مینو ایمانی
مدرسه فمینیستی: روزگار عجیبی است، این روزها از سویی قرائت داعشی بلند است و این خاورمیانه با قلب فرتوتش مرتب مواجهه با ایست قلبی میشود و لنگ لنگان، به سختی ادامه راه می دهد و در این میان آینده کودکانِ این منطقه و از جمله ایران نیز نامطمئن از مظلمه قرائت حداکتری از فقه است، و از سوی دیگر در فراتر از مرزهای حاکمان، زندگی نوعی دیگر در جریان است. همین دیروز بود جشن موسیقی پاریس بر پاشد و دریغا بر خلاف آن همه شایعه و شائبه، مردمان نه بر هم غلطیدند و نه حتا رقصیدند، لحظهای در برابر هر گروهی میایستادند و گوش فرا میدادند و با لبخند رضایتی بر لب میرفتند تا دیگر گروه را ببیند و این تبادلی بود از هنر از همه جای دنیا که نماینده و قایم مقامی داشتند اما افسوس نه از ایران. و این عجیب نخواهد بود زیرا که در خود ایران نیز صدایی نیست که گویا در این سرای بیکسی کسی به در نمیزند. ایرانی که روزگاری سرایش، سرای حافظ و مولانا بود اکنون بغرنج ترین زمان خود را می گذراند و تمامی هم و غم دلواپسان در این است تا چماق زور خود را محکمتر و ظالمانهتر بر فرق زنان بکوبند و چنان با شدت و حدت مشغول این کارند که فراموش می کنند چو آتش در بگیرد خشک و تر با هم بسوزد.
مشکل در این نیست که به حرمت انسانی واقف نیستند و یا آیه «لقد کرمنا بنی آدم» را ندیدهاند و نخواندهاند و درک نکرده اند مشکل اینجاست که زن را بنی آدم نمیدانند.
هر بار که جانانهتر میایستیم فربهتر همه اجزای خفته و نیمهخفتهی جامعه را بر ضد ما میشورانند. جریان چیست؟ نفس زن بودن مسئله شده است، لباس پوشیدنمان، حرف زدنمان، راه رفتنمان، تفریح کردنمان، تحصیلمان، حرکتمان، اندیشیدنمان، نوشتنمان، نظرمان، سلیقهمان و جوانیمان، راه تنفس بر مردان و دولتمردان را گرفته است و با هر دشنه و حربهای جوانمردانه و ناجوانمردانه و بی رعایت اصول و قواعد جنگ، حمله میکنند و انتظار دارند که همواره به آنچه فرامین آنهاست گردن نهیم.
سؤال سادهای دارم از آن آقایان. بسیار ساده است جان دلیر می خواهد و زهره شیر تا صادقانه و انسانمنشانه پاسخ دهند و نه کلامی از فلان مجتهد دَهر آورند و نه تفسیری از کتابهای خفته در اعماق تاریخ را ملاک دهند فقط با لحاظ نمودن اخلاق – اگر اخلاقی تاکنون مانده است – به این سؤال پاسخ دهند: بسیار محتمل بود تا تو جای من باشی به جای آن آلت مردانگیت، انسان بودی با نام زن، آیا روا میداشتی بر تو آن رود که اکنون بر ما روا میداری؟ تو مگر بندهای نیستی همچون بندگانِ دیگر، تو مگر آفریده خالق توانا نیستی، مگر ما آنی نیستیم که سعدی فرمود جان را فکرت آموخت، مگر جانِ فکرتآموختهشده نیست که ما را از حیوان متمایز می کند و من نیز همانند تو سخن می گویم و با فکرت آمیخته به جانم اعتراضم را بلند بر آنچه حقی بر آن نداری روا می دارم. درهای استادیوم را که میبندی و یا به خیال خودت قوانین را بیحرمت کرده و عده ای از خودیها را بر صندلیها مینشانی، زنان بسیاری را به تفکر وامیداری و از قضا گرهای را که می شد با دست باز کرد به دندان وامینهی. مسئله را برای دیگران جذاب می کنی و آنان را وامیداری تا به تو بگویند که نافهمی می کنی. موضوع را از مرزها فراتر میبری و هنوز داعیه عشق به ایران و اسلام را داری. با عملات هزاران نفر را بیزار از اسلام می کنی و قرائت زشت و بیرنگت را به زور تحویل میدهی. هر بار که صدایت را بلندتر میبری خشمات آشکارتر میشود و سستی استدلالت هویداتر.
در این نکته تأمل کن: روزگار با آشتی و مسالمت، روزگار خوشتری است و همان گونه که سروش بیان نموده است جهنمیان در قهرند و در دعوا. حیفام می آید برایت که چنان با اعتقاد راسخت میپنداری راست هستی، سر از قعر جهنم درآوری. یکبار میزی و یکبار فرصت آن هست که تا راست عمل کنی.