داسِ کُهنه

جمعه, 22ام فروردین, 1393
اندازه قلم متن

sahar

داسِ کُهنه

قصیده ای از : م . سحر

بیچاره ملتی که نیاز به قهرمان دارد
……………………….ـــــــــــ برتولد برشت

بیچاره ملّتی که شود قهرمانِ او ،

آن نابرادری که بود خصم جان او

نامردمی که چهره نهان کرده در فریب

چون رهزنی به همرهی ی کاروان او

گُرگی که بردریدنِ میش است آرزوش

وز راهِ دین خزیده به جلدِ شبان او

بیچاره ملتی که سپارد زمام ِ عقل

در دست شرع و ، دزد شود پاسبان او !

از بد ، هزار بار بتَر ، روزگارِ آنک

دیو از در ِ خدا برُباید روان او

رنگِ کلامِ خویش زند بر کلامِ وی

فکر ِ نهانِ خویش نهد بر زبان او

بر خوانِ او نشیند و از خون او خورد

برجا نهد زبهر ِ سگان استخوانِ او

خنجر به دست وی بنشاند به کامِ وی

تیر افکند به سینۀ او از کمان او

وَهنی چنین ، اگرچه نه درخورد آدمی ست

دردا که زاید از دلِ وهم و گمان او

دردا که مُنتج است ز فقدانِ رای وی

رنجا که حاصل است ز جهلِ گران او

اربابِ دین ربوده به چنگگ نهادِ وی

اصحابِ جور، برُده به ذلّت ، جهان او

جلادِ او به جلدِ مُرادِ کبیرِ او

بدخواهِ او به جامۀ پیر مغان او

پیکِ بهشتِ او شده دوزخ فروز ِ او

دوزخ فروزِ او شده آتش نشان او

چونین چگونه راه توان بُرد زی فلاح

آنرا که سوی چاه برَد نردبان او ؟

قومی چنین ، چگونه برآید مراد وی ؟

شهری چنین ، چگونه بماند نشان او؟

این داستان سَمر شده زان ملّتی که کرد

بیداد ِ شرع ، سهمِ تبر ، بوستان او

وجدان فروخت ، اهلِ تفکّر به اهلِ دین

با این طمع که دین بدهد آب و نان او !

غافل ازآن که دیر نپاید سرابِ وی

نادان در این که زود سرآید زمان او

زینگونه سوخت کشور و ویرانه شد زمین

رفت از نهادِ باغ ، بهار و خزان او

قومی ، شکسته کشتی و دریاست در خروش

بی باد شُرطه مانده چنین بادبان او !

گُم کرده آشیانه ، به دیدارِ آشنا

چونین، چگونه تازه شود آشیان او؟

دین ، داسِ کُهنه بود و به کینش جَلا زدند

تا خون به آسیاب ، کنند ارمغان او

اکنون چه مانده، غیرِ شقایق میانِ دشت

وان برگ های سوخته در خاوران او ؟

***

آن کو متاعِ روشنی از دین طلب کند

دینش متاع و روشنی ی او دکان او

م.سحر
از: فیس بوک


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

برچسب‌ها: ,

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.