ایران وایر
دو سال پیش، تیرماه، وقتی «فیروز میرانی» خواننده و فعال مدنی، همچنان در ایران زندگی میکرد، خلاصهای از شبی که سرکوبگران جمهوری اسلامی چشمهایش را با سلاح ساچمهای نابینا کردند، برای «ایرانوایر» روایت کرد. ویدیویی از او دستبهدست میشد که در خودرو با هر دو چشم پانسمان شده، نشسته است و ترانه سوزناک کُردی میخواند. حالا فیروز میرانی هم به جمع آسیبدیدگان جنبش «زن، زندگی، آزادی» در کشور آلمان پیوسته است و اینبار، مقابل دوربین ما تمام آن شبی را که زندگیاش دگرگون شد، روایت میکند.
در این مطلب، روایت گزارش دیدار ما را در شهر «مونیخ» آلمان میخوانید و پای صحبتهای فیروز مینشینید در حالی که از من که مقابل او کنار دوربین نشستهام، تنها هالهای میبیند بدون نور، بدون رنگ. اینبار اما بدون نگرانی از بازداشت، آزادی بیان داشت و میتوانست رنج و خشم وجودش را با صدایی رسا، در حافظه جمعی ما از جنبش ژینا ثبت کند.
قرار بود که دوستانش، یعنی چند نفر از آسیبدیدگان چشمی جنبش ژینا، فیروز میرانی را تا محل ضبط گفتوگویمان همراهی کنند. هنوز نمیدانستم که بعد از گفتوگویی که دو سال پیش انجام دادیم، چه بر او گذشته است و تصور آنکه برای کارهای روزانهاش و همینطور جابهجاییها نیازمند یاری دیگران بود، رنجآور مینمایاند.
بیرون از محل گفتوگو قرار داشتیم. منتظر قدم میزدم که از دور نمایان شد. دستاش در دست رفیق آسیبدیده دیگری بود. خوشرو و خندان. مرد جوانی که زمانی در منطقهشان خوانندگی میکرد و برو و بیایی داشت، هنوز هم پر انرژی و طناز بود. میخندید و در چشمان بیفروغاش، برق شیطنت میجهید. تلفناش از دستاش نمیافتاد، یک عدسی بزرگ در جیباش بود و هر وقت میخواست با تلفن مشغول شود، تلفن را به چشمهایش میچسباند و آن عدسی را بین چشم و تلفن نگه میداشت. هم در او مقاومت پذیرش تشخیص پزشکان که گفته بودند بیناییاش در همین حد میماند موج میزد و هم اعتراض به رنجی که میگفت هیچکس قادر به درک آن نیست.
وقتی دکمه ضبط دوربین را زدیم و میکروفونها را امتحان کردیم، پیش از هر پرسشی از او پرسیدم که آیا من را میبیند؟ پاسخ داد: «بله، ولی کاور شما را. یعنی اگر یکبار دیگر که شما را ببینم فقط باید حرف بزنید تا شما را بشناسم.»
و مثال زد: «فکر کن زیر آب هستم، ولی یک کم روشنتر. رنگها را هم از نزدیک ببینم تشخیص میدهم ولی از دور نه.»
زندگی در پاوه؛ از کولبری تا مردسالاری حاکم بر جامعه
فیروز اهل «پاوه» استان «کرمانشاه» است، شهری که همواره بهدلیل هممرز بودن با کشور عراق، چتری امنیتی از سوی جمهوری اسلامی بر آن حایل بوده و مردمانش مثل بسیاری از مناطق مرزی و کُردنشین، با محرومیتهای اقتصادی، اجتماعی و فرهنگی مواجهاند و بسیاری از حقوق ابتداییشان از آنها گرفته شده است. فیروز در صحبتهای خود از روزگاری که بر او گذشته بود، نهتنها به تبعیض حکومتی بلکه به مردسالاری حاکم بر جامعه نیز معترض بود.
فیروز در روایتهای خود از زندگی در «پاوه» به مردسالاری حاکم بر جامعه و بیکاری گسترده اشاره میکند که حتی جوانهای بیست ساله هم انگیزهای برای ادامه زندگی ندارند: «مردسالاری در مناطق ما وجود دارد. در مراسمهایی شرکت کردهام که حتی یک زن هم وجود نداشت. یعنی حتی اگر آن زن میخواست که در آن مراسم هم شرکت کند، حق انتخابی نداشت. ما در سیستمی زندگی میکردیم که من با چشمهای بینا هم همین سختیها و بدبختیها را داشتم ولی کمی روشنتر. [جوانهای] بیستسالهها یک درصد انگیزهای برای زندگی کردن ندارد، هیچ آیندهای برای خودش نمیبیند. بیکار است. ما مهندس و کلی باسواد داریم که کولبری میکند.»
فیروز برای تامین مخارج خوانندگی و انتشار آلبوم، خودش یک ماه کولبری کرده بود. تجربهای که انگار حتی کلمات هم یاری بیان حقیقت آن را نداشتند: «فقر و فلاکتی است که جمهوری اسلامی سازماندهی کرده است برای تحقیر مردم کرد. اینکه سی کیلو کوله برای دو میلیون تومان برای ساعتها روی کول تو باشد، درکشدنی نیست. رفتنات با خودت و برگشتنات نامعلوم است. ریسکی است برای دو تومان. اگر این مردم دستشان به دهنشان برسد، همچون ریسکی میکنند؟ اینها همه از اجبار فقر و نداری است.»
با چنین مقدمهای فیروز به حملههایی که جمهوری اسلامی یا گروهی از ملیگرایان افراطی به کُردها میکنند، پرداخت: «به من میگویند فیروز میرانی کُرد تجزیهطلب. اما یکبار نبوده که کسی بگوید آقای تجزیهطلب تو چه مطالبهای از این مملکت داری؟ نیامدند تا بپرسند درد تو چیست؟»
جوانرود به خون نشست، ایران به آمریکا باخت
در روزهای پایانی آبان ۱۴۰۱ مردم «جوانرود» از شهرهای پرجمعیت استان «کرمانشاه» به خیابان آمدند. طی سه روز سرکوبگران مردم معترض را در جوانرود و برخی شهرهای کُردنشین به خون کشیدند. چنان خشونتی جاری شده بود که در دیگر شهرهای کُردنشین هم مردم به پا خاستند.
همان جنایتی که فیروز میرانی را به خیابان کشاند: «دستکم هفت نفر را در یک روز کشتند. چرا؟ من در جامعهای زندگی میکنم که کشورم همهچیز دارد و میتوانم در این کشور بهتر و آزادانهتر زندگی کنم. اما جواب این مردم چه بود؟ اسلحه، کشتار و اعدام بود.»
اعتراضات سراسری ۱۴۰۱ در پی کشته شدن «مهسا (ژینا) امینی» در بیشتر شهرهای ایران اوج گرفته بود، هشتم آذر ۱۴۰۱ بود. شب مسابقه فوتبال ایران و آمریکا در جامجهانی ۲۰۲۲. در میانه اعتراضات، تیم فوتبال ایران به آمریکا باخت. این شکست فرصتی تبلیغاتی را از نظام جمهوری اسلامی گرفت و بسیاری از معترضان این باخت را در خیابانها جشن گرفتند. سلاح سرکوبگران مثل همیشه به سمت مردم نشانه رفت. در شهر «بندر انزلی»، «مهران سماک» معترض ۲۷ ساله را کشتند و چشمان فیروز را در «پاوه» نابینا کردند.
روایت فیروز را از آن شب، میخوانید: «آن شب با بچهها فوتبال را نگاه کردیم. تیم حکومتی جمهوری اسلامی باخت. مردم شهرستان پاوه و شهرستانهای دیگر هم بیرون ریختیم. مردم دو ساعت آنجا بودند تا ناگهان ماموران اطلاعاتی و سپاهی آمدند. من آنجا بودم. خدا شاهد است یک تکه سنگ هم طرف ماموران پرتاب نشده بود. فقط خوشحالی بود و شعار دادن.»
اما ماموران جمهوری اسلامی که شادی و شعار را بر نمیتابند، به میان مردم شلیک کردند. فیروز میخواست فرار کند، به کوچهای وارد شد که پله داشت. چند پله که پایین رفت، ناگهان با خودش گفت برای چه فرار میکند؟ او که کاری نکرده است! بیتجربگی بود یا دلخوشی که خیال میکرد، چون کاری نکرده، پس سرکوبگر جمهوری اسلامی هم او را هدف شلیک قرار نمیدهد. خیال خامی بود.
مامور سرکوبگر را میشناسم
مامور جمهوری اسلامی، از نیروهای محلی بود. لباس کُردی به تن داشت. فیروز به خوبی آن لحظه را به یاد دارد. مامور سرکوبگر روی زانوهای خود نشست. انگار که میخواهد پرندهای را هدف بگیرد. فیروز حتی چینخوردگی شلوار مامور محلی جمهوری اسلامی را هم به یاد میآورد: «پنج ثانیه طول کشید. فکر میکردم این چرا روی زانو نشسته و هدف گرفته. مستقیم داشتم نگاهاش میکردم. او هم مستقیم چشمام را زد.»
همان لحظه شلیک، نور از چشمان فیروز رفت. بچهها را صدا کرد که تیر خورده است: «اولین لحظهای که من را زدند، شهادتین گفتم. فکر کردم الان که سرد شدم، میمیرم.»
فیروز ناگهان روایتاش را قطع کرد. یادآوری آن لحظه طاقتاش را بند آورد. بغض به اشک نشست. انگار تمامی این نزدیک به سه سال رنج از جلوی چشمهایاش که دیگر بهوضوح نمیدید، گذشت. دوربین روشن بود. سکوت کرده بودیم. کلمهای نمیتوانست این رنج را توصیف کند.
پرسیدم: «چه تصویری جلویت آمد؟»
پاسخ داد: «آن موقع را یادم افتاد. سختیهایاش را. یک لحظه همهچیز جلوی چشمم آمد. لباس کُردی هم تناش بود، میشناسماش، حتی لحظهای که نشست، چروکهای لباساش هم روی هم رفت.»
ضارب را میشناخت و اسم آورد: «بله میشناسماش. «خالد خالدی» اسمش است. جدای از آنکه آدم بیشرفی در این جنبش «زن، زندگی، آزادی» بود، مردم کولبر را اذیت میکند.»
پرسشهای خود را ادامه دادم: «سلاحی را که با آن به تو شلیک کرد، دیدی؟»
گفت: «لحظه اولی که او را دیدم، آتش سلاحاش را دیدم که از روبهرویم به من شلیک کرد. دیگر هیچی ندیدم.»در دوران اعتراضات، نیروهای جمهوری اسلامی چشمهای معترضان را با سلاحهای ساچمهای، پینتبال و شلیک مستقیم گاز اشکآور به صورت آنها کور کردند. مامور محلی سرکوبگر چشمهای فیروز را با سلاح ساچمهای هدف گرفت و در یک لحظه زندگی او را برای همیشه تغییر داد.
حس انتقام به جای دادخواهی
نافرجام ماندن عدالت و پاسخگو نبودن جمهوری اسلامی در مقابل جنایتهایی که مرتکب شده است، باعث شده که برخی از آسیبدیدگان به جای دادخواهی به دنبال انتقام باشند و بخواهند خشم خود و بیعدالتی را که دیدهاند، چنین مهار کنند. فیروز یکی از آسیبدیدههایی است که انتقام در وجود رنجدیدهاش موج میزند.
خودش در حالی که حالا غم وجودش به خشمی در گفتارش تبدیل شده است، میگوید: «به شرف و ناموسم قسم، من فیروز میرانی تا وقتی که ایران بودم، اگر بیست متر واضحبینی داشتم، نمیگذاشتم او زنده بماند و خودم هم زنده نبودم. من تا این دقیقه و اینجا هستم، یک متر واضحبینی نداشتم. وگرنه نمیگذاشتم طرفی که زندگی من را کلا گرفته است… .»
کلامش قطع میشود و در میانه روایت رنج، خشم هجوم میآورد: «چیزی که به من خیلی فشار میآورد، طرف [برای دیدنام] به خانه ما میآمد و میگفت: «خدا را شکر کن که زنده هستی.» یعنی این چشم رفتن، ده برابر این کشته شدن، سختتر است. تو چشمات برود، تمام زندگیات رفته است. کنار آن هم داری سختی و درد و ناراحتی هم میکشی.»
فیروز در کنار رنجهایی که روایت میکند، فقط یکجا از کلمه «زجر کشیدن» استفاده کرد: «این زجرم میداد که [ضارب] را میشناسم اما هیچکاری نمیتوانم برای گرفتن حقم از یک نفر آنها انجام دهم.»
پرسیدم: «هیچوقت فکر کردی شکایت کنی؟»
پاسخ داد: «نه! هیچوقت نخواستم شکایت کنم. مگر میشود؟ از خودشان به خودشان شکایت کنم؟»
بیم و امید؛ جمهوری اسلامی همهچیز را گرفت
در اوج اعتراضات که بیمارستانها زیر نظر نیروهای امنیتی قرار داشتند، فیروز بهعنوان کولبری که آسیبدیده است به بیمارستان مراجعه کرد و مجبور شد چندین بار محل درمان خود را تغییر دهد. او تا وقتی که در ایران بود، برای بازگشتن بینایی به چشمهایش هفتبار زیر تیغ جراحی رفت. یک بار بینایی او برگشت اما باز هم دچار خونریزی داخلی شد و همان اندک بینایی را هم از دست داد.
روایتهای فیروز از رنج بعد از آسیبدیدگی برمیگردد. به قول خودش وقتی به چشماش دست میکشید، انگار که یک توپ پلاستیکی ترکیده بود: «چشم راستام رفت. چشم چپام خونریزی کرده بود. در حدی دید داشت که فقط کفشهایم را میدیدم.»
فیروز را به بیمارستان «خمینی» کرمانشاه بردند. پزشکی همزبان خود فیروز او را معاینه کرد. کمی دید داشت. به همان قانع بود. پذیرفته بود که چشمهایش را از دست داده است. از پزشک پرسید که آیا بعد از جراحی، همین میزان دید اندک برایاش باقی میماند؟ تلخ بود، وقتی که پزشک با زبان کُردی به او پاسخ داد: «از خدایت باشد که چشمهایت تخلیه نشوند، دیگر امیدی به بینایی نداشته باش.»
به قول خودش، وقتی این جمله را از پزشک شنید، ده بار مرد و زنده شد.
بیمارستانها یکی بعد از دیگری، پزشک پشت پزشک، به امید بینایی، فیروز را از شهری به شهری دیگر میکشاند. میخواست چشمهایاش حفظ شوند و نور بر آن تاریکی بتابد. میترسید که همان اندک بینایی هم به دستور حکومت از بین برود. در همین رفتوآمدها، بیم و امیدها، دوباره چشمهایاش خونریزی کرد. باز هم تیغ جراحی، باز هم بازگشت موقت بینایی، باز هم امید به بینایی و دوباره، ناگهان تاریکی.
پایان گفتوگو بود. از فیروز پرسیدم که جمهوری اسلامی از او چه گرفت؟ پاسخ داد: «جمهوری اسلامی کل زندگیام را از من گرفت. مادرم هم که اینهمه من را دوست دارد، هیچوقت درک نخواهد کرد که چه بر من گذشته، چه چیزی از من گرفتند. آدم که چشماش نباشد، دنیایاش نباشد، زندگی دیگر به چه درد میخورد؟ کل امید، رنگ رخسار و امید من به همین یک درصد بینایی است.»
شب شده بود. حالا دیگر آسمان هم به رنگ تاریکی چشمهای فیروز درآمده بود. ضبط را نگه داشته بودیم تا جرعه آبی بنوشد. زمزمه کرد: «شاید دیگر باید بپذیرم که بیناییام برنمیگردد.» از او خواستم همان ترانهای که زمان آسیب، با دو چشم پانسمان شده در خودرو خوانده بود، بخواند. نفسی تازه کرد، و صدای رنجورش در تاریکی شب و فضای خالی اتاقی که فیلمبرداری میکردیم، طنین انداخت؛ ترانهای بود برای وطن.