرالدین میرفتیم. در آنجا دور حرم زنها سفرهی نذری میانداختند که در آنها فال فال (لقمه لقمه) نان و خرما میگذاشتند و یک طلبهای مانند علی خامنهای برای آنها روضه میخواند و برای گفتن آن سخنان تکراری پنج ریال مزد میگرفت. ما کنار سفره میایستادیم تا روضه خوان بگوید: “وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى” یعنی روضهاش تمام میشد، پس از آن ما چنگ میانداختیم و هر کدام یک لقمه نان و خرما و یا گاهی نان و حلوا بر میداشتیم و میدویدیم بیرون. پس از خوردن نان و خرما از پلههای آب انبار میرفتیم پایین و بادستان کوچک مان مشت مشت آب مینوشیدم و به دنبال بازی مان میرفتیم.
پرویز رجایی هم سن علی، پسر عمویش بود اما بدنش درشت تر و رنگ رویش روشن تر از علی بود. او پدر نداشت، پدرش گویا سیاسی بوده و ناپدید شده بود یا جایی در زندان بود کسی نمیدانست چه بر سرش آمده است. پرویز تنها پسر و نان آور مادر و خواهر کوچکاش بود. او هم آن چنان که میگفت مانند پدرش عاشق دکتر مصدق بود. او در آرایشگاه یک عکس دکتر مصدق را که از روزنامه بریده بود در گوشه پایین آینه روبروی چشم مشتریها چسبانده بود. او پر حرف بود و بسیار شوخ و سرزنده بود. در آن روزها در کنار خیابان در کاسههای کوچک سفالی مایع لزج خاکستری رنگ شیرینی میفروختند به نام هل و گلاب که نشاستهی پخته بود و مزهی هل و گلاب داشت و هر کاسه را ده شاهی (نیم ریال) میفروختند. بچهها با هم سر خریدن و خوردن این هل و گلابها شرط بندی میکردند. پرویز با هر کس شرط بندی هل و گلاب میکرد از او میبرد چون دستش را تند از پایین به بالا حرکت میداد و هل و گلاب را در کاسه پشت و رو میکرد.
پرویز روی پایش بند نبود بی تابی میکرد، خونش به جوش آمده بود و دلش میخواست با مردم همراه شود و برود اما علی و من از او میخواستیم بماند و برویم بچههای دیگر را هم بیاوریم با هم والیبال بازی کنیم. در همین وقت یکی از دوستان پرویز که بچهی قنات آباد بود همراه مردم از راه رسید و پرویز را با خود برد و به تظاهرات پیوست. ما آن روز دیگر پرویز را ندیدیم. عصر هم که با دوستانمان بازی میکردیم او نیامد.
خانهی ما روبروی سیدنصرالدین نزدیک آرایشگاه نایس بود. پاتوق بچههای هم بازی مان توی پیاده رو، روبروی مغازهی علی بود. استاد علی بیشتر وقتها صبح به آرایشگاه نمیآمد، عصرها میآمد تا به مشتریهای خود رسیدگی کند و علی هم به او کمک میکرد و دور و برش میچرخید. علی صبح آرایشگاه را باز کرده بود و داشت آب و جارو میکرد، مرا که دید به من گفت برو آرایشگاه گلدوست ببین که پرویز آمده است یا نه؟ من رفتم دیدم که آرایشگاه بسته است و برگشتم به علی گفتم که پرویز نیامده است. رفتم خانه چون باید میرفتم بازار خرید کنم. عصر که رفتم به دیدن علی تا سراغ پرویز را بگیرم دیدم چشمان علی از بس گریه کرده قرمز و رنگ خون شده است. پرسیدم چه شده گفت پرویز در نزدیکی میدان بهارستان تیر خورده و جنازهی او را آوردهاند به مسجد پاچنار و دکاندارها آنجا جمع شدهاند. آن روز اهل محل تشییع جنازهی بزرگی برای پرویز به راه انداختند و جنازهی او را تا گورستان ابن بابویه بر روی شانههایشان بردند و در آنجا به خاک سپردند. بچههای هم بازی مان با تختهی جعبههای میوه در کنار کوچه یک سقاخانه درست کردند و عکسهای پرویز و دکتر مصدق را دور و بر سقاخانه چسباندند و در آن شمع روشن کردند. تا یک هفته بچهها دور و بر سقاخانه جمع میشدند و شمع روشن میکردند. هرکس از خانهاش شربت یا حلوا میآورد و خیرات میکرد. بچهها خیلی یاد پرویز میکردند، او برای ما یک قهرمان شهید بود. بچههای محل به خاطر پرویز همه مصدقی شده بودند.
پس از کشته شدن پرویز جای او خیلی خالی بود و بچهها یاد او میکردند و گاهی شبهای جمعه با هم پیاده تا ابن بابویه میرفتند. پولهایشان را روی هم میگذاشتند نان و پنیر و حلورده (حلوا ارده) میخریدند یا از خانه خوراکی میبردند و در راه به چشمه علی میرفتند و آب تنی میکردند.
پدرم در سال ۱۳۳۶ یک خانه در خیابان دامپزشکی نزدیک خوش خرید و من پس از آن علی را دیگر ندیدم، اما من تا زمانی که ایران بودم هر بار که از ابن بابویه میگذشتم یاد پرویز میکردم و به سر خاک او میرفتم. بین سالهای ۱۳۵۴تا ۱۳۵۷ که در ورامین کشتِ آزمایشی بُنشَن (بقولات) مانند ماش و عدس و… از سوی دانشکده کشاورزی دانشگاه تهران داشتیم، من سر راه به ابن بابویه میرفتم. پرویز هنوز هم برای من همان چهره خندان و شاداب را دارد. یاد پرویز رجایی و همهی کشته شدگان در راه سربلندی ایران برای من و ایرانیان میهن دوست همیشه گرامی است.
منوچهر تقوی بیات
از: گویا