منوچهر برومند م ب سها: موسییٔى باید که اژدرها کُشد

سه شنبه, 28ام فروردین, 1397
اندازه قلم متن


شعر زبان دل و احساس است و شاعر پیامبرى است که از بهشت جمال بر لب داستانها دارد. و این داستانها را با زبان بلیغ رقیق ترین احساسات ، در ظرف دل پذیر والاترین حماسه ها ، شور انگیز ترین غزلها و مثنوى هاى عاشقانه و عارفانه و ناب ترین اندیشه هاى مندرج در حکایات نشأت یافته،از لطائف اخلاق مى ریزد ، تا آیینه سر تا پا نماى آرزوها، امیدها، و انفعالات به قالب لفظ نیامده ما شود، وما را با عوالم نهانى جان و دل پیوند دهد.

به تعبیر دلپذیر اقبال لاهورى:

سینه ى شاعر تجلّى زار حسن خیزد از سیناى او انوار حسن
سوز او اندر دلِ پروانه ها عشق را رنگین از او افسانه ها
از نگاهش خوب گردد خوب تر فطرت از افسون او محبوب تر
شعر را مقصود گر آدم گریست شاعرى هم وارث پیغمبریست

بنابراین شعر از ارتباط شاعر با زندگى متولد مى شود، و به سان یک تشنگى آتشین است که از ژرفاى وجود شاعر سرچشمه مى گیرد. و مقدس ترین وظایف بشرى را که زبان گویا وبیان انفعالات عامه است ، بر عهده او مى گذارد. تا به این وسیله هم زبان دل مردم باشد، وهم ترقى فهم و ادراک قاطبهء ملت و ترغیب مردم به دوست داشتن فضلیت و ارشاد عقول و افهام را برعهده گیرد. و مزیتى که از این راه بر شعر وشاعرى مترتب است،از حد شمار بیرون است. به ویژه هنگامى که شاعر از جبن و هراس یا تاثیر عنف وشدت ، سروده ى خود را به آلایش چاپلوسى ننگین نسازد. سخنى متناسب با استقلال فکرى خود بیادگار بگذارد. و منافع عامه را براى بقاى شوکت قدرت مداران و دست اندرکاران زمانه از نظر دور ندارد.

از زمره شاعرانى که در این زمینه موفق بوده، و سروده هایى متناسب با استقلال فکرى خود باقى نهاده ، شیخ المشایخ ادب فارسى حضرت سعدى شیرازیست. که سروده هاى او از آثار پاینده و پایدار و گویا و شیوا و بى همتاى ادب فارسى است

راستى دفتر سعدى به گلستان ماند طیباتش به گل و لاله و ریحان ماند
اوست پیغمبر و آن نامه به فرقان ماند وانکه او را کند انکار به شیطان ماند

عشق سعدى نه حدیثى است که پنهان ماند
داستانى است که در هر سر بازارى هست

حال ببینیم سعدى این استقلال فکرى را، در تقابل باقدرت مداران زمانه، چگونه به کار مى بَرَدْ. و چگونه در اعصار کهن استبدادى، ترانه سراى شفقّت مى شود. لزوم توّجه به آسایش خلق و رفاه مردم را فرایاد ششمین اتابک سُلْغرى فارس مى آورد.

اتابک ابوبکربن سعد زنگى،بر حسب گزارش خواجه رشیدالدین فضل الله همدانى در جامع التواریخ رشیدى، کسى است،که بروزگار پادشاهى او،شوکت سلسله سلغریان فارس به اوج مى رسد. سى و چهار سال در فارس حکومت مى کند. طى آن به سواحل و جزایر خلیج فارس لشکر مى کشد، بحرین و کیش و مسقط و عمان را از بصره تا سواحل هند تصرّف مى کند، خود را سلطان بَرّ و بحر مى خواند، یرلیغ سلطنت فارس را با لقب قلتغ خانى از اوگتاى قاآن مى گیرد، و هلاکو خان مغول را در لشکر کشى تسخیر بغداد یارى مى رساند.

سعدى براى آنکه چنین شخص قدرت مندى را براه راست مردم پرورى و انسان خوئى هدایت کند. توانایى هاى او را در جهت تسهیل حیات و معاش اهالى فارس به کار گیرد، دست اندرکار حکایت سرایى تاریخى مى شود. تا جنبه هاى مهر و عطوفت را که به ملازمه خوى بشرى در نهاد اتابک است، تقویت کند!

سعدى براى این کار در باب اوّل بوستان که در عدل و تدبیر و راى است ، حکایتى رابه رشتهء نظم مى کشد، که ناظر به خاطره ایست، مشفقانه و مردم گرایانه از دوران فرمانروائى عمربن عبدالعزیز خلیفه اموى، که به آسایش و آرامش مردم توجه داشت .
خلیفه اى که بر حسب روایات و نقل قول هاى تاریخى ، پیروزى شایسته حکمرانى و نصر واقتدار واقعى حکومتى در بدست آوردن دلها مى دید.

سعدى دراین حکایت چنین مى گوید:
یکى از بزرگان اهل تمیز حکایت کند ز ابن عبدالعزیز
که بودش نگینى در انگشترى فرو مانده در قیمتش مشترى
به شب گفتى آن جِرْمِ گیتى فروز درى بود در روشنائىِ روز
قضا را در آمد یکى خشکسال که شد بدر سیماى مردم هلال
چو در مردم آرام و قوت ندید خود آسوده بودن مروّت ندید
چو بیند کسى زهر در کامِ خلق کِیَشْ بُگْذَرَدْ آب نوشین به حلق
بفرمود بفروختندش به سیم که رحم آمدش بر فقیر و یتیم
به یک هفته نقدش به تاراج داد بدرویش و مسکین و محتاج داد
فتادند در وى ملامت کنان که دیگر به دستت نیاید چنان
شنیدم که مى گفت و باران دمغ فرومى دویدش به عارض چو شمع
که زشتست پیرایه بر شهریار دل شهرى از ناتوانى فکار
مرا شاید انگشترى بى نگین نشاید دلِ خلقى اندوهگین
خنک آنکه آسایش مرد و زن گزیند بر آسایش خویشتن
نکردند رغبت هنر پروران بشادى خویش از غم دیگران
اگر خوش بخسبد ملک بر سریر نپندارم آسوده خسبد فقیر
وگر زنده دارد شب دیر باز بخسبند مردم بآرام و ناز
بحمد الله این سیرت و راه راست اتابک ابوبکر بن سعد راست
کس از فتنه در پارس دیگر نشان نبیند مگر قامت مهوشان

سعدى(١)

عمربن عبدالعزیز

حال ببینیم این عمر بن عبد العزیز ، این خلیفه اى که سعدى از زبان او مى گوید:

مرا شاید انگشترى بى نگین نشاید دل خلقى اندوهگین
خنک آنکه آسایش مرد و زن گزیند بر آسایش خویشتن

کیست ؟ چه کرده ؟ و چه خوى و سرشتى داشته؟ چه شیوه و راه رسمى براى اداره امور برگزیده ؟ وچه سرنوشتى در انتظار و پایان کار او بوده است؟!

عمر بن عبدالعزیز ، هفتمین خلیفه از خلفان اموى بود. که به لحاظ زهد و تقوایى که داشت، برخى از اهل سنت و از جمله ابن اثیر او را پنجمین خلیفه از خلفاى راشدین دانستند. و به واسطه پرهیزگارى و کفّ نفس و رعایت حقوق عامه، وعدم سوء استفاده از مقام وامکانات حکومتى لقب ( الخلیفه الصالح) ( خلیفه درستکار) گرفت.

او در سال ۶٨٢ میلادى برابر با سال ۶١ هجرى در شهر حلوان مصر به دنیا آمد. پدرش عبدالعزیز بن مروان از بزرگان بنى امیه بود . بیش از بیست سال زمام دارى مصر را بر عهده داشت . مادرش لیلى دختر عاصم بن عمر و نواده عمر خلیفه دوم بود.

پدرش وى را براى فراگیرى ادب ازمصر به مدینه فرستاد. وى در مدینه نزد عبیدالله بن عبدالله و صالح بن کیسان به ادب آموزى و فراگیرى اصول دین وعلوم فقهى پرداخت. و از محضر عبد الله بن جعفر بن ابى طالب ، سائب بن یزید ، سهل بن سعد ، وسعید بن مسیّب کسب فیض و دانش آموزى کرد .

در سال ٨۵ هجرى فاطمه دختر عبدالملک مروان را به همسرى برگزید. پیامد ازدواج او با دختر عبدالملک مروان ،استاندارى منطقه خناصرهءحلب بود. ٢( حموى . یاقوت)

پس از آن، ولید بن عبد الملک، درسال٨٧ هجرى عمربن عبدالعزیز را که بیست وپنج ساله بود، به حکومت مدینه برگماشت.
٣ (طبرى)
وى مدت شش سال استاندار مدینه بود. تا آنکه در سال ٩٣ هجرى بنابر درخواست حجاج بن یوسف از استاندارى مدینه عزل شد.

حجاج بن یوسف، در نامه اى که به ولید بن عبدالملک نوشت، یاد آور شد، بى دینان و شورشیان عراقى به مدینه پناه مى برند. و در پناه و امنیت عمربن عبدالعزیز، بسر مى برند. و این امر مایهء وهن است . به همین علّت ولید، عمربن عبدالعزیز را از استاندارى مدینه عزل کرد. ۴( طبرى)

در دورهء سه ساله خلافت سلیمان بن عبدالملک که از ٩۶ تا ٩٩ هجرى ادامه داشت، عمربن عبدالعزیز ، مشاور سلیمان بود.
سلیمان بن عبدالملک، بنابر نقل طبرى، براى جلوگیرى از فتنه، عمربن عبدالعزیز را جانشین خود کرد. ۵ ( طبرى)

دوران خلافت وى که از سال ٩٩ هجرى شروع شد، و بامرگ ناشى از مسمومیت او در سال ١٠١ هجرى هجرى پایان یافت، بیش از دو سال نبود . ولى در همین دوره کوتاه دو ساله سیر وسلوک عدالت خواهانه او موجب اقدامات پسندیده اى شد،که حسن شهرت تاریخى وى را در پى داشت، او را به نجیب بنى امیه معروف کرد. سادگى زیست و تبرى از تزویر، تقوى و پاکدامنى و وظیفه شناسى و عدالت خواهى از وجوه بارز اخلاقى او بود. که در اعصار متمادى تاریخ در کمتر زمدارى دیده شد.

او خود را پاسدار جان و مال و نگهبان و نگهدار اخلاق و ناظر بر کارهاى مردم دانست. اجازه نداد از ستمگرى و سهل انگارى عوامل حکومتى چشم پوشى شود. یا ستمى از بررسى و باز رسى واماند، و ستمگرى مجازات نشود. دین دارى را متبلور در اجراى عدالت و داد خواهى دید، در فرمانى که به فرماندار کوفه نوشت، یاد آور شد : عمدهء دین دارى اجراى عدالت و داد خواهى است. هیچ گناهى سبک و ناچیز نیست. سخت گیرى برمالیات دهندگان موجب سستى پایه هاى حکومتى گردد.

فروش زمین خراج را ممنوع کرد. اقدام او موجب کسر درآمد مالیاتى شد. در پاسخ یکى از کارمندان جمع مالیات که
تهى شدن خزانه را یاد آورى کرد، پاسخ داد که ترجیح مى دهد، مردم براى گذران زندگى ناچار به کشاورزى باشند.
حسن توجّه او به کشاورزى موجب شد، به کندن آبراه هاى بسیار، خشک کردن زمین هاى گلناک باتلاقى و آباد کردن
زمینهاى بایر اقدام کند.

وى پیوسته کارهاى کارگزاران حکومتى را زیر نظر داشت. در صورت بروز غفلت یا رفتارى فرا قانونى مؤاخذه مى کرد. هر درهم و دینارى که در خزانهء بیت المال بود، امانتى مى دانست، که مى باید در جهت رفاه عامه مردم خرج شود. و براى حصول این امر دفاتر محاسبات حکومتى ایالاتى، به دستور او در فواصل معیّن بررسى و ممیزى مى شد. دادگرى و بى طرفى او موجب شد، صرف نظر از مقام و موقعیّت و امتیاز طبقاتىِ شاکى، روزهایى را براى پذیرفتن شکایت هاى مردم معیّن کند. اعم از شکایت هاى ناشى از اختلافات عامه مردم بر علیه همدیگر و یا شکایاتى که علیه مأموران حکومتى مى شد. به نحوى که ناتوانان و رنج دیدگان براى داد خواهى به دربار او پناه مى بردند. و او بردبارانه سخنان آنان را مى شنید. و با عدالت وانصاف داورى مى کرد. نسبت به غیر مسلمانان نیز مشفق و دادگر بود. در دعاوى آنان داورى بى طرفانه داشت. بر حسب وظیفه فرمانداران را به محافظت از اماکن مذهبى ادیان دیگر اعم از کلیساء یا کنیسه و آتشکده فرمان مى داد. تا هیچ مکان مذهبى مورد بى احترامى قرار نگیرد.

در آن ازمنه که از تازه مسلمانان با عنوان موالى یاد مى شد. و آنها به پرداختن عوارض مازاد مجبور بودند، عمر بن عبدالعزیز، این عمل رابه منزله بیعدالتى شدید اجتماعى قابل ادامه ندانست. عوارض مبتنى بر پایهء تبعیض را منسوخ کرد. براى موالى برخوردارى از حقوق و امتیازاتى را قائل شد، که دیگر شهروندان ِمسلمان به دنیا آمده از آن برخوردار بودند. به این ترتیب موالى از حقوق باز نشستگى و مزایاى بیت المال نیز بهره ور شدند. دو نفر از اشخاص جدید الاسلام در قاهره بر مسند قضاوت نشستند.

عمربن عبدالعزیز بر این باور بود، که قاضى باید پنج ویژگى داشته باشد. واگر یکى ازاین پنج فروزه در او نباشد، مایهء ننک اوست. و بر حسب اظهار ابن سعد در کتاب اَلطَبَقاتُ الْکُبْرى ، عمربن عبدالعزیز در ملاقات با نمایندگان اهالى کوفه پنج فروزه لازم براى قاضى را چنین بر شمرد: فهیمى – بردبارى- پارسایى- استوارى- عالمى- و در عوالم عالمى چنان عالم باشد که هرچه نمى دانند از او بپرسند و درعین عالم بودن هر چه نمى داند، بپرسد! ۶(ابن سعد)

عدالت خواهى را از افراد خانواده و نزدیکان خود، آغاز کرد. اموالشان را از مصادیق بارز مظلمه دانست. دارندگانش را مجبور به باز گرداندن به بیت المال کرد. همسرش فاطمه گوهرى گرانبها از پدرش گرفته بود. عمربن عبدالعزیز به او گفت: یا آنرا به بیت المال برگردان، و یا اجازه بده ترا طلاق گویم. که جمع بین تو و آن در خانه من شایسته نباشد. همسرش آن گوهر را به بیت المال باز گرداند و به شوى خود گفت، ترا بر این گوهر و هرچه گرانبها تر از این باشد، برگزیدم. تاثیر بارز شخصیت و شیوه تعامل و تربیت خانوادگیش به حدى بود، که پس از مرگ وى هنگامى که یزید دوم ، در صدد بر آمد، آن گوهر را به همسر عمربن عبدالعزیز باز گرداند، آن بانوى پرهیزگار نپذیرفت .پاسخ داد، به هنگام حیات شوهرم به این گوهر اعتنائى نکردم . پس از مرگ او نیز توجهى نمى کنم.

عمربن عبدالعزیز از زمره ء زهادى بود، که دنیا را سراى گذر و محل امتحان و آزمایش تلقى مى کرد. دورى و کناره گیرى اش از زرق و برق و امتیازات حکومتى مانع از آن بود، که ناآشنایى بتواند، او را از سایر در باریان باز شناسد. براى دورى از تجملات دربارى به محض آنکه به خلافت منصوب شد، دستور داد اسبهاى طویله ى خلافت را در حراج بفروشند و پولش را به خزانه بیت المال بسپارند

سالم بن زیاد نقل مى کند: مخارج خانواده عمربن عبدالعزیز در هر شبانه روز دو درهم بود. عمر لباس ساده مى پوشید و ازتمام مظاهر زینت و آلات زیور دورى مى جست.

گویند روزى گروهى از بنى مروان کنار بارگاه او گرد آمدند ، و به پسرش گفتند، به پدرت بگوى ، خلفاى پیشین براى هریک از ما مقررى تعیین مى کردند، و شان و منزلت ما را در نظر داشتند. امّا تو همهء آن مزایا را از ما گرفتى! پسرش پیام آنها را به پدر ابلاغ کرد. و چون باز گشت به آنها گفت ، پدرم مى گوید: مى ترسم از روز قیامت که خداى خود را نافرمانى کنم! إِنّى أَخَافُ إِنْ عَصَیْتُ رَبّى عَذَابَ یَوْمٍ عَظِیم (آیهء ١٣ از سوره الزُّمَر) و(آیهء ١۵ از سوره انعام )

توجّه به حال نیازمندان و بیماران وپریشان حالان مقرون به تواضع و فروتنى و خوف و خشیت و ترس الهى از دیگر ویژگیهاى روحى او بود، چنانکه هنگامى که از او با عنوان خلیفه الله فى الارض یاد شد، برآشفت و گفت نام او عمر است. و خواست با نام خودش صدایش کنند.

عمر بن عبدالعزیز در سن چهل سالگى در سال ١٠١ هجرى روز جمعه بیست رجب در شهر سمعان از بلاد شام درگذشت.
آرامگاه او در مسجدى است، که در منطقه دیر شرق واقع در جنوب شرق شهر معره نعمان در ( استان ادلب) سوریهء کنونى قرار دارد.

مسعودى در مُروج الذَّهَب نوشته، پس از تسلّط بنى عباس بر بنى امیّه که گور ِبسیارى از خلفاى بنى امیّه از جمله یزید بن معاویه، عبدالملک بن مروان ، ولید بن عبدالملک ، به دست لشکریان سپاه فاتح شکافته شد. و اجساد و استخوان هاى باقى مانده به شعله غضب انتقام جویانه فاتحان در آتش سوخت، حسن شهرت عمربن عبدالعزیز مانع شد کسى متعرّض گورجاى او نشود ٧(مسعودى)

این حس احترام فاتحان نسبت به آرامگاه او و این حسن شهرت که تا به امروز از وى باقى مانده ، ناشى از مهر و محبتى است، که عامهء مردم همواره در تلو زمان نسبت به ( خوبى و فضیلت و داد و احسان ) ابراز داشته اند. و تبرى و انزجارى
است ، که انسانها از( بدى و بیداد گرى و زور گویى وتبعاتِ روحى و جسمى ناشى از رفتار هاى ناهنجار ) دارند.

حال چگونه است، که یک تن یزید بن معاویه مى شود ! یک تن عمربن عبدالعزیز ؟!

یکى به داد مى گراید و دیگرى به بیداد ؟! دو تن که در فاصله زمانى نچندان دور زیسته اند، از یک آب آشامیده اند و یک هوا به مشامشان رسیده است، یکى نمى خواهد خارى به پاى کسى بخلد ، یا خوابى از چشمى زائل شود. و آن یک مى خواهد، خواب راحتى به چشمى راه نیابد. و راهیان را درد بى پایى همدم و همراه همیشگى باشد.

حضرت مولانا جلال الدین بلخى این تضاد و دوگانگى عملى را نتیجه تفاوت روحیه و طبع متفاوت و سرشت ناهمگون آدمیان مى داند آنرابه آب شیرین و شور جارى در رگ تشبیه مى کند .

رگ رگ است این آب شیرین و آب شور در خلائق مى رود تا نفخ صور
نیکوان را هست میراث از خوشاب آن چه میراث است اورثنا الکتاب
هر که را با اخترى پیوستگى است مَرْوِرا با اختر خود هم تکى است
طالعش گر زهره باشد در طرب میل کلى دارد و عشق و طلب
ور بُوَدْ مریخى و خون ریز خو جنگ و بهتان خصومت جوید او
رنگهاى نیک از خُمّ ِ صفاست رنگِ زشتان از سیاه آب جفاست
صبغه الله نامِ آن رنگِ لطیف لعنهُ الله نام آن رنگِ کثیف
آنچه از دریا به دریا مى رود از همان جا کاید آن جا مى رود

و حضرت سعدى که شیخ المشایخ عرصهء ادب پارسى است، این تفاوت رفتارى و کردارى را ناشى از دو جنبه فرشته خویى و حیوان صفتى مرکوز در ذهن و ضمیر آدمى مى داند.
مى گوید:
آدمى زاده طرفه معجونى است کاز فرشته سرشته و ز حیوان

آدمى در زندگى براى انتخاب میان نزول به درکات حیوانى و صعود به مدارج عالیه انسانى تشخیص عینى لازم دارد ، تا بتواند راه درست را بشناسد، و از باطل بپرهیزد. همان تشخیص که فصل ممیز افراد از یک دیگر است. و باعث نیک نامى ها و بد نامى هاى تاریخى مى شود.

و آنچه مانع تشخیص عینى آدمى است، نفس اوست. نفس اماره بد فرمان او که او را به سوى ناپسندى ها متمایل مى کند.

نفس اژدرهاست او کى مرده است از غم بى حالتى افسرده است
نفس را میدار در برف فراق هین مکش او را به خورشید عراق

ولى واقعاً کیست آنکه بتواند اژدهاى نفس را در برف فراق افسرده دارد؟
حضرت مولانا در این باره مى گوید :

هر خسى را این تمنّا کى رسد موسى اى باید که اژدرها کشد
دوزخ است این نفس و دوزخ اژدهاست کاو به دریا ها نگردد کم و کاست
هفت دریا را در آشامد هنوز کم نگردد سوزش آن خلق سوز

ما حصل گفتار آنکه نیک خویى و بد خویى یا شرافت اخلاقى و رذیلت عملى، امرى فردى و شخصى است! و نه تبارى!نه ارثى! نه جمعى! و نه اجتماعى! و در مورد هیچ قوم و دسته و رسته و طائفه و ملت و مذهبى، نمى توان حکم کلى کرد! حصول نیک خویى که جز غلبه بر جنبه هاى حیوانى وجود نیست، فقط با کوشش فردى غلبه بر نفس به دست آمدنى است. ولى از آنجا که این تمایلِ غلبه بر نفسانیات که خفته در کمونِ خاطر آدمى است، در همهء افراد تجلّى یکسان ندارد، و بر حسب شدّت و ضعف کمتر مجالِ ظهور وبروز مى یابد، ترغیب به فضیلت ونیک خویى، و دفاع از حقوق حقه انسانى ،از اهم وظائفى است، که بر دوش مصلحان اجتماعى ِ صاحب قلم قرار مى گیرد. که در بالاترین ردهء آنان، به لحاظ رسوخ سخن و تأثیر و تأثر ِ گفتار سُرایندگان سخنور جاى گزین گشته اند!
به همین سبب است، که حضرت نظامى گنجوى فرماید:

پیش و پسى بست صف کبریا پس شعرا، آمد و پیش انبیاء
بلبل عرشند سخن گستران باز چه مانند بر آن دیگران

منوچهر برومند م ب سها
پاریس ١٢ آوریل ٢٠١٨

١سعدى. شیخ مصلح الدین ، کلیات سعدى، به خط سید حسن میر خانى
سراج الکتاب ، چاپ سوم، انتشارات نوبهار ١٣۶٢ ، ص ١٣٩).

٢حموى.یاقوت،معجم البلدان/ ترجمه، تهران،سازمان میراث فرهنگى کشور، ١٣٨٣،ج ٢، ص٣١۴)

٣ طبرى، محمد بن جریر، تاریخ الطبرى ، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران ، اساطیر، ١٣٧۵ چاپ پنجم، ج ٩ ص ٣٨٠٧).

۴ همان، ج ٩ ص ص ٣٨۶٧و ٣٨۶٨)

۵ همان، ج ٩ ص ٣٩۴٨)

۶ ابن سعد، الطبقات الکبرى،ترجمه محمود مهدوى دامغانى،تهران، انتشارات فرهنک و اندیشه ، ١٣٧۴ خورشیدى، ج ۶ ص ۶٢ ص ٧٨ ص ٨١)

٧ مسعودى، على بن حسین ، مروج الذهب ، جلد چهارم ، ص ۴٢٧ ، وب سایت رسمى کتابخانه آنلاین تاریخ اسلام ، دارالهجره

منابع دیگر:

یعقوبى، ابن واضح؛ تاریخ یعقوبى، ترجمه محمدابراهیم آیتى، تهران، انتشارات علمى و فرهنگى، ١٣٧١چاپ ششم ج: دوم – ششم- نهم
مسعودى، على بن حسین؛ مروج الذهب و معادن الجوهر، ترجمه ابوالقاسم پاینده، تهران، انتشارات علمى وفرهنگى، ١٣٧۴ چاپ پنجم ، ج: دوم)

دینورى، ابن قتیبه؛ الامامه والسیاسه، ترجمه سید ناصر طباطبائى، تهران ققنوس،١٣٨٠)

حسن، ابراهیم حسن؛ تاریخ سیاسى اسلام، ترجمه ابوالقاسم پاینده، چاپ ششم، انتشارات جاویدان
،بزرگان اسلام ، ترجمه سید محمد على آستانه ، مؤسسه مطبوعاتى صدر ،١٣۴٧خورشیدى، ص١٠٣تا


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.