مرگ دکترمحمد مصدق

جمعه, 3ام خرداد, 1392
اندازه قلم متن

marge-mossadegh

مصدق را عارضه ای افتاد و غده ای بر صورتش هویدا شد…. و اما از برای درمان پدرش، غلامحسین خان بدون ان که از او بپرسد، خود توسط پرفسور یحیی عدل، از شاه تقاضا کرد که اجازه دهد او را روانه دیار فرنگ کند و شاه نپذیرفت و پیام داد می توانند برای شفایش از هر پزشک متخصصی که مایل باشند دعوت به ایران کنند. هنگامی که پسر کلام شاه را به پدر بازگو نمود، مصدق سخت برآشفت و به پسرش پرخاش کرد و گفت: „ که به تو گفت من قصد سفر به فرنگ را دارم؟ غلط کردی سرخود از شاه اجازه گرفتی. اصلاً نیازی به متخصص از فرنگ نیست که شاه اجازه بدهد یا ندهد. ابداً لازم نیست کسی را از خارج بیاورید و من هم پایم را از این مملکت بیرون نخواهم گذاشت…“

به هنگام بیماری مصدق، با کسب اجازه از شاه، به همراه محافظینش که همچو سایه به دنبالش بودند، برای درمان به تهران آمد. در خانه غلامحسین خان مسکن گزید. خود در طبقه اول و نگهبانان در اطاق دفتر، در طبقه هم کف،.. اقوام می توانستند به عیادت آو آیند و مأمورین، چه در خانه و چه در بیمارستان اسامی را می پرسیدند، می نوشتند و گزارش می دادند.(۱۹)

ستاره فرمانفرمائیان می نویسد: آرزومند دیدار دو باره ای با دکتر مصدق بودم، که می توانست آخرین دیدار باشد. هر بارکه یکی از فرزندان مصدق به احمد آباد می رفت، درخواست می کردم که همراه او بروم. می گفتم که می توانم خود را دختر مصدق جا بزنم.اما آنها می گفتند که ساواک همه چیز را می داند و همه کس را می شناسد و این کار غیر ممکن است. حالا در(آبان ۱۳۴۵) ناگهان خبر دادند که می توانم به خانه خیابان کاخ بروم و از پسر عمه ام دیدار کنم.

روز بعد مشتاقانه به خیابان کاخ رفتم. احمد مرا به اطاق او برد، که گوشه تاریکی در یکی از زوایای خانه بود. شیروطن دریک تخت خواب بیمارستانی نشسته، رو تختی های سفید دور و بر بدن اش را می پوشاند و در کنارش میزی پراز دارو قرار داشت. کنار تخت ایستادم. احمد گفت:- پدر، ستاره آمده. همیشه سراغ تان را می گرفت و علاقه مند دیدارتان بود!…

صورت کشیده ومهربان اش، که برای بسیاری ازایرانیان یادآور دوران مبارزه و سرفرازی ملی بود، دراثر سال خوردگی وسال های پر درد تبعید و انزوا و تنهایی چندان ضعیف شده بود که گویی کرباسی زرد رنگ را درچهره اش کشیده باشند. دماغ دراز و معروف او، حالا همچون تیغه ای سنگی می نمود که از دشت صورت اش بیرون زده باشد. حفره های سیاه چشمان اش به نظرچون غار می آمد و گرد وغبار مرگ دراین دشت پراکنده بود. با تلاش بسیار کمی خود را جا به جا کرد. بوسه ای از گونه ام گرفت. لبخندی زد و گفت:

دختر دایی، دختر دایی جان، از دیدن تان خوش حالم.

صدای اش زمزمه بریده ای بود. اما همچنان محکم و پر اقتدار. از چشمان اش هنوز درخشش هشیاری می جهید و زنده و پر انرژی می نمود و با شگفتی می دیدم که از درون تغییری نکرده و شخصیت او استواری همیشگی اش را حفظ کرده است.“ (۲۰)

شیرین سمیعی ادامه می دهد: از میان پزشکانی که برای در مانش دعوت شدند، اسامی دکتر احمد فرهاد و دکتر اسمعیل یزدی را بخاطر می آورم، چون هر دو را از پیش دیده بودم و می شناختم. مصدق دهانش را گشوده بود و دکتر یزدی در حین معاینه به او گفت شما مرا بخاطر نمی آورید، من در زمان نخست وزیری شما یکبار به ملاقاتتان آمدم. عضو اتحادیه دانشجویان بودم ودر خواستی داشتیم. مصدق تا این سخنان را از او شنید، فوراً دست هایش را پس زد و دهان خود را بست و با تبسمی به او گفت:“ آقای دکتر، پیش از معاینه، بهتر است اول بفرمائید تا بدانم آیا در آن زمان در خواستتان را انجام دادم یا خیر؟“

غده را سرطانی تشخیص دادند. عده ای از بزرگان موافق عمل جراحی بودند و عده ای مخالف آن. پس از شور، تصمیم برآن شد که غده را بیرون آورند و به این منظور بیمار را به بیمارستان نجمیه بردند. عجب آن که پس از عمل جراحی، حال مصدق روز به روز وخیم تر می شد و ناچار از او همچنان پرستاری کردند تا روزی که چشم از جهان فرو بست.“ (۲۱)

„ صبح روز مرگ مصدق(چهار دهم اسفند ماه ۱۳۴۵) به بیمارستان رفتم، در راهرو به خانم پرستاری بر خوردم که دیده بودم چه سان از جان و دل به او می رسید. نامش را از یاد برده ام اما چهره اش را همچنان بخاطر دارم. از من پرسید:“ می خواهید او را ببینید؟“ من سری تکان دادم، او مرا به سمت اتاقی هدایت کرد و دربش را گشود. من به درون رفتم و خانم پرستار درب را بر روی من بست و خود بیرون شد. من ماندم و او، در سکوتی ژرف که فضا را می پوشاند. خاموشی سنگین بود ومن بار وزنش را با تمام وجود، در درون و برون خود احساس می کردم. برای نخستین باردر زندگی، خود را با پیکر بی جانی در یک چنین سکوتی تنها می یافتم. می دانستم که این آخرین خلوت ما است و اما نمی دانستم که چه بایدم کرد.

تختخوابی در گوشه اتاق و او برروی آن، لابد رو به قبله، دراز کشیده بود و ملافه سفیدی سراپایش را می پوشاند. مدتی بی حرکت در کنارش ایستادم و غرق در همان سکوت عمیق تماشایش کردم، سپس جرأت یافتم و آهسته ملافه را از روی صورتش پس زدم، تا به آن روز جز بر روی پرده سینما مرده ای ندیده بودم. چشم براو دوخته، تماشایش کردم می دانستم که آن اتاق و آن سکوت را برای همیشه بخاطر خواهم سپرد. خفته بود در خوابی که بیداری نداشت و من همچنان در کنارش ایستاده بودم، مدتی گذشت تا به خود آمدم و دیدم که اشگ می ریزم.

برای اولین بار پس ازمرگ پدرم درسوگ کسی گریه می کردم، در سوگ پیر مرد برک پوش عبا به دوش تنهائی که بالاجبارهرروز دراحمد آباد، کنج حیاط می نشست وافسوس شکست نهضتش را می خورد، نه درسوگ آن مصدق مبارزی که نفت را ملی کرده بود، چرا که او نیازی به اشگ من نداشت. سال ها بود که ملت ایران درماتم از دست دادنش عزادار می بود. من به حال خود اشگ می ریختم که در میان اغیار تنها مانده بودم، برای آن بزرگوار پر مهری که سایه بر سرم افکنده بود و هیچ زمان رهایم نساخت…“ (۲۲)

زنده یاد پروانه فروهر(۲۳) وا پسین دیدار خود را از مصدق اینگونه شرح می کند: „ دکتر غلام حسین خان مصدق تلفنی پیرامون وصیت پیشوا با هویدا صحبت کرد و نتیجه این شد که اجازه دفن در گورستان شهدای سی ام تیر به رغم وصیت مصدق داده نشد و پس از مشورتی کوتاه، فرزندان تصمیم به خاکسپاری در تبعید گاه گرفتند. جسم بی جان مصدق، آن راه گشا، آن دشمن شکن که هراس از شکوه خاطره اش نیز شاه را به لزره وا می داشت، به آمبولانس منتقل گردید. نزدیک در بیمارستان، دربان قدیمی گوسفندی قربانی کرد و سپس به راه افتادیم. آمبولانس آژیرکشان وبا سرعتی سرسام آور می رفت و انگشت شمار یاران مصدق و نزدیکانش در خطی از اشک او را دنبال می کردند.

در ابر آلود غمناک آن صبح به سوی احمد آباد روان شدیم. گریه امانم نمی داد. با خود می اندیشیدم که چه روزها و چه شب ها آرزوی دیدار پیشوا در احمد آباد در دلم پرکشیده و اینک راهی احمد آباد، ولی چه تلخ و دردناک. جاده اتوبان و سپس جاده قزوین. در دوراهی آبیک وارد جاده خاکی شدیم. من در ذهنم احمد آباد را بارها تصویر کرده بودم و عجیب که آن تصویر چقدر با واقعیت نزدیک بود. جاده ای خاکی، ریل راه آهن و دشت زیر گندم. آبی که خروشان از چاهی بدر می آمد و از بلندی فرو می ریخت و سرانجام در بزرگ رنگ و رو رفته قلعه احمد آباد، یکی پس از دیگری رسیدیم. پس از رسیدن آمبولانس، روستاییان احمد آباد از هر سو دوان دوان به قلعه آمدند. پیرمردی که کلاه نمدی بر سر و چهره ای مهربان داشت، گریه کنان آمد و گوشه دیوار نشست و در تمام مدت آیه هایی از قرآن قرائت کرد. چنان صمیمی می خواند که غلط ادا کردن زیر و بم کلمات را از یاد می بردی. پشت اتاقک چوبی سبز رنگ متحرکی که روی جوی آب قرار داشت و می گفتند مصدق روزهایی که باد تند می وزید در آن می نشست، پرده ی سفیدی کشیدند تا مقدمات غسل فراهم گردد.

یاران روزهای تنهایی پیشوا، روستاییان صمیمی و مهربان احمد آباد با چشمانی سرخ از گریستن در جنب و جوش بودند. وقتی همه چیز آماده شد، دستهای دکتر سحابی که تازه از زندان آزاد شده بود آخرین شستشوی بدن مصدق را انجام داد. در آن غربت نیمروز، باد زوزه کشان به هر سو می دوید تا مگر به رغم کوشش وحشتناک دستگاه سانسور، فاجعه را همه جا فریاد کند و صلا در دهد که شیر پیر در زنجیر، چشم از جهان پر نیرنگ و فریب فرو بست. روستائیان، آن یاران روزهای تنهایی، خشم، اندوه و نگرانی پیشوا، چهره بر خاک می مالیدند و زار زار می گریستند.

ظهر هنگام، بچه های مدرسه نیز به این گروه سوگوار پیوستند و آن „همیشه پدر“ را میان اشگ های کودکانه طلب کردند. پسرکی نگران لباس عیدی بود که هر سال „بابا“ برای آنها تهیه می کرد و دخترکی مهربانی های او سر داده بود و می پرسید که جای خالی او را چه کسی پر خواهد کرد. آن روزها مصدق کنار پله ها می نشست و بچه ها را به آب نباتی که در جیب داشت، مهمان می کرد… آه که یاد آن روزها چه تلخ و پر اندوه بر سینه می نشیند. زنی زاری کنان می گفت: „نگو آدمی مرده که عالمی مرده „. و زن دیگری که چهره گندمگون لاغرش را سیل اشک پوشانده بود، ناله می کرد که

„ دیگر از دست و پای این زندانی زنجیر ها را باز کنید“. با دستهای مهندس حسیبی که چهره اش یادآور مبارزه های ملی شدن صنعت نفت است و نگاه مهربانش گویای ایمان بی پایانش و داریوش فروهر رهروی راستین و وفا دار راه مصدق که او هم به تازگی از زندان آزاد شده بود و با کمک بچه های ده که خاک می بردند و سنگ می آوردند، مزار مصدق کنده و آماده شد. با رسیدن آیت الله سید رضا زنجانی (۲۴)همه به نماز ایستادند. محمد علی کشاورز صدر بر خلاف همیشه ساکت بود وبه پهنای صورت اشک می ریخت. کی – استوان نویسنده ی کتاب موازنه ی منفی که خدا رحمتش کند و دکتر صدیقی که در آخرین لحظات افسرده و غمین با حلقه بزرگی از گل رسید. سرهنگ مجللی از یاران جوان مصدق، هوشنگ کشاورز صدر، حسن پارسا، منصور سروش و منوچهر مسعودی و دیگران که از آنها کسی جز خانواده مصدق کسی را به یاد نمی آورم، بودند. نماز در محیطی بیشتر شبیه افسانه بر پا گردید و مصدق که وصیت کرده بود در مزار شهدای سی ام تیر به خاک سپرده شود بنا بر سنت اسلامی به گونه امانت به خاک سپرده شد…..(۲۵)

„در میان انبوه جمعیتی که دسته دسته می آمدند، ناگهان مرد جوانی از راه رسید، تنها، افسرده، خسته و کوفته، کفش هایی پر از خاک به پا داشت و شاخه گل میخکی در دست، ماتم زده می نمود و تنها، یا اندوهی که قادر به پنهانش نبود. حالتی داشت که همه نگاهش می کردند چون شباهتی به دیگران نداشت. غم زده ای بی اختیار، همه را به خود می کشید. جملگی محو او شده بودیم و جز او نمی دیدیم چرا که تنها در آن مراسم حضور داشت و می درخشید. نه کسی او را می شناخت و نه او با کسی آشنا بود. من در آ ن روز در آن ساعت، یک تن از فرزندان راستین مصدق را بچشم می دیدیم که راه مزارش را می جوید و با خود می اندیشیدم مصدق را با یک چنین فرزند وارسته ای هیچ گونه نیاز به نوادگانی که فرسنگ ها از او واز آرمان او بدورند،نیست. (۲۶) مرگ مصدق همانند „مرگ تمامی سربداران این کهن بوم ا ست پر از سوگ و ماتم و امید است „. امید به „ هزاران ستاره“ (۲۷) تا“ خاطره اندوهمان را زلال شادی بخشد و آسمان ابر آلودمان را رنگین کمان پیروزی بپوشاند…..“ (۲۸)

مآخذها و توضیح ها:

۱- سیمین دانشور در کسوت یک رمان نویس پیشکسوت، تاثیرگذار و پایه گذار و ماندگار می باشد و همسر جلال آل احمد، متفکر و نویسنده ایرانی که در دهه چهل درگذشته است، در ۸ اردیبهشت سال ۱۳۰۰ خورشیدی در شهر شیراز به دنیا آمد. وی فرزند پزشکی به نام محمد علی دانشور است. مادرش قمرالسلطنه حکمت نیز از زنان پیشرو زمان خود بود. زنی نقاش که مدیریت هنرستان دخترانه شیراز را برعهده داشت. در سال ۱۳۴۸، رمان سَووشون را منتشر کرد، که از جمله پرفروشترین رمانهای معاصر ایران است.

سووشون با فتح سین تلفظ محلی و شکسته ((سیاوشان)) است و آنهم مراسم عزاداری ایرانیان قدیم در سوگ سیاوش شخصیت اساطیری ایرانی است. گویا این مراسم و عزاداری تا قرون اولیه پس از اسلام در شهرهایی چون بخارا به جا آورده می شد. برای اطلاع بیشتر رجوع کنید به تاریخ بخارا، ابوبکربن جعفر به اهتمام تصحیح مدرس رضوی،انتشارات قدس چاپ دوم ۱۳

دانشور می گوید: „ چرا یوسف را از طبقه بورژوا انتخاب کردم. چرا که عقیده داشتم یک روشنفکر صاحب درد می تواند با کمک روشنفکران نظیر خودش، و توده های مردم، از دهقان و کارگر یا طبقات محروم دیگر، انقلاب بکند. چرا که دیگر – آمادگی کافی نداشتند که به تفکر منطقی و پرورش ذهن و گسترش شخصیت خود موفق شوند. چرا که دستگاه حاکمه همواره آن ها را در فقر و جهل نگه می داشت. اما همین توده ها ی مردم، به کمک تجربه عینی و ملموس و دانش غریزی، توزیع غیر عادلانه ثروت و غلط بودن روش ارباب، و یا کارفرما، و یا کارفرما و کارگری را در می یافت و آمادگی انقلابی پیدا می کرد و یا هدایت روشنفکران راستین متشکل می شد و راه می افتاد. روشنفکرانی که به علت رفاه بورژوایی، امکان تعلیم و تربیت کافی و آمادگی ذهن خود را یافته، دنیا دیده، سفر کرده، کتاب خوانده، تجربه کرده، با مردم نشسته، با روشنفکران دیگر تعاطی افکار کرده، بده و بستان فکری و غیره، و به علاوه چون خود صاحب درداست، دردها را شناخته است.

درد این برداشت نظر به مرحوم دکتر محمد مصدق داشتم که از طبقهی بسیار مرفه بود، اما ویژگی یک رهبر انقلابی را داشت و انگشت درست بر روی درد گذاشت و اگر قشر وسیعی از روشنفکران راستین می داشتیم وکمکش می کردند و می توانست با پشتیبانی آن ها روش قاطعانه پیش بگیرد و آزادی ای که به آن معتقد بود به هرج و مرج نمی انجامید و به او خیانت نمی شد و آن کودتای نامردانه راه نمی افتاد، موفق هم شده بود. مردم نجیب، آمادگی انقلابی داشتند، اما نبودند و گروه متشکل هم، یا نارو زدند و یااشتباه کردند.

(سیمین دانشور – شناخت و تحسین هنر – انتشارات سیامک – تابستان ۱۳۷۵ – ص ۳۹۵)

بیهوده نیست که یوسف در ۲۹ مرداد کشته شد (دانشور خود می گوید که در ابتدا این تاریخ ۲۸ مرداد بوده و بنا به درخواست آل احمد آنرا تغییر داده) تا مرگ او با مرگ امیدهای یک نسل و تبعید و خانه نشینی اسطوره ای معاصر همسان پنداشته شود. (همانجا- ص ۴۶۶)

۲- محمد مصدق در ۲۶ خرداد ۱۲۶۱ هجرى شمسى در تهران، در یک خانواده اشرافى به دنیا آمد. پدر او میرزا هدایت الله معروف به „وزیر دفتر“ از رجال عصر ناصرى و مادرش ملک تاج خانم (نجم السلطنه) فرزند عبدالمجید میرزا فرمانفرما و نوه عباس میرزا ولیعهد و نایب السلطنه ایران بود. میرزا هدایت الله که مدت مدیدى در سمت „رئیس دفتر استیفاء“ امور مربوط به وزارت مالیه را در زمان سلطنت ناصرالدین شاه به عهده داشت، لقب مستوفى الممالکى را بعد از پسر عمویش میرزایوسف مستوفى الممالک از آن خود مى دانست، ولى میرزا یوسف در زمان حیات خود لقب مستوفى الممالک را براى پسر خردسالش میرزا حسن گرفت و میرزا هدایت الله به عنوان اعتراض از سمت خود استعفا نمود. بعد از مرگ میرزا یوسف، ناصرالدین شاه میرزا هدایت الله را به کفالت امور مالیه و سرپرستى میرزاحسن منصوب کرد.

ملک تاج خانم- نجم السلطنه- مادر مصدق، دختر فیروز میرزا نصرت الدوله (اول) فرمانفرما پسر شانزدهم عباس میرزا- نایب السلطنه- پسر دوم فتحعلى شاه و عموى ناصرالدین شاه قاجار بود. مادر نجم السلطنه، حاجیه هما، دختر بهمن میرزا ملقب به بهاءالدوله پسر سى وهفتم فتحعلى شاه بود. همان شاهزاده اى که اول حاکم کاشان بود و بعد حاکم یزد شد. نجم السلطنه در واقع „نوه“ عباس میرزا و „نتیجه“ فتحعلى شاه بود. او سى خواهر و برادر داشت که دو نفر از آنها به نام هاى عبدالحسین میرزا فرمانفرما (نصرت الدوله دوم) و سرورالسلطنه ملقب به حضرت علیا- همسرمظفرالدین شاه- تنى بودند. نجم السلطنه از ازدواج با „میرزا هدایت وزیر دفتر“- ازدواج دومش- دو فرزند داشت به نام هاى محمد مصدق السلطنه و دفترالملوک. خانم نجم السلطنه مادر دکتر مصدق واقف و بنیانگذار یکی از اولین بیمارستان هاى تهران به نام بیمارستان نجمیه در چهارراه یوسف آباد تهران بود. موسسه اى که با سرمایه شخصى ایشان به عنوان یک موسسه عام المنفعه غیرانتفاعى بنا شد و با موقوفاتى که آن مرحومه براى آن بیمارستان در نظر گرفته بود، اداره مى شد و دکتر غلامحسین مصدق تا زمانى که در حیات بود، بیماران را به طور رایگان معالجه مى کرد. بعد از درگذشت خانم نجم السلطنه در سال ۱۳۱۱ تولیت و مدیریت بیمارستان را دکتر مصدق تا سال ۱۳۴۵ به عهده داشت. خانم مهر ماه فرمانفرمائیان در خاطرات خود می نویسد: خانم نجم السلطنه اندام کوچک و لاغری با موهای سفید، پوست روشن و چشمان برجسته میشی رنگ داشت. همیشه چارقدی از ململ به سر، چادر نماز و پیراهن سفید رنگ با گل های ریزی به بر داشت. تند صحبت می کرد و اصطلاحاتش خشن بودند. گویا بین اعیان قاجاریه به استثنای منزل فرمانفرما، چنین رسمی رواج داشت. تکیه کلام او „ ن والله به خدا“ بود که پس از هر جمله ای آن را ادا می کرد. زنی با شخصیت، با کفایت، مدیر و مدبر، با حرکات زنده و تند بود. سریع راه می رفت، مانند این که باید خود را به میعاد گاهی برساند و ضیق وقت دارد. برادر کوچک او را خیلی دوست داشت. به او علاقه مند بود و احترام می گذاشت. هنگامی که مریض می شد و خواهر به عیادتش می آمد دست دور گردن او می انداخت و می گفت:“ ای خواهر جون، خواهرجون!“. وی هم با محبت او را تشر می زد که

„ خودت را لوس نکن!“ (زیر نگاه پدر، خاطرات مهر ماه فرمانفرمائیان (زیر نگاه پدر) – انتشارات کویر – ۱۳۸۳ – ص ۲۴۵ تا ۲۴۶)

۳- محمد علی موحد – خواب آشفته ی نفت (دکتر مصدق و نهضت ملی ایران- جلد اول – نشر کارنامه – ۱۳۷۸ – ص- ۳۳

۴ – دفاعیه“ دکتر مصدق در محکمه نظامی“ کتاب اول – به کوشش؛ جلیل بزرگمهر – ص ۱۶۶

۵ – ایران بیدار می شود- رنه وییه یار (سر دبیر مجله La Nouvelle Egypt (مصر نوین) – ویژه مصدق (یادواره پنجامین همین ملی شدن صنعت نفت تشکیل دولت مصدق)

آزادی – تابستان و پائیز ۱۳۸۰ (ص ۹۶ تا ۹۸)

۶ – „در خلوت مصدق“ نویسنده: شیرین سمیعی –(چاپ اول رمستان ۱۳۸۳ – ناشر شرکت کتاب – ص ۹۲ تا ۹۴)- شیرین سمیعی دبیرستان را در ایران و تحصیلات دانشگاهی خود را در شهر لوزان در رشته ی علوم سیاسی به پایان رساند. در همان شهر با محمود مصدق که نوه دکترمصدق و فرزند غلامحسین مصدق است آشناشد و با او ازدواج کرد. در سال ۱۹۷۵ در ایران از همسرش جدا شد. تا آغاز انقلاب اسلامی در تهران بسر می برد و در سازمان زنان ایران کار می کرد. آخرین سمتش رئیس تحیقات و امور بین المللی در آن سازمان بود.

۷ – همانجا – ۹۵ تا ۹۶

۸ – همانجا – ص – ۹۹ تا ۱۰۲

۹ – همانجا- ص- ۱۱۸

۱۰ – خانم زهرا (امامی) ضیاءالسلطنه فرزند سید زین العابدین امام جمعهی تهران و ضیاءالسطنه فرزند ناصرالدین شاه بود.در ۴ مرداد ۱۳۴۴ بر اثر ابتلا به ذات الریه در بیمارستان نجمیه در سن ۸۴ سالگی در گذشت. حاصل ازدواج دکترمصدق با ضیاء السلطنه دو پسر و سه دختر که ضیاء اشرف، مهندس احمد، دکتر غلامحسین، منصوره و خدیجه می باشند.

۱۱ – همانجا – ص- ۱۳۸

۱۲ – همانجا – ص- ۱۴۵ تا ۱۴۷

۱۳ – همانجا – ص- ۱۵۴ تا ۱۵۵

۱۴ – همانجا – ص۱۳.

۱۵ – بعقیده من زندگی اجتماعی و سیاسی „مصدق از نگاه زن“ بازخوانی نظریه کهن „تخیل“ در میراث ایران باستان و اسطوره های هند و روم عهد عتیق و یونان باستان واساطیر مذهبی، عرفانی در سروده های اغراق آمیز و ستایشی نیست. هرچند اسطوره های حماسی از جایگاه خاصی برخوردارند. دیگر اینکه، „در اسطوره، دنیای عینی و ذهنی به هم می آمیزد زمان واقع عینیت خود را از دست می دهد و به زمان ذهنی تبدیل می یابد، الهه به صورت انسان در می آید و انسان قدر تهای غیر عینی را که اسطوره به حوادث مینوی ما فوق طبیعی اما مورد اعتقاد منسوب می دارد از خود نشان می دهد.“ „این اسطوره ها „ از تاثیرات متقابل عوامل اجتماعی- انسانی و طبیعی که از صافی روان انسان می گذرد، با نیازهای متنوع روانی- اجتماعی ما هماهنگ می گردد و همراه با آئینهای مناسب خویش ظاهر می شود“.“ چنانکه نبوغ هومر و فردوسی مجالی است برای تبلور این اندیشه های پایه ای بشر. دو حماسه ایلیاد و شاهنامه اسطوره ها را که از عمیق ترین لایه های درونی انسان سر چشمه می گیرند، زنده کردند. همانندی بین اثر فردوسی و هومر تنها حاصل شباهت بین نبوغ بشر است.

ناگفته نماند „زنان دردوران اساطیری „ از منظر خرد، عشق، زیبائی و دور از آلودگی نقش مهمی را داشته اند زیرا „ پس از به آتش کشیدن پرسپولیس، معبدی در آنجا ساخته شد که در آن پیکره ای از آناهیتا قرار داشت که تلفیقی از ویژگی های ایزد بانوی ایرانی و ویژگی آرتمیس و آتنا بود و این نیز تاثیر متقابل فرهنگ یونانی و ایرانی را نشان می دهد.“ آناهیتا به „معنای پاک و دور از آلودگی در اعتقاد ایرانیان باستان الهه آب، فرشته نگهبان چشمه ها و باران و همچنین نماد باروی، عشق و دوستی بوده است. این اعتقاد از دوران پیش از زرتشت در ایران وجود داشته و در دورانهای بعدی هم مورد توجه قرار گرفته است.“

„ آتنا – مینروا“(ATHENAE -MINERVA)الهه خرد – آتنا دختر خدای خدایان و رب النوع عقل بود. و همچنین، زهره „آفرودیته – ونوس APHRODITE – VENUS)) الهه عشق و زیبایی، گل سر سبد خدایان و جذابترین و شاعرانه ترین آنهاست، نگاه کنید به دکتر عبدالحسین زرین کوب „در قلمرو وجدان.“، انتشارات سروش، چاپ دوم، تهران، ۱۳۷۵. و مهرداد بهار -“ از اسطوره تا تاریخ“ – گرد آورنده و ویراستار ابوالقاسم اسماعیل پور- نشر چشمه، ۱۳۷۷.)

۱۶- کتاب „ شاهنشاه“ نویسنده شیرین سمیعی – ناشر: شرکت کتاب – بهار ۱۳۸۷ – ص ۱۰۲ تا ۱۰۳

۱۷- ستاره فرمانفرمائیان فرزند عبدالحسین میرزا فرمانفرما و از فعالان اجتماعی ایران و سالها ریاست سازمان مددکاری اجتماعی ایران را در دوره پهلوی برعهده داشت.

پدر او عبدالحسین میرزا فرمانفرما فرزند فیروز میرزا نصرت الدوله، پسر عباس میرزا ولیعهد در سال ۱۲۷۰ق برابر با ۱۲۳۱ش در تهران متولد شد و بر اثر سکته در سال ۱۳۱۸ش در ۸۸ سالگی درگذشت. وی را در صحن حضرت عبدالعظیم به خاک سپردند. او دارای هفت همسر.وصاحب ۳۶ فرزند شد. اولین همسر او عزتالدوله دختر مظفرالدین شاه قاجار بود و مادر ستاره به نام معصومه همسر دوم و یا سوم او محسوب می شد. دکتر مصدق نیز پسر عمه ستاره بود. (دختری از ایران – خاطرات خانم ستاره فرمانفرماییان- برگردان ابوالفضل طباطبایی- نشرکارنک – چاپ جهارم ۱۳۷۷ ص – ۱۶۲ تا ۱۶۳).

۱۸ – همانجا – ص- ۲۲۵ – ۲۲۶

۱۹ – شیرین سمیعی“ در خلوت مصدق“ ص- ۱۷۵

۲۰ – دختری از ایران – خاطرات خانم ستاره فرمانفرماییان- ص- ۳۲۲ – ۳۲۳

۲۱– شیرین سمیعی „ در خلوت مصدق“ – ص- ۱۷۶

۲۲ – همانجا (ص- ۱۸۱ تا ۱۸۲

۲۳ – پروانه اسکندری (فروهر) در ۲۹ اسفند ماه ۱۳۱۷ در خانواده ای آزادیخواه، با پیشینه ای مبارزاتی در جنبش مشروطیت، زاده شد.

او از زنان فرهیخته و فرزانه و از مبارزین دیرینه نهضت ملی ایران بود که همراه همسرش زنده یاد داریوش فروهر، در یکم آذر ماه ۱۳۷۷ توسط دژخیمان نظام ولایت مطلقه فقیه کارد آجین شدند.

پرستو فروهر فرزند فروهرها شهیدان بزرگ نهضت ملی ایران با استناد به پرونده وی می گوید:

“قاتلین اعتراف کرده اند که دستان او را از پشت گرفته و گلو ودهانش را فشرده و بارها و بارها بر تنش دشنه وارد کرده اند. ۲۵ ضربه چاقو!“. میزان ددمنشی روی داده به حدی بود که هیچیک از یاران پروانه و داریوش را توان آن نبود که دیده بر پیکر چاک چاک شده پروانه بگشاید.

۲۴ – شادروان حاج آقا رضا زنجانی که در دوران حیات شیخ عبدالکریم حائری یزدی مؤسس حوزه علمیه قم از نزدیکان خاص وی ومسؤول مالی دفتر وی بود. او و برادرش حاج سید ابوالفضل از روحانیون ارزنده ای بودند که از مصدق پشتیبانی میکردند.حاج سید رضا زنجانی فردی بسیار متعهد و خستگی ناپذیر بود و خویشتن را مسئول می دانست که نسبت به آنچه در جامعه روی می دهد، لاقید نماند. پس از کودتا هم در بنیان گذاری نهضت مقاومت ملی شرکت جست. او نخستین تظاهرات علیه دولت کودتا را در ۲۱ آبان ۱۳۳۲ ترتیب داد. نهضت مقاومت ملی نشریه راه مصدق را، بعنوان ارگان خود، منتشر کرد.

در جریان محاکمه دکتر مصدق و دکتر فاطمی، مرحوم زنجانی کارگروهی را سر پرستی می کرد که نیازهای تهیه کنندگان لایحه های دفاعی را بر می آوردند. در زندان، با دکتر فاطمی ارتباط برقرار کرد. پس از آزادی، نامه های فاطمی را از زندان، دریافت می کرد. به خانواده او هم کمک مالی می کرد. وی پس از کودتای ۲۸ امرداد ۳۲ رهبری نهضت مقاومت ملی ایران را بر عهده داشت و به گفته شاه حسینی حدود سی درصد منابع مالی نهضت را هم تأمین می کرد.

حاج آقا رضا زنجانی از حامیان بنی صدر بود. واپسین اقدام سیاسی او، کوشش برای تشکیل جبهه ای بزرگ بود. او در هفته های پیش از کودتا با بنی صدر دیدار کرد. قرار بر تشکیل جبهه شد و او در پی تشکیل آن شد. افسوس که هنوز درک روشنی از „اسبتداد دینی“ وجود نداشت و کوشش او بی نتیجه شد. پس از کودتای خرداد ۶۰، بر ضد اولین رئیس جمهور منتخب مردم ایران، زنده یاد سعید زنجانی فرزند او را به این جرم که مشاور رئیس جمهوری بوده است، دستگیر و زندانی کردند. زنجانی خود نیز متحمل فشارهایی شد. هنگامی که برای درمان بیماری سرطان قصد خروج از کشوررا داشت، دو روز در فرودگاه معطلش کردند تا به او اجازه خروج دادند.

آیت الله حاج آقا رضا زنجانی درچهاردهم دی ماه ۱۳۶۲جهان را بدرود گفت و پیکرش با وساطت آیت الله شیخ مرتضی حائری یزدی درحرم مطهر حضرت معصومه در قم دفن شد.

۲۵ – مقاله زنده یاد پروانه فروهر در سال ۵۸ به مناسبت زادروز مصدق در نشریه جبهه ملی به چاپ رسیده است.

۲۶ – شیرین سمیعی „در خلوت مصدق“ – ص ۱۸۹ تا ۱۹۰

۲۷ – سیمین دانشور „سووشون „- ص۲۸۸

۲۸- مقاله زنده یاد پروانه فروهر در سال ۵۸ به مناسبت زادروز مصدق.
از: ایرانیان مقیم استرالیا


به کانال تلگرام سایت ملیون ایران بپیوندید

هنوز نظری اضافه نشده است. شما اولین نظر را بدهید.