پدرم کارد را روی گلویم گذاشت، خواهر برادرم می‌گفتند سرش را ببر

چهارشنبه, 7ام شهریور, 1403
اندازه قلم متن

پدرم کارد را روی گلویم گذاشت، خواهر برادرم می‌گفتند سرش را ببر

هشدار: خواندن این گزارش ممکن است برای همه افراد مناسب نباشد. 

خبرهای کوتاه و بلند کشته شدن زنان به دست مردان نزدیک به آن‌ها هربار که در رسانه‌ها منتشر می‌شود، موج بلندی ایجاد می‌کند. موج بلندی در محکومیت خشونت‌های مبتنی‌بر جنسیت، برشمردن مشکلات قوانین ناکارآمد حمایت از حقوق زنان در کشور، یادآوری ضعف آموزش‌های حقوق شهروندی و بسیاری چیزها، اما انتشار این اخبار گروهی از شهروندان را بیش از دیگران تحت تاثیر قرار می‌دهد؛ زنان بازمانده از خشونت‌های مبتنی‌بر جنسیت. آن‌هایی که بنا بوده یکی از صدها نام و تصویری باشند که در میان آمار جان‌باختگان قتل ناموسی از آن‌ها یاد شود؛ اما به معجزه‌ای جان به در برده‌اند.

این گزارش در گفت‌وگو با زنی ۳۶ ساله تهیه شده که او را «هما» می‌نامیم. هما در یکی از شهرهای استان کرمان زندگی می‌کند و در ۱۵ سالگی چاقوی تیز مردسالاری گلویش را لمس کرده است و حالا سال‌ها پس از این اتفاق، زخم روح و روانش هنوز تازه است.

***

«من فقط پانزده سالم بود. مدرسه می‌رفتم و توی یکی از شهرهای کوچک کرمان در یک خانواده شلوغ هفت نفره زندگی می‌کردم. پدر و مادرم و پنج فرزندشان که من هم یکی از آن‌ها بودم. آخرین بچه.»

این بخشی از گفته‌های هما در ابتدای صحبت است. نفس عمیق می‌کشد و معلوم است که یادآوری آنچه رخ داده، برایش دشوار است: «در یک مراسم عروسی پسر جوانی که در آنجا حضور داشت من را دید و از من خوشش آمد. شهرهای کوچک تقریبا همه همدیگر را می‌شناسند، یا فامیل هستند. خواهر این آقا هم‌مدرسه من بود. چندین بار خانواده‌اش را که البته ناراضی هم بودند آورد دم خانه ما به‌عنوان خواستگاری، اما پدر و مادر من مخالف بودند. بعضی‌ها می‌گفتند مشروب می‌خورد و مست می‌کند و یکی از دلایل مخالف خانواده من همین بود و البته پدرم می‌گفت هما هنوز بچه است.»

در خیلی از شهرهای کوچک، دختران نوجوان از همان حوالی ۱۳ سالگی مهیای ازدواج می‌شدند، بی‌آنکه بدانند این راهی نه برای رهایی، که فاجعه‌ای برای از بین بردن کودکی آن‌ها و ورود بی‌رحمانه آن‌ها به دنیای بزرگسالی است.

ازدواج به‌عنوان نقطه عطف زندگی زنان تعریف می‌شد و درباره هما هم چنین بود. او می‌گوید «من بچه بودم، اصلا درکی از ازدواج و مسوولیت‌های بعد از آن نداشتم، فقط از اینکه مردی از من خوشش آمده و من را دوست دارد خوشحال بودم، اما بارها تاکید کرده بودم که اگر خانواده موافقت کنند، من هم موافقم. اتفاقی که هیچ‌وقت نیفتاد.»

در یکی از روزهای پاییزی، وقتی هما به‌تنهایی از مدرسه به خانه باز می‌گشت، پسر جوان خواستگارش را در خیابان می‌بیند: «شهر کوچک بود و ما نمی‌توانستیم توی خیابان حرف بزنیم. در یک جای خلوت به من نزدیک شد و گفت بیا برویم خانه ما با هم صحبت کنیم. خواهرم هم خانه است. من و خواهرش هم‌مدرسه‌ای بودیم. قبول کردم. فکرش را نمی‌کردم نقشه دیگری جز حرف زدن کشیده باشد.»

هما وقتی به خانه مرد جوان می‌رسد، با اصرار او برای ورود به خانه مواجه می‌شود: «گفت بیا تو و پشت به من شروع کرد راه رفتن و هم‌زمان خواهرش را صدا زدن. من هم گفتم خب خانواده‌اش هستند، ببینم حرف حساب چیست. همین که وارد شدم، برگشت و در را قفل کرد. دست گذاشت روی دهنم و من را به‌زور برد توی یک اتاق.»

به گفته هما، مرد جوان وقتی از موافقت خانواده او ناامید شده و البته نتوانسته رضایت مادر خود را هم جلب کند، تصمیم می‌گیرد هما را برباید و هر دو خانواده را برای کسب اجازه ازدواج تحت فشار بگذارد: «متوجه شده بودم مست است. همانجا هم شروع کرد مشروب خوردن. به من تجاوز نکرد، اما تعرض کرد. من هم فقط التماس می‌کردم بگذارد بروم. به‌زور یک قرص به من خوراند. بچه بودم، اصلا زورش را نداشتم که مقاومت کنم و آخرین جملاتی که به یاد می‌آورم این بود که دیگر به پدرت برت نمی‌گردانم، مگر اینکه بگذارد عقد کنیم.»

قرص‌ها هما را می‌خواباند: «صحنه‌های محو ومه‌آلودی از آن ساعت‌ها به یاد می‌آورم. یکبار سوار ماشین بودم. یک بار بیدار شدم و توی اتوبوس بودم، اما نای باز نگه داشتن چشمم را نداشتم. فردا که بیدار شدم دیدم در منزل کسی هستیم که بعد فهمیدم از نزدیکانش هستند که خانه‌شان هم خارج از استان است. شنیدم که دارند با پدرم تلفنی حرف می‌زنند. التماس کردم بگذارند خودم صحبت کنم. گوشی را به من دادند گفتم بابا من نمی‌دانستم. من برمی‌گردم. پدرم هم پشت تلفن گفت عزیزم نگران نباش، چیزی نشده، تقصیر تو نیست.»

بعد از گفت‌وگو تلفنی، دل هما اندکی قرار می‌گیرد. پدرش به او می‌گوید همراه با برادر و دایی‌اش دارد به‌دنبالش می‌آید: «خانواده من همان روز اول که گم شده بودم به آگاهی رفته و اعلام مفقودی کرده و علیه این خانواده هم شکایت کرده بودند، ولی وقتی خودش تماس گرفت و گفت که با چه منظوری این کار را کرده، شکایت را پیگیری نکردند. پدرم وقتی رسید من را بغل کرد و بوسید. برادرم اما با این آقا درگیر شد و در نهایت با وساطت ما راهی شهر ما شدیم، اما بدبختی من اینجا تازه شروع شد.»

در بدو ورود به خانه، مادر و خواهرها و برادر هما توی راهروی ورودی خانه شروع می‌کنند به کتک زدن تن پانزده ساله و نحیف او: «مثل اسرای عراق یادتان هست تونل درست می‌کردند؟ همان‌طوری شروع کردند به تف و لعنت و ضرب‌و‌شتم من. هرجا می توانستند می‌زدند. پدرم هم از پشت‌سر محکم توی سرم می‌زد. تازه آنجا فهمیدم که به نظر من این اتفاق آدم‌ربایی بوده و به‌زور انجام شده، از نظر کل خانواده و شهر و فامیل، من فرار کرده بودم.»

شب به هر دشواری که بود می‌گذرد. فردا صبح خانواده در هال خانه جلسه می‌گیرند: «دایره‌وار نشسته بودند. هنوز بعد از این‌همه سال لحظه‌به‌لحظه‌اش را به یاد می‌آورم. پدرم آمد جلو و من وسط نشستم. یک قرآن گذاشت بینمان. گفت یک سوال می‌کنم، دستت را بگذار روی قرآن و راستش را بگو. دستم را گذاشتم. گفت کاری با تو کرده؟ به تو دست زده؟ قسم خوردم که کاری نکرده. می‌دانستم منظورش تجاوز است. گفت باشد، خیالم راحت شد. حالا هرکاری کردم صدایت در نمی‌آید.»

صدای ضجه هما پیچد توی گوشی تلفن، به ناله می‌گوید: «چرا این درد کهنه نمی‌شود؟ مگر می‌شود یک تجربه، یک اتفاق بعد از این‌همه وقت این‌همه تازه باشد؟ چرا از دردش چیزی کم نمی‌شود؟» 

بعد دوباره شروع به تعریف می‌کند: «خواهرها و برادرم دست و پایم را بستند. من را به شکم خواباندند. پدرم یک چاقو آورد. موهایم را دور دستش پیچید و سرم را بالا آورد که کارد را به گلویم بگذارد. من تقلا می‌کردم و گریه می‌کردم، کاری نکرده بودم. براثر تقلا، کارد پوستم را زخمی کرد و خونی شد. مادر من مبتلا به صرع است، وقتی خون را دید تشنج کرد و افتاد روی زمین؛ البته حتما فشار زیادی بهش آمده بود. وقتی مادرم افتاد، پدر و برادر و خواهر هایم من را به همان وضع رها کردند و رفتند دور مادرم…»

هما، یک بازمانده است. کسی که به گفته خودش، «آن‌ها جسمم را نکشتند، اما روحم را کشته‌اند.» او دردناکترین بخش این تراژدی را واکنش خانواده‌اش در زمان وقوع این اتفاق و پس‌از آن می‌داند: «خواهرها و برادرم به پدرم می‌گفتند بکشش. سرش را ببر. آبروی خانواده را بخر. بعد هم که مادرم غش کرد و پدرم از روی کمر من بلند شد، انگار هیچ‌وقت جرات نکرد دوباره تکرار کند؛ اما بعد از آن تا سال‌ها من موجودی نامرئی بودم. لکه ننگی که نه با خانواده جایی می‌رفت، نه در تصمیماتشان دخالت داده می‌شد. زمان گذشت و من مستقل شدم، کار کردم و درست از روزی که ازدواج کردم، شدم دختر خوب خانواده، دختر خواستنی خانواده؛ اما هیچ‌کس انگار یادش نمی‌آید من بچه پانزده ساله را چطور شکنجه کردند. شکنجه‌ای که وقتی درباره آن با مادر و پدرم حرف می‌زنم، می‌گویند شوخی بود!»

ترومای پس از حادثه و ناتوانی عبور از رنج

تروما (ضربه روحی و روانی) نتیجه اتفاقات تراژیک، تلخ و استرس‌زایی است که موجب می‌شود احساس امنیت فرد از بین برود و خود را همواره در خطر و درماندگی احساس کند.

 این احساسات عموما از بین نمی‌روند و به‌رغم تلاش فرد درگیر با تروما، می‌توانند باعث بی‌حسی، قطع ارتباط و عدم اعتماد به دیگران شوند.

هما می‌گوید در تمام سال‌های گذشته به‌رغم اینکه زندگی زناشویی خوبی دارد، همسر همراهی در کنارش است و روابطش با خانواده نیز تا حد زیادی ترمیم شده، اما زخم آنچه براو گذشته هنوز مثل روز اول تازه است. او در تمام این‌ سال‌ها، هم از تراپیست و مشاور، و هم از روانکاو و روانشناس کمک تخصصی دریافت کرده، اما همچنان وقت به یاد آوردن خاطرات آن دو روز منقلب می‌شود و به‌هم می‌ریزد.

«شهرزاد پورعبدالله»، روان درمانگر، تروما را «هر اتفاق و شرایط و واقعه‌ای که استرس یا زخمی را بر جسم یا روح یک فرد وارد می‌کند» تعریف می‌کند و در ارتباط با اتفاقی که هما تجربه کرده، به تاثیر تروما بر کودکان اشاره می‌کند: «تروما بر رشد عاطفی کودکان اثر می‌گذارد و آن را مختل می‌کند. بنابراین فردی که در کودکی ترومایی را تجربه کرده، ممکن است به لحاظ سنی رشد کند و بزرگ شود، اما از نظر احساسی در همان سن تروما ممکن است باقی بماند.»

به گفته این روان‌درمانگر، «برانگیختگی احساسی و هیجانی، عدم توانایی هیجانات و ناتوانی در کنترل خشم، اختلال در غذا خوردن، بی‌خوابی، افسردگی، اعتیاد، اقدام به خودکشی»، همه از علائم رفتاری فردی است که از اختلال ترومای بعد از حادثه رنج می‌برد.

به گفته شهرزاد پورعبدالله، چه یک حادثه آسیب‌زا به مرگ منجر شود یا نشود، یک فرد بازمانده باید با از دست دادن احساس امنیت خود، حداقل به شکل موقت، کنار بیایید: «باتوجه به میزان تاثیری که راوی این روایت دارد، به نظر می‌رسد که اقدامات او برای پذیرش آنچه رخ داده کارآمد نبوده و البته واکنش طبیعی به این ماجرا همین است؛ اندوه و خشم زیاد. بیش از هرچیزی تراپی می‌تواند به او کمک کند و جز آن، ورزش، منزوی نشدن، درخواست کمک، حضور در فعالیت‌های اجتماعی، مدیتیشن و روش‌های کاهش استرس، زندگی سالم و تلاش برای خواب خوب؛ همه و همه می‌توانند به افرادی مثل هما کمک کنند. اما آنچه بیش از هر چیزی مهم است، باز کردن این اتفاق در برابر یک فرد محرم و متخصص است.»

از: ایران وایر


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.